دکتر گوهر نو -پژوهشگر
#سهراب_سپهری نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در کاشان متولد شد .خود میگوید: «مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر به دنیا آمدهام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را میشندیده است.» پدر سهراب، اسدالله سپهری، کارمند اداره پست و تلگراف کاشان، اهل ذوق و هنر بوده است وقتی سهراب خردسال بود که پدر به بیماری فلج مبتلا گردید: «کوچک بودم که پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوشخط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد.» دورهی ابتدایی را در دبستان خیام کاشان (شهید مدرّس فعلی) (۱۳۱۹) و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان گذراند و پس از فارغالتحصیلی در خرداد ۱۳۲۲ در دورهی دوسالهی دانشسرای مقدماتی پسران به استخدام ادارهی فرهنگ کاشان درآمد. در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دورهی دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و همزمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد. سپهری در سال نخستین مجموعهی شعر نیمایی خود را به نام «مرگ رنگ»منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکدهی هنرهای زیبا فارغالتحصیل گردید و نشان درجهی اول علمی را دریافت کرد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهی شعر خود را با عنوان« زندگی خوابها »منتشر نمود. در آذر ۱۳۳۳ در ادارهی کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزهها شروع به کار کرد و در هنرستانهای هنرهای زیبا نیز به تدریس میپرداخت. سهراب سپهری از نامآوران هنر معاصر ایران است . و شعرهایش به زبانهای بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شده است.
دو ویژگی اساسی در اشعار سپهری نیز دیده میشود. یکی نظام اندیشگی ویژهی سپهری که تمامی اشعار او را در بر میگیرد و دیگر تشخص زبانی شعرهایش:
اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
او انقلاب سال 57 را نیز به چشم خود رویت میکند؛ شاید یکی از دلایل انزواگرایی سپهری در پیچ و خم نوسانات تاریخی زمانش نهفته باشد. شرایط سخت و ناهمگون مراحل گوناگون زندگی وی، مجال اظهار وجود و درخشش را از سپهری میگیرد.
خود میگوید :
اهل کاشانم
اما شهر من کاشان نیست
در این مرحله سپهری از وطن فراتر میرود.
میپندارد همهجا میتوان کاشان و کاشانی بود و در همهجا میتوان به کاشانها رفت ولی شهری که خود
را بدان وابسته بداند، وجود ندارد. به اقصی نقاط جهان سفر میکند، همهجا کاشانها یافت میشوند. همهجا سپهری میتواند لب به سخن بگشاید. او قصد ندارد از چهارچوب پنجرهای کوچک به جهان
بنگرد ولی شرایط اجتماعی موجود، بالهایش را میبندد و کلامش را محصور میکند. از این رو سپهری تنهایی را برمیگزیند، به طبیعت پناه میبرد، شاید از این راه رهی بتوان جست.
برگی از شاخهای بالای سرم چیدم، گفتم
چشم را باز کنید
آیتی بهتر از این میخواهید؟
و شنیدم که به هم میگفتند: سحر میداند، سحر
کسی نمیداند سحر چه میداند ولی میداند که سپیدهدم شگفتن از راه میرسد، آیتی بهتر از این نخواهید خواست برخلاف تصور برخیها سپهری غرق در طبیعت مطلق نبود، او از طبیعتی دم میزند که با انسان عجین است و دست انسانی با آن گره خورده است. سپهری درد و اندوه و غم و تنهایی آدمی را احساس میکند و در قالب طبیعت آن را به تصویر میکشد.
غمی غمناک
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای، این شب چقدر تاریک است
خندهای کو که به دل انگیزم؟
قطرهای کو که به دریا ریزم؟
صخرهای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من، لیک، غمی غمناک است
هم اوست که میگوید:
پنجرهام به تهی باز شد
و من ویران شدم
پرده نفس میکشید
سپهری اگر از روزگار مأیوس میشود و اگر همهچیز برایش تهی میگردد، صدای نفس پرده را نفی
نمیکند، امیدی میکارد.
عبور باید کرد
صدای باد میآید، عبور باید کرد
و من مسافرم، ای بادهای همواره
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
عبوری که سپهری از آن دم میزند، بدین معنی است که باید با تلخیها درافتاد و ناملایمات را در هم شکست و فردای روشن جامعهی انسانی را برای نسلها یادآور شد. میخواهد راهی دیار وسعت برگها
بشود، با همگان همسو شود و تاریکیها را به ودای فراموشی بسپارد. اینجا است که شخصیت واقعی
سپهری چهره مینمایاند:
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین
رایگان میبخشد، نارون شاخهی خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد
در حقیقت سهراب سپهری شاعر رنگها و واژههاست که در چشمانداز جهاننگریاش، میتوان آموزههایی از این دو را به هم پیوند زد وجه غالب ذهن و زبان شاعر، همانا رویکردی به سرچشمههای عرفان شرقی است که در فضای سیال و لغزندهی آن، همهچیز از زندگی و مرگ میگویند. نقطهی عزیمت در هنر و زبان سپهری، همانا نوعی شروع از معرفت حسی به معرفت شهودی است. در چشمانداز شعر سپهری، آموزههای فراوانی از عرفان هندی تا دنیاهای مولوی و عطار و... . جاری است که مخاطب برای رسیدن به نوعی خلوت در خود، میان رؤیا و واقعیت، نیمهای از گمشدهی خود را جستوجو میکند. رسیدن به هویتهای انسانی در شعر سپهری یک اصل بزرگ شاعرانه است که در قلمرو زبان، کارکردی دو لایه را در پی دارد. پیام شاعر در هر ایستگاهی به دور از زمان و مکان خاصی، نشانگر یک اندیشهی عمومی شاعرانه است.
سهراب سپهری در شعر و نقاشی شخصیت بیگانهای دارد. شعرها و نقاشیهایش از یکدیگر جداییناپذیرند و به عبارتی میتوان گفت که هر یک، ادامهای از دیگری است و یا کاملکنندهی آن است. منتها در دو شکل بیانی متفاوت. دو شکل کلام و تصویر که با انتخابی صحیح و رندانه از هر دو به مناسبت استفاده شده است. به خصوص در همین طرحهای سیاه قلمی، این یگانگی عریانتر به چشم میآید؛ پنداری این مجموعه طرح، مجموعه شعر دیگری است که به زبانی دیگر، با زبانی آسان و بیواسطه بیان شده است. صدای پای آب دیگری است که این یکی را به دنیای خاموش آدمها نثار کرده است.
جلوههای طبیعت در شعر سپهری
هدف سپهری از توصیف طبیعت، وصف ساده و ارائهی تصاویری زیبا از طبیعت نیست بلکه شاعر در این «طبیعتگرایی» در پی رمزی و رازی است که در زندگی شهری نمییابد و بدین منظور به طبیعت پناه میبرد. او میسراید:
میرویید
در جنگل، خاموشی رؤیا بود
یا:
باغ ما در طرف سایهی دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گناه
باغ ما نقطهی برخورد نگاه و قفس و آینه بود...
سپهری در جای دیگری میگوید:
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
مرا به کودکی شور آبها برسانید
در شعر سهراب میتوان به روشنی حضور طبیعت و اشیاء طبیعی را دید. البته با زبان و بیان دیگری:
آسمان پر شد از خال پروانههای تماشا
عکس گنجشک افتاد در آبهای رفاقت
فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه
باد میآمد از سمت زنبیل کرامت
شاخهی مو به انگور
مبتلا بود...
این تصاویر حرکتی است که در ذهن و جان شاعر آغاز شده و ریشه در دیده و جهانبینی وی دارد. میتوان از درون همین تصویرهای زیبا و گاه گنگ و مبهم، نشانی از دغدغههای درونی سهراب را دریافت.
خانم #سیمین_بهبهانی شاعر بزرگ معاصر دربارهی سهراب سپهری میگوید:
«سپهری، شاعری با کلامی بسیار ساده و روان. این شعر در عین سادگی و روانی دارای یک زبان کنایهای هم هست. او بیشتر مایل است تا با کنایه سخن گوید؛ مثلاً این شعر که میگوید «من قطاری دیدم/ که سیاست میبرد/ و چه خالی میرفت» این واقعاً یکجور کنایه است. این کلام به حد محاوره نزدیک میشود اما در عین حال در پشت سر خود عمقی را هم دارد. آشنایی او با خاور دور، مسافرتش به ژاپن و آشناییاش به بودیزم موجب شد تا در شعر سپهری ما به نوعی عرفان برخورد کنیم. آرامشی که او دارد، استفادهای که از لحظه لحظهی زندگی میکند و نهراسیدن از مرگ به شعرهای سپهری خصوصیتی عارفانه میدهد. اندیشه در شعر سپهری جای خاصی دارد که بیشتر از آن که مادی باشد، ماوراءالطبیعی است. او از محسوسات به معقولات متوجه میشد و میتوان گفت که از این جهت شاعر بسیار خوبی است.»
سیمین بهبهانی دربارهی روند شعرهای اولیهی سهراب میگوید:
«باید دانست که او یک نقاش بود و در شعرهای اولیهاش، شما با تصاویری سطحی آشنا میشوید که عمقی را در پشت سر خود ندارند. او همانطور که در تابلوهایش اناری، گل و یا بوتهای را نشان میداد، در شعرهای اولیهاش هم سعی داشت تا چنین کند اما در اشعار بعدیاش این تصاویر بعد دیگری پیدا میکند. به طوری که شما میتوانید در پشت آن تصاویر پیامهای دیگری را ببینید. البته برای پاسخ به این چنین پرسشهایی نیاز به مطالعهای دقیق برای پاسخ گفتن هست و به صورت گفتوگویی که اکنون ما داریم بیشک آن فرصت لازم وجود ندارد. اما اگر بخواهیم تحول را در کار سپهری مورد بررسی قرار بدهیم تنها میتوانیم این اشاره را بکنیم که تصاویرش از سطح گذشته و به عمق دست یافتند اما اندیشه کم و بیش در اشعار اولیهی سپهری هم نقش قابل توجهی دارد.»
کوتاه سخن آن که درسال 1359 شمسی، غروب اول اردیبهشت… ساعت 6 بعد ازظهر، در بیمارستان پارس تهران با زندگی بدرود گفت. فردای آن روز با همراهی چند تن از اقوام و دوستانش، صحن امامزاده سلطانعلی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی سهراب گردید. آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فیروزهای رنگی مشخص بود و سپس سنگنبشتهای از شعر سهراب
جایگزین گردید:
به سراغ من اگر میآیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
ارسال دیدگاه