فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

زندگی‌نامه و آثار ویلیام فاکنر

زندگی‌نامه و آثار ویلیام فاکنر

نویسنده : تحریریه‌ی کتابونه

#ویلیام_فاکنر در سال ۱۸۹۷ میلادی در نیو آلبانی میسی‌سیپی به دنیا آمد و در ۶ ژوئیه ۱۹۶۲، سه هفته بعد از آن که از اسب افتاد، بر اثر سکته‌ی قلبی در آکسفورد میسی‌سیپی در گذشت.
در ۱۹۰۲ خانواده‌اش به آکسفورد، مرکز دانشگاهی میسی‌سیپی، نقل مکان کرد. به دلیل وزن کم و قد کوتاه در ارتش ایالات متحده پذیرفته نشد ولی به عنوان دانشجوی دانشگاه افسری در یگان پرواز سلطنتی در تورنتوی کانادا نام نویسی کرد و در ۲ دسامبر ۱۹۱۸ به عنوان افتخاری ستوان دومی نائل شد. وارد دانشگاه می سی‌سی پی شد و در سال ۱۹۲۴ از دانشگاه انصراف داد و در ۱۹۲۵ همراه با دوستش با یک کشتی باربری به ایتالیا رفت و از آنجا پای پیاده رهسپار آلمان و فرانسه شد.
در ژوئن ۱۹۲۹ با استل اولدم ازدواج کرد. سفرهایی به هالیوود و نیویورک داشت و درین فاصله چندین فیلمنامه و نمایشنامه نوشت.
فاکنر از آن دست نویسندگان بود که با پیران پرچانه و مردم زحمت‌کشی که در مزارع آمریکایی کار می‌کردند و ذهنشان انباشته از خاطرات دور بود، هم‌سخن می‌شد و این هم‌صحبتی را به هم‌نشینی با نویسندگان و ادبای آمریکایی ترجیح می‌داد. البته باید گفت وقتی به روند نویسنده شدن فاکنر نگاه می‌کنیم، ما نیز مثل خود او دچار حیرت می‌شویم؛ چرا که او پسرکی بود از یک شهر کوچک و دورافتاده که نه وجهه روشن فکرانه داشت و نه آشنایی با محافل ادبی آمریکا. با این حال او خیلی زود توانست به یکی از نویسندگان معروف داخل و خارج از کشور تبدیل شود و نویسنده‌ای صاحب سبک در ادبیات آمریکا باشد.
در مورد تحصیلات رسمی فاکنر باید گفت که او کمترین تحصیلات را داشت. فاکنر در همان سال اول ترک تحصیل کرد. پدر و مادرش ظاهراً به خاطر این کار پسرشان هیچ داد و فریادی راه نینداختند. او مدت کوتاهی به دانشگاه میسی‌سیپی رفت، ولی این شانس صرفاً به لطف موقعیتی بود که نصیب سربازانِ از جنگ بازگشته نصیبش شده بود.
فاکنر یک ‌ترم زبان انگلیسی خواند و پایین‌ترین نمره را دریافت کرد. دو ترم زبان فرانسوی و زبان اسپانیایی خواند که نمره‌اش بهتر از زبان انگلیسی نبود. او در دانشگاه نه تاریخ خواند، نه فلسفه و روان‌شناسی. فاکنر در آن ایام دنبال اشعار انگلیسی اواخر قرن ۲۰ رفت و همین‌طور آثار داستانی سه رمان‌نویسی را که دنیاهای داستانی و خیالی حیرت‌انگیزی را ابداع کرده بودند؛ #بالزاک، #دیکنز و #کنراد. این سه نویسنده از نویسندگانی بودند که دنیای زنده و واقعی و منطقی اطرافشان را در ادبیات بازتاب داده بودند و می‌شد آن را جایگزین دنیای واقعی کرد.
فاکنر هنوز ترک تحصیل نکرده بود که جنگ جهانی اول ناگهان شروع شد. او دوست داشت خلبان شود و در برابر مجارستانی‌ها دست به پرواز بزند. او را برای گذراندن دوره‌ی آموزش خلبانی به کانادا فرستادند، ولی قبل از این که بتواند پرواز انفرادی خود را انجام دهد، جنگ به پایان رسید. بعد از پایان جنگ، او در حالی به آکسفورد برگشت که یونیفرم افسران نیروی هوایی را به تن داشت و لهجه‌اش بریتانیایی بود و یکی از پاهایش هم لنگ می‌زد. خودش به دوستانش می‌گفت لنگیدنش به خاطر یک سانحه‌ی هوایی بوده و حتی به دوستان نزدیکش هم گفته بود در جمجمه‌اش پلاتین دارد. فاکنر تا سال‌ها پیش هر کس که می نشست، می‌گفت خلبانی بوده که پلاتینی در جمجمه دارد بر اثر یک سانحه‌ی هوایی. بعدها که به چهره‌ی سرشناسی در ادبیات آمریکا تبدیل شد، این افسانه را از ذهن خود بیرون کرد و دیگر آن را نقل نکرد. با این حال همواره یکی از آرزوهای او این بود که دوست داشت خلبان شود و برای همین در سال‌های بعد از جنگ جهانی اول و دو سال قبل از شروع جنگ جهانی دوم توانسته بود بعد از پول درآوردن برای خود یک هواپیمای کوچک شخصی بخرد.
فاکنر پیش از آن که نویسنده‌ای حرفه‌ای شود و از این راه زندگی خود را تأمین کند، در آمریکا زندگی سرگردانی داشت. او حتی برای زنان شعر می‌سرود؛ شعرهایی که چیزی به افتخارات او اضافه نکردند. او از نویسندگانی بود که مشاغل متعددی را پشت سر گذاشتند و از این شغل به شغل دیگر می‌رفتند. برای مدت چند سال در اداره‌ی پست به عنوان شغلی تشریفاتی، رئیس یک پستخانه‌ی کوچک بود. آنجا در ساعات اداری کتاب می‌خواند و می‌نوشت تا این که به خاطر عملکرد ضعیفش از اداره‌ی پست اخراجش کردند.
او با آن که زندگی آس‌وپاسی را پشت سر می‌گذاشت، حاضر نبود از زادگاه خود بیرون رود و با رفتن به شهری بزرگ‌تر برای خود کاری دست و پا کند. برای فاکنر سخت بود خود را از دسترس مادرش دور نگه دارد. مادرش زنی معقول بود که با پسر بزرگ خود رابطه‌ی بهتری داشت تا با شوهر بی‌حال و بی‌اراده‌اش.
فاکنر در سفرهای کوتاهی که به اطراف زادگاهش می‌کرد، توانسته بود دوستانی برای خود دست و پا کند. یکی از آن‌ها #شروود_اندرسن بود؛ نویسنده‌ای که روی فاکنر و #همینگوی تأثیر زیادی گذاشت. فاکنر بعدها تلاش کرد تأثیر شروود اندرسن را بر خود کم کند. او کم کم شروع به انتشار نوشته‌هایی کوتاه در مطبوعات کرد.
فاکنر سال ۱۹۲۵ برای اولین‌بار به خارج سفر کرد. دو ماه را در پاریس گذراند و از آنجا خوشش آمد؛ شروع به نوشتن رمان کرد. خیلی زود نوشتن آن را متوقف کرد. بعدها فاش کرد که قصه‌ی آن زمان قصه‌ی نقاشی بود که در جنگ زخمی شده و برای پیشرفت هنری به پاریس رفته است. در مدتی که در پاریس بود، توانست به کافه‌ی محبوب #جیمز_جویس برود و یک بار هم جویس را ببیند، ولی نزدیکش نشد.
وقتی به زندگی فاکنر نگاه می‌کنیم، چیزی که زندگی‌نامه‌نویسان روی آن تاکید می‌کنند، این است که او نویسنده‌ای سرسخت است و سعی می‌کند با سماجت راه خود را باز کند. اما نویسنده‌ای نیست که استعداد قابل توجهی داشته باشد. بعد از بازگشتش به آمریکا متنی نوشت در ۱۴ هزار کلمه با کلی ایده و شخصیت. این همان چیزی بود که بعدها زمینه‌ساز رمان‌های بزرگ او شد. همه‌ی اتفاق‌ها در منطقه‌ی خودساخته «یوکناپاتاوا» رخ می‌دادند.
فاکنر به قدری در زندگی اولیه‌اش بی‌دست‌وپا بود که حتی پدر دختری به نام استله که از کودکی هم‌بازی فاکنر بود، حاضر نبود دخترش را به فاکنر دست‌وپاچلفتی بدهد. او دخترش را به وکیلی داد که به نظر می‌رسید آینده‌ی بهتری داشت. با این حال چند سال بعد استله که ۳۲ سال داشت، با دو کودک خردسال به خانه‌ی پدری بازگشت و فاکنر با او ازدواج کرد. در طول ماه عسل، استله سعی کرد خود را غرق کند.
ازدواج فاکنر با او ازدواج ناخوشایندی از آب درآمد و دخترشان وقتی بزرگ‌تر شد، درباره‌ی ازدواج فاکنر با مادرش گفته بود: «آن‌ها اصلاً به درد هم نمی‌خوردند.» سوالی که زندگی‌نامه‌نویسان فاکنر می‌پرسیدند، این بود که چرا آن‌ها به درد هم نمی‌خوردند و پاسخ این بود که استله با وجود آن که زن باهوشی بود، ولی عادت داشت ولخرجی کند و کارهای خانه را بدهد خدمتکارها انجام بدهند. زندگی آن‌ها در یک خانه‌ی درب و داغان سپری می‌شد. در آن خانه فاکنر صبح‌ها کارش نوشتن بود و بعدازظهرها به چوب‌بری و لوله‌کشی می‌پرداخت.
زندگی برای فاکنر بد می‌گذشت. او که برای امرار معاش سخت کار می‌کرد، خانواده‌ی خود را چنین توصیف کرده بود: «یک قبیله‌ی کامل که مثل یک عالمه لاشخور می‌افتند روی پول‌هایی که درمی‌آورم.» نابغه‌ی درخشان ادبیات آمریکا، در سال‌های ۱۹۳۰ برای تأمین لاشخورها مجبور شد رمان‌نویسی را کنار بگذارد و در عوض برای مجلات عامه‌پسند داستان بنویسد و حتی برای هالیوود نیز فیلم‌نامه بنویسد.
اقتصاد خراب آمریکا در دهه‌ی ۱۹۳۰ به گونه‌ای بود که در آن برای حرفه‌ی رمان‌نویس آوانگارد جایی وجود نداشت. گفته‌اند که ناشران به داستان‌های او توجه می‌کردند، ولی می‌دانستند این داستان‌ها فروش بالایی نخواهند داشت. فاکنر نویسنده‌ای بود که به طرز فوق‌العاده‌ای در اصلاح نوشته‌های خود سرسخت بود. ایده‌ها و مواد داستان‌هایی که در مطبوعات منتشر می‌کرد، بعدها شکل دگرگون‌شده‌ای از آن‌ها را در رمان‌ها و داستان‌های بعدی خود می‌آورد.
هنگامی که سال ۱۹۳۲ وارد هالیوود شد، در حالی که به خاطر رمان نخستش که سال ۱۹۳۱ منتشر شده بود، بدنامی گذرایی نصیبش شده بود، واقعاً هیچ چیز از صنعت فیلم‌سازی نمی‌دانست. او در زندگی خصوصی‌اش همان‌قدر از فیلم بدش می‌آمد که از موسیقی بلند.
گفته‌اند استعدادی برای کنار هم قرار دادن دیالوگ‌ها نداشت و از این کار تا حدود زیادی بدش می‌آمد. او در هالیوود به عنوان پولداری بی‌نیاز معروف شد و کارگزینی بلافاصله قراردادش را با او تغییر داد. دستمزد او از هفته‌ای ۱۰۰۰ دلار تا حدود یک دهه بعد از آن به ۳۰۰ دلار تنزل کرد. او حدود ۱۳ سال در هالیوود کار کرد و در این سال‌ها آنچه نصیبش شد، دوستی با کارگردانان و بازیگران مشهور بود.
جی. ام کوئتسی که خود بعدها برنده‌ی نوبل ادبیات شد، درباره‌ی تأثیر هالیوود روی نثر داستانی فاکنر می‌گوید: «فیلم‌نامه‌نویسی تأثیر بدی روی نثر او گذاشت. فاکنر در سال‌های جنگ جهانی دوم روی یک سلسله فیلم‌نامه‌های اندرزگونه و روحیه‌بخش و وطن‌پرستانه کار کرد. او خود نیز پی برد هالیوود چه آسیبی به نویسندگی او زده است.» فاکنر نیز درست چهار سال بعد از بیرون آمدن از هالیوود اعتراف کرد که پی برده آشغال‌نویسی برای سینما تا چه اندازه نثرش را خراب کرده.
جایزه‌ی نوبل ادبیات سال ۱۹۴۹ به او اهدا شد و فاکنر را حتی در آمریکا هم معروف کرد.
توریست‌ها از جاهای خیلی دور به سمت خانه‌اش می‌رفتند تا او را ببیند. وزارت امورخارجه آمریکا برای او دعوت‌نامه‌هایی فرستاد که او به عنوان سفیر فرهنگی آمریکا به کشورهای خارجی سفر کند و او این دعوت‌نامه‌ها را با شک و تردید پذیرفت. فاکنر که از قرار گرفتن در برابر میکروفون و پاسخ گفتن به سؤال‌های ادبی دستپاچه و عصبی می‌شد، به باده‌گساری پناه برد تا خود را برای جلسات آماده کند. وقتی یاد گرفت چگونه با روزنامه‌نگاران ارتباط برقرار کند، با نقش خود به عنوان نویسنده‌ی برنده نوبل ادبیات راحت‌تر کنار آمد.
سفرش به ژاپن موفقیت بسیاری را برای روابط آمریکا با ژاپن در سال‌های تیرگی روابط آمریکا و ژاپن به همراه داشت. در فرانسه و ایتالیا مورد توجه گسترده‌ی مطبوعات قرار گرفت. او در یکی از مصاحبه‌های مطبوعاتی خود گفته بود: «اگر آن‌طور که خارجی‌ها به دنیای من اعتقاد دارند، آمریکایی‌ها به دنیای من اعتقاد داشتند، احتمالاً می‌توانستم یکی از شخصیت‌های داستانی‌ام را نامزد ریاست جمهوری کنم.»
فاکنر بعد از دریافت جایزه‌ی نوبل ادبیات بود که توانست خیلی زود به عنوان نویسنده‌ای تاثیرگذار در سراسر جهان شناخته شود و ایران نیز از این تأثیرپذیری مستثنا نبود. آثارش در همان سال‌های بعد از دریافت نوبل که تقریباً مصادف بود با دهه‌ی ۴۰ در ایران، به فارسی ترجمه شدند و نویسندگان زیادی از آن‌ها تأثیر پذیرفتند. در ایران #صادق_چوبک و #هوشنگ_گلشیری جزو کسانی بودند که خیلی زود تحت تأثیر او قرار گرفتند و معروف‌ترین آثارشان را به نام‌های «سنگ صبور» و «شازده احتجاب» براساس شگردها و دستاوردهای فاکنر نوشتند.

از خشم و هیاهو چه می‌دانید؟
#خشم_و_هیاهوی ویلیام فاکنر را به‌سختی می‌توان تا انتها خواند و به‌دشواری می‌توان داستانش را تمام و کمال فهمید اما این رمان پررمز و راز ویژگی‌های منحصربه‌فردی دارد که آن را در کنار شاهکارهای ادبیات جهان قرار می‌دهد. اما این ویژگی‌ها کدامند؟
در این رمان روایت در سطح پیش نمی‌رود بلکه با عبور از شخصیت‌های مختلف فضا را ناهموار می‌کند و در این ناهموار بودن است که ریشه‌های زیبایی‌شناسی روایی برجسته می‌شود. و همین تکنیک جذابیت را در فضای پرآشوب داستان می‌پراکند. می‌توانم بگویم در این رمان به‌راحتی به فهم داستان پی نمی‌بریم. ممکن است ارتباط اولیه برقرار شود، اما آن ارتباط دوم، یک ارتباط درونی است و مستلزم آن است که ما به فهم روان‌شناختی کاراکترها نزدیک شویم. آن همه آدم برای بار اول دارند دیده می‌شوند، آدم‌هایی جنوبی که تراژدی زندگی‌شان با آدم‌های غیرجنوبی کاملاً متفاوت است.
آدم هنگام خواندن این کتاب یاد می‌گیرد چگونه کتاب بخواند؛ رؤیا و تخیلی پیچیده که تو را از لایه‌ها گذر می‌دهد تا با پیچیدگی و حزن آدم‌های دورافتاده یکی بشوی.
شخصیت بنجی مثل یک معجزه است. وقتی زبان او را در شروع داستان کشف می‌کنی، درواقع انگار به کشف خود نشسته‌ای. بنجی شخصیتی عقب‌مانده یا دیوانه است که ما مجبوریم ردش را بگیریم تا به خانواده‌ی کامپسون برسیم. اگر بنجی با این استادی خلق نمی‌شد، رسیدن به کونتین و جاسن و خواهرش کدی بسیار سخت می‌شد. وقتی مأموریت بنجی در روایت تمام می‌شود، تنها هوشمندی کونتین است که آن فضا را سرپا نگه می‌دارد؛ انسان هوشمندی که انگار دارد فضا و مکان را به نحو شگفت‌انگیزی مهندسی می‌کند.
فاکنر یک وصیت بین‌المللی دارد که می‌گوید هر نویسنده به سه چیز در نوشتن محتاج است: تجربه، مشاهده و تخیل. اگر نویسنده به این سه موضوع اشراف داشته باشد، نوشتن می‌شود کار روزانه‌اش.
خودش گفته که برای او داستان معمولاً با یک دیدگاه یا خاطره یا تصویر ذهنی شروع می‌شود. نقل داستان در تمام آثار فاکنر تازه و بکر است. حتی قدیمی‌ترین اثرش تو را پس نمی‌زند. چون آن‌قدر حیرت‌انگیز است که تو هر بار از زاویه‌ای جداگانه انسان را کشف می‌کنی و به سرنوشت بشر علاقه‌مند می‌شوی؛ به سرنوشت آدم‌هایی که تمام ارزش‌های انسانی را تا حد ممکن از دست داده‌اند و تقدیر آن‌ها را در عمیق‌ترین لایه‌های تراژدی به دام انداخته و گویی هیچ راه حلی هم برای آن‌ها باقی نمانده است.
شما وقتی به خشم و هیاهو توجه می‌کنید، درمی‌یابید که هر شخصیتی به تناسب فرهنگ، لحن و زبان خوش می‌تواند قسمتی از فضا و مکان را تسخیر کند. گاه پیش می‌آید یک شخصیت فضای کمتری را بگیرد اما اثرپذیرتر از دیگران باشد، در همان مقطعی که دیده شده، مانند بنجی.
بنجی یک شخصیت دراماتیک کامل است که فاکنر با تبحر خاص او را در یک میزانسن باورپذیر جا می‌دهد. بنجی هیچ حرکت اضافه‌ای ندارد و می‌داند از کدام نقطه به جایگاه بعدی قدم بگذارد. در رمان «گور به گور» همه‌چیز با صدایی شروع می‌شود که کلمات را راه می‌اندازد؛ صدای ساخته شدن تابوتی که مانند افکت، در ابتدای رمان، مرتباً در گوش خواننده پژواک می‌یابد. آدم‌ها از دریچه‌ی دید خودشان ماجرا را دنبال می‌کنند. همه در یک مسیر در حال حرکتند تا تابوت ادی باندرن را، بنا به وصیت خودش، ببرند و در منطقه‌ای دور چال کنند. هنگامی که تابوت در حال حرکت است، زندگی آدم‌ها نیز با تابوت در همان مسیر سُر می‌خورد.
میسن گری درباره‌ی فاکنر گفته است که او همیشه در هوشیاری چیز می‌نوشت و سعی می‌کرد با رفتاری طبیعی اثری را خلق کند؛ یعنی او برای نوشتن به محرک نیازی نداشت.
«ویلیام فاکنر» در سال ۱۹۳۳ بر خشم و هیاهو مقدمه‌ای افزود اما فاکنر در نخستین عبارت این مقدمه، که می‌توانید آن را همراه با متن اصلی کتاب به زبان انگلیسی بخوانید، می‌نویسد: «این کتاب را نوشتم و یاد گرفتم که چطور کتاب بخوانم.»
شاید مهم‌ترین ویژگی رمان «خشم و هیاهو» در همین عبارت کوتاه فاکنر نهفته باشد، این که با این رمان می‌توان یاد گرفت که چطور کتاب خواند.
فاکنر در ادامه‌ی این مقدمه توضیح می‌دهد که پیش از این نیز در به‌کار بردن کلمات و «زبان» و به‌تبع آن نزدیکی به آن دو محتاط بوده است، همچون احتیاط یک مقاله‌نویس در به‌کارگیری کلمات، اما با نوشتن «خشم و هیاهو» یاد گرفته که در نزدیکی به زبان و کلمه احترام یا پروای خاصی را هم داشته باشد، مثل ترس همراه با لذت نزدیک شدن به دینامیت یا پروا و احتیاط نزدیکی با یک دختر {و یا یک پسر}.
«خشم و هیاهو» کارکردهای تازه‌ای از رمان و رمان‌خوانی را به خواننده معرفی می‌کند. به آدم یاد می‌دهد که رمان، روایت، دیالوگ و شخصیت‌ها می‌توانند کارکردها و ویژگی‌هایی فرای تعاریف معمول خود داشته باشند و فاکنر در این رمان این ویژگی‌های تازه را به‌کار بسته است و آن را به خواننده معرفی می‌کند. در عین حال، «خشم و هیاهو» اوج سبکی ‌است که در ادبیات امروز به «سبک فاکنر» معروف است. همان سبکی که فاکنر بعد از «خشم و هیاهو» نیز آن را در رمان‌هایی چون کتاب خواندنی «گور به گور» [با ترجمه‌ی خوب نجف دریابندری] و «حریم» و «آبشالوم، آبشالوم!» به ‌کار گرفت اما بعدها خود اعتراف کرد که هیچگاه همچون نوشتن «خشم و هیاهو» در به‌کارگیری این سبک ارضا نشده است.
ویلیام فاکنر در «خشم و هیاهو» داستان زوال زندگی «کامپسون» را از سال ۱۸۹۸ تا سال ۱۹۲۸ نشان می‌دهد و از این بابت رمان فاکنر شباهت‌هایی با رمان خواندنی «بودنبروک‌ها»ی #توماس_مان دارد و البته با روایت‌هایی کاملاً متفاوت.
او مخالف سرسخت برده داری بود و از آن‌ها که هنوز از سیاهان به عنوان برده استفاده می‌کردند، سخت خشمگین بود و از سیاهانی که هنوز تن به برده شدن می‌دادند، سخت آزرده دل بود. این‌گونه تفکر و آزادمنشی و مخالفت با هرگونه تبعیض در اکثر آثار او قابل لمس است.
در «اورلئان» با نویسندگانی آشنا شد که بعدها نقش مهمی در زندگی او داشتند. یکی از نویسندگان، بانویی بود به نام «اندرسون» که در زندگی فاکنر نقش به‌سزایی را ایفا کرد. فاکنر بعد از آشنایی با این بانوی نویسنده اولین رمان خود به نام «مزد سرباز» را منتشر کرد.
فاکنر اندیشه‌ی ازدواج با خانم اندرسون را در سر می‌پروراند. اما اندرسون با وکیلی که از نظر مالی و مقام موقعیتی به مراتب موفق‌تر از فاکنر داشت ازدواج کرد. این حادثه تأثیر عمیقی بر روحیه‌ی حساس و شاعرانه‌ی فاکنر گذاشت و دل شکسته‌ی او را با رویدادهای «جهان بودن» همسو ساخت.
داستان دیگر این نویسنده که نام آن «سارتوری» است در ۱۹۲۹ منتشرشد. در این داستان موضوعی مورد بحث قرار گرفته است که بعداً اساس فکر و نوشته‌های این نویسنده شد و آن ترسیم جنوب آمریکا یعنی قسمت «میسی سیپی» و جنگ‌های انفصال است. بر اثر این جنگ‌ها به عقیده‌ی نویسنده، نسل مردان شریف قدیمی منقرض شده و دسیسه‌کاران و اشخاص متقلب و حیله‌گر به روی کار می‌آیند. داستان «معبد» را فاکنر در سال ۱۹۳۱ منتشر کرد که از خشن‌ترین و زننده‌ترین داستان‌های وی است. این کتاب خواننده‌ی زیاد داشته است و «آندره مالرو» نویسنده‌ی شهیر فرانسه بر ترجمه‌ی فرانسه آن مقدمه‌ای نوشته و « ژان پل سارتر» نیز مقالاتی درباره‌ی آن نگاشته است.
فاکنر در سال ۱۹۲۷ داستان «پشه‌ها» را منتشر کرد که مورد توجه فراوان واقع شد. وی در سال ۱۹۳۱ کتاب «این اعداد سیزده» را نیز به رشته‌ی تحریر کشید. در سال ۱۹۳۳ وی مجموعه‌اشعارش را به نام «شاخه‌های سبز» منتشر کرد و در ۱۹۳۵ کتاب «برج» را منتشر نمود. در سال ۱۹۳۹ کتاب «نخل‌های جنگلی» وی با استقبال عمومی روبه‌رو گشت. کتاب‌های «هملت» در ۱۹۴۰ و «مزاحم دربار» در ۱۹۴۸ نام وی را در ردیف نویسندگان بزرگ معاصر آمریکا قرار داد. فاکنردر سال ۱۹۵۱ «مجموعه‌داستان‌های کوتاه» و در ۱۹۵۳«گل سفید» و در ۱۹۵۴ «یک افسانه» را به رشته‌ی تحریر کشید و در ۱۹۵۵ «جنگل‌های بزرگ» و «عمو ویلی» را منتشر کرد.
آنچه در آثار این نویسنده جلب توجه می‌کند، نخست بدبینی شدید اوست. دیگر از خصوصیات نویسندگی او تشریح و نقاشی مناظر کشتن و قطع اعضاء و نظایر این‌هاست.
از مشخصات دیگر این نویسنده شیوه‌ی خاص او در توجه به زمان است که خواننده را معمولاً گیج و گمراه می‌کند. تقریباً هیچگاه نویسنده، داستانی را مرتب و به‌تدریج از ابتدا تا انتها شرح نمی‌دهد، بلکه اغلب از آخر مطلب شروع می‌کند.
این نویسنده، خواننده را در مقابل اجزای پراکنده‌ی موضوع و مسئله‌ای می‌گذارد که تعبیر و حل آن فقط پس از صحبت‌ها و مکالماتی که قطع شده و دوباره شروع می‌شود، میسر می‌گردد. «فالکنر» در سال ۱۹۴۳ به اخذ جایزه‌ی ادبی نوبل نائل آمد و در سال ۱۹۵۴ جایزه «پولیتزر » را دریافت نمود. وی نویسنده‌ای است که به تدریج در آمریکا کسب شهرت نموده است. آثار این نویسنده هنوز هم در این کشور خواننده‌ی کثیر و فروش زیاد ندارد، برعکس در فرانسه طبقه روشنفکر ارزش فوق‌العاده‌ای برای او قائلند.

آثار و رمان‌ها
مواجب بخور و نمیر (۱۹۲۶)
پشه‌ها (۱۹۲۷)
سارتوریس (۱۹۲۹)
خشم و هیاهو (۱۹۲۹)
گوربه‌گور (۱۹۳۰)
حریم (۱۹۳۱)
روشنایی ماه اوت (۱۹۳۲)
دو دکل (۱۹۳۵)
ابشالوم، ابشالوم! (۱۹۳۶)
شکست‌ناپذیر (۱۹۳۸)
نخل‌های وحشی (۱۹۳۹)
دهکده (۱۹۴۰)
برخیز ای موسی (۱۹۴۲)
مزاحم در خاک (۱۹۴۸)
مرثیه برای راهب (۱۹۵۱)
حکایت (۱۹۵۴)
شهر (۱۹۵۷)
عمارت (۱۹۵۷)
چپاولگران (۱۹۶۲)

آثار ترجمه شده به زبان فارسی:
گوربه‌گور. ترجمه‌ی نجف دریابندری. نشر چشمه
ابشالوم، ابشالوم!. ترجمه‌ی صالح حسینی. انتشارات نیلوفر
برخیز ای موسی. ترجمه‌ی صالح حسینی. انتشارات نیلوفر
حریم. ترجمه‌ی فرهاد غبرایی. انتشارات نیلوفر
خشم و هیاهو. ترجمه‌ی صالح حسینی. انتشارات نیلوفر
داستان‌های یوکناپاتافا. ترجمه‌ی عبدالله توکل، رضا سیدحسینی. انتشارات نیلوفر
یک گل سرخ برای امیلی. ترجمه‌ی نجف دریابندری. انتشارات نیلوفر
نخل‌های وحشی. ترجمه‌ی تورج یاراحمدی. انتشارات نیلوفر
تسخیرناپذیر. ترجمه‌ی پرویز داریوش. انتشارات امیرکبیر

  • سبک زندگی
  • کتاب
  • داستان
  • مرور آثار
  • نویسنده