#ساموئل_تیلور_کالریج یک شاعر انگلیسی و یکی از رهبران مکتب رمانتیسیسم بریتانیا است.
وی در 21 اکتبر سال 1772 در شهر دوان شایر انگلیس چشم به جهان گشود. پدرش قائممقام بخش و مدیر مدرسه بود . از دو ازدواج خود صاحب 4 فرزند شد. کوچکترین عضو خانوادهی خود بود و در مدرسهای که پدرش مدیر بود، درس میخواند و علاقهی زیادی به کتاب خواندن داشت. بعد از فوت پدرش در سال 1781 ، به مدرسهی Christ Hospitalدر لندن رفت و در آنجا با دوست همیشگی خود یعنی چارلز لمب ملاقات کرد .
پدرش همیشه میخواست که او کشیش شود و از این رو وقتی کالریج در سال 1791 وارد دانشکدهی مسیح در دانشگاه کمبریج شد، بیشترین تمرکز را روی آیندهاش در کلیسای انگلیس متمرکز کرد. در طی ترم اول دانشکده، دیدگاههای او دچار تغییر شد. در طول مسیر حرکت به سمت ولز در جون 1794 با دانشجویی بنام رابرت ثاتی آشنا شد که باعث شد کالریج سفرش را چند هفته عقب بندازد و آن مرد عقاید فلسفی خود را با کالریج به اشتراک گذاشت. تحت تأثیر کتاب «جمهوری افلاطون»، آنها نهاد pantisocracy (حکومت یکسان همگانی) را بنا نهادند و باعث مهاجرت او به دنیای جدید (آمریکا) به همراه 10 تن از اعضای خانوادهاش شود. آنها به پنسیلوانیا مهاجرت کردند. آندو در سر، رؤیایی یک کار جهانی با اشتراک همگانی را داشتند؛ یک کتابخانهی بزرگ، مباحث فلسفی، آزادی مذاهب و عقاید سیاسی .
بالاخره بعد از بازدید از ولز، کالریج به انگلیس بازگشت تا ثاتی را پیدا کند و در آنجا با زنی به نام ادیت فریکر نامزد کرد. از آنجا که ازدواج را بخش جداییناپذیری از نقشهاش برای زندگی جمعی در دنیای جدید (آمریکا) میدانست، تصمیم گرفت با دختر دیگر خانوادهی فریکر بنام سارا فریکر ازدواج کند. او در سال 1795 و علیرغم علاقهاش به دختری به نام مری اوانز، با سارا فریکر ازدواج کرد. از ازدواجش راضی نبود و اغلب اوقاتش را بدون همسرش میگذراند. در تمام این مدت او و ثاتی مشغول همکاری در نمایشنامهای بنام سقوط روبسپیر بودند تا وقتی که ثاتی به دنبال کار دولتی خود رفت و این کار را رها کرد و کالریج نیز به نویسندگی روی آورد. در سال 1795 کالریج با شاعر معروف انگلیسی به نام ورد ورث آشنا شد که تأثیر بسزایی در شعرهای کالریج گذاشت. کالریج که تا اون موقع به نوشتن شعرهای جشنها و اشعار معمولی مشغول بود، شروع به نوشتن به سبک طبیعیتری کرد. در شعرهای مکالمهایش مثل «چنگ بادآورده» و «زندان من، باغ درخت لیمو» ، کالریج از دوستان نزدیک و تجربیاتشان به عنوان موضوعات شعرش استفاده کرده است . در سالهای بعد، کالریج اولین کتاب شعرش تحت عنوان «شعرهایی با موضوعات مختلف» را انتشار داد. از سال 1797 تا 1798 او در کنار ورد ورث و خواهرش دورتی در سامرست شایر زندگی کرد. در سال 1798 آن دو در یک کتاب شعر مشترک تحت نام«تصنیف تغزلی» با هم همکاری کردند. این مجموعه به عنوان اولین کار بزرگ مدرسهی رمانتیسیم شعر در نظر گرفته شد و در این اثر، معروفترین شعر کالریج تحت عنوان «افسانهی دریانورد کهن» جای داشت و «قوبلای خان»، شعر دوم را بنا بر گزارشها تحت تأثیر مصرف تریاک سروده است. وی در 25 جولای سال 1834 در لندن دارفانی را وداع گفت .
«قصه دریانورد کهن»
بخش اول
دریانوردی کهن سه جوان رعنا را میبینید که به مجلس وصلی دعوت شدهاند. یکی از آنها را نگه میدارد .میهمان مجلس وصل را چشمان دریانورد پیر، طلسم کرده است و او ناگزیر به شنیدن قصهی او میشود.
دریانوردی کهنسال،
یک از سه را نگاه میدارد
«با ریش بلند سپید و چشمان جادوییات
اکنون از چه مرا نگه داشتهای؟
درهای سرای داماد را گشودهاند،
و من از نزدیکترین کسانم؛
میهمانان آمدهاند، جشن برپا شده است،
شاید که همهمهی شادی را بشنوی .»
او را با دستان استخوانیاش نگاه میدارد
و این گونه نقل میکند: «کشتیای بود.»
«تأمل کن، رهایم کن، شوریدهی ریش سپید!»
و دستش فروافتاد در دم
او را با چشمان جادویش نگاه میدارد
میهمان مجلس وصل، بی جنبشی ایستاد
مانند طفلی سه ساله گوش فرا میدهد،
و دریانورد به خواست خویش میرسد .
میهمان مجلس وصل برسنگی نشست
کاری نتواند کرد جز شنیدن؛
و چنین گفت مرد کهن،
دریانورد جادو چشم
دریانورد میگوید که کشتی چگونه به سوی جنوب رفت با باد شرطه و هوای دلپذیر تا به استوا رسید .
میهمان مجلس وصل، نوای ساز و سرور را
مینیوشد، اما دریانورد، نقل افسانهی خویش
پی میگیرد .
«مردمان کشتی را بدرود گفتند و لنگرگاه را ترک
و ما شادمان روانه گشتیم،
از فرود کلیسا، از فرود تپه
و از فرود فانوس دریایی
خورشید از چپ فراز آمد
برون از دریا !
تابان درخشید و در راست
به دریا فرو شد .
بالا و بالاتر هر روز
تا خور به وقت ظهر بر دکل فراز شد.»
میهمان مجلس وصل بر سینهی خویش میکوبد
آنگاه که صدای ساز و نوایی میشنود .
عروس گام به تالار گذاشته است
چون گلی سرخ،
سرمی افشانند در پیش او
خنیانگران شادان دل .
میهمان مجلس وصل بر سینهی خویش میکوبد
اما چه توان کرد جز شنیدن
و مرد کهن چنین گفت
دریانورد جادو چشم
کشتی را طوفانی به جنوب می راند
وادی یخ و بانگهای هراسناک
آنجا که جنبندهای نیست
«و آنگاه خروش طوفان فرا رسید
سهمگین بود و پرتوان،
با بالهایش به ما رسید
و تا به جنوب در تعقیب ما بود .
با دکلهای خمیده و سینهی فررفته
بسان آنانی که با نعره و ضربت دنبال میشوند
و از برابر سایه دشمنان میگریزند
سرخمانده به پیش
شتابناک ره میپیمود و طوفان سهمگین میوزید
و آری ما به جنوب گریختیم .
و آنگاه برف و مه هر دو آمد
و زمهریری شد غریب
و یخ ، شناور شد به سویمان، همطراز دکلها
سبز چون زمرد .
و از میان جریان آب، تودههای برف
مات و محزون میدرخشیدند
نه هیبت آدمی را میتوانست دید و نه جانداری را
تنها حائل میان ما، یخ بود .
همهجا یخ،
و ما محصور در حلقهی یخ؛
میشکست و میغرید، میخروشید و زوزه
میکشید
چون نوای مردی مصروع !
تا این که پرندهی بزرگ دریایی که او را «آلباتروس» مینامند در میان مه و برف پدیدار شد و آنها با شوق و مسرت بسیار به استقبال او شتافتند .
هان !
«آلباتروس» نشانی از نیکی بود و کشتی را دنبال کرد تا که به شمال بازگشتیم از میان مه و یخهای شناور. دریانورد کهن با سنگدلی، پرندهی سعادت و نیکی را کشت .
عاقبت «آلباتروس» گذر کرد
و از میان مه پدیدار شد
تو گویی که روح مسیحا بود
آنگونه که او را بدرود گفتیم
خوراکی خورد که هرگز فرونداده بود
و برگرد کشتی گردید و گردید و به پرواز درآمد.
یخها با صدایی رعد آسا فروشکستند
و سکان بان ما را از میان یخهای فروشکسته به پیش میبرد .
و ناگاه با مساعد جنوب از پشت ما وزیدن گرفت
«آلباتروس» ما را دنبال میکرد
هر روز برای خوراک یا تفریح
«آلباتروس » با صدای دعوت دریانوردان میآمد .
در مه یا ابر، روی دکل یا طنابهای بادبان
مینشست در انتظار نه ستارهی شبانگاهی
در تمام شب در میان ابرهای سیهگون
ماه نقرهفام میدرخشید .
خدا ترا آسوده گرداند ای دریانورد کهن !
از شر شیاطینی که اینگونه در تو حلول کردهاند
« این گونه چرا مینگریام؟ او هدف تیر و کمان من شد.»
بخش دوم
دگر دریانوردان بر سر دریانورد کهن فریاد زدند برای کشتن پرندهی اقبالشان .اما آنگاه که مه فرونشت، آنها نیز چون دریانورد کهن شدند و خود را در این جنایت شریک او کردند .
حال خورشید از راست فراز آمده بود
از دریا برون شد
هنوز در مه پنهان بود
و در چپ به دریا فروشد .
هنوز از پشت سر ما میوزید باد مساعد جنوب
اما هیچ پرندهی خجستهپیای به دنبالمان نمیآمد
هیچ روز، نه از بهر خوراک و نه از برای تفریح،
آن پرنده نمیآمد به دعوت دریانوردان نیز
و من کاری شیطانی کرده بودم
و آنها را غمگین ساخته بودم
چرا که با یقین کامل آن پرنده را کشتم
پرندهای که نسیم را میوزاند
آنها خطابم کردند: «ای نگونبخت! پرندهای را کشتی که نسیم را برایمان میوزاند.»
نه تاریک و نه سرخروی، بل چونان سر خداوند
خورشید با شکوه، فراز آمد
پس آنگاه همه یکدل شدند که من پرندهای را کشتهام
که مه و برف را میآورد
آنها گفتند: شایسته بود و برحق
کشتن پرندهای که مه و ابر میآورد .
نسیم موافق هنوز میوزید
کشتی داخل اقیانوس آرام میشود
و به شمال پیش میرود
تا به استوا میرسد
ناگاه کشتی آرام میشود
نسیم موافق وزید، امواج کفآلود به پرواز درآمدند.
ارسال دیدگاه