فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

خاطره‌ای از کلاس قیصر امین‌پور و مظاهر مصفا

خاطره‌ای از کلاس قیصر امین‌پور و مظاهر مصفا

نویسنده : تحریریه‌ی خبرگزاری فارس

یکی از دانشجویان زنده‌یاد #قیصر_امین_پور با نقل خاطره‌ای از کلاس درس دانشگاه و تواضع و ادب او نسبت به استادش #مظاهر_مصفا، سیمای هر دو مرد بزرگ را که در یک روز از سال (هشتم آبان ۸۶ و هشتم آبان ۹۸) درگذشتند، با نقل این خاطره در صفحه شخصی‌اش ترسیم کرده است.
این خاطره‌ی شیرین را بخوانید:
«قیصر پای تخته، گرم درس‌گفتن بود. من هم در ردیف آخر به دیوار تکیه زده بودم و محو درس. ناگهان در باز شد و استادِ استاد، وارد کلاس شد؛ دکتر مظاهر مصفا، مؤدب در آستانه‌ی در ایستاد و با دست چپ به چارچوب در تکیه زد و دست راستش را که به عصا گرفته بود با همان عصا بالا برد و گفت: "آقا اجازه؟" قیصر، مات و مبهوت سر چرخاند و به پیرمرد خیره شد و لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود آرام‌آرام تبدیل به خنده‌ای ژرف و شیرین شد. از ته کلاس خوب پیدا نبود اما حس کردم نم اشکی هم در چشمانش حلقه زد.
سلام کرد و گچ را پای تخته انداخت و به سمت در رفت و دست استادش را گرفت آرام‌آرام او را به‌سوی صندلی برد و گفت: "بفرمایید. خیلی خوش آمدید. قدم‌رنجه کردید. منت گذاشتید." و ادامه داد که جایی که آبِ چشمه‌ی وجود استاد مصفا هست، تیمم باطل است و... بعد هم آمد ته کلاس و کنار من روی نیمکت نشست و خطاب به دکتر مصفا گفت: "از این لحظه کلاس من تمام است و در خدمت درس شما هستیم." پاسخ داد: "برای درس نیامده‌ام عزیز دلم. آمدم حق شاگردم را ادا کنم که خیلی دوستش دارم." قیصر سرش را پایین انداخت و با دست، عرق شرم از پیشانی زدود.
استادِ استاد، دست در جیب کتش کرد و برگه تاخورده‌ای را بیرون کشید و گفت: "آمده‌ام شعری را که در مدح قیصر سروده‌ام برایتان بخوانم." بعد هی در جیب‌هایش، دنبال عینک مطالعه‌اش گشت اما پیدا نکرد. از آنجا که من تنها دانشجوی پسر کلاس بودم، طبق معمول صدا زد: "حامد! بدو بیا ببینم!"
رفتم کنار میز استادِ استاد ایستادم و گفتم: "بفرمایید." کلیدی از جیبش درآورد و گفت: "سریع برو اتاقم را بگرد و عینک و عصایم را برایم بیاور!" من هم که دیدم استاد و شاگردان، معطل عینک مطالعه هستند با سرعت برق رفتم و اتاق را گشتم اما نه عصایی دیدم و نه عینکی. نفس‌نفس‌زنان به کلاس برگشتم و گفتم: "شرمنده‌ استاد... همه‌ی اتاق را گشتم اما نبود." یکه خورد؛ به سینه‌اش نگاه کرد و گفت: "امان از پیری! عینکم که از گردنم آویزان است و عصایم را هم که به میز تکیه داده‌ام! گیریم من فراموشکار شده‌ام؛ شما جوان‌ها چرا به من نمی‌گویید که عصا و عینک همراهت هست؟" شروع کرد به خواندن شعر عاشقانه نغز و محکمی که برای شاگردش سروده بود. شعر که تمام شد همه ناخودآگاه با چشمان اشکبار، ایستاده بودیم و داشتیم به افتخار هر دو استادمان، دست می‌زدیم. قیصر جلو رفت و دست استادش را بوسید و گفت: "از خجالت آب شدم."»

  • نویسنده
  • شاعر
  • سایر
  • سبک زندگی
  • شعر