زبان در شعر نمی تواند فراموش کند که یک بخش ارتباطی هم دارد؛ به هیچ عنوان نمی تواند به نظریه ها وفادار بماند؛ هرگز به موقعیت های تثبیت شده تن نخواهد داد. زبان در شعرنمی تواند مدام به خودش برگردد. نمی تواند فراموش کند که بازگشت به خود از طریق خودشیفتگی امکان پذیر نیست. زبان بدون ارتباط با موقعیت های اجتماعی به خودش برنمی گردد. زبان وقتی به خودش برمی گردد که حرکت کند. روبه جلو جریان یابد و علیه هر امر منفعل و ایستایی شورش کند. زبان موقعی به خودش برمی گردد که به خودش برنگردد؛ یعنی در صورتی به خودش برمی گردد که به موقعیت های برون کلامی که یکی از بخش جدا نشدنی زبان هستند، توجه کند. زبان در این رفت و برگشت ها خودش را می سازد. شعر هم از همین طریق ساخته می شود. رفت و برگشت های زبان با موقعیت های بیرونی آن قدر ادامه می یابد تا امر نو رخ نشان دهد.
امرنو با تخیل کشف می شود. تجربه های تازه با تخیل شکل می گیرند. و شعر به نوعی گفتگویی میان جهان موجود و ناموجود است. این دو جهان را شعر به هم می رساند. صدای جهان موجود و ناموجود را در شعر می توان شنید. در این شرایط، زمان های مختلف در هم ادغام می شوند و هیچ زمانی بر زمان دیگر برتری نمی یابد. هر کدام به شکلی کاملا ضروری در شعر نقش بازی می کنند. حذف هر زمانی (گذشته، حال و آینده) نوعی نادیده گرفتن «دیگری» محسوب می شود. وجود هر یک از این زمانها برای خلق زیبایی ضروری است.شعر جایی برای ارتباط میان این زمانها و زبانها است.تخیل و حافظه نقش مهم و چشمگیری در این ارتباط دارند. از طرفی، هر دو برای خلق جهانی نو بسیار مهم هستند. شعر بدون حافظه و تخیل ساخته نمی شود.
کسی اینجاست؟
محمد حقوقی درباره اخوان در کتاب «شعر زمان ما» می نویسد: «… شاعری با نام مهدی اخوان ثالث (م. امید)، رندی از تبار خیام. زندیق مزدشت یا مزدشت زندیقی که با واژگان سکه زد و پر از عشق به راستی و نفرت از کژی، حب به پاکی و بغض به پلیدی بود. فقر و نکبت امروزش می گداخت و فخر و عصمت دیروزش می نواخت. به واقعیت جهان حال پشت می کرد و به تاریخ گذشته روی می آورد. به سرزمینی آرمانی، آرمانشهر دیرین پدرش، یوتوپیای دست نخورده و دوشیزه ی ایران نجیب باستان عشق می ورزید و همچون کودکی که همه ی چیزهایش را از او گرفته باشند، می گریست، غمگین می شد و دشنام می داد. همه شور و حال بود و همواره به جستن لحظه یی در آرمانجایی. شاعری به تمام معنا حرف های که همه فکر و ذکر و هستی اش شعر بود. و چه بجا و چه زیبا که همه از او شاعری بیآموزند…». عزت گذشته؟! منظور حقوقی از عزت گذشته چیست؟ چرا اخوان نمی تواند از گذشته بگذرد و به سوی آینده و حال روبیاورد؟ و از طرفی، چرا حقوقی طوری درباره اخوان می نویسد که انگار گذشته محور بودن شعر و نگاه اخوان به جهان، او را مهم و ستایش انگیز کرده است؟ آیا جانپناهی که اخوان در گذشته یافته است، نشات گرفته از انفعال و پشت کردن به عمل در زمان حال نیست؟ چرا کسی که به راستی و درستی عشق می وزد باید به آینده و حال پشت کند و هماغوش گذشته شود؟ راستی و درستی یعنی پشت کردن به حال و آینده؟ حب به پاکی و بغض به پلیدی یعنی چه؟ آیا گذشته ی ما ایرانی هاتا این اندازه ستایش انگیز بوده که همه چیز را باید فدای آن کرد؟ در نقد، این واژه ها که بوی اخلاقیات از صد فرسخی آنها به مشام می رسد، چه اهمیتی دارند؟ این جهان برادرانه و به دور از هر گونه پلیدی کجای تاریخ ما پنهان شده که فقط اخوان قادر به دیدن آن بوده است؟ این اتوپیا و آرمان از دست رفته را که دیده که این چنین اخوان از آن دم می زند؟
حقوقی در وهله ی اول، پیش از گفتن این حرفها، باید ثابت می کرد که جهانی اینچنین حسرت انگیز وجود داشته است و بعداً از آن سخن می گفت. سخن نگفتن حقوقی از این امر، خود گواه این مدعاست که او به چنین جهانی در گذشته معتقد بوده است. و پیش فرض او هم مثل اخوان، همین بوده است. اخوان همان راهی را می رود که حقوقی از پیش پذیرفته است. حقوقی تمایلش را به گذشته از طریق نوع نگاهی که به اخوان دارد نشان می دهد و اخوان هم از طریق شعرها و نوشته هایش. هر دو قربانی فرهنگی هستند که چیزی جز گذشته برایش مهم نیست.
ـ «کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های!… می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشارِ گرم دستِ دوست مانندی؟»
و می بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاهِ مرده ای هم ردِ یادی نیست.
صدایی نیست الا پتپتِ رنجور شمعی در جوار مرگ. (از شعر چاووشی)
حتی اگر ما بپذیریم که چنین جهانی هم وجود داشته است، باز از عمل و ارتباط فعال با جهان معاصر و آینده ی خود بی نیاز نیستیم. این نگاه با بی اعتنایی به «او» (که به تعبیر باختین، آینده است) شکل گرفته است. اینجا باز دیگری نادیده گرفته می شود و همچنان «دیگری» مردهای بیش نیست که (فقط) باید برای آن گریست. و «شدن» جایش را به «بودن» داده است.اخوان می نویسد: «… (خوشا) وقتی که جامعه ی ما به سوی ثروت طبیعی (سلام بر مزدک بامدادان نیشابوری)و به سوی خانه ی پدری (درود بر زرتشت سپنتمان سیستانی) بازگردد. بدون هیچ حاجت به بیگانه، اعم از روس یا پروس، مارکوس یا آنجالیوس، لینالینوس یا استالینوس و حتی ماییوی چینانوس…». (از این اوستا ـ موخره)
بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هرجا که پیش آید. (همان)
او چگونه میخواهد قدم در راه بگذارد؟ «هرجا که پیش آید» چه چیزی را به ما گوشزد می کند؟ مگر جز این است که «پیش آمد» به رویدادی تصادفی و خارج از اختیار اشاره می کند؟ راوی خودش را (به دلیل وضعیتی که از آن به تنگ آمده) به هر چیزی می سپارد جز عمل و ارتباط فعال با جهان.
بانجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بوده ست،
کجا؟ هرجا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلی زن، ز سیلی خور،
وزین تصویرِ بر دیوار ترسانم. (همان)
راوی نشانه هایی می دهد از راهی که پیشنهاد می کند. و منظور خودش را از «هرجا که پیش آید» کمی روشنتر می کند. او اصلا به امر نو و تجربه نشده اشاره نمی کند. از «بوده» می نویسد. از گذشته های که از دست رفته است. او جانپناهی جز گذشته سراغ ندارد.
حقوقی درباره سومین مجموعه شعر اخوان(آخر شاهنامه) می نویسد: «در این مجموعه، با چند گونه شعر می توان برخورد. نخست نوع شعرهای «کاوه یا اسکندر»، «آخر شاهنامه» و «میراث» که نخستین به عنوان بهترین چار پاره ی اخوان و دومین به اعتبار حماسه از یاد رفتگی و بر باد رفتگی و بی پناهی و سومین به نشانه اولین «بازتافت» ذهنی اخوان نسبت به نیاکان خود، هر سه شعر از میان شعرهایی که به قول شاعر روی با فقر و نکبت امروزی و فخر و عصمت گذشته ی ایران زمین دارند، از مهمترین آثار اوست…».
در این چند دهه اخیر کمتر کسی پیدا می شود که درباره شعر شاعران معاصر (منظور شاعران دهه ی سی و بعد از آن است) نوشته باشد و از تاثیر کودتای ۲۸ مرداد بر شعر شاعران آن دوره ننوشته باشد. از احساس شکست و ناامیدی، از افسردگی و بدبینی و… که بر شعر آن دوره سایه انداخته بود. اما واقعاً تنها دلیل آن همه اندوه و ناامیدی در شعر شاعرانی مثل نصرت رحمانی، اخوان ثالث، شاملو، فروغ و… رویدادی به نام کودتای ۲۸ مرداد بود؟
ما
فاتحانِ شهرهای رفته بربادیم.
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه
راویانِ قصههای رفته از یادیم. (همان)
آینده شهری رفته بر باد است و مهم فقط قصه های رفته از یاد است. بازگو کردن این قصه ها به این علت است که فراموش نشوند. مهم «گذشته» است و باید مدام تلاش کرد تا آن را به یاد آورد. امر نو چه جایگاهی در چنین نگاهی دارد؟ آیا تلاش برای جهانی نو، در چنین وضعیتی، به معنای گمراهی محض نیست؟
در این صد سال اخیر، با تغییر هر حکومتی، گذشته ی ما هم به نوعی دچار تغییراتی شده است. گذشته همواره مثل بهمنی بر سر زمان حال و آینده فرود آمده و کمتر گفتگویی بین این زمانها شکل گرفته است. صدای گذشته تنها صدای شنیدنی در این سالها بوده است. گذشتهای که از دست رفته و تلاش برای به یاد آوردن آن، تنها راه مقابله با جهانی است که مدام پیش می رود و هیچ توجه ای به نگاه ما ندارد.
قاصدک! هان، ولی… آخر… ایوای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی…!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکسترِ گرمی، جایی؟
در اجاقی ـ طمع شعله نمیبندم ـ خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند. (از شعر قاصدک)
چرا ابرهای همه عالم در دل شاعر این شعر می گریند؟ چه چیزی (یا چیزهایی) بر او آشکار شده که او دیگر در انتظار هیچ خبری نیست؟ راوی انگار همه چیز را می داند. حتی از آینده بی خبر نیست. «دراجاقی ـ طمع شعله نمی بندم ـ خردک شرری هست هنوز؟» این سطر به خوبی نشان می دهد که پرسش های موجود نه به قصد گفتگو با دیگری بلکه برای گفتن چیزی طرح شده اند که راوی می خواهد آن را به دیگری بفهماند. این پرسشها برای اسیر کردن «دیگری» در دام حسرت طرح شده اند. برای ویران کردن امید طرح شده اند.راوی با آوردن «طمع شعله نمی بندم» قصد خود را آشکار می کند. اما از جایی که او هنوز مطمئن نیست که توانسته پیامش را به دیگری انتقال دهد یا نه، سطرهای پایانی را هم اضافه می کند تا خیالش را از این بابت راحت کند. دیگری در ساختن این سطرها چه نقشی دارد؟ دیگری فقط ناظری منفعل است که راوی در حال خط و مشی دادن به اوست. چراکه او همه چیز را می داند. حسرت در سراسر شعر اخوان موج می زند. و این حسرت نشات گرفته از گذشته ای است که از دست رفته و اخوان تلاش می کند با پشت کردن به زمان حال و آینده، انتقام خود را از جهان بگیرد. نام بیشتر مجموعه شعرهای اخوان هم تلاشی در همین راستاست: «آخر شاهنامه»، «از این اوستا»، «زندگی می گوید اما…»، «در حیاط کوچک پاییز در زندان»، «دوزخ اما سرد»، «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم».
ارسال دیدگاه