#دوریس_لسینگ، نویسندهی بزرگ و جریانساز انگلیسی است که به خاطر شغل پدرش در کرمانشاه به دنیا آمد. شخصیت و نوع جهانبینی خاص و منحصربهفرد این نویسنده، تأثیرات زیادی بر مخاطبین پرتعداد او، به خصوص زنان، گذاشته است. این برندهی جایزهی نوبل ادبیات، با شجاعت کامل در بیان احساسات و افکار دائماً متغیر و انعطافپذیر خود، موفق به خلق چندین و چند اثر فوقالعاده ارزشمند شد و سبکی مختص به خود را در داستاننویسی ایجاد کرد.
«من همهی جوایز اروپا را بردهام، تکتک این لعنتیها را، پس خوشحالم که کلکسیونم کامل میشود.»
اینها سخنان دوریس لسینگ، نویسندهی انگلیسی، پس از گرفتن جایزهی نوبل ادبیات در سال 2007 است. ویدیوی این صحبتهای او، غوغایی در اینترنت به پا کرد و کتاب دوستان نوجوان، همگی از نوع صحبت کردن متفاوت این نویسنده به وجد آمدند. اما لسینگ برای «باحال» جلوه کردن در نظر نوجوانان این گونه سخن نمیگفت. برای او واقعاً اهمیتی نداشت که دنیا چه فکری دربارهاش میکند.
لسینگ را میتوان یکی از بزرگترین داستانسرایان نیمهی دوم قرن بیستم و یکی از شاخصترین شخصیتهای ادبی دورهی معاصر برشمرد. از برندگان جوایز بزرگ ادبی معمولاً انتظار میرود که شخصیتهای خشک و اصطلاحاً عصا قورت دادهای داشته باشند؛ اما لسینگ درست نقطهی مقابل این انتظار بود و به نویسندگی در دنیای شلوغ و ناآرام امروز، معنای تازهای بخشید.
او در طول زندگی خود، تغییر نگرشهای سرنوشتساز زیادی را از واقعگرای سوسیال کمونیست گرفته تا فمینیست، محقق عرفان صوفی و انسانشناس خودآموخته تجربه کرد. نگرش و درک وسیع او از مقولات مختلف باعث به وجود آمدن مصاحبههای جذاب زیادی شد. او دربارهی اشتیاق مردم نسبت به زندگی هنرمندان میگوید:
«آنها شکلی متفاوت از خود ما هستند، چرا که تصور میشود زندگی رها و آزادانهای دارند. من، نویسندگان کشورهای مختلف را به صورت یگ گروه یکپارچه و به هم پیوسته میبینم، تقریباً مثل اعضای یک بدن که توسط جامعه و به منظور بررسی آن تکامل یافته است.»
لسینگ را میتوان یک «کوچنشین فکری» نامید. او به نظر زندگی آزادانهای داشت و به خود اجازه میداد که راههای مختلف را امتحان کند. لسینگ در اواسط دههی 1980 میلادی ناشرین خود را دست انداخت و نوشتهای را با نام جین سومرس برای آنها فرستاد که بلافاصله از طرف آنها رد شد. او اعتقاد داشت که این موضوع نشاندهندهی اهمیت بیش از حد نامها و اسامی است و به افراد و آثار ناشناخته به اندازهی کافی توجه نمیشود. میتوان از این کار غیر معمول، برداشت دیگری نیز داشت؛ میتوان گفت که لسینگ از جانب افراد مختلف جامعهی انسانی سخن میگوید و صدای این افراد را به گوش همگان میرساند.
توانایی منحصر به فرد لسینگ در خلق و ابداع را میتوان شاخصترین ویژگی این نویسنده دانست. او از همان ابتدا کارش را به عنوان نویسندهی داستانهای کوتاه و رمانهای بدیع و نو آغاز کرد. کتابهای جریانسازی چون «تروریست خوب»، «علفها آواز میخوانند»، «شیرینترین رویاها»، «اسیر خشکی» و از همه مهمتر «دفتریادداشت طلایی» با سبک و سیاقهای کاملاً متفاوت، به خوبی نشان دهندهی علاقهی دوریس لسینگ به تجربههای مختلف ادبی است.
او همیشه دیدگاهی باز نسبت به تغییر داشت و تنها به خلق کاراکترها برای به وجود آوردن نمادهای ادبی بسنده نمیکرد؛ بلکه خودش نیز نوعی نماد بود و با چرخش قلم بر روی کاغذ، به شکل سحرآمیزی آینده را به تصویر میکشید. مخاطبین این نویسنده دائماً تغییر میکردند و همین موضوع، پویایی شگفتانگیزی به آثار لسینگ بخشیده است.
گفتنی است که لسینگ با نام دوریس تایلر در ایران به دنیا آمد و از همان کودکی به خوبی با مفهوم تغییر آشنا شد. پدر دوریس، افسری در جنگ جهانی اول بود و در دوران نقاهت پس از قطع یکی از پاهایش، مادر دوریس که به حرفهی پرستاری مشغول بود را ملاقات کرد. پدرش بعدها کارمند بانک شاهنشاهی ایران شد و این زوج به ایران مهاجرت کردند.
او، توصیفات شگفتانگیزی از خانهی گلیشان در زیمباوه، رویاهای پدر و آرزوهای واهی مادرش دربارهی یک زندگی خوب و مرفه ارائه میکرد. مادرش، شخصیتی عملگرا و جاهطلب داشت و این بسیار باعث ناامیدی و نارضایتی او شد که دوریس در چهارده سالگی مدرسه را ترک کرد، به پایتخت رفت و در سنی پایین در سال 1939 ازدواج کرد. با شروع جنگ جهانی دوم، دوریس با دنیایی مواجه شد که فقط در کتابهای مختلف دربارهی آن خوانده بود.
لسینگ از همسر اولش، فرانک ویزدم، در سال 1943 جدا شد و دو فرزندشان در کنار پدر ماندند. او که علاقهی خاصی به سیاست داشت، عضو گروهی کمونیستی شد و در سال 1945 با رهبر این گروه، گوتفراید لسینگ، ازدواج کرد. این رابطه هم دوام نداشت و دوریس پس از طلاق در سال 1949 به همراه پسرشان، پیتر، به لندن بازگشت. او در مصاحبهای، ادبیات معاصر انگلیس را «کوچک، خوشفُرم و دارای موضوعات دستنخوردهی فراوان» توصیف کرد.
کتاب «علفها آواز میخوانند» موفقیتهای زیادی کسب کرد و رنگ و لعاب تازهای به دنیای خاکستری آن روزهای لندنِ پس از جنگ بخشید. لسینگ به مدد مطالعاتش در حلقههای کمونیستی، دید وسیع، واقعگرایانه و بدون تعارفی نسبت به ظلم و ستم داشت و همانند رماننویسان بزرگ قرن نوزدهم میلادی مینوشت.
لسینگ به تئاتر، موسیقی و موزههای مختلف در لندن، علاقهی زیادی داشت اما این شهر را از سایر نظرها به شکل ترسناکی سرد و بیروح میدانست و اعتقاد داشت که سرزندگی و انرژی مردم به خاطر مشکلات و کاستیهای زندگی از بین رفته است. او در سال 1960، لندن را این گونه توصیف میکند:
«شهری متزلزل و عریان. همزمان با عبور قطارها، ترس از پس ترس از لای آجر و گچ به بیرون میتراوید تا دیوارهای سفت و محکم، سیال بودن اتمهای در حال رقص را داشته باشند.»
خانههای مختلفی که لسینگ در طول سالها در آنها اقامت داشت، اغلب محل گردهمایی تبعیدیهای سیاسی آفریقا و کمونیستهای سابقِ بیجا و مکان میشد.
مهمترین رویداد ادبی اواخر دههی 1950 میلادی، نگارش کتاب «دفتریادداشت طلایی» بود که موفقترین و تحسینشدهترین رمان این نویسنده به حساب میآید و روند دگردیسی فرهنگی خود او را به تصویر میکشد. لسینگ به جای زندگی منفعلانه با «تناقضهای فکریاش»، قواعد را شکست و به کاوش در تجربههای نو پرداخت: بیماریهای روانی، ارتداد سیاسی، نزاع جنسیتی و جنگ سرد میان نسلهای مختلف. لسینگ در ابتدا از این موضوع ناراحت بود که گروههای مختلف مخاطبین، فقط به یکی از کتابهای موجود در «دفتریادداشت طلایی» معمولاً کتاب دربارهی زنان و یا کتاب دربارهی دیوانگ، توجه میکردند؛ در حالی که او با خلاقیت تمام، همهی این کتابها را در یکی گرد هم آورده بود.
اما این کتاب، منتقدین سرسختی نیز داشت. برخی از منتقدین عقیده داشتند که «دفتریادداشت طلایی» رمانی مخالف با اصول رایج داستانسرایی است و نویسندگان زن نیز باید با دنیای واقعی آشتی و قواعد و قوانین مربوط به ساخت داستان و کاراکترها را رعایت کنند. با این حال، دوریس لسینگ در دههی 1960 دقیقاً به خاطر شکستن همین قواعد و قوانین به نویسندهای فوقالعاده محبوب و پرطرفدار در سراسر کشورهای انگلیسی زبان تبدیل شد. او از برملا شدن جزئیات خصوصی زندگیاش هیچ ابایی نداشت و برای مثال در زندگینامهی خودنوشتاش، دربارهی رابطهی عاشقانهاش با یک کمونیست سابقِ اهل چک و تجربهای عجیب و مشترک با نویسندهای به نام کلنسی سیگال، مطالب بسیار جالبی نوشته است.
سیگال، سالها بعد دربارهی تجربهی «مادهی خامِ داستان بودن» این گونه توضیح میدهد:
«به دوریس گفتم که باید نوشتن در مورد من را متوقف کند. درست نبود که از لحظات خصوصیمان در کتابش استفاده کند. سرش داد زدم و به او گفتم: تو نمیتوانی این کار را بکنی! و او با فریاد گفت: آها، نمیتوانم؟ چرا که نه؟ این کار من است، مگر نه؟»
لسینگ در زندگینامهی خودنوشتاش، خود را این گونه توصیف میکند:
«من کسی هستم که از فرآیند نگارش استفاده میکند تا بفهمد به چه فکر میکنید و حتی چه کسی هستید. من از مسائل شخصی فاصله گرفتهام. دیگر اعتقاد ندارم که فکری درون من هست، بلکه فکر در محیط پیرامون وجود دارد. بین آن خانم خانهدار مسئولیتپذیر در ازدواج اولم و آن زن سرکش پرهیاهو در سالهای 1943 تا 1945، ارتباط چندانی وجود ندارد. این در حالی است که همهی ما، آن ارتباط را میشناسیم؛ ارتباطی که همان سرشت و ماهیت ماست و همیشه ثابت و بدون تغییر است.
دوریس لسینگ به بودیسم و آیین زرتشت علاقهی زیادی داشت و از رمانهای فانتزی و علمی تخیلی بسیار لذت میبرد؛ خواندن همین نوع کتابها بود که الهامبخش خلق رمانهایی چون «رهنمودهایی برای نزول در دوزخ»، «تابستان پیش از تاریکی»، «تروریست خوب» و «فرزند پنجم» در دهههای 1970 و 1980 میلادی شد.
او در طول تجربهی تغییرهای مختلف در عمرش، ثابت کرد که تعهدی به موضوع خاصی ندارد؛ به عنوان مثال، لسینگ در نوشتهای برای روزنامهی گاردین گفت که مردم باید برای محافظت از خودشان، پناهگاههای هستهای بسازند که همین گفته، باعث عصبانیت شدید دوستان سابقش در کمپین خلع سلاحهای هستهای شد. اما در کار او، استمرار نیز دیده میشود چرا که لسینگ هیچ وقت پرداختن به فرهنگ و مردم آفریقا را در آثارش کنار نگذاشت.
مهارت کمنظیر لسینگ در به تصویر کشیدن بیثباتی دنیا، به او قدرتی در برابر قدرتها میبخشد. او همیشه از دیدی وسیع به مسائل نگاه میکرد و علیرغم تغییر مداوم نظراتش، همیشه دربارهی «ما» یعنی همهی انسانها حرف میزد. چیزی که لسینگ در آثارش نشان میدهد این است که هیچکس دقیقاً نمیداند چه تکاملها و پیشرفتهایی برای رشد و توسعهی روان آدمی ضروری هستند و تنها چیزی میدانیم این است که حرکت و عدم ثبات، اصلیترین عامل در زندگی است.
پس از چهل سال قرار گرفتن در لیست نهایی نامزدهای جایزهی نوبل ادبیات، لسینگ در 87 سالگی این جایزه را به دست آورد و تبدیل به مسنترین و البته یازدهمین برندهی زن در تاریخ 104سالهی اهدای این جایزهی ارزشمند شد.
آکادمی سوئدی نوبل که به گفتهی لسینگ، در دههی 1970 از او به شدت انتقاد میکرد، او را این گونه توصیف کرده است:
«حماسهسرای زندگی زنان که با نگاهی منتقدانه، حرارت و قوهی خیال، به بررسی و کاوش تمدنی چند تکه شده میپردازد.»
این آکادمی، همچنین دربارهی کتاب «دفتریادداشت طلایی» گفته است:
اثری پیشگامانه و جریانساز که به آن دستهی معدود از کتابهایی تعلق دارد که درک اذهان عمومی مردم در قرن بیستم نسبت به رابطهی میان زنان و مردان را ارتقاء بخشید.
ارسال دیدگاه