بیستوسه سال پیش در اوایل آبانماه جسد #احمد_میرعلایی در یکی از خیابانهای اصفهان پیدا شد. این نویسنده و روشنفکر سرشناس با ترجمهی آثار نویسندگان بزرگی همچون #بورخس، #میلان_کوندرا، #اکتاویو_پاز، #گراهام_گرین و #ویلیام_گولدینگ برای نخستین بار فارسیزبانان را با آنها آشنا کرد. احمد میرعلایی را یکی از نخستین قربانیان قتلهای معروف به زنجیرهای میدانند.
در خوابهامان گاه میشود که فکر میکنیم خواب میبینیم اما این را هم داریم خواب میبینیم.
_ موریس بلانشو
این درست مثل کار آن راوی است که شولای کهنهی داستانی را بخواهد وارونه به تن کند و در همان اول مقال بگوید که همهی آنچه را میخواهد روایت کند، در خواب اتفاق افتاده و هیچ ربطی با عالم واقع ندارد. با این حال صحنهی این خواب کم و بیش صحنهای بود که من زمانی به بیداری دیده بودم: اواخر تابستان سال ۱۹۹۳ و در یکی از خیابانهای لندن، در یکی از آن روزهای کمیاب آفتابی که ابرها بر فراز جزیرهی انگلیس موقتاً گرده عوض میکنند و سیاهان کارائیبی کارناوالِ پر از حرکت و رنگ و صدایشان را به راه میاندازند... در خواب، همچنان که در بیداری، من در کافهای نشستهام و دوستی لندنی هم با من است. او زنی است که از تهران و از سالهای پیش از انقلاب میشناختمش و حالا سر قرار با من در آن کافه حاضر شده است.
در عالم بیداری او نه تنها دوستی بازیافته پس از سالها دوری و بیخبری، بلکه در حکم راهنما و بلد من در آن شهر غریب بود. حتی کافهای را هم که در آن نشستهایم، درست همان کافهی خیابان مسکو است، حوالی ایستگاه «بیزواتر» که من هر از گاهی برای نوشیدن قهوهای و خواندن کتاب یا روزنامه به آنجا سر میزدم. گوشهای بود پاک و پر نور (بر خلاف میخانههای دلگیر انگلیسی) که زنی یونانی آن را اداره میکرد. لبخند این زن را در خواب هم به یاد میآوردم که مثل آفتاب موطن مدیترانهایاش ناگهان در آن شهر نمور بر آدم نور و گرمی میتاباند، و از آن دلنشینتر، صدای بم و گرفتهاش بود که مرا به یاد صدای ملینا مرکوری میانداخت. در خواب اما این کافه نه جایی دور از کارناوال که انگار در قلب پر هیاهوی آن واقع شده است؛ هیچ دیوار و سقفی ندارد و جمعیت همچون گردبادی ما را در خود گرفته است. فوج فوج زنان و دخترکان رقصنده با تنهایی نیمه برهنه و آرایشی از پرهای رنگین و گلهای حارهای به ضرب طبلهای فلزی کف خیابان یا روی تخته بند کامیونها پا میکوبند. همه چیز آکنده از نوای کر کنندهی موسیقی است (که در خواب غیر قابل شنیدن است) و همه چیز در تنورهی بنفشرنگی از دود کباب سنتی گوشت بز روان است... من میخواهم (همچنانکه در بیداری) برای دوست همراهم توضیح بدهم که جمعیت انبوه حتی در حالت شادی و رقص هم مرا دچار خوف میکند. این عارضهی ترس از جمعیت که از سالهای اول انقلاب به آن مبتلا شدهام، در عالم خواب هم به سراغم آمده است. اما تلاشم بیهوده است و صدا از گلویم بیرون نمیآید. در کش و واکش جمعیت دست همراهم را رها کردهام و دیگر او را نمیبینم. از آن زن یونانی و لبخندش هم دیگر اثری نیست. سیل جمعیت انگار او را با همهی میز و صندلیها، گلدانها و فنجانهای کافهاش از جا کنده و با خود برده است. من در آن شلوغی غریب گم شدهام. سرم را که بلند میکنم صورت رنگ شدهی یکی از رقصندگان را میبینم که دعوتکننده و تهدیدگر تا مقابل صورت من پیش آمده است. سرم را بر میگردانم. میخواهم راهم را از میان جمعیت باز کنم، اما هر لحظه بیشتر و بیشتر به درون جمعیت فرو کشیده میشوم.
در آن حال ناگهان نگاهم به قیافهی آشنایی میافتد که همچون پرهیبی درخشان جایی نهچندان دور از من بیحرکت ایستاده است. از لابهلای جمعیت خودم را به طرف او میکشانم. نمیتوانم باور کنم، اما آنچه را که میبینم، آن قیافهی آشنا، از نزدیک کسی جز دوست قدیمی من احمد میرعلایی نیست. با کت و شلوار کتانی تابستانه، سراپا سفید، لب جدول خیابان ایستاده است و بیخیال این پا و آن پا میکند. در همان حال نگاهم به کفشهایش میافتد که خاکآلود است. حتی گل سرخرنگی را به نشانهی آراستگی کامل سر و وضعش بر یقهی کت خود زده است؛ اما عجیب آن کفشهای خاکآلود اوست... او را به اسم صدا میزنم و او سرش را به طرف من برمیگرداند. میگویم: «احمد، تو...مردهای، تو نمیتوانی اینجا باشی!...» در خواب میدانم که او مرده است اما حضورش چنان شفاف و غیرقابل انکار است که هرگونه تصوری از مرگ او برایم محال مینماید. میخواهم احمد را به دوست همراهم معرفی کنم و بگویم که این همان احمد میرعلایی است، مترجم معروف بورخس در زبان ما و... اما از بغضی که بیاختیار در گلویم میشکند، این کلمات فرو خورده میشوند و فقط بار دیگر هذیانم را از سر میگیرم که «...اما احمد تو مردهای، جسد تو را در یکی از کوچههای پرت اصفهان پیداکردند...» و او در جوابم با همان لحن آرام و متین همیشگیاش میگوید: «بله، اما این در زمان دیگری بود، یادت نیست که ما جایی به خواب میرویم و در همان حال، جایی دیگر، از خواب بیدار میشویم؟...» در خواب این کلمات در گوشم زنگ آشنایی داشت. احساس میکردم که آنها را زمانی از زبان خود احمد شنیدهام و یا جایی خواندهام، اما به یاد نمیآوردم و از خواب بیدار شدم. ماهها بعد و از سر تصادف بود که در کتابخانهی دانشگاه کنکوردیا که در چند قدمی خانهی من است، منبع آن کلمات را در مجموعهای از داستانهای بورخس پیدا کردم: مجموعهی هزارتوها. آن کلمات که احمد در خواب خطاب به من گفته بود اندکی با تحریف بخشی از جملهی بلندی است از داستانی در این مجموعه به نام «تلون، اکبر، اوربیس، تریتوس...» که با این عبارت تمام و کامل میشود:
«و بدینگونه، هر آدمی دو آدم است... .»
(تکهای از مقالهی «زمان و غربت» از کتاب حدیث غربت سعدی، به قلم #رضا_فرخ_فال)
ارسال دیدگاه