چند سالی بود با فاصلهی ۱۵ دقیقه قدمزدن همسایهی هم شده بودیم. گاهی که دلم هوایش میکرد یا پریشانش میدیدم تلفنی میکردم و ساعتی گوشهای مینشستیم و گپی میزدیم. میگفتم حیف نیست گرفتارشدن در مسائل روزمرهی سیاسی آن هم با این قابلیت و دانش هنری. میگفت نمیگذارند اما بناست مجلهای را سردبیری کنم. میخواهم ادبی صرف باشد. کارنامه منتشرشد. به قولاش وفاکرده بود. خواسته بود مسئولیت شعرِ مجله را به عهده بگیرم که قتلهای زنجیرهای به صورتی عریانتر و وحشتناکتر ادامه یافت. راست میگفت. نمیگذاشتند. این بار کانون نویسندگان را هدف گرفته بودند، کانونی که گلشیری آن همه در مستقل نگهداشتن و وابسته نبودن آن به جناحهای سیاسی تلاش کرده بود. این بخشی از تلاشهای او بود که نادیده میگرفتند. در داخل با بیانصافی تمام، نظر او را وارونه جلوه میدادند و در خارج به دلیل همین وابستهنبودن جلسههای سخنرانیاش را به هم میزدند و انواع تهمتها و ناسزاها را نثارش میکردند. نه در غربت آراماش میگذاشتند، نه در وطن. نمیخواستند بفهمند که دردِ او در اساس دردِ ادبیات و هنر است.
#گلشیری تنها هنگامی به سیاست کشانده میشد که مانعی بر سر این راه ایجاد میکردند. اینجا بود که سکوت نمیکرد، توضیح میداد، به دیدار دست اندرکاران میرفت. دفاعیههایش معقول و سنجیده بود. اما اغلب ناامید برمیگشت. ولی دوباره تلاشهایش را از سر میگرفت. آنچه او را به پیش میراند عشق بیپایاناش به ادبیات بود والا جسماش روز به روز شکسته میشد و سرفههایش مدامتر.
یک بار سرزده به دیدناش رفتم. در بستر افتاده بود. چشماش که به من افتاد بیدرنگ بلند شد و بستر را جمع کرد. هر چه اصرار کردم استراحت کند، زیرِ بار نرفت. خوابیدن و استراحت کردن را حتی در هنگام بیماری، ضعف میدانست. از جوانی همین بود. به مسافرت که میرفتیم کمتر از همه استراحت میکرد و بیشتر از همه کار. مثل این که رسیدنِ به دیگران را وظیفهی خود میدانست. سالها پیش در سفری به شمال به او گفتم: این چه کاری است؟ بگذار هر کس کاری به عهده بگیرد. گفت: ما را در این جمع نویسنده و شاعر هم میدانند. نباید گذاشت متهم به تنبلیمان کنند یا خیال کنند به خاطر این چند سطری که مینویسیم طلبی از کسی داریم. البته این دلیل تراشی بود. مهربانیهای گلشیری بیدلیل و تکلف بود.
یک بار به دیدن پیرمردی رفتیم در بستر مرگ. پیرمرد گله کرد که زیرپیراهن چرکتابی به او پوشاندهاند تا زحمتِ زود به زود عوض کردن آن را به خود ندهند. گلشیری بیدرنگ خواهش کرد زیرپیراهن سفیدی بیاورند و آن را با چنان مهربانی و ملایمتی به او پوشاند که پیرمرد بهت زده نگاهی به او کرد و گفت: «حالا می فهمم چرا این همه میگویند گلشیری.»
به همه میرسید مگر به خود. حتی گاهی به نظرم میرسید که آگاهانه تیشه به ریشهی خود میزند. اندوه خود را پشتِ طنز جاری پنهان میکرد. طنزی که وقتی مجال ظهور مییافت. تماشایی بود. داستانی نقل میکرد و در ضمنِ نقل تمامِ عناصر آن را میآفرید. پایانِ آن را نمیشد حدس زد. همینطور ادامه مییافت. من این طنز را در نوشتههایش کم یافتم. طنز نوشتاریاش هرگز به پای طنزِ گفتاری او نمیرسید. نویسندگانی را هم دیدهایم که نوشتههاشان سرشار از طنزی است قوی اما در گفتارشان اثری از آن دیده نمیشود.
در زندگیِ گلشیری مثل این که هیچ چیز شخصی و خصوصی وجود نداشت. درِ خانهاش همیشه به روی همه باز بود و اگر کسی مدت کوتاهی با او رفت و آمد میکرد از همه چیزِ زندگیِ گذشته و حال او آگاهی مییافت. برای او آنچه مهم بود ادبیات بود. کسی که بیشترین آزار را به او رسانده بود همین که شعر، داستان یا مقالهای خواندنی مینوشت زنگ کدورت را به آنی از قلب او پاک میکرد. اصلاً دلخوریهایش از دیگران دوام نمیآورد و خیلی زود آنها را فراموش میکرد. گلشیری بر خلاف پرخاشجوییهایش آدم بسیار محجوبی بود. حجب و حیایی داشت ذاتی و این ویژگی همهی آدمهای هنرمند و فرهیخته است. گاهی تشخیص صراحت از وقاحت و اطمینان بهنفس از پُررویی و بیشرمی آسان نیست. گلشیری در برابر افراد پُررو ساکت مینشست، حتی گاهی بهوضوح دست و پایش را گم میکرد و تنها وقتی کارد به استخواناش میرسید منفجر میشد. این واکنش هم درست واکنش آدمهای محجوب و خجالتی است. در برابر تحسین دیگران هم، بر خلاف بعضی که آن را با پُررویی حق خود میدانند، شرمنده سرش را زیر میانداخت. فیلمِ شازده احتجاب را که نشان میدادند، کارگردان، بهمن فرمان آرا، برابر پردهی سینما آمد و گفت: امشب هوشنگ گلشیری، نویسندهی شازده احتجاب هم در سینما حضور دارد. تماشاگران برخاستند، به جانب گلشیری برگشتند و فریاد تحسین و شادیاشان فضا را به لرزه درآورد. درست در همین لحظه گلشیری به جانب من که پشت سر او ایستاده بودم، برگشت و نگاهی کرد چنان شرمآگین و چنان درمانده که هیچ گاه آن را فراموش نمیکنم . گویی دنبال پناهگاهی میگشت. گلشیری واقعاً و از ته دل در برابر همهی کارهای هنری و فرهنگی که میکرد حقی برای خود قائل نبود و مزدی نمیطلبید.
رفتار گلشیری در برابر افرادی که آثارشان را دوست داشت نمونهی ادب و احترام بود. بارها دیده بودم که چگونه از دیدنِ آنان از شادی میلرزد. از این رسم متداول و زشتِ تجاهل کردن و به جا نیاوردنِ کسانی که آنان را به خوبی میشناسیم و از خودخواهی نمیخواهیم به روی خود بیاوریم اثری در رفتار و کردار او نبود. اصلاً این رسم را نمیشناخت، هر چند بعضی چنین رفتاری با او کرده بودند حتی در ایامی که شازده احتجاب ناماش را بر سرِ زبانها انداخته بود نویسندهای که همه را متهم به نخواندن آثار دیگران و « بی خبر بودن از دنیایی که در همسایگی میگذرد» میکند، در اولین دیدار خود با گلشیری و پس از گذشتنِ دوسال از انتشار شازده احتجاب و داستانهای کوتاهی چون « شبِ شک» و « مردی با کرواتِ سرخ» باز هم دست از تجاهل برنداشته بود و نخواسته بود او را به جا بیاورد. وقتی شکسته استخوان بهای مومیایی را نداند از بیاستخوانها چه توقعی میتوان داشت. در واقع عیب گلشیری، اگر بتوان این را عیب دانست، در زیادی به جاآوردنِ دیگران بود.
برای گلشیری هر داستانی باید تجربهای نو و آفرینشی تازه میبود والا چه آفرینشی، چه نویسندهای، چه هنرمندی؟ این نکتهای بود که تحسین کنندگانِ آن نوشته از آن غفلت میکردند. می گفتند: این نویسنده توانسته است قصه بگوید، قصهای که خواننده را تا آخرین سطر کتاب به دنبال خود بکشاند. گلشیری میگفت: این که اولین قدم نویسندگی داستان است. داستاننویسی هنر است نه تکرار تجربهها و شگردهای کهنه شده.
روزی باخود فکر میکردم که ای کاش گلشیری به تهران نیامده بود و در همان گوشهی پاک و ساده و معصوماش نشسته بود و آن داستانهای ناب را مینوشت که تلفن زنگ زد. گلشیری بود میگریست و میگفت برویم اصفهان. گفتم مگر؟ گفت #احمد_میرعلایی، با سکته.
با #یونس_تراکمه راه افتادیم. سوم آبان ۱۳۷۴. در تمام راه صحبت از این بود که احمد از خود مواظبت نمیکرد، سیگار زیاد میکشید، به خواب و خوراکش نمیرسید. عصبی شده بود. میگفت دیگر به سنی رسیدهایم که باید کمی مواظب جسم خود باشیم. به خانهی میرعلایی وارد شدیم. به زن و سه دختر جواناش تسلیت گفتیم. هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم گلشیری برافروخته در گوشهای با عموی میرعلایی حرف میزند. معلوم شد سکتهای در کار نبوده است. جسد میرعلایی، مترجمِ زبردست، مُعرف #بورخس و #اوکتایو_پاز و استاد زبان انگلیسی دانشگاه اصفهان در کوچهای بن بست، به وضعیتی که نمینویسم پیدا شده است. بهتمان زد. میرعلایی که فعالیت سیاسی نداشت. کتاب فروشی کوچکی داشت، محل رفت وآمد فضلا و استادانِ دانشگاه. آخر چرا؟ سر درنمیآوردیم. گیج شده بودیم. یعنی این شهر، این نیمهی جهان، ظرفیت شهروند بیآزاری چون میرعلایی را نداشت؟ اتفاق کمی نبود.
گلشیری از آن روز دیگر گلشیری قبلی نشد. به جای این که بترسد یا او را بترسانند یک پارچه جرأت و شهامت و ایثار شد. حادثههای بعدی تیزهوشی او را تأیید کرد. برخورد او با فاجعهها سنجیده بود. همه چیز را در نظر میگرفت. اتهام ناروا به کسی نمیزد. انگشت اشارهاش به درستی کسانی را که باید نشانه میگرفت. آنها را میشناخت. بارها به زور به خانهاش وارد شده بودند آن هم به بهانهی حفظ جان او.
دیگر چه بگویم. چگونه میتوان خاطرهی چهل سال دوستی را در نوشتهی کوتاهی گنجانید. وقتی فکر میکنم چگونه یک بیماریِ بیرحم و فرساینده طومار عمرش را درهم پیچید، رشتهی کلام از دستام در میرود.
یاد و ناماش گرامی باد
#ضیاء_موحد – ششم تیرماه ۱۳۷۹
(برگرفته از: «همخوانی کاتبان» گردآورنده: #حسین_سناپور)
ارسال دیدگاه