وقتی #روبرت_موزیل در سال ۱۹۳۰ «مرد بدون خاصیت» را در دو جلد منتشر کرد، منتقدان یک صدا این رمان را ستودند، اما با این حال خوانندگان از این کتاب استقبال نکردند.
برای درک اهمیت این رمان به عنوان یکی از مهمترین آثار ادبیات خلاق در قرن بیستم باید به شرایط سیاسی و اجتماعی اطریش و مجارستان که سرانجام هم به جنگ جهانی اول به عنوان خونینترین جنگ در تاریخ معاصر انجامید توجه داشت. «مرد بدون خاصیت» یک اثر چند لایه و پیچیده است و در مجموع تصویری از اجتماع آن زمان در اطریش و مجارستان در سایه نظام پادشاهی به دست میدهد. مکان جغرافیایی که در آن رمان اتفاق میافتد، سرزمینیست به نام «کاکانین» در محدودهی آدریا تا دریای سیاه و از لهستان تا بالکان. کاکانین یک سرزمین خیالیست. سرزمینی که هر چند بینام و نشان است اما یک امپراطور و یک پادشاه بر آن حکومت میکنند. موزیل در «مرد بدون خاصیت» مینویسد: «کاکانین حکومتی بود خودمختار و با این حال جهان نمیدانست که کاکانین از پیشرفتهترین حکومتهاست.» به این ترتیب او نخستین نویسندهایست که دهکدهی جهانی و گلوبالیسم را در دوران اضمحلال اشرافیت و سرآغاز مردمسالاری با طنز تلخی پیشبینی میکند.
در مجموعه برنامههای ادبیات غرب در ۱۰ دقیقه که با #هومر آغاز شد و با #فیلیپ_راث به پایان میرسد، امروز به روبرت موزیل، نویسندهی «مرد بدون خاصیت» میپردازیم.
#میلان_کوندرا میگوید هیچ رمانی در تاریخ ادبیات غرب نیست که به اندازهی «مرد بدون خاصیت» بر محور اندیشه شکل گرفته باشد. در این رمان عظیم، اندیشه به شکل یک حقیقت در مسیر داستان پرداخته نمیشود که بعد در پایان داستان بیانگر پیام اثر و نظر نویسنده باشد. نظر نویسنده با اندیشهی شخصیتها درآمیخته و بهسادگی نمیتوان اندیشهی نویسنده را از اندیشهی شخصیتها تفکیک کرد. برای همین داستان این رمان را هم نمیتوان در چند جمله تعریف کرد. از هر جا که کتاب را باز کنید، از همانجا میتوانید اندیشهی «اولریش» روایتگر داستان در سرزمین کاکانین را پی بگیرید. کاکانین جایی است که از هر نظر به زندگی امروز ما شباهت دارد: یک مکان جهانیشده و پستمدرن که در آن صنعت و تولید صنعتی برتر از آسایش انسان و حقوق شهروندیاش است، زندگی روزانه با سرعت و با شتاب پیش میرود و با اینحال انسان غربی که نتوانسته خودش را از میراث دست و پاگیر روشنگری رهایی دهد، از یک حساسیت رمانتیک هم برخوردار است.
ما از #بالزاک به اینسو میدانیم که انسان را میبایست در متن تاریخ درک کنیم. موزیل شخصیتهایش را به شکل بالزاکواری در متن تاریخ کاکانین میسازد. اولریش که یک روشنفکر وازده است، در اوت ۱۹۱۳ تصمیم میگیرد خودکشی کند؛ اما به حسب تصادف و به سفارش پدرش پیش یکی از بستگانش کاری پیدا میکند. قرار است که امپراطور اطریش، فرانس ژورف هفتادمین سالگرد امپراطوریاش را جشن بگیرد و همزمان پادشاه آلمان ویلهلم دوم میخواهد سیامین سالگرد پادشاهیاش را جشن بگیرد. هیچکس نمیداند که چگونه میتوان یک امپراطور و یک پادشاه را در یک اقلیم گنجاند و از هر دو به شکلی تقدیر کرد که هم آلمانیها و هم آلمانیزبانهای اطریش راضی باشند. به این جهت در یک جهان #کافکایی مجموعهای از دسیسهها شکل میگیرد. میدانیم که در تاریخ سالها بعد فاشیسم هیتلری به این وضع پایان داد و آلمان و اطریش را با هم متحد کرد. جدایی این دو ملت از یک سو و از سوی دیگر تعلقات فرهنگی آنان به هم، و نیز صنعتمداری و خشونتشان در «مرد بدون خاصیت» به خوبی در قالب یک رمان اندیشه بیان تاریخی پیدا کرده است.
موزیل قبل از آن که نویسنده باشد، در رشتههای مهندسی مکانیک، روانشناسی و فلسفه تحصیلات عالی کرده بود و اگر اولین رمانی که نوشت با اقبال خوانندگان مواجه نمیشد، به کار دانشگاهیاش ادامه میداد. موزیل اما نویسندگی را ترجیح داد، ولی طبعاً تحصیلات او در بالاترین سطوح دانشگاهی سبب شده بود که به دستاوردهای فنی و علمی چندان خوشبین نباشد. اولریش مهمترین شخصیت «مرد بدون خاصیت» هم مثل نویسندهاش یک شخص تحصیلکرده و روشنفکر است و برخلاف عامهی مردم به علم و دستاوردهای فنی زیاد خوشبین نیست.
برای ما ایرانیها که از نظر صنعتی مدتها از غرب عقب مانده بودیم، درک بدبینی نسبت به دستاوردهای علمی دشوار است. اگر بخواهیم شرایط آن زمان در اطریش و آلمان را درک کنیم، آمیختگی ملیگرایی با بحران هستهای را میتوانیم در نظر بیاوریم. اولریش هم آن ملیگرایی را نفی میکند و هم به عنوان مثال نسبت به دستاوردهای هستهای بدبین است و سعادت بشری را در جای دیگری میجوید. او ترجیح میدهد زندگیاش را در فاحشهخانهها، و قمارخانهها و در محفل شاعران و نویسندگان به بطالت بگذراند و به یک زن جوان که در آستانهی جنون قرار دارد دل ببازد.
«مرد بدون خاصیت» حقیقتی را برملا میکند که فقط یک رمان میتواند آن را به زبان بیاورد. این اثر از نخستین نمونههای ماکسیمالیسم در ادبیات داستانی جهان است. با وجود آن که بیش از ۱۶۰۰ صفحه را دربرمیگیرد، اما در نهایت ناتمام ماند و وقتی که روبرت موزبل درگذشت، ۶۰۰۰ صفحه دستنویس غیر از آنچه که منتشر شده بود، بر سر جنازه او یافتند. موزیل با یک زن یهودی ازدواج کرده بود و زندگی فقیرانهای داشت. بنیادی تشکیل شده بود برای حمایت از این نویسنده با این امید که در طول زندگیاش بتواند این اثر عظیم را به پایان برساند. با آمدن هیتلر روی کار، پیشگویی موزیل به تحقق پیوست و او و همسرش ناگزیر شدند به زوریخ فرار کنند. در زوریخ آنها کاملاً بیچیز و فقیر بودند. موزیل تقاضای مهاجرت به آمریکا را داده بود، اما قبل از آن که بتواند مانند توماسمان به آمریکا بکوچد، در شصتودوسالگی در ژنو در اثر خونریزی مغزی درگذشت.
ارسال دیدگاه