ایرج زبردست در رباعی امروز همواره حرفهای نغز و تازهای برای گفتن داشته است. از همان دهه هفتاد که داشت آرام آرام قدمهای مطمئنی برمیداشت و جاپای محکمی برای خودش تدارک میدید و مثلاً میسرود:
تا زمزمهی یاد تو در بییادیست
در من قفسی رنگ پر آزادیست
دیوار فروریخته میداند و خاک
جایی که خراب است پر از آبادیست
تا این زمان که مخاطبان شعر امروز جایگاه قابل تأمل و اعتنایی به او و شعرش دادهاند و رباعیهایش همدم و همدرد آنهاست و گاه فکر و ذکر صباح و مساءشان:
تب، یک تب ناگهان شکستم میداد چون شمع، سری شعلهپرستم میداد میسوختم آنچنان که آتش تا صبح
فریادزنان آب به دستم میداد
انگار نه سالها بل سدههاست که این صدا از شیراز، از سرزمین رازهای سر به مُهر مِهر به گوش میرسد و جانهای مشتاق و آرزومند را از شور و شوق لبریز میکند. او نیز مانند نیایَش -حافظ- گویی همچنان مشکل خویش برِ پیر مغان میبرد و در چنین عجبزمنی که کس به یاد ندارد جز از او انتظار حل این معماهای بغرنج و پیچده را نمیبرد، به تأیید نظر لابد:
گفتم شراب و خرقه نه آیین و مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
باری:
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز به پور مغان نشاید داد
به جرأت میتوان گفت که اگر کسی بخواهد از میان رباعیسرایان معاصر، از مشروطه تا امروز، پنج چهرهی شاخص انتخاب کند، بیهیچ مجامله و تردیدی زبردست یکی از شاخصترین رباعیسرایان این فهرست کم شمار و پربهاست.
اگرچه رباعی قالبی نیست که به سادگی شاعر را بسراید و به اصطلاح او را به آستان خود بار دهد، اما اگر عاشق، سخت و سمج باشد و از در ابرام و پافشاری درآید بلاخره معشوق نیز تسلیم شده و رخ مینماید و با او همدم و همدل، بلکه همراز میشود.
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست
از این منظر سینه رباعی مشحون از رازهایی است که اگر کسی محرم اسرار باشد و از اَبرار، با او در میان میگذارد، وگرنه محال است نامحرمان را به حریم خود راه دهد و به اصطلاح سفره دلش را پیش هر کس و ناکس بگشاید و با هر غریبه و بیگانهای درد دل کند. گویی پارهای از دردها را نمیشود به کسی جز رباعی گفت، وگرنه خیام آنهم در آن وانفسای خشکمغزی و خوشرقصی کاسبان دین با آن حد از تهمتهای ترمزبریده هل من مزید طلب، در آن روزگار بیدر و پیکری که از آسمان و زمین سنگ فتنه میبارید و بازار مکاره مکابره و مکاوحت گرم بود و خون هر به ظاهر محارب و ملحدی به کمترین ثمنی بیع و شری میشد و هر شاهد قدسی از روسپیخانه داد و ستد سردرمی آورد و هر لعبت بازاری از صندوقخانه تقوا، در روزگاری که هر سیم و زر سرهای دربازار مسگران و هر پارهآهن ارزانی در بازار زرگران یافت میشد و به انواع لطایفالحیل سکه سودا و سودا شعری و معتزلی و موجد رواج و رونق هر زرق و برق به ظاهر صلاح و فلاحی، در روزگاری که طاقههای رزق زرق با سلام و صلوات و قرب و قدر به اطراف و اکناف عالم صادر میشد، خیام را خوشبختانه همچون تالیاش -حافظ- غالباً و لااقل اینقدر عقل و کفایت بود که شراب را انکار نکند و صوفیانی از این دست را صاف و بیغش نقد کند و خرقههایی از این جنس را مستوجب آتش بداند.
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایهی همت که بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
خیام در حقیقت همان محک تجربهای بود که حافظ چهار قرن بعد به میان آورد: تا سیهروی شود هر که در او غش باشد. و لاجرم از جنس و جنم خود او بود، وگرنه کدام آدم عاقلی آنهم در چنان احوال و اهوالی ره تقوی را شبها با دف و چنگ میزند:
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
باری، پارهای از دردها را نمیشود به کسی گفت، وگرنه خیام آن هم در چنان روزگار هار اهرمنی که مهار رحم از کف نهاده بود و از قرار مهر بسا دور افتاده، سر بر شانهای دیگر مینهاد و بغضهایش را (که لابد مثل خوره ذره ذره روحش را در انزوا می خوردند و می تراشیدند) در نایی دیگر میشکست یا در سازی جز این نی (رباعی)میدمید:
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
باری:
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
زبردست در واقع وارث چنین گنج و گهرهایی است و بی شبهه در چنین عوالم و اندیشه هایی رگ و ریشه دارد. به عبارتی تأملات او از چنین تألماتی آب میخورد و بیدلانه به چنین آخرالدواهایی ره میبرد:
ای صبح نه آبی نه سپیدیم هنوز
در شهر امید ناامیدیم هنوز
دیدی که چه کرد دست شب با من وتو
در باز و به دنبال کلیدیم هنوز
و این رباعی که بیش از همه به حال و روز خودش نزدیک است، گویی زندگینامهی اوست و مثلاً شرح احوالات و مگر شعر اصلاً باید جز این باشد که از بامداد سرزده یا به قول نیما تراویده باشد: از روی زندگیست که شاعر با آب و رنگ شعر نقشی به روی نقشهی دیگر تصویر میکند: او شعر مینویسد یعنی او دست مینهد به جراحات شهر پیر یعنی او قصه میکند به شب از صبح دلپذیر
از زندگی نامهی زبردست دور افتادیم:
ما وقت نگاه را دمی دانستیم
از دانش چشمها کمی دانستیم
کژتابی دستها و بیمهری سنگ
ما آینه بودیم و نمیدانستیم
باری:
دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچهی ایام دل آدمیان است
دردا و دریغا: دل بر گذر قافلهی لاله و گل داشت این دشت که پامال سواران خزان است
و دیگر چه بگویم، هیچ: جوی خشکیدهست و از بس تشنگی دیگر بر لب جو بوتههای بارهنگ و پونه و خطمی خوابشان بردهست با تن بیخویشتن، گویی که در رویا میبردشان آب، شاید نیز آبشان بردهست..
منبع: مجله ادبی پیادهرو
ارسال دیدگاه