در فوریه سال ۱۹۶۳، شاعر آمریکایی، #سیلویا_پلات، در آپارتمان خود در لندن خودکشی کرد. پلات در حال دست و پنجه نرم کردن با سختیهای جدایی از همسرش، #تد_هیوز، بود. پلات در آخرین ماههای عمرش با نویسندهی سرشناس، #جیلین_بکر، آشنا شد. نوشتهی پیش رو، شرح روزهای آخر زندگی این شاعر، از زبان جیلین بکر است.
در بعد از ظهری سرد در فوریه سال ۱۹۶۳، سیلویا به همراه فرزندانش، فریدا و نیک، به خانهی من در مانتفورت کرسنت، در نزدیکی میدان بارنزبری در آیلینگتون آمدند. او قبل از آمدن با من تماس گرفته بود و من منتظرش بودم. به محض وارد شدن به من گفت که میخواهد کمی دراز بکشد. این برای من چیز عجیبی نبود. او شدیداً احساس ناتوانی میکرد: حتی بیش از آنچه در پنج ماهی که از آشناییمان میگذشت، از او دیده بودم. دلم برایش میسوخت. به استعداد او غبطه میخوردم. زمانی که با هم بودیم، به خوشی و شادی نمیگذشت، ولی همچنان از بودن در کنار او لذت میبردم.
او یک نسخهی امضا شده از کتاب شعرش، کلوسوس، را به من داده بود و با هم دربارهی شعر و چیزهای دیگر صحبت کرده بودیم. او را به اتاق دختر بزرگترم در طبقه بالا بردم. همسرم گِری، مبتلا به آنفلوانزا شده بود و در حال استراحت در اتاق خواب خودمان بود. بچههای سیلویا را برای بازی کردن با دختر کوچکترم، مادلین، به اتاقی در طبقهی پایین بردم تا سر و صدای آنها مزاحمتی ایجاد نکند. نیک تقریباً همسن مادلین، یک سال و اندی و فریدا سه سالش بود.
سیلویا یکی دو ساعت خوابید و سپس پیش ما آمد. او به من گفت که ترجیح میدهد به خانه خودش نرود. برای من راحت بود که بگذارم که بمانند. دو دختر بزرگترم، کلر و لوسی، آخر هفته را در خانه نبودند و من یک اتاق خالی برای سیلویا داشتم و یکی دیگر برای بچههایش. او کلید آپارتمانش در خیابان فیتزروی را به من داد و از من خواست که به آنجا بروم و وسایلش -مسواک، لباس خواب، داروها، یک دست لباس و چند کتاب که تازه خواندشان را شروع کرده بود- را بیاورم. من هم همین کار را کردم.
هنگامی که بازگشتم، حمام کردم و غذای فریدا و نیک را دادم. بعد از این که بچهها را آماده خواب کردم، برای خودم، سیلویا و گری، شام پختم. برای گری که بیمار بود سوپ مرغ درست کردم و سیلویا هم از آن استقبال کرد. بعد از آن استیک به همراه پورهی سیب زمینی و سالاد خوردیم. استیک را از یک قصابی فرانسوی درجه یک در سوهو خریده بودم. سیلویا غذایش را با اشتها خورد و خیلی از آن تعریف کرد.
یادم نمیآید که دربارهی چه چیزی گپ زدیم، ولی میدانم که، دست کم آن موقع، دربارهی وضعیت او صحبت نکردیم. ولی کمی بعد از من خواست که در کنار او بنشینم. شیشهی قرصهایش را نشانم داد و برایم گفت که کدامشان برای خوابیدن کمکش میکند و کدامشان صبحها سر حالش میکند.
حدود ساعت ۱۰ قرصهای خوابش را خورد، ولی تا حدود یک ساعت بعد از آن دربارهی افرادی که من نمیشناختم، طوری وراجی کرد که انگار دوستان مشترکمان بودند. به نظر منگ میآمد. فکر کردم به خاطر این است که خوابش گرفته است. ناگهان لحنش تغییر کرد و با احساس و حرارت زیادی شروع کرد به صحبت کردن دربارهی تِد و #آسیا_وویل: زنی که همسرش او را به خاطرش ترک کرده بود. لحن گزندهای داشت. حسادت میکرد. خشمگین بود.
تد، آسیا را به اسپانیا برده بود. او آرزو میکرد که بچههایش را به اسپانیا ببرد، جایی آفتابی و به دور از هوای سرد اینجا. میگفت که حال بچههایش خوب نیست و احتیاج دارند به جایی گرم در کنار دریا بروند. به او گفتم که او و بچههایش را در تعطیلات عید پاک به کنار دریا خواهم برد ولی ایتالیا را به اسپانیا ترجیح میدهم. او گفت: «تا عید پاک خیلی مانده است.»
تقریباً نیمهشب بود که خوابش برد و من هم بالاخره توانستم برای خواب آماده شوم؛ ولی یک ساعت نگذشته بود که نیک بیدار شد. برایش کمی شیر گرم کردم و وقتی شنیدم که سیلویا ما را صدا میزند، نیک را به اتاق او بردم. فریدا هم به اتاق مادرش آمد.
بعد از این که بچهها را به تختخواب خودشان بازگرداندم، سیلویا پرسید که به نظرم وقت خوردن قرصهای صبحگاهیاش شده است یا نه. به او گفتم که هنوز خیلی زود است. ولی او نمیتوانست بخوابد. از من خواست که کمی بیشتر پیش او بمانم. در کنار تخت او نشستم. چراغ خواب خاموش بود و فقط کمی نور از راهرو به داخل اتاق میآمد. چشمهایش بسته میشد، ولی ناگهان دوباره باز میشد. میخواست که از جایش بلند شود، ولی وقتی میدید که من هنوز آنجا هستم، دوباره میخوابید. انگار که حضور من به او احساس امنیت میداد. وقتی مطمئن شدم که خوابش برده است به تختخواب خودم رفتم.
صبح روز بعد، پس از این که داروهایش را به همراه یک صبحانه مفصل خورد، به زن جوانی تلفن زد که به او قول داده بود که برای نگهداری از بچههایش خواهد آمد، ولی نظرش عوض شده بود. سیلیوا زمان زیادی را صرف تلاش برای متقاعد کردن او کرد؛ ولی فایدهای نداشت.
تلفنی با پزشک او صحبت کردم. دکتر هوردر را از پیش از آشنایی با سیلویا میشناختم. او به من گفت که نباید همهی کارهای بچههای سیلویا را بکنم. میگفت که خود سیلویا باید به آنها رسیدگی کند و باید احساس کند که آنها به او احتیاج دارند. برای همین از او میخواستم که وقتی بچهها را به حمام میبرم، غذایشان را آماده میکنم و نیک به غذا دادن یا عوض کردن پوشک احتیاج دارد، با من همراهی کند. ولی او به صابون، حوله، قاشق یا سنجاق قفلی دست نمیزد.
از اتاق بیرون میرفتم؛ ولی او آنجا منتظر میماند تا من بازگردم. یا باید خودم این کارها را میکردم یا این که بچهها را گرسنه و کثیف، به حال خودشان رها میکردم. بیشتر مواقع اولی را انتخاب میکردم.
عصر روز بعد، سیلویا لباس آبی و نقرهای که از خانهاش آورده بودم را پوشید. وقت زیادی برای مرتب کردن موهایش صرف کرده بود. وقتی گفتم که زیبا شده است، تقریباً لبخندی هم زد. دست کم معلوم بود که خوشحال شده است. گفت با کسی قرار ملاقات دارد، ولی نگفت که با چه کسی.
فریدا و نیک را بوسید و به آنها شب به خیر گفت. فریدا تا دم در دنبالش رفت و سیلویا پیش از این که در را باز کند خم شد و به دخترش گفت: «دوستت دارم.» بعدها فهمیدم که آن شب، با تِد قرار ملاقات داشت. تد او را با ماشینش به خانه بازگرداند. یادم نمیآید که چه زمانی بازگشت و این که چیزی گفت یا نه.
ولی یادم میآید که روز بعد، سر میز ناهار مفصل یکشنبه -سوپ، خوراک گوشت، پنیر، دسر و شراب- به ما ملحق شد. یادم میآید که از آن لذت برد و به نیک هم غذایش را داد. اگر نه شاد، اقلاً کمتر افسرده به نظر میآمد. قهوهمان را آرام آرام نوشیدیم و با هم گپ زدیم.
بچهها خوابیدند و ما هم که از شراب خوابآلود شده بودیم، به اتاقهایمان رفتیم که تا حدود ساعت چهار چرتی بزنیم. کمی چای نوشیدیم. گری که دیگر حالش خوب شده بود، مشغول بازی کردن با بچهها بود. هوا داشت تاریک و سرد میشد.
کلر و لوسی باید کم کم به خانه باز میگشتند. داشتم فکر میکردم که چطور باید همه را در خانه جا دهم.
دو اتاق اضافه و یک حمام در طبقهی آخر داشتیم. داشتم فکر میکردم که آیا سیلویا و بچهها را به آنجا بفرستم، یا این که بگذارم آنها در طبقهی خودمان بمانند و دخترانم را به طبقهی بالا بفرستم. ناگهان سیلویا گفت: «باید برگردم. باید رخت چرکها را بشورم. منتظر تماس تلفنی یک پرستار هم هستم؛ همان که وقتی نیک بیمار بود، برای کمک آمده بود.»
به سرعت شروع به جمع کردن وسایل و بستن چمدانش کرد. برای مدتی به نظر سرحال میآمد؛ انگار به وجد آمده بود. هیچوقت در این حالت ندیده بودمش. گری از او پرسید که آیا مطمئن است که میخواهد برود؟ سیلویا گفت که مطمئن است. گری او را سوار ماشینش -یک تاکسی سیاه لندنی قدیمی که تاکسیمترش را برداشته بود- کرد و با احتیاط راهی خیابانهای پوشیده از برف شد. ماشین گری قراضه و پر سر و صدا بود. اگر در صندلی جلو مینشستی، صدای سرنشینان صندلی عقب را نمیشنیدی.
وقتی پشت یک چراغ قرمز متوقف شدند بود که گری متوجه صدای گریه سیلویا شد. او ماشین را پارک کرد و به عقب ماشین رفت تا در کنار سیلویا بنشیند. همینطور که سیلویا گریه میکرد، بچهها هم شروع کردند به گریه کردن. گری آنها را روی پاهایش نشاند. گری از او خواهش کرد که بگذارد آنها را به خانهمان بازگرداند. او قبول نکرد. او آرام شد و اصرار کرد که به سمت خیابان فیتزروی راه بیافتند.
گری منتظر ماند تا آنها وارد آپارتمان شوند و به او قول داد که روز بعد به او سر خواهد زد. گری به خانه بازگشت و به من گفت که بهتر بود سیلویا پیش ما میماند. به نظرش شرایط او برای تنها ماندن مناسب نبود. میدانستم که حق با او است ولی کاملاً هم پشیمان نبودم که اجازه دادهام که برود. دلیلی نداشت که در نقش پرستار او و بچههایش باقی بمانم. حالا دیگر دخترانم مجبور نبودند که اتاقهایشان را ترک کنند. شبهای من هم دیگر مختل نمیشد.
ولی افسوس...
تا مدتها به خاطر این افکارم احساس شرم و پشیمانی کردم.
صبح روز دوشنبه، حدود ساعت هشت، تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. دکتر هوردر گفت که سیلویا سرش را داخل اجاق گاز کرده است و مرده است.
ارسال دیدگاه