فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

بافتن به قامت جهان

بافتن به قامت جهان

نویسنده : محمد تقوی

رمان #بهار_برایم_کاموا_بیاور اثر #مریم_حسینیان از ۲۳ فصل یا قطعه تشکیل شده که به ترتیب و توالی زمان چیده و شماره‌گذاری شده‌اند. ترتیب تاریخ‌هایی که در پایان قطعات درج شده به نوعی بر رابطه علت و معلولی وقایع دلالت می‌کند البته به ترتیبی که در رمان چیده شده‌اند.
به استثنای قطعه ۱۱ پس از درج تاریخ در هر فصل جمله‌ای نیز نوشته شده که اغلب وصفی است از حال نویسنده در کشاکش نوشتن همان قطعه و در انتها نام نویسنده است به عنوان امضا که هم بر فاعل نوشته فصل اشاره دارد و هم بر فاعل نوشته‌ای که ذکرش رفت. این جمله‌ها توهمی را در خواننده ایجاد می‌کنند که انگار خارج از متن هستند که به‌طور قطع و یقین چنین نیست و نویسنده بازی ظریفی را با آنها آغاز کرده است. بیست و دو قطعه به نام «مریم» به عنوان نویسنده ثبت شده که بدنه اصلی رمان را تشکیل می‌دهد. نویسنده فصل ۲۳ نگار است که با ترکیب «نگار تو» امضا شده است. بندهای کوچکی از متن هم هست که در فصل اول و ۲۱ و شاید یکی، دو جای دیگر با فونتی متفاوت چاپ شده است و به نوعی بر خارج از متن اشاره می‌کند که البته خود بازی دیگری است، چرا که هر آنچه هست در دنیای متن است و جای دیگری قابل تصور نیست. در این بندها یک جمله مرتب تکرار شده است: «زل زده‌ام به دیوار سفید.» در میان فصل‌ها، بندهایی هم هست که با یک سطر فاصله از بند قبلی و یک سطر فاصله از بند بعدی جدا شده‌اند. این بندها گسست‌هایی کوتاه در روند روایت برهوت هستند و در ادامه رمان درمی‌یابیم که به زمان و مکان دیگری می‌پردازند. در ادامه توضیح می‌دهم که در این رمان سطوح دیگری از واقعیت هم وجود دارند و این بندها حلقه‌های ربط آنها به همدیگر است.
رمان «بهار برایم کاموا بیاور» رمانی است درباره نوشتن و آفرینش هنری و ادبیات. همین بازی گذاشتن امضا مرتب به خواننده یادآوری می‌کند که مشغول خواندن ادبیات است. از میان شخصیت‌های رمان هم لااقل سه شخصیت اصلی مستقیم با مصدر نوشتن یا اصلاً داستان نوشتن درگیر هستند و شخصیت‌های دیگر هم هر کدام به نوعی به آن اشاره می‌کنند. نخست، شوهر راوی اصلی که از اول، خانواده به سودای نوشتن او راهی برهوت شده‌اند. دوم خود زن که از ابتدا قصه به او تعلق دارد و خواه و ناخواه خودش مسوول نوشتن و تمام کردن آن است اما به دلایلی دلش می‌خواهد از این مسوولیت شانه خالی کند. در این متن هر چیزی که به نوشتن مربوط بشود به نحوی باید از راهرو ارتباط با شخصیت غریب «سلام» عبور کند. باقی شخصیت‌ها هم همگی به ضرورت نوشتن آگاه هستند و از منظر خود آن را قضاوت می‌کنند. حتی بنیامین خردسال تصورش از داستان پدرش، نقشی از دایره‌ای کج و کوژ است بر دفتر نقاشی کودکانه‌اش.
شخصیت نگار را به عنوان نویسنده می‌گذارم برای بعد، اما یک شخصیت نویسنده دیگر در این میانه هست که پای بیست و دو فصل را امضا کرده است: «مریم» اجازه بدهید این کاراکتر را فعلاً مریم حسینیان بنامیم. او همان مریم حسینیان نیست که نامش را بر جلد کتاب چاپ کرده‌اند و با ناشر قرارداد بسته است و در فضای مجازی وبلاگ می‌نویسد. البته هم هست و هم نیست. نویسنده از تمام امکانات موجود استفاده کرده تا توهم واقعیت نویسنده و نوشتن را در متن بسازد. او سایه نویسنده است، همان‌طور که «مریم» سایه زن پریشانی (نگار) است که به داستان پناه آورده، بنابراین مریم هم جزو شخصیت‌های رمان است. او فاصله‌ای را پر می‌کند که اگر نگار نتواند بنویسد، چاره‌ای نمی‌تواند به جز زل زدن به دیوار سفید داشته باشد. هر چند که در هزارتوی نوشتن جاهایی هست (مثل پایان قسمت ۲۱) که مریم مثل هر نویسنده‌ای به فریاد می‌آید: «زل زده‌ام به دیوار سفید.» جهان این رمان، مالیخولیایی و و سودازده است. جهان هول‌انگیزی که همه جایش رد پاهایی باقی مانده است و خانه غریبی که از هر گوشه و کنارش صدا و نجوایی شنیده می‌شود و در هر کنج و زاویه‌ای سایه‌ای پدیدار می‌گردد.
دو شخصیت اصلی در رمان هستند که از ابتدا نام و نشان‌شان به زیبایی پنهان شده است. نخست خود زن که راوی کل رمان محسوب می‌شود و ماجرا از زاویه دید او روایت می‌شود، چه در آن بیست‌ودو قسمتی که مریم نوشته است و چه در آن یک قسمتی که نگار. اوست که سخن می‌گوید پس هیچ نیازی به نام وجود ندارد و به همین دلیل خواننده هم چنین نیازی را احساس نمی‌کند. دوم که ترفند پیچیده‌تری را طلب می‌کند، شخصیت شوهر اوست که تمامی کتاب خطاب به او نوشته شده است و به همین دلیل خطاب و نام او در همهمه روایت گم می‌شود. چه نیازی به نام و خطاب کسی است که مخاطب هر جمله راوی است؟ نویسنده با پنهان کردن نام این شخصیت‌ها مصالحی را فراهم می‌کند که بعدها در ساختمان رمانش از آن بهره‌ها می‌برد و مثل اسکلتی آهنی کل فشار و سنگینی رمان را روی آن می‌اندازد.
همراه با راوی وارد خانه‌ای می‌شویم بسیار دورافتاده، همراه با دو کودک خردسال که باید دائم نگران آنها باشیم و...، که سرما نخورند، تب نکنند، سرخجه و آبله مرغان نگیرند یا از همه بدتر جسم و جان کوچک‌شان دست‌انداز از ما بهتران نشود.
هر جا هم که حرف نوشتن می‌شود، سروکله «سلام» پیدا می‌شود. از ابتدا هم انگاره او با نوشتن نامش بر بخار نازکی شکل می‌گیرد که با هرنفس زن روی شیشه پنجره جمع می‌شود. حضور «سلام» برای راوی همیشه یاریگر است. وقتی خودش را نشان می‌دهد که کودک تب دارد. آرام دست بر پیشانی‌اش می‌گذارد و تب بچه پایین می‌آید.
زن می‌خواهد این کابوس تمام بشود اما می‌داند که شرط رفتن از برهوت تمام شدن قصه است. به همین دلیل هم هست که به شوهرش دل می‌دهد و حاضر می‌شود همراه او سر به بیابان بگذارد تا مگر بتواند این قصه را بنویسد اما در عمق وجودش می‌داند که این قصه، قصه خود اوست. می‌داند با اینکه آنجا در برهوت همه‌چیز به اندازه وجود خودش در آنجا واقعی است، اما در عین حال و توأمان قصه هم هست و از منظری دیگر شاید هیچ چیزش هم واقعی نباشد، یعنی هم باشد هم نباشد. برای همین هم هست که بر همه چیز این جهان آگاه است و از جاهایی وصف می‌دهد که آنجا حضور ندارد. شاید بهترین توضیح این باشد که واقعیت این رمان در دو سطح جریان دارد و خواننده مثل خدایی دوچهره رو به هر دو سوی آن دارد. سطح اول واقعیت در برهوت است و سطح دوم در اتاق زنی پریشان‌حال که در اتاقی در خانه پدری در را بر خود بسته است و به دیوار سفید زل زده است و با خویشتن خویش درگیر است و نمی‌داند با احساس گناهش چه بکند. ماجرای او از این قرار است که خود را در تصادف منجر به مرگ خواهرزاده‌هایش و همچنین آسیب جدی شوهر خواهرش مقصر می‌داند که در کماست و بیرون نمی‌آید. ماجرا این است.
قسمت آخر رمان (فصل ۲۳) به نام نگار امضا شده. نویسنده در ۲۲ قسمت قبلی نام او را پنهان کرده است. ما تا حالا فکر می‌کردیم نگار اسم دختر کوچک اوست. همان‌طور که بعد می‌فهمیم بنیامین هم اسم همکلاسی نگار در دانشگاه است. پس در این سطح از واقعیت نه همسری در کار است و نه کودکانی. همه اینها در قصه در سطح دیگری از واقعیت وجود دارند. شاید نگار می‌خواهد این‌طور تقاص مرگ بچه‌های نغمه را بدهد. برای اینکه بتواند درد او را تجربه کند، بلایی را سر خودش می‌آورد که سر خواهرش‌آورده. پس در قصه بچه دارد، شوهر دارد، خانواده دارد و عاشق است. به طرز عجیبی تصویری آرمانی با مصالحی می‌سازد که در سطح دیگر واقعیت حضوری تمثیلی دارند. او از ابتدا می‌داند که کودکان این داستان طعمه مرگ می‌شوند. پس هم برای آرمانیزه کردن این دنیا و هم برای اینکه درد بیشتری به خودش تحمیل کند نام محبوبش را به پسرک و نام خودش را به دخترک می‌بخشد. نگار از اول می‌دانست که باید با همه اینها وداع کند، اصلاً‍ همه چیز را برای همین آغاز کرده بود. برای اینکه درد از دست دادن را بفهمد و تجربه کند و خودش را بیازارد، اما از دست دادن به این آسانی‌ها نیست. زن مقاومت می‌کند حتی سعی می‌کند بعضی جاهای داستان را پاک کند (مثل رفتاری که با نسترن خانم می‌کند) اما نمی‌شود. داستان ضرورت‌های خودش را دارد و نمی‌شود به راحتی و با یک پاک‌کن ترس را از آن حذف کرد. مگر همین ترس نیست که از انسان‌ها والدین همیشه نگران می‌سازد. جالب این است که در قصه همه شخصیت‌ها کمابیش به ضرورت این وداع آگاه هستند و همه به طریقی می‌خواهند زن را یاری کنند تا به پایان تلخ رضا بدهد و آن را بپذیرد اما او نمی‌تواند و مقاومت می‌کند. سفر او با بچه‌ها از برهوت به مشهد نمود بارز همین مقاومت است.
ماجرا این بود که بنیامین در این قصه عجیب گم می‌شود. قرار هم همین بود اما چطور می‌شود به این سرنوشت تن داد! زن تاب نمی‌آورد. بنیامین یخ‌زده را از زیر برف بیرون می‌کشند و زن دو کودکش را زیر بال می‌گیرد و راهی مشهد می‌شود. اما این بازگشت دوباره او را با ضرورت‌های بنیادین قصه روبه‌رو می‌کند و چاره‌ای جز بازگشت نیست. دیگر او را تاب و توان ادامه دادن این قصه نیست. زن دیگر به این آگاهی رسیده است که این قصه، قصه خود اوست و قرار نیست کس دیگری راقم سطور آن باشد. قصه باید تمام بشود اما کدام انسانی است که به مرگ عزیزانش رضایت بدهد. در دنیای او بچه‌ها نمی‌میرند، پسربچه‌ها در خانه برفی بازی می‌کنند و همان‌جا به گنج تبدیل می‌شوند. دختربچه‌ها هم نمی‌میرند، بلکه تبدیل به گنجشک می‌شوند و پرواز می‌کنند و می‌روند، به شرطی که زن برای آنها لباس بافته باشد تا از آنها محافظت کند. پس شاید بیشترین ضرورت تمام کردن قصه در همین باشد که خیال‌مان از آنها جمع بشود. چون اگر قصه درست تمام بشود هیچ کودکی در آن نمی‌میرد. البته در سطح دیگر واقعیت، زن همه‌چیز را می‌داند، برای همین هم هست که دلش رضا نمی‌دهد. او می‌خواهد این تصویر یا انعکاس آن را پشت درهای یک آینه دردار پنهان کند تا بتواند باور کند که می‌تواند برای همیشه از آن نگهداری کرد. اما برای حفظ و ادامه احتیاج به جهانی کامل است. این جهان احتیاج به حفاظت دارد. برای همین هم هست که اگر راوی ـ زن ـ مادر ـ نگار همین‌طور به بافتن برای درخت و جنگل و کوه و پرنده ادامه بدهد، تبدیل می‌شود به نسترن خانم که به نوعی انگار حافظ و نگه‌دارنده این جهان است. کسی چه می‌داند اصلاً شاید ادبیات همین باشد: بافتن به قامت جهان.
این درونمایه در ادبیات ما بدون سابقه نیست؛ پیش از این همین درونمایه را در استعاره زیبای «آینه‌های دردار» دیده‌ایم. تصویرت را در آینه می‌بینی. بعد در آینه را می‌بندی و فکر می‌کنی تصویرت فارغ از زمان و مکان همیشه پشت آن درها همان‌طور باقی می‌ماند. امانت گذاشتن این دو عزیز دلبند: بنیامین و نگار در میان واژه‌های یک داستان برای بعد، برای بعد که برف‌ها آب می‌شوند و بهار می‌آید، به طرزی عمیق و انسانی بر شرف کلمه دلالت می‌کند و یکی از شریف‌ترین رسالت‌های ادبیات را به اهل ادبیات امروز ایران یادآوری می‌کند. حتماً اطراف جایی که انسانی رنج می‌برد نویسنده‌ای پرسه می‌زند. ادبیات خانه‌ای دو طبقه است که همیشه فقط می‌شود طبقه دوم آن را شناخت اما اگر آدرس را درست آمده باشیم، همیشه طبقه اول شگفت‌زده‌مان می‌کند.


روزنامه شرق

  • کتاب
  • داستان
  • نقد و بررسی