#سامرست_موام در رابطه با #کاترین_منسفیلد؛ نویسندهی انگلیسیزبان داستانهای کوتاه، چنین میگوید: «نویسندهی مستعدی که داستانهایش در فاصلهی بین دو جنگ جهانی مورد تحسین بسیار قرار داشت و اگر تکنیک نویسندگان انگلیسی امروز داستان کوتاه، با تکنیک استادان قرن ۱۹ تفاوت دارد، تا حدی مدیون اوست.» و به قولی دیگر: «کاترین منسفیلد؛ بزرگترین نمایندهی داستان کوتاه است که تاکنون به جهان عرضه شده. اگر او ۱۰سال بیشتر زنده بود، نامش در تاریخ ادبیات در کنار #جورج_الیوت و #شارلوت_برونته قرار میگرفت.» او عمر کوتاهش را صرف داستان کوتاه کرد؛ آنهم در سالهای آغازین سدهی بیستم که قالب داستان کوتاه، اعتبار چندانی در سنت ادبی انگلیس نداشت و نویسندگان همعصر منسفیلد مانند #جیمز_جویس، #ویرجینیا_وولف و #دی_اچ_لارنس، شهرت خود را مدیون نوشتن رمان بودند. بههرحال، کاترین که زندگی را در تنگنای زادگاهش، ملالانگیز میدید، در سال ۱۹۰۳ عازم لندن شد که بیشتر بهمنظور ادامهی تحصیل بود. سهسال بعد به زادگاهش بازگشت؛ اما با عزیمت مجدد به انگلیس در سال ۱۹۰۸ دیگر به نیوزلند برنگشت. حاصل این سفر یک بیماری، یک ازدواج ناموفق و نگارش داستان «خستگی رزابل»؛ اولینداستان از مجموعهی «گاردنپارتی» بود. بیشتر داستانهای اولیهای که او را به شهرت رساندند، در مجلهی «عصر جدید» چاپ میشدند که ارگان مکتب سوسیالیزم صنفی آنسالها بود. او در سال ۱۹۰۹ با جو باورن ازدواج کرد؛ یک معلم آواز که در سال ۱۹۱۸ از او جدا شد. سپس با میدلتون موری ازدواج کرد. موری از جمله نویسندگان و موسس نشریهای بهنام «ریتم» بود. کاترین، سفری هم به واریای آلمان داشت که در آنجا با یک مترجم و منتقد ادبی بهنام سوبینوفسکی آشنا شد؛ نخستین فردی که او را با ترجمههای آلمانی آثار #چخوف آشنا کرد و این آشنایی با چخوف و فرهنگ روسی، اثری ماندگار بر کاترین و نوشتههایش گذاشت. سفر به آلمان، حاصل دیگری هم درپیداشت؛ انتشار مجموعهداستان «در یک پانسیون آلمانی» که سال ۱۹۱۱ به چاپ رسید. دربارهی تأثیر و شباهت آثار منسفیلد با چخوف، به اختصار بگوییم که او در نوشتههایش بر زیروبمهای عاطفی و ظرایف رفتاری شخصیتهای داستان تکیه دارد و با دید روانشناختی، داستان را بر رویدادی کوچک استوار کرده که خیلی به ساختار پیچیده و حوادث گزافهآمیز نمیپردازد. از جمله شگردهای او شروع بیمقدمه و ناگهانی داستان و پایان بدون نتیجهگیری، کمکردن اهمیت پیرنگ و پرداخت به جزئیات است. بههرحال، حداقل وابستگی به مفهوم سنتی پیرنگ و تأکید بر موقعیتی واحد که در آن واقعیت روزمره بهدلیلی آسیب دیده و به گسیختگی دچار شده، وجوه مشترک آثار او و چخوف است؛ اما پارهای از ناقدان هم وجود دارند که مینویسند: «هنوز یک صفحه از کتاب کاترین مننسفیلد را نخواندهای که به خودت میگویی چخوف! ولی هنوز دو صفحه را تمام نکردهای که چخوف از یادت میرود!» و منتقد دیگری در تحلیل آثارش مینویسد: «مشخصهی اصلی کار منسفیلد، نازکطبعی و حساسیت زیاد اوست. داستانهایش حالوهوای روانشناسانه دارند و در پارهای، با برشی کوتاه از وقایع کماهمیت در زندگی یک خانوادهی معمولی آشنا میشویم. داستانهایی که نه آغاز و نه انجام دارند و حسوحال نویسنده مثل نیرویی گدازنده بر کل داستان اثر میگذارد و آنرا ذوب میکند.» آنچه که دربارهی خصوصیات فردی او گفتهاند از جمله خودخواهی، ناشکیبایی، سختگیری و تکبر، در مجموع شخصیت دلپذیری را بهدست نمیدهند و پارهای دیگر او را زنی جذاب و دلربا با بذلههای تندوتیز خواندهاند. البته این گفتهی میدلتون موری هم جالب است: «اگر کاترین، یکی از داستانهای چخوف را هم هرگز نمیخواند، حکایات خود را همانجور که نوشتهاست، مینوشت.» که بیشک عبارت منصفانهای نیست. یکی از نکات مهم در زندگی او، آشنایی با ویرجینیا وولف است. رابطهای غیرعادی و آمیزهای از علاقهی قلبی و درعینحال رقابتآمیز. زمانی ویرجینیا وولف در خاطراتش بر او میتازد و مینویسد: «نمیدانم بعداز نوشتن چنین داستانی (خوشبختی) از انتقاد او به زنبودن و نویسندهبودن چه باقی میماند؟ کارش ساخته است! ذهن او مانند خاکی کمعمق است که روی صخرهای خشک و بایر را پوشانده... این داستان تصویری از ذهنی جالب را بهدست نمیدهد.» اما پس از مرگ کاترین (در ۳۵سالگی و در اثر بیماری ریوی) مینویسد: «کاترین مرده است! به این خاطر آدم احساس میکند... حس قدرتمند آسودگی از یک رقیب کمتر، بعد پریشانی حاصل از احساسی چنین پست، بهتزدگی و نومیدی، من به او حسادت میکردم. او تنها نویسندهایست که تابهحال، به او حسودی کردهام.» بعضی آثار ترجمهشدهی کاترین منسفیلد در ایران عبارتند از داستانهای کوتاه، آقای کبوتر و بانو و گاردنپارتی.
ارسال دیدگاه