فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

یادداشت‌هایی درباره‌ی هنر شعر

یادداشت‌هایی درباره‌ی هنر شعر

نویسنده : دیلن توماس

تولدم با آب آغاز شد،
پرنده‌ها و پرنده‌های درختان بالدار
بر فراز مزارع و اسب‌های سفید، نام مرا پرواز کردند
پس برخاستم و
در پاییزی بارانی و در بارشی با تمامیت روزهایم به جهانی غریب گام نهادم

#دیلن_توماس یک شاعر ولزی بود که به زبان انگلیسی می‌نوشت. علاوه بر شعر، داستان کوتاه و سناریوهایی برای رادیو و فیلم می‌نوشت که اغلب خود اجرا می‌کرد. مهم‌ترین آثار او عبارتند از«بازی صداها» و «زیر جنگل شیر».
او هنرمندی وظیفه‌شناس و دقیق بود. گفته‌ای از این هنرمند در رویدادهای مهم همواره تکرار می‌شود: «شعر تجلیلی از مقام انسان، پس تجلیلی از خداوند است.» که بیانگر مفهوم متعالی شعر و وظیفه‌ی شاعر است. مرگ توماس در سی‌ونه سالگی ظاهراً در نتیجه تضادهای حل نشده درونی او بوده است.

یادداشت‌هایی درباره‌ی هنر شعر
در پاسخ به این سؤال که چرا و چگونه شروع به نوشتن شعر کردم و کدام شاعر و چه نوع شعری انگیزاننده‌ی من شد. باید بگویم که علاقه‌ی من به شعر ابتدا از عشق من به کلمات ناشی شد. اولین اشعاری که با آن‌ها آشنا شدم، اشعار کودکانه بود و پیش از این که بتوانم خود آن‌ها را بخوانم، صرفاًعاشق کلمات آن‌ها شدم. فقط خود کلمات. این که کلمات به چه کار می‌آیند، نماد چه هستند و چه معنایی دارند از اهمیت ثانویه برخوردار بود. آنچه برای من مهم بود آهنگ آن‌ها بود وقتی که برای اولین‌بار این این ریتم کلامی را از دهان بزرگ‌ترهایی شنیدم که به نظر می‌رسید به دلیلی نامعلوم در جهان من زندگی می‌کنند. این کلمات برای من مانند صدای زنگ‌ها، آوای ادوات موسیقی، صدای باد، دریا، باران، تلق و تلوق گاری شیرفروش، صدای سم اسب‌ها بر سنگ فرش خیابان‌ها، تماس شاخه‌ها با شیشه‌ی پنجره بود. مانند ناشنوای مادرزادی بودم که به‌طور معجزه آسایی شنوایی خود را بازیافته است. معنای کلمات برایم اهمیت نداشت یا این که چه بر سر جک و جیل و یا غاز مادر می‌آید، آنچه برایم مهم بود، شکل صدای آن‌ها و توصیف واکنش حسی ناشی ازآن در شنوایی من بود.
طیف صدایی که در گوش‌هایم طنین می‌انداخت برایم اهمیت داشت. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم که شاید بازتاب‌هایم را در رابطه با کلمات زیبا و ساده این اشعار ناب خیال‌بافی می‌کردم اما این چیزیست که صادقانه می‌توانم به خاطر بیاورم، به هر حال زمان باید حافظه‌ام را مخدوش کرده باشد. عاشق شده بودم؛ این تنها توضیحی است که در مورد آن زمان می‌توانم بدهم. باید بگویم که هنوز از شنیدن کلمات احساس خوشبختی می‌کنم، اگرچه گاهی با علم کامل به کاربرد آن‌ها گمان می‌کنم که می‌توانم کمی آن‌ها را تحت تأثیر قرار بدهم و حتی آموخته‌ام که هر از گاهی ضرب آهنگی به آن‌ها بدهم که حس می‌کنم دیگران از آن لذت می‌برند. به آنی در کلمات جاری می‌شوم.
وقتی شروع به خواندن اشعار کودکانه کردم و بعدها که قادر به خواندن اشعار و غزلیات دیگر شدم می‌دانستم که مهمترین چیزهای ممکن برای خود را کشف کرده‌ام. آن‌ها آنجا بودند، ظاهراً بی‌جان و سفید و سیاه اما از آن‌ها، از هستی خود آن‌ها عشق، وحشت، دلسوزی، رنج و حیرت و سایر مفاهیم انتزاعی بشری متجلی می‌شد که زندگی‌های فانی ما را خطرناک، مهم و قابل قبول می‌کرد. از آن‌ها بود که قهقهه‌ها و ناله‌های ما روی این کره خاکی ظهور می‌یافت و اگرچه معنای آن‌ها هر کدام در جهت خود جاری بود، اغلب در زمانی تقریباً از یاد رفته، شکل و سایه و اندازه و صدای کلمات در زمان زمزمه‌ی آن‌ها، حبس و یا جاری شدن برای من بسیار عجیب بود. آن زمان معصومیت بود، کلمات فوران می‌کردند و عاری از هر گونه تداعی خطی، خشک و یا بدشگونی در من منفجر می‌شدند و همچنان که در هوا جاری می‌شدند؛ مانند چشمه‌سارهای تازه بهشتی بودند.
وقتی می‌جوشیدند و می‌درخشیدند تداعی اصلی خود را می‌ساختند. کلماتی چون «اسب چوبی را به سوی بان بری کراس بران» به همان اندازه برای من جذاب بود که برای فردی که نمی‌دانست اسب چوبی چیست و بان بری کراس کجا می‌تواند باشد… و بعدها خطوطی چون گفته‌ی جان دان «برو و ستاره‌ای در حال افتادن را بگیر و با کودک، ریشه مهر گیاه را بیاور» وقتی برای اولین بار شنیدم حتی معنایش را نمی‌فهمیدم با این وجود من را شگفت‌زده می‌کردند. همچنان که بیشتر و بیشتر خواندم که البته فقط شعر نبود، عشق من به هستی واقعی کلمات افزون شد تا زمانی که دیگر می‌دانستم همواره باید با آن‌ها و در آن‌ها زندگی کنم. در واقع می‌دانستم که باید نویسنده‌ی کلمات و نه هیچ چیز دیگر باشم. اولین گام، احساس و شناختن صدا و اجزاء آن بود، این که بنا بود با آن‌ها چه کنم و کجا بکارشان ببرم و یا چه چیزی را از طریق آن‌ها بیان کنم از پی آن می‌آمد. می‌دانستم که باید از نزدیک و از همه جهت شکل و حالت، افت و خیز و تغییر حالت آن‌ها و نیازها و مطالبات کلمات را بشناسم. ( می‌ترسم صحبت‌هایم مبهم باشد. دوست ندارم در باره کلمات بنویسم چون در چنین مواقعی اغلب از کلمات بد و غلط ، کهنه و نامشخص استفاده می‌کنم. آنچه من دوست دارم استفاده از کلمات مانند صنعتگری است که از چوب یا سنگ برای حکاکی یا پیکرتراشی استفاده می‌کند. دوست دارم در طرح‌ها و توالی و فوگ‌های آوایی آن‌ها که بیانگر ضربه‌های شاعرانه است تردیدی معنوی یا اعتقاد و ایمان و یا حقیقت گنگی را دریابم که برای رسیدن به آن‌ها باید خود را به چالش وادارم.)
آن زمان خیلی جوان بودم. زمان مدرسه را می‌گویم. اولین بار پیش از انجام تکالیف مدرسه که هرگز انجام نشد، در کتاب‌های پدرم تفاوت بین نوشته‌ی خوب و بد را تشخیص دادم. بزرگ‌ترین و اولین آزادی من زمانی بود که توانستم هر چیزی را که دوست دارم، بخوانم. بی هدف و با چشمانی از حدقه در آمده می‌خواندم. هرگز حتی به خواب هم ندیده بودم که چنین وقایعی می‌توانند در مجلدهای کتاب وجود داشته باشند. طوفان‌های شنی و انفجارهای یخی از کلمات، حیله‌گری، آرامش، شادی خنده و بیشماری از انوار خیره‌کننده‌ی ناشی از ذکاوت درمیلیون ها ذره و قطعه که همه کلمه بودند، کلمه‌هایی که هر کدام جاودانه در حلاوت و شکوه و شگفتی خود زنده بودند (باید سعی کنم این یادداشت‌های ظاهراً سودمند به اندازه‌ی اشعارم آشفته نشوند). من کارهای تقلیدی بیشماری نوشتم اگر چه هرگز فکر نمی‌کردم تقلید باشند بلکه تصورم بر این بود که کاملاً اصل هستند؛ مانند تخم‌هایی که ببرها روی آن نشسته باشند. آن‌ها تقلیدی از هر آنچه بودند که اتفاقی خوانده بودم: سرتوماس براوان، دو کوئینسی، هنری نیو بولت و درغزل‌پردازی مانند بلیک، بارونس اورسز، مارلو و دوستان ایماژیست و انجیل، پو، کیتز، لارنس، آنن و شکسپیر. همان‌طور که می‌بینید، مخلوطی از همه‌چیز به طور نامنظم به خاطرم می‌رسد. دست بی‌تجربه‌ام را در تمامی ساختارهای نوشتاری آزمودم. چطور می‌توانستم بدون انجام این کار ترفندهای این صنعت را بیاموزم؟ متوجه شدم که فوت و فن‌ها و حقه‌های بد به سادگی دستیاب می‌شوند و آن خوب‌ها که کمک می‌کنند تا شعرتان را در پرمعناترین و تکان‌دهنده‌ترین حالت خود بسرائید، گریزپا هستند. هنوز در حال آموختن هستم.(اما باید نام دیگری به این حقه‌ها مثل ترفندهای فنی و یا تجربیات عروضی بدهید.)
حالا می‌رسیم به نویسندگان و شاعرانی که نوشته‌های آن‌ها داستان‌های اولیه من را تحت تأثیر قرار داده‌اند. به سادگی و در صداقت کامل می‌گویم که این تأثیر از همه نویسندگانی ناشی می‌شد که آن زمان آثارشان را می‌خواندم و همان‌طور که قبلاً گفتم همه نوع نویسنده‌ای از نویسنده‌ی ماجراهای جالب توجه پسربچه‌ها تا اساتید بی رقیبی چون بلیک همه جزو آن‌ها بودند. یعنی زمانی که شروع کردم، نوشته‌ی بد درست به اندازه‌ی نوشته خوب بر من اثر داشت. سعی کردم تاثیرات بد را ذره ذره، سایه به سایه، صدا به صدا از طریق آزمون و خطا حذف کنم. وقتی بیشتر و بیشتر به کلمات علاقه‌مند شدم، از دستانی که حرمت آن‌ها را نگاه نداشته بودند و از زبان‌هایی که حسی از سلایق خود نداشتند و سرسری‌نویسانی که کلمات را در مایه‌ای بی رنگ و بی روح می‌پراکندند و افرادی که آن‌ها را مثل خود به موجوداتی متفرعن و رو به افول تبدیل می‌کردند، بیزار شدم.
دوباره تکرار می‌کنم اولین چیزی که من را عاشق زبان و علاقمند کار با آن کرد اشعار کودکانه و داستان‌های فولکلور، غزلیات اسکاتلندی و چند سطری دعا و مشهورترین داستان‌های انجیل و ترانه‌های بیگناهی بلیک بود و در عین حال آثار جادویی کاملاً غیرقابل فهم و به نظر آن زمان من یاوه‌گونه شکسپیر در دوران مدرسه را نیز باید به حساب آورد.
از من می‌پرسند که آیا درست است که در نوشته‌هایم از #جویس، #انجیل و #فروید تأثیر گرفته‌ام. نمی‌توانم بگویم که تحت تأثیر جویس بودم البته او را به خاطر داستان‌هایش تحسین می‌کنم. فکر می‌کنم این سؤال از اینجا ناشی شده است که یک بار شخصی در نوشته‌ای درباره‌ی شباهت و نزدیکی عنوان کتاب داستان‌های کوتاه من تحت عنوان «تصویر هنرمند به شکل یک سگ جوان» و عنوان کتاب جویس تحت عنوان «تصویر هنرمند به عنوان یک مرد جوان» اشاره کرده است. همان‌طور که می دانید این‌ها نام‌هایی هستند که بیشماری از پرتره‌های نقاشی از هنرمندان نقاش خود می‌گیرند. مانند: «پرتره‌ی آرتیست به عنوان یک مرد» که عنوان کاملاً صریح و روشنی است. جویس اولین نویسنده‌ای بود که از عنوان پرتره در یک اثر ادبی استفاده کرد. من خودم نیز کمی طنزگانه از عناوین نقاشی گرفتم. البته ابداً قصد تقلید از جویس را نداشتم. من گمان نمی‌کنم که جویس به هیچ وجه در نوشته‌های من تأثیر داشته باشد. اولیس که حتماً ندارد. اما نمی‌توانم انکار کنم که طرح بعضی از داستان‌های من از سری «پرتره‌ها» هیچ رنگ و بویی از دوبلینی‌های جویس نداشته باشند. آن زمان دوبلینی‌ها کاری آوانگارد در جهان داستان کوتاه بود.
در رابطه با انجیل باید بگویم که داستان‌های مهم آن مثل داستان نوح، یوحنا، لوت، موسی، یعقوب، داوود و سلیمان و هزاران داستان دیگر را به یقین از اوان کودکی می‌شناختم. ضرب آهنگ شگفت انگیز آن را از زبان روحانیون ولزی شنیده بودم و خودم هم خوانده بودم اما بدانید که هرگز ننشستم انجیل بخوانم و در واقع مانند بسیاری از مسیحیان دیگر نسبت به آن آگاهی کامل ندارم. هر آنچه از انجیل در آثارم به کار برده‌ام از حافظه دوران کودکی من ناشی می‌شود که جزیی از دارایی‌های عمومی تمامی کسانی است که در جوامع انگلیسی زبان بزرگ می‌شوند. به راستی که در هیچ کجای نوشته‌های من چیزی نیست که برای یک انسان باسواد ناآشنا باشد. در اشعار اولیه‌ام خیلی کم ازکلمات دشوار استفاده کرده‌ام اما آن‌ها به زمان جوانی‌ام بر می‌گردند و سعی کرده‌ام که در نوشته‌های بعدی تکرار نشوند.
و حالا درباره‌ی زیگموند فروید باید بگویم که تنها آشنایی من با نظرات و کشفیات دکتر فروید از طریق آثار رمان‌نویسانی بوده که از تاریخچه‌ی سوابق او نوشته و یا از روزنامه‌های عمومی علمی بود که به تصور من کار او را بیش از حد مردمی کردند و از معدود شاعران مدرن از جمله اودن که از واژه‌ها و نظرات روانشناختانه در برخی از اشعارشان استفاده می‌کردند. من فقط یک کتاب تحت عنوان «تعبیر رویاها» از فروید خوانده‌ام و اصلاً به یاد نمی‌آورم که به هیچ وجه تحت تأثیر او قرار گرفته باشم. تکرار می‌کنم امروزه هیچ نویسنده‌ی صادقی نمی‌تواند تحت تاثیرات کشف آوانگارد فروید از ناخودآگاه و کشفیات او در حوزه‌ی آثار علمی، فلسفی و هنری او قرار نگرفته باشد اما لزومی ندارد که این تأثیر ناشی از نوشته‌های خود فروید باشد.
در رابطه با این سؤال که آیا عمداً از ابزار وزن و قافیه و ضرب آهنگ و ساختاربندی کلمات استفاده می‌کنم. فوراً جواب می‌دهم بله. من در رابطه با کلمات صنعتگری جدی و دقیق هستم حتی اگر نتیجه‌ی کارم همیشه مؤثر به نظر نرسد. من از هر چیزی برای مؤثر بودن اشعارم و پیش‌بردن آن‌ها در جهت دلخواهم استفاده می‌کنم: از ترفندهای قدیمی و جدید، جناس، واژه‌های ترکیبی، استعاره، اشاره و کنایه، زبان عامیانه و تکیه‌کلام‌ها، قافیه‌های صدادار و پرشی و از هر چیز لازم دیگری استفاده می‌کنم. هر وسیله‌ای که در زبان هست برای استفاده شما البته در صورت تمایل تعبیه شده است. شعرا گاهی خود را سرگرم می‌کنند و پیچ و تاب دادن به کلمات، نوآوری و ترفند زدن‌ها بخشی از شادی ناشی از این کار داوطلبانه و رنج‌آور است.
و در رابطه با این سؤال که آیا استفاده‌ی من از کلمات ترکیبی برای ایجاد چیزی نوین به شیوه‌ی سوررئال مبتنی بر فرمول خاص یا فی‌البداهه است.
باید بگویم که در مفهوم سوررئالیستی، ردیف کردن فرمول‌ها برای قیاس و کنار هم قرار دادن کلمات غیرعمدی است.
بگذارید اگر می‌توانم روشن کنم. سورئالیست‌ها (که به معنای فراتر از واقعیت یا کسانی هستند که فراتر از رئالیسم کار می‌کنند) جرگه‌ی نقاشان و نویسندگان قرن نوزدهم و بیستم در فرانسه بودند که به انتخاب آگاهانه تصاویر اعتقاد نداشتند. به عبارت دیگر: آن‌ها هنرمندانی بودند که از رئالیست‌ها (کسانی که سعی می‌کردند تصور خود را از جهان واقعی خود نشان دهند ناراضی بودند) و امپرسیونیست‌ها (کسانی که سعی می‌کردند تاثیری از جهان واقعی مورد تصور خود را نشان دهند). سورئالیست‌ها می‌خواستند که به ناخودگاهی شیرجه بزنند و تصاویر خود را از آن قلمرو بدون کمک هیچ‌گونه منطق یا دلیلی بیرون بکشند و به طور نامعقولی آن‌ها را به وسیله‌ی نقاشی و کلمات بیان کنند.
سورئالیست‌ها از آنجا که اعتقاد داشتند بخش عمده‌ای ازذهن نهان است وظیفه‌ی هنرمند را خلق اثر هنری از بزرگ‌ترین توده نهان ذهن می‌دانستند و نه برگرفتن از نوک صخره‌ی یخی که از دریای ناخودآگاهی بیرون زده است. یکی از روش‌های مورد استفاده‌ی سوررئالیست‌ها در شعر کنار هم قرار دادن کلمات و تصاویری بود که با هم هیچ ارتباط منطقی نداشتند و به این شکل امیدوار بودند که نوعی از ناخودآگاهی یا رؤیا را به چنگ بیاورند؛ شعری که از واقعی هم واقعی‌تر باشد، جهان خیالی ذهن که بیشتر نهان است تا شعری که از ذهن خودآگاه برآمده باشد و بر ارتباط معقول و منطقی ایده‌ها و موضوع‌ها و تصاویر مبتنی باشد.
این به اختصار مرام سورئالیست‌ها است که من با آن مخالف هستم. برای من مهم نیست که تصاویر شعر از کجا آورده شوند. اگر دوست دارید می‌توانید آن‌ها را از پایین‌ترین دریای خویش نهان بیرون بکشید اما پیش از این که بر کاغذ بیاورید باید از تمامی فرایندهای منطقی تعقل عبور کنند. از سوی دیگر سورئالیست‌ها کلمات خود را درست به همان شکل که از بی نظمی بیرون آمده کنار هم می‌چینند و شکل و نظمی به آن‌ها نمی‌دهند. برای آن‌ها بی نظمی نظم و شکل است. به نظر من این کار به شدت گستاخانه است. سورئالیست‌ها تصور می‌کنند که هر آنچه از نیمه‌ی خودآگاه بیرون بکشند و در نقاشی یا کلمات بیان کنند باید الزاماً از علاقه یا ارزشی برخوردار باشد. من این را قبول ندارم. یکی از هنرهای شاعر قابل فهم و رساساختن چیزی است که از منشاء ناخودگاهی بیرون می‌تراود این یکی از بزرگ‌ترین موارد استفاده‌ی اصلی از هوش یعنی انتخاب است، انتخاب از توده‌ی تصاویر بی‌شکل و نامنظم ناخوداگاهی، آن‌هایی که به بهترین وجه قادر به رساندن هدف خیالی او باشند که نوشتن بهترین شعر ممکن است.
و این سؤال که تعریف من از شعر چیست؟ سؤال عجیبی است. من شخصاً شعر را فقط برای لذت بردن می‌خوانم. فقط اشعاری را که دوست دارم، می‌خوانم. البته ناچارم اشعار زیادی را که دوست ندارم بخوانم تا به آن‌هایی که دوست دارم برسم اما وقتی مورد دلخواهم را یافتم آن زمان تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که «خودشه» و آن‌ها را برای لذت بردن می‌خوانم.
هر شعری را که دوست دارید بخوانید. اصلاً خودتان را گرفتار مهم بودن یا زنده بودن آن شعر نکنید. چه اهمیتی دارد که شعر چیست؟ اگر تعریفی برای آن می‌خواهید مثلاً «شعر چیزیست که مرا می‌خنداند یا می‌گریاند یا به خمیازه می‌اندازد یا باعث می‌شود بخواهم کاری را انجام بدهم و یا ندهم» این حرف‌ها را رها کنید. تنها مسئله‌ی مهم درباره‌ی شعر لذت بردن از آن است هر چند که رنج‌آور باشد. آنچه مهم است تکانه‌ی ابدی در پس آن است، احساس رنج عظیم انسان، حماقت‌ها و رفتار متظاهرانه‌ی او، وجد و شعف و جهل او ، حالا هر قدر هم که قصد شاعر متعالی نباشد.
می‌توانید یک شعر را از هم تجزیه کنند و به آن نگاه کنید و به خود بگویید که این حروف صدا دارد و بی‌صداست، وزن و قافیه و ضرب‌آهنگ است . این اجزای شعر و مهارت و صنعگتری شاعر است که شعر را تکان‌دهنده می‌کند، اما باز می‌بینیم که اعجاز کلمه‌هاست که شعر را چنین مؤثر می‌کند. بهترین هنرمندان همیشه شکاف‌هایی در اثر شعری خود به‌جا می‌گذارند تا آنچه در شعر بیان نشده، بتواند به بیرون خزیده و صاعقه‌وار بدرخشد. لذت و کاربرد شعر تجلیلی از مقام انسان و در نتیجه تجلیل از خداوند است.

برگردان مهناز دقیق‌نیا

  • شعر
  • شاعر
  • مرور آثار
  • نقد و بررسی