این که نوشتن یک رمان از کجا شروع میشود، چطور پیش میرود. در طول نوشتن این رمان بر نویسنده چه ها میگذرد و رمان بعد از انتشارش چه واکنشهایی برمیانگیزد. سؤالاتی است که همیشه ذهن نویسندگان جوان و حتی مخاطبان داستان را به خودش مشغول میکند. خوانندگان همیشه دوست دارند پشت صحنه نوشته شدن یک رمان را ببینند. این که داستانش چقدر از زندگی واقعی نویسنده سرچشمه گرفته، نوشتن آن چقدر زمان برده و زندگی نویسنده قبل و بعد از نوشتن آن چه تفاوتی کرده است و اگر این سرگذشت مربوط به اولین رمان هر نویسنده باشد چه بسا جذابتر و شنیدنیتر و سرشار از تجربه است.
#تامس_ولف را نویسندهای در تراز #فاکنر و #همینگوی و #فیتس_جرالد دانستهاند، هر چند از آنها قدری جوانتر بود و در جوانی هم در گذشت. فاکنر زمان ولف را «با استعدادترین نویسندهی نسل ما» خوانده بود. تنها دو رمان بلند او در زمان حیاتش منتشر شد (1) ودو رمان دیگر را ویراستارش بعد از مرگ او با استفاده از دستنوشتههایش آماده و منتشر کرد. #آنتونی_برجس در «زندگینامهی #ارنست_همینگوی» در مورد ولف نوشته است: «...همان نابغهی اهل کارولینای شمالی که قادر بود به راحتی یک میلیون کلمهی درخشان را روی کاغذ بیاورد، ولی نمیتوانست هیچ نظم و ترتیبی به آنها بدهد.» همین نیاز ولف به نظم و ترتیب دادن به نوشتههایش بود که زمینهساز همکاری او با مکسول پرکینز، سرویراستار انتشارات اسکریبنرز، شد. پرکینز ویراستار آثار همینگوی و فیتس جرالد و بسیاری نویسندگان برجستهی دیگر در انتشارات اسکریبنرز بود، اما به خصوص همکاریاش با ولف و نقش او در شکل گرفتن رمانهایش بود که او را به ویراستار اسطورهای صنعت نشر آمریکا بدل ساخت.
«داستان یک رمان» شرح شورانگیز این همکاری و ادای دین ولف به پرکینز است. اما در عین حال خود یک اثر ادبی درخشان و منحصربهفرد نیز هست که در آن هنرمندی نابغه نبردهای سهمگین درون خود را با قوت تمام بازگو میکند. بسیاری از خصوصیات ممتاز نثر ولف را به روشنی در این اثر میتوان یافت: حافظهی شگفتآور و قدرت شاعرانهی کلام در ثبت و بیان رویدادها، کششی پرشور به ماهیت تجربهی انسانی، گرایشی حماسی و گاه جنونآمیز به حدیث نفس، واژگانی غنی و گسترده، توانایی حیرتانگیز ولف در بیان چندین و چندبارهی یک تجربهی مستقل با زبانی متفاوت و رنگارنگ، که از این نظر به منظومهای سمفونیک شباهت مییابد، گویی ولف واریاسیونهای مختلفی را با قدرت تمام بر پایهی یک موتیف بنیادین در ارکستراسیون عظیمی از کلمات در هم میآمیزد.
«داستان یک رمان» را انتشارات اسکریبنرز نخستینبار در سال 1936 منتشر کرد و از آن پس بارها تجدید چاپ شده است.
متن حاضر ترجمهی بخش اول این کتاب است (2) که در دو قسمت منتشر میشود.
ویراستاری که در ضمن از دوستان خوب من است(3) حدود یک سال پیش به من گفت که افسوس میخورد چرا خاطرات کار مشترکی را که با هم انجام دادیم به صورتی دقیق و منظم ثبت نکرده است؛ تمامی آن تکاپو و گیر و گرفت و جوشش و توقف و پایان، آن ده هزار اصلاح و تغییر و پیروزی و شکست که صرف از آب و گل درآوردن یک کتاب شد. این ویراستار میگفت که بخشی از کار ما معرکه بود، بیشترین باورنکردنی، تمامش حیرتانگیز و ضمناً آنقدر هم لطف داشت که بگوید ظرف بیستوپنج سالی که دست اندر کار حرفهی چاپ و نشر بوده کل آن ماجرا را دلچسبترین تجربهای میداند که از سر گذرانده است.
میخواهم از این تجربه حرف بزنم. من نمیتوانم به هیچ کس بگویم چطور کتاب بنویسد؛ نمیتوانم اصول و قواعدی در اختیار هیچ کس بگذارم تا بر آن به جایی برسد که کتابهایش را ناشران منتشر کنند یا داستانهایش را مجلههایی با حق التالیف گزاف بپذیرند. من نویسنده حرفهای نیستم؛ حتی نویسنده کار کشتهای هم نیستم؛ من فقط نویسندهای هستم که قصد دارد حرفهاش را بیاموزد و شیوه و بیان و ساختار زبانی را کشف کند که اگر کاری را میکنم که دلم میخواهد بکنم، چارهای جز کشف آن ندارم. درست به همین دلیل است-به این دلیل که دست و پا میزنم، به این دلیل که همه توان زندگی و استعدادم همچنان درگیر این عمل کشف و جستوجو که اینجا دارم چنین سخنانی را بر زبان میآورم. میخواهم برایتان تعریف کنم که چطور شد کتابی نوشتم. این البته ماجراییست سخت شخصی. چندسالی، سختترین دورهی زندگیام بود. چندان جنبهی ادبی در آن نمیتوان یافت. حکایت عرق ریختن است و رنج و نومیدی و موفقیتی نسبی. هنوز هم نمیدانم چطور میشود داستان نوشت؛ ولی من درباره خودم و دربارهی حرفهی نوشتن چیزهایی آموختهام و میخواهم اگر بتوانم، سعی کنم آن را با شما در میان بگذارم.
نمیدانم اولینبار کی بود که به خاطرم رسید دلم میخواهد نویسنده شوم. گمان میکنم من هم مانند بسیاری کودکان دیگر هم نسلم چه بسا فکر کردم که خوب است نویسنده شوم. چون نویسنده مردی بود از قماش #لرد_بایرون و #لرد_تنیسن و #لانگ_فلو و #پرسی_شلی. نویسنده مردی بود دور از دسترس مثل همین اشخاصی که ذکر کردم[...] من نمیدانم چطور نویسنده شدم ولی فکر میکنم دلیلش نیروی خاصی در وجودم بود که چارهای جز نوشتن نداشت و سرانجام هم طغیان کرده و راه خود را یافت. خانوادهام از طبقهی کارگر بودند. پدرم سنگ تراش بود و تقدس و احترام عمیقی برای ادبیات قائل بود. حافظهی خارقالعادهای داشت، عاشق شعر بود و شعرهایی که از همه بیشتر دوست میداشت، طبعاً از نوع اشعار متکلفی بود که مردی مثل او میتوانست دوست داشته باشد. با وجود این، شعرهای خوبی بود.[...] بچه که بودم، همهی آنها را شنیدم؛ تمامشان را هم حفظ کردم و یاد گرفتم.
او مرا به دانشگاه ایالتی فرستاد. هنوز خیال میکردم وکیل دعاوی یا روزنامهنگار خواهم شد. تصورش را هم نمیکردم که شاید بتوانم نویسنده شوم. بعد به هاروارد رفتم، چند نمایشنامه نوشتم و سخت به این فکر افتادم که باید نمایشنامهنویس شوم. هاروارد را ترک کردم، نمایشنامههایم پذیرفته نشد و سرانجام در پاییز1926 هیچوقت نتوانستهام به درستی دریابم چطور، چرا، یا به چه ترتیب، ولی احتمالاً به این دلیل که همان نیروی درونم که چارهای جز نوشتن نداشت، عاقبت توانست راه خود را بیابد. نوشتن کتاب اولم را در لندن شروع کردم. آن وقتها کاملاً تنها زندگی میکردم. دو اتاق داشتم -یک اتاق خواب و یک اتاق نشیمن- در میدان کوچکی در محلهی چلسی که همهی خانههایش همان ظاهر آشنای خانههای لندن را داشت؛ آجرهای دود گرفته و لایههای زرد کمرنگ گچی. دقیقاً شبیه هم بودند.
همانطور که گفتم آنوقتها تنها زندگی میکردم، در ممکلت غریب. نمیدانستم چرا آنجا هستم و زندگیام به کدام مسیر خواهد افتاد، و اینطور بود که شروع به نوشتن کتابم کردم. به نظرم این یکی از دشوارترین موقعیتهایی است که نویسنده با آن مواجه میشود. نویسنده هیچ مقیاسی در دست ندارد، هیچ قوهی تشخیصی از بیرون که به کمک آن بتواند حاصل کارش را بسنجد. هر روز ساعتها مینوشتم، در دفترهای بزرگ حسابداری که به همین منظور خریده بودم؛ بعد شبها در بسترم دراز میکشیدم و دستهایم را زیر سرم میگذاشتم و به کاری که آن روز انجام داده بودم فکر میکردم و صدای گامهای محکم پوتینهای چرمی پاسبان لندن را میشنیدم که از کنار پنجرهام میگذشت و یادم میافتاد که در کارولینای شمالی متولد شده بودم و از خودم میپرسیدم که حالا توی لندن چه غلطی دارم می کنم، دراز کشیده بر آن بستر تاریک، در فکر کلماتی که آن روز روی کاغذ آورده بودم. احساس عمیق و خالی و مطلقاً پوچی وجودم را میگرفت و بعد بلند میشدم و چراغ را روشن میکردم و کلماتی را که آن روز نوشته بودم میخواندم و بعد از خودم میپرسیدم: من چرا اینجا هستم؟ چرا به اینجا آمدهام؟ [...]زمستان به آمریکا برگشتم و کار کردم. تمام روز درس میدادم و تمام شب مینوشتم و سرانجام حدود دو سالونیم بعد از روزی که کتاب را در لندن شروع کرده بودن در نیویورک تمامش کردم.
دربارهی این هم میخواهم حرف بزنم. آنوقتها خیلی جوان بودم و چنان شور سرکش و دیوانهوار در وجودم احساس میکردم که هر مردی در آن دوره از زندگیاش احساس میکند. کتاب گریبانم را گرفته بود و روحم را تسخیر کرده بود. به یک معنا، به نظرم این کتاب خودش شکل گرفت. من هم، مثل هر مرد جوان دیگری، عمیقاً تحت تأثیر نویسندههایی بودم که تحسینشان میکردم. یکی از نویسندگان بزرگ آن روزگار آقای #جیمز_جویس بود با کتابش اولیس. من هم مثل آقای جویس دربارهی چیزهایی مینوشتم که میشناختم، زندگی و تجربهی بلاواسطهای که در کودکیام با آن آشنا بودم. اما برخلاف آقای جویس من هیچ تجربهی ادبی نداشتم. تا آنوقت، هیچ نوشتهای از من چاپ نشده بود. احساس من نسبت به نویسندگان، ناشران، کتابها، سراسر آن دنیای افسانهای دوردست، کم و بیش همان احساس رمانتیک غیر واقعی دوران کودکیام بود و با این همه، کتاب من، شخصیتهایی که وارد آن کرده بودم، رنگ و بو و حال و هواو جهانی که آفریده بودم، وجودم را تسخیر کرده بود و این بود که نوشتم و نوشتم، با شعلهی درخشانی که هر مرد جوانی به دلگرمی آن مینویسد؛ مرد جوانی که هیچ نوشتهای از او چاپ نشده است و با این حال یقین دارد همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت و باید هم خوب پیش برود. چیز غریبی است و دشوار میتوان توضیحش داد ولی هر نویسندهای در دل خود آن را به آسانی درک میکند. من تشنهی شهرت بودم، همانطور که هر جوان نویسندهای تشنهی شهرت است و با این همه، شهرت چیزی بود روشن و درخشان و سخت نامعلوم.
بیستوهشت ساله بودم که کتاب تمام شد. هیچ ناشر یا نویسندهای را نمیشناختم. یکی از دوستانم دستنویس قطور کتاب را -که حدود سیصدوپنجاه هزار کلمه میشد- گرفت و آن را برای ناشری که میشناخت فرستاد. یکی دو هفتهای بعد، جوابی از آن آقا دریافت کردم که میگفت نمیتواند کتاب را چاپ کند.
خلاصهی کلام او این بود که سال گذشته مؤسسه او چندین کتاب مثل آن چاپ کرده و همهی آنها با عدم استقبال مواجه شدهاند و به علاوه، کتاب در شکل فعلیاش چنان غیر حرفهای و شرح حال گونه و ناشیانه است که هیچ ناشری حاضر نمیشود با چاپ آن سرمایهاش را به خطر بیندازد. آن روزها خودم هم آنقدر افسرده و فرسوده بودم و توهم آفرینشی که دو سالونیم وجودم را فرا گرفته بود، دیگر چنان رنگ باخته بود که با گفتههای آن آقا توافق داشتم. در آن ایام، من مدرس یکی از دانشگاههای بزرگ نیویورک بودم و وقتی اواخر سال فرا رسید، به خارج از کشور رفتم. تازه شش ماهی از رفتنم گذشته بود که ناشر دیگری در آمریکا به من خبر داد دستنویس کتاب مرا خوانده است و میل دارد به محض بازگشتم دربارهی آن با من گفتوگو کند.
همان سال، روز عید سال نو به آمریکا برگشتم. فردای آن روز به ناشری که به من خبر داده بود، تلفن زدم. از من خواست به دفترش بروم و با او گفتوگو کنم. بلافاصله رفتم و وقتی آن روز صبح دفترش را ترک کردم قراردادی امضا کرده بودم و چکی به مبلغ پانصد دلار در دست داشتم.[...]
شش یا هشت ماه بعدی را در دانشگاه درس دادم و با ویراستار ناشر روی دستنویس کتابم کار کردم. ماه اکتبر 1929 کتاب منتشر شد. تمام این ماجرا همچنان همان حال و هوای وحشت و حالت غیر واقعی رؤیاگونی را داشت که نوشتن کتاب در من برانگیخته بود؛ یعنی هنگامی که اولینبار جداً نوشتن آخر را شروع کرده بودم و در اتاقم در لندن دراز کشیده بودم و دستهایم را زیر زیر سرم گذاشته بودم و به این فکر افتاده بودم که من اینجا چه میکنم. عریانی کامل و ترسناک نوشتهی چاپ شده، همان که در نظر همهی ما به طرز توصیفناپذیری از جنس شرم است، هر روزی که میگذشت، نزدیکتر میشد. نمیتوانستم باور کنم که این برهنگی را طلبیده بودم. احساس میکردم که بیشرمانه خودم را در معرض نگاه دیگران قرار دادهام و با این همه، معجون سحرآسای آرزو و خلاقیت با چشم مار افسونم کرده بود و من قادر به هیچ عمل دیگری نبودم. سرانجام نزد آن ویراستاری رفتم که با من همکاری کرده بود و پیدایم کرده بود، و از او پرسیدم آیا میتواند آخر و عاقبت کار مرا پیشبینی کند. او هم گفت ترجیح میدهد چیزی نگوید و گفت که نمیتواند پیشگویی کند یا بداند چه نتیجهای عایدم خواهد شد و گفت: «تنها چیزی که میدانم این است که نمیتوانند [کتاب تو را] به حال خود رهایش کنند، نمیتوانند نادیدهاش بگیرند. این کتاب راه خودش را باز میکند.»
حکایت کم و بیش از این قرار بود.[...] در بعضی موارد، منتقدان این کتاب را بسیار ستودند؛ در دیگر موارد، از آن خوششان نیامد ولی از همه مهمتر، با گذشت زمان، همچنان در دل خوانندگان اهل کتاب جا باز میکرد. چاپ اول آن در یک دورهی زمانی چهار، پنج ساله همچنان میفروخت و بعد در نسخهی چاپی ارزانترش، مجموعهی «کتابخانهی معاصر»، جان تازهای گرفت و باز هم فروخت. نتیجه این شد که بعد از انتشار کتاب در پاییز 1929، ناگهان دریافتم که به مقام نویسندگی رسیدهام و همینجا بود که یکی از اولین درسهای بزرگ زندگیام را به عنوان یه نویسنده رفته رفته آموختم.
تا آن زمان، من مرد جوانی بودم که پیش از هر چیز دیگری در دنیا دلش میخواست نویسنده شود و کتاب اولش را با چنان شرارهی سرکشی از توهم خلق کرده بود که هر نویسنده جوانی لابد در درونش احساس میکند، در لحظهای از زندگی که هیچ انگیزهای جز امید خویش ندارد که او را به پیش براند. حالا آن وضع تا اندازهای تغییر کرده بود. پیش از آن، من در امید و آرزویم نویسنده بودم و اکنون به راستی نویسنده شده بودم. میخواندم که دربارهام، مثلاً نوشتهاند که من از «نویسندگان جوان آمریکا» هستم. برخی منتقدان میگفتند من کسی هستم که باید نامش را به خاطر سپرد. آنها با اشتیاق و قدری دلواپسی چشم انتظار کتاب بعدیام بودند و این جا هم آموزش من در مقام یک نویسنده هر لحظه عمق بیشتری مییافت. اکنون حقیقتاً میشنیدم که دیگران درباره من گفتوگو میکنند و به دلیلی این واقعیت، بسیار سهمگینتر از آن چیزی بود که زمانی به تصور درآورده بودم. این واقعیت نگرانم میکرد، سر درگمم میکرد، احساس غریبی از گناه و مسئولیت در وجودم برمیانگیخت. من یک نویسندهی جوان آمریکایی بودم و آنها نسبت به آیندهام امیدوار و بیمناک بودند اما آخر من چه کار میخواستم بکنم و اصلاً آیا آن کار ارزشی داشت، حتی ذرهای، بیش و کم؟ آیا نقایصی که آنها در کارمن یافته بودند بدتر میشد یا این که میتوانستم بر طرفشان کنم؟ آیا من صرفاً شهاب زودگذر دیگری بودم؟ یا این که میتوانستم راهم را باز کنم؟ چه بر سرم میآمد؟
نگرانی در دلم راه یافت و من هم مانعش نشدم. شبها به خانه میرفتم و به اتاق نگاهی میانداختم و فنجان قهوه صبحم را میدیدم که هنوز شسته نشده بود و کتابهایی که روی زمین افتاده بود و پیراهنی که شب قبل به گوشهای پرت کرده بودم و انبوه عظیم دست نوشتهها و همه چیز مثل همیشه همانقدر معمولی و همانقدر به هم ریخته و بعد به این فکر میافتادم که من حالا یک «نویسندهی جوان آمریکایی» هستم که به طریقی دارم سر خوانندگانم و منتقدانم کلاه میگذارم، چون پیراهنم انگار همانطور بود که بود و کتابهایم و تختخوابم ،لابد منظور را درک میکنید، نه به این خاطر که به هم ریخته بودند، معمولی بودند، مثل همیشه، بلکه به این خاطر که انگار همانطور بودند که بودند.
ولی بعد واقعیت دیگری رفتهرفته مثل خوره به جانم افتاد. منتقدان به تدریج سراغ کتاب بعدیام را میگرفتند و این بود که من ناچار شدم به کتاب بعدیام فکر کنم. همیشه دلم میخواست به کار بعدیام فکر کنم، به کتاب سیویکم، کتاب پنجاهودوم. یقین داشتم که صد کتاب میتوانم بنویسم که همه هم کتابهای خوبی میشوند که هر کدامشان میتوانند مرا مشهور کنند. اما اینجا هم اتفاق غریب و تکاندهندهای افتاد و امید سرکش و ایمان پرشور من دوباره رنگ باخت و آن واقعیت هم آشکار و انکارناپذیر به قوت خود باقی ماند. حالا که من عملاً کتابی نوشته بودم و آنها، خوانندگان و منتقدان واقعی که آن را خوانده بودند، منتظر کتاب دوم بودند، به مشکل برخورده بودم. من البته آنطور که از آن وحشت داشتم به مشکل برنخورده بودم بلکه طوری سفت و محکم به مشکل برخورده بودم که آدم به دیواری برمیخورد. من نویسنده بودم. نویسندگی را پیشهی زندگی خود کرده بودم؛ دیگر بازگشتی در کار نبود، باید ادامه میدادم. چه میتوانستم بکنم؟ بعد از کتاب اول، باید کتاب دومی مینوشتم اما این کتاب دوم قرار بود دربارهی چه چیزی باشد؟ از کجا میآمد؟
این واقعیت گریزناپذیر، با این که رفتهرفته شدت و حدت بیشتری گرفت، ابتدا چندان هم ناراحتم نکرد. در عوض، نگران بسیاری چیزهای دیگر بودم که به انتشار کتاب اول ارتباط داشت و مانند دفعهی قبل هیچ یک از آنها را پیشبینی نکرده بودم. در وهلهی اول، من واقعیتی را پیشبینی نکرده بودم که البته بعد از نوشتن یک کتاب مثل روز برای آدم روشن میشود ولی تا وقتی کتابی ننوشته باشد قادر به پیشبینی آن نیست. آن واقعیت هم این است که آدم کتاب نمینویسد که به خاطر بیاوردش بلکه کتاب مینویسد تا فراموشش کند و حالا آن واقعیت برایم آشکار شده بود. همین که کتاب چاپ شد، به تدریج فراموشش کردم، دام خواست فراموشش کنم، دلم نمیخواست کسی دربارهی آن با من حرف بزند یا چیزی بپرسد. فقط دلم میخواست دست از سرم بردارنده کتاب و دهنشان را ببندند و حرفش را پیش نکشند و با این همه از ته دل میخواستم کتابم موفق شود. میخواستم در دنیایی که حسرت موقعیت پرافتخار شهرت و اعتبارش را میخوردم به آن موقعیت دست یابم. خلاصه میخواستم مرد موفق و مشهوری شوم و در عین حال میخواستم همان زندگی آرام و بیسروصدایی را داشته باشم که همیشه داشتم و کسی راجع به شهرت و موفقیتم با من حرف نزند.
این مشکل به وضعیت دشوار و آزاردهندهی دیگری منجر شد. من کتابم را کم و بیش مستقیماً با استفاده از تجربهی شخصی زندگی خودم نوشته بودم و به علاوه، اکنون فکر میکنم که شاید آن را با نوعی شور و حرارت عریان روح نوشته باشم که مشخصهی آثار اولیه هر نویسنده جوانی است. در هر صورت، میتوانم صادقانه بگویم که هیچ پیش بینی نمیکردم چه اتفاقی خواهد افتاد. من نه فقط از نحوهی واکنش منتقدان و عموم خوانندگان به کتابم غافلگیر شدم بلکه بیش از همه بازتاب آن در شهر زادگاهم غافلگیرم کرد. خیال کرده بودم شاید روی هم رفته صد نفری در شهر پیدا شوند که کتاب را بخوانند ولی صرف نظر از جماعت سیاه پوست و نابینا و اشخاص به کلی بی سواد، اگر صد نفری پیدا شدند که آن کتاب را نخوانده بودند، من که از آنها خبر ندارم. تا چندین ماه، شهر چنان از خشم و بیزاری به خود میپیچید که امکانش برایم متصور نبود. روحانیان کلیسهای مهم بر کرسیهای خود کتاب را تقبیح کردند. مردها در خیابانها جمع میشدند و کتاب را تقبیح میکردند. تا چندین هفته، باشگاههای زنان، مهمانیهای بازی بریج، ضیافتهای عصرانه، جشنها، باشگاههای کتاب، خلاصه تمام ساختار پیچیده روابط اجتماعی یک شهر کوچک غرق در هیاهوی و حشتناکی شد. نامههای بیامضایی مملو از فحش و ناسزا به دستم میرسید که در یکی تهدید کرده بودند اگر به خانه برگردم مرا میکشد و بقیه هم صرفاً نامههایی کثیف و مستهجن. [...] برای نخستینبار درس تازهای آموختم که هر نویسندهی جوانی باید بیاموزد و این درس تازه، نیروی آشکار و عریان متن چاپ شده است. در آن ایام، در موقعیت گیج کننده و کم و بیش طاقتفرسایی قرار داشتم. لذتی که از موفقیت کتابم میبردم در آمیخته بود و با این همه به نظرم من از این تجربه هم چیزی آموختم. برای اولینبار، ناچار شدم با این مسأله مستقیماً رودررو شویم. مواد و مصالح هنرمند از کجا میآید؟ روش صحیح استفاده از این مواد و مصالح کدام است و احساس مسئولیت هنرمند به عنوان عضوی از اجتماع تا چه حد باید آزادی عمل او را در به کار گیری آن مواد و مصالح محدود کند؟ این مسئلهی دشواری است و هنوز هم به هیچ وجه نتوانستهام تکلیف خودم را با آن روشن کنم. چه بسا هرگز هم نتوانم اما در نتیجه آن همه اندوهی که در آن ایام تحمل کردم و آن همه اندوهی که شاید دیگران با خواندن کتاب من تحمل کرده باشند، در این باره بسیار فکر کردهام و به نتایج معینی هم رسیدهام.
کتاب من از آن دست کتابها بود که غالباً آن را رمان خودزندگینامه مینامند. من در مقدمهی کتاب با این اصطلاح مخالفت کردم و در توضیح استدلال خود گفتم که هر اثر جدی خلاقانهای ضرورتاً چیزی جز خودزندگینامه نیست، و گفتم [... رماننویس شاید ناگزیر شود] نیمی از شخصیتهای شهر زادگاهش را زیرورو کند تا بتواند فقط یکی از شخصیتهای رمانش را خلق کند. با وجود این، اهالی شهر زادگاهم نه متقاعد شدند نه آرام گرفتند و اتهام خودزندگینامه در بسیاری موارد دیگر هم علیه من به کار رفت.
همانطور که گفتم، به اعتقاد من [...] هر کس بخواهد اثر به راستی باارزشی خلق کند باید از مواد و مصالح و تجربههای شخصی زندگی خودش استفاده کند. ولی در عین حال اکنون عقیده دارم که نویسندهی جوان غالباً به دلیل بیتجربگی از مصالحی در زندگی استفاده میکند که شاید تا حدودی آشکارتر و سر راستتر از آن است که در اثر هنری باید باشد. کاری که نویسنده جوان به احتمال زیاد میکند این است که حد و مرز واقعیت و حقیقت واقع را مخدوش میکند. او ناخودآگاه میکوشد هر واقعه را به فلان نحو توصیف کند، چون آن واقعه عملاً به فلان نحو اتفاق افتاده است و از نقطه نظر هنری، اکنون میتوانم بگویم که این کار درست نیست؛ مثلاً اهمیتی ندارد که نویسندهای به خاطر بیاورد زن زیبای سهل الوصولی در سال 1907 از ایالت کنتاکی آمده بود. این زن کاملاً امکان داشت از آیداهو یا تگزاس یا نُوااسکوتیا آمده باشد. آن چه حقیقتاً اهمیت دارد فقط این است که بتوانیم سرشت و شخصیت زن زیبا را هر چه دقیقتر توصیف کنیم. [...] با این حال، امکان ندارد کسی بهرهای از خلاقیت برده باشد و تجربه شخصی خودش را مو به مو چنان که بوده توصیف کند. در هر اثر هنری، شخصیت هنرمند همه چیز را تغییر میدهد و دگرگون میکند و تا جایی که به کتاب اول من مربوط میشود، میتوانم صادقانه بگویم که تصور نمیکنم حتی یک صحنه از آن منطبق بر واقعیت باشد؛ و من از این ماجرا نکته جالب دیگری آموختم. زیرا با این که کتاب من منطبق بر واقعیت نبود، منطبق بر تجربه عمومی شهری بود که در آن متولد شدهام و طبعاً امیدوارم منطبق بر تجربه عام همه انسانها هم بوده باشد. بهترین نحوی که میتوانم این موقعیت را تشریح کنم، چنین است: گویی من پیکرتراشی بودم که برای ساختن قالب اثرش نوع خاصی از خاک رس را پیدا کرده است. بعد کشاورزی از راه میرسد و این کشاورز منطقهای را که خاک رس از آن استخراج شده خوب میشناسد و پیکر تراش را میبیند که دارد کار میکند و به او میگوید: «من میدانم این خاک رس را از کدام زمین آوردهای.» ولی البته منصفانه نیست اگر این کشاورز بگوید: «من این مجسمه را هم میشناسم.» تجربهی حیرتانگیز من این است که اهالی زادگاهم نه تنها اطمینان داشتند آن دسته از وقایع و شخصیتهای کتاب اولم را به یاد میآورند که چه بسا ریشهای هم در واقعیت داشت بلکه با همان اطمینان وقایعی را به یاد میآوردند که تا جایی که میدانم، هیچ پایه و اساس تاریخی ندارد؛ مثلاً صحنهای در کتاب هست که سنگتراشی مجسمهی مرمر فرشتهای را که سالها همچون گنجینهای از آن مراقبت کرده به زن بدنامی از اهالی شهر میفروشد تا جایی که میدانم، این ماجرا هیچ مبنای واقعی ندارد و معهذا چند نفری بعدها به من گفتند نه تنها آن واقعه را دقیقاً به خاطر دارند، بلکه عملاً خود شاهد آن معامله بودهاند و ماجرا به همین ختم نشد. شنیدم که یکی از روزنامهها خبرنگار و عکاسی را به گورستان شهر فرستاده و عکسی در روزنامه چاپ شده با توضیحی به این مضمون که فرشتهی مورد نظر به همان فرشتهی اکنون مشهوری است که سالها در ایوان آن سنگتراش قرار داشته و عنوان کتاب من هم از آن گرفته شده است. جنبهی تأسفآور ماجرا این بود که من هرگز فرشته را ندیده بودم یا چیزی از آن نشنیده بودم و آن فرشته هم، در واقع، بر مزار یکی از بانوان مشهور شهر قرار داشت که چند سال پیش درگذشته بود و خانوادهی خشمگینش هم بلافاصله نامهای به روزنامه نوشته بودند و خواستار تکذیب آن گزارش شده بودند و گفته بودند که مادرشان هیچ ارتباطی با آن کتاب شرمآور ندارد یا با آن فرشتهی شرمآوری که عنوان آن کتابی شرمآور از نام او گرفته شده است. چنین بود بعضی از مشکلات پیشبینینشدهای که بعد از انتشار کتاب اولم با آنها مواجه شده بودم.
ماهها پشت سر هم سپری میشد؛ به موفقیتی دست پیدا کرده بودم. راه برایم باز شده بود. فقط یک کار مانده بود و آن هم کار کردن بود، در حالی که من داشتم وقتم را تلف میکردم. با عصبانیت و اندوه و خشم بیهودهای نسبت به نحوهی واکنش زادگاهم به کتابی که نوشته بودم با همچنان وقت تلف کردن با احساس وجد سرخوشانهای که ستایش خوانندگان و منتقدان در من برمیانگیخت یا تلخکامی و عذابی که با دیدن ریشخند و استهزای آنان به من دست میداد. برای اولینبار در زندگیام، به ماهیت یکی از بزرگترین کشمشهای هنرمند پی برده بودم و با ضرورت مواجهه با آن روبهرو شده بودم. برای اولینبار در زندگیام متوجه شدم که هنرمند نه تنها باید مثل دیگر آدمها زندگی کند و عرق بریزد و عشق بورزد و رنج بکشد و لذت ببرد، بلکه هنرمند باید مثل دیگر آدمها کار هم بکند و به علاوه، حتی باید در حالی کار کند که این امور عادی زندگی جریان دارند. این نکته به نظر ساده و پیش پاافتاده میآید، ولی من آن را به بهای گزافی آموختم و البته در یکی از سختترین لحظات زندگیام. چیزی به عنوان خلأ هنرمندانه وجود ندارد؛ چیزی به عنوان فلان دورهی زمانی وجود ندارد که هنرمند بتواند طی آن در فضای شادمانهای کار کند، فارغ از درد و عذابی که لابد دیگر مردمان احساس میکنند و حتی اگر هم هنرمند بتواند چنین فرصتی را به چنگ آورد، این از آن فرصتهاست که نباید آرزویش را داشت، از آن فرصتها که نباید برای مدت نامحدودی خواهانش بود.
پینوشتها :
*تیتر مطلب از عنوان کتاب اول تامس ولف گرفته شده است.
1. «Look Homeward,Angel» در سال 1929 و «OfTime and the River» در سال 1935
2. احمد کسایی پور متن کامل را ترجمه کرده است که در آینده منتشر خواهد شد.
3. منظور مکسول پر کینز است.
ارسال دیدگاه