«اسکات فیتز جرالد» درسال 1896 میلادی در شهر «سن پل» در ایالت «مینوزوتا» در یک خانوادهی کاتولیک ایرلندیتبار به دنیا آمد. پدر از اهالی جنوب و وارث آرمانهای جنگ داخلی، برابری و برادری بود و برای کسب و کار ساخته نشده بود و بالاخره کارخانهاش ورشکسته شد و مجبور گردید به استخدام یک کمپانی درآید و به عنوان کارمند مشغول کار شود.
#اسکات_فیتز_جرالد درسال 1896 میلادی در شهر «سن پل» در ایالت «مینوزوتا» در یک خانوادهی کاتولیک ایرلندیتبار به دنیا آمد. پدر از اهالی جنوب و وارث آرمانهای جنگ داخلی، برابری و برادری بود و برای کسب و کار ساخته نشده بود و بالاخره کارخانهاش ورشکسته شد و مجبور گردید به استخدام یک کمپانی درآید و به عنوان کارمند مشغول کار شود. شغل کارمندی را نیز در زمانی که پسرش «اسکات» ده ساله بود از دست داد و بیکار شد. در آن وقت خانواده مجبور به نقل مکان به شهر مادری گردیدند و با ارثیهی مادر زندگی تازهای را شروع کردند. پدربزرگ مادری در طی همین جنگ داخلی ثروتی اندوخته بود.
مادر از خانوادهی بورژوا و حاکم ولی مهربان بود که به همهی نیازهای پسر خود پاسخ میداد، به خصوص که قبل از او دو کودکش را از دست داده بود. کودکی «اسکات» در چنین محیط خانوادگیای سپری شد. بین دو قطب متضاد، پدری اصیل ولی ضعیف و شکست خورده و خانوادهی مادری که سمبل موفقیت رویای امریکایی بود.
تخیلات نویسندهی آینده ما اغلب بین این دو قطب سیر میکنند. در سن ده سالگی فکر رفتن به دانشگاه برای زندگی بهتر و برتر در او رسوخ میکند. در سن دوازده سالگی اولین داستان کوتاه خود را مینویسد که در روزنامهی مدرسهاش چاپ میشود و در چهارده سالگی یک نمایشنامهی تئاتر را نوشته و به چاپ میرساند.
خانواده برای ارضای نیازهای فکری و جاهطلبانهی فرزندشان با زحمت و با کمک مالی خالهاش او را در سن هفده سالگی به دانشگاه معروف «پرینستون» میفرستند. این دانشگاه برای فرزندان ثروتمندان است و به نظر میرسد که اسکات جوان را خوب تحویل نمیگیرند. احتمالاً ناپختگی و جاهطلبی و مسائل شخصی و طبقاتی در این به اصطلاح «به بازی نگرفته شدن» نقش داشته و در عدم موفقیت تحصیلات او بسیار تأثیر داشتهاند.
آرزوی دیگر او که شرکت در تیم فوتبال دانشگاه بود نیز به زودی نقش بر آب میشود زیرا او به اندازهی کافی قدرت تهاجم و خشونتی را که لازمهی ورزش و مسابقهی فوتبال است نداشت.
او پس از سه سال مجبور میشود بدون هیچ مدرکی دانشگاه را ترک کند. در اجتماع آمریکا به غیر از پول و ثروت، داشتن مدرک دانشگاهی یا مدال ورزشی یا ارتشی و جنگی نوید موفقیت جوانان را در آینده تقویت میکنند؛ همانطور که داشتن یک اسلحه در بسیاری از موارد احساس قدرت و امنیت آنها را مستحکم میسازد.
«اسکات» نیز تنها شانس باقی مانده را برای رسیدن به هدفهای جاهطلبانهاش و احتمالاً سنجیدن میزان تواناییهایش داوطلب شدن برای خدمت سربازی میبیند؛ به خصوص که آمریکا از سال 1917 وارد کارزار اروپا گردیده و به آلمان اعلان جنگ داده بود. او به عنوان ستوان به کمپ تمرین و آمادگی به شهر «آلاباما» فرستاده میشود. در طی زندگی در کمپ و مرخصیهای کوتاه با دختر جوان هجده سالهای به نام «زلدا» که کوچکترین فرزند قاضی آن ایالت بود آشنا میشود. «زلدا» دبیرستان را به تازگی تمام کرده بود. او دختر بسیار زیبا، طناز، شیطان و سرزنده ایست ولی بیثبات. از نظر عاطفی و به شکلی بعدها آرکیتایپ زن رمانهای فیتز جرالد را تشکیل میدهد. زنی که همه نگاهها را به طرف خود میکشد. در حقیقت همان پدیدهای که اسکات جوان شدیداً به آن نیازمند بود.
او در شرایط سخت دوران سربازیاش نیز نوشتن را فراموش نمیکند. به خصوص که آشنایی او با دختر جوان طرح رمانی جدید را در ذهنش پرورش میدهد. دخترک در شروع، پاسخی به ابراز عشق او نمیدهد و سرباز جوان را که در شرف اعزام است، حیران و سرگردان نگاه میدارد.
در پاییز 1918 درست قبل از اعزام گردان او به اروپا، جنگ پایان میپذیرد و به همراهش رویای قهرماننمایی در میدان جنگ نیز برای «اسکات» فرو میریزد. خدمت وظیفهی او در سال 1919 تمام میشود و شغلی در آژانس تبلیغاتی نیویورک پیدا میکند ولی بدون توقف به نوشتن ادامه میدهد و این بار امیدوار است که بتواند زندگی خود را فقط با نویسندگی تأمین نماید. از مسافرتهای کوتاه به آلاباما و دیدن «زلدا» اغلب دلتنگ و افسرده بر میگردد. برای تسکین خود به الکل پناه میبرد و این در زمانی است که قانون منع مصرف الکل به اجرا در میآید.
پس از مدتی کار خود در نیویورک را رها میکند و به خانهی پدری پناه میبرد و بدون آشامیدن قطرهای الکل شروع به نوشتن میکند و رمانی را که طرحریزی کرده بود به اتمام میرساند و برای ناشر میفرستد. رمان مورد قبول واقع میشود.
سالهای شوکت و باروری
در اواخر پاییز 1919 اولین داستان کوتاه خود را به مبلغ 400 دلار به روزنامهای میفروشد و این موفقیت او را در داستان کوتاه نویسی تشویق میکند و در طی سالهایی که خواهند آمد از ممرهای اساسی درآمد او خواهد شد.
1920 سال شهرت و پربرکتی است، زیرا اولین رمانش به نام «آن سوی بهشت» و به دنبال آن ده داستان کوتاه دیگر را منتشر میکند. رمان و داستانهای کوتاهش به خوبی به فروش میروند و یکباره با خود پول و ثروت و شهرت فراوانی میآورند. در این زمان است که «زلدا» تقاضای ازدواجش را میپذیرد و در سال 1921 مسافرتی چند ماهه به اروپا کرده و از انگلستان و فرانسه و ایتالیا دیدن میکند. همسرش حامله است و در بازگشت دخترشان «اسکاتی» متولد میشود.
«فیتزجرالد» خوشبخت است و احساس مسئولیت بیشتری برای ادارهی خانوادهی پرخرج کرده و روز و شب کار میکند. رمان «خوشبختان و نفرین شدگان» در سال 1922 منتشر میشود و خوب به فروش میرود. این رمان به اصطلاح رمان نیویورکی اوست، دربارهی جوانی و ثروت و بیخبری و بالاخره زوال و تا حدی اتوبیوگرافیک است.
قهرمان داستان «گلوریا»خطوط شخصیتی «زلدا» را دارد و «آنتونی» قهرمان مغلوب است و آنها جوانی خود را بین «هتل ریتس» و «هتل پلازا» تلف میکنند. آگاهی و بیداریشان موقعی است که «نفرین شدگانی» بیش نیستند.
در طی سالهای 1922-1923 تعداد زیادی داستان کوتاه مینویسد زیرا احتیاج مبرم به پول دارد. از آن جمله «الماسی به بزرگی ریتز» و مجموعهی دیگری به نام «فرزندان جاز»، این کتاب از او سمبل رسمی دوران جاز را میسازد. زوج "فیتز جرالد" آرام و قرار ندارد واغلب منزل عوض میکند. آخرین منزل آنها قبل از مهاجرت به اروپا که به کمک یکی از دوستان نویسندهشان به نام «دوس پاسوس»پیدا میکنند، ویلایی است در منطقه اعیان نشین «لونگ آیسلند» در نزدیکی شهر نیویورک که بعدها دکور و کادر رمان معروفش «گازبی باشکوه» میشود که در فرانسه نوشته خواهد شد.
سال 1924 سال مهاجرت به اروپاست و «اسکات» فرانسه را برای اقامت انتخاب میکند و از جمله دلایل او قدرت دلار در مقابل فرانک است که بالاخره به آنها اجازهی فراهم کردن یک زندگی ثروتمندانه را خواهد داد. آنها موفق به اجارهی ویلایی بسیار زیبا در کنار دریای مدیترانه فقط با ماهی 80 دلار میشوند.
در طی سالهای 1920 پدیدهای جالب اتفاق میافتد و آن مهاجرت وسیع آمریکاییها به اروپاست، از جمله به فرانسه، به طوری که تعداد آمریکاییهای مقیم پاریس و فرانسه در آن دوره به 30 هزار نفر تخمین زده میشود. بدون تردید قدرت خرید دلار در به وجود آمدن این پدیده تأثیر فراوانی داشته است ولی برای بسیاری، از جمله هنرمندان و نویسندگان و روشنفکرانی نظیر #همینگوی، #دوس_پاسوس، #ژولیین_گرین و فیتز جرالد و دیگران جو سنگین سیاسی اجتماعی متعصب و ارتجاعی آندره به خصوص پس از وضع قانون منع مصرف الکل است که این مهاجرتها را دامن می زند؛ زیرا اینها هیچ کدام ثروتمند نبودند.
«جون دوس پاسوس» دوست نویسندهی اسکات فیتز جرالد در همین زمان از آمریکا وطنش به عنوان «سرزمینی ستمگر و متعصب که سرمایهداری حاکم جبار آن است» یاد میکند.
زوج «فیتز جرالد» از سفر خود راضی هستند و سریعاً دوستان خوبی در فرانسه پیدا میکند با این همه آمریکایی مطلقاً احساس تنهایی نمیکند. خود او در این باره میگوید: «آمریکاییهای پاریس از بین بهترین آمریکاییها هستند و باعث خوشحالی است که انسانهای خوب و باهوشی در مملکتی آزاد و با هوش زندگی کنند و تمدن و آداب و رسوم زیبا بیاموزند. در تماس با ملتها و نژادهای دیگر است که ما از عیبها و کمبودهای بزرگمان آگاه میشویم.»
«فیتز جرالد» مجموعاً سه سال در فرانسه زندگی میکند و از سه سال دو سال آن را در پاریس میگذراند البته در دفعات متعدد. دو رمان بزرگ او در فرانسه به تحریر درمیآیند. زندگی در پاریس آن هم در بحبوحهی جوانی در پختگی و غنی شدن فرهنگ او تأثیر بسیار میگذارد. در عین حال همین زندگی آسان در بین ثروتمندان و تجمل و زیبایی و آزادی با برخوردها و آشناییهایی متعدد همراه با شبهای شراب خواری رنگین از این شهر سرابی میسازد فاقد مسئولیت که گرایشهای خودتخریبی او را تقویت میکند. از جمله این آشناییها «زوج مورفی» ثروتمند و آریستو کرات آمریکایی است. این زوج نقش مهمی در زندگی او و ترکیب شخصیتهای رمانهایش بازی خواهند کرد. در همین دوره و در پاریس با #جیمز_جویس نویسندهی ایرلندی رمان «اولیس» و «ارنست همینگوی» آشنا میشود.
برخورد با «همینگوی» در رستوران معروف پاریس «دینگو بار» در «محلهی مونت پارناس» که از دیر باز محفل هنرمندان و نویسندگان است صورت میگیرد و بین آن دو دوستی عمیقی همراه با رقابت به وجود میآید. «اسکات» رمان «آفتاب هم برخواهد آمد» او را میخواند و برای چاپ آن سفارشاتی به ناشر خود مینماید و مقالهی تحسینآمیزی نیز در باره دوستش و رمان او در روزنامههای آمریکایی مینویسد. نظر «همینگوی» دربارهی «زلدا» همسر اسکات زیاد مثبت نیست و به شکلی او را خل و دیوانه میبیند و برای دوستش نگران میشود. متاسفانه این اظهار نظر با گذشت زمان به حقیقت میپیوندد.
رمان «گازبی با شکوه» که طرح آن را در ویلای «لونگ آیسلند» ریخته بود بالاخره در «آنتیب»، شهری درجنوب فرانسه تمام میشود و در اوایل 1925 منتشر میشود. «گازبی با شکوه» با وجود این که همهی منتقدین چه از نظر متن و محتوای قوی و چه از نظر نثری بلیغ و شاعرانه آن را اثر فوقالعادهای میدانند، خوب به فروش نمیرود و انتظارات نویسنده را از نظر مالی برآورده نمیکند. تنها پاورقیها و داستانهای کوتاه او هستند که از پس زندگی پر خرج و بریز و به پاشهای او بر میآیند. در مورد این رمان خود او میگوید: «من، "گازبی باشکوه" را در زمان یک سرخوردگی و دردآلودگی از درون خودم کندم و بیرون آوردم.» اشارهی او به رابطهی زودگذر و نیمهعاشقانهایست که بین همسرش و خلبانی فرانسوی به وجود آمده و او را در بحرانی عمیق و احساسی فرو برده بود. رابطهی او با «زلدا» خوب نیست و این مسئله مشروب خواری او را دو چندان میکند اما با این وجود به نوشتن ادامه میدهد و داستان کوتاه «پسر ثروتمند» محصول این دوران است.
«اسکات» از این داستان کوتاه که شباهت زیادی به «گازبی باشکوه» دارد بسیار راضی است و این رضایت با شنیدن خبر موفقیت اقتباس «گازبی با شکوه» برای تئاتر در نیویورک دو چندان میشود. فروش همین رمان برای تهیهی یک فیلم نیز برایش بیست هزار دلار میآورد که با آن نه تنها قرضهایش را میدهد بلکه زندگی یک سالهی بدون غصه و نگرانیای را نیز تأمین میکند.
ویلای جنوب فرانسه با آب و هوای مطبوع و مناظر زیبایش استراحتگاهی مناسب برای زوج «فیتز جرالد» است و همسایگی با دوستان و خویشان «مورفی» که در نزدیک آنها در «ویلای آمریکا»زندگی میکنند نیز نعمتی است و «اسکات» احساس خوشبختی میکند. ویلای دوستانشان با نمای رو به دریا و باغ وسیع و تراسهای شیبدار، طرح و دکور رمان آیندهاش را دز ذهن او پرورش میدهد و خوشبختی او به حدی است که آن را به مجلهی «لیبرتی» پیشفروش میکند. بعداً خواهیم دید که در حقیقت نوشتن این رمان هشت سال طول خواهد کشید.
در این دوران او با افکار و نوشتههای #کارل_ماکس به مانند بسیاری از روشنفکران دیگر آمریکایی آشنا میشود و تحت تأثیر قرار میگیرد. این تأثیر به حدی است که حتی بعدها در نامهای به دخترش «اسکاتی» مینویسد: «من به سمپاتیزان چپیها معروف شدهام و مفتخر خواهم شد اگر تو نیز همین راه را بروی».
رابطهی دوگانهی او با پول و طبقات ثروتمند اجتماع به شکلی در قلب و مرکز اکثریت آثار او حک شده است . خود او در این مورد میگوید: «من هرگز نتوانستم تکلیفم را با ثروت و ثروتمندان تعیین کنم و این مسئله زندگی روزمره و نوشتاری مرا تحت تأثیر قرار داده است.» در جای دیگر همین مطلب را به شکل دیگری عنوان میکند: «من اغلب از ثروتمندان بسیار ثروتمند صحبت میکنم، کسانی که نه شباهتی به شما دارند و نه به من؟»
دوباره مشروبخواریهایش شروع میشوند و در حالات روحی و سلامت جسمانی زوج «فیتز جرالد» اثری منفی میگذارند. رفتارهای آنها با دوستانشان و حتی در کوچه و کافه به شکلی تحریککننده و زننده و تهاجمی در میآید و بسیاری از آنها را دلگیر میکنند وحتی با پلیس درگیری پیدا میکنند.
اسکات خود در این مورد مینویسد: «سالی است مهمل و پوچ و خجالتآور که سلامتی را از دست داده و از خود بیزار شدهام... .»
سال 1927 سال بازگشت به آمریکا است. اسکات قرار است نوشتن یک سناریو را در هالیوود به عهده بگیرد. در هالیوود با «ایرونیک تالبرگ» تولیدکنندهی مهم و معروف آشنایی و دوستی پیدا میکند. در همان سال با هنرپیشهی زن جوان هجدهسالهای نیز آشنا میشود. هر دوی آنها قهرمانهای رمانهای آتی او میشوند.
دختر جوان مدل «رزماری» در رمان «لطافت شب» و «تالبرگ» مدل قهرمان رمان«آخرین نواب» او هستند. «زلدا» در رقابت و حسادت نسبت به همسرش شروع به نوشتن مقاله و داستان کوتاه میکند و روزنامهها و مجلات نیز به خاطر شهرتشان آنها را چاپ میکنند. او در ضمن به فعالیتهای متعدد دیگر از جمله رقص و نقاشی و... میپردازد و مطلقاً روی هیچچیز تمرکز ندارد و بدین ترتیب زوج «فیتز جرالد» خوشبخت نیستند. در این سرخوردگی باز تصمیم میگیرند به فرانسه برگردند، یکی به خاطر مدرسههای رقص کلاسیک مشهور پاریس و دیگری برای دستیابی به تمرکز و آرامش و پرداختن به رمان نیمهتمامش.
اینبار منزل را در محلهی قدیمی و مردمی و رنگین و دانشجویی «کارتیه لاتین» در نزدیکی یکی از دوستان خوب و با فرهنگشان «جرترود استاین» انتخاب میکنند. این محله امکان برخورد و تماس با فرانسویها را به مراتب بیشتر میکند و بدین علت است که با نویسندهی فرانسوی #آندره_شامسون آشنا میشوند و زندگی یک فرانسوی متوسط را از نزدیک میبینند و حس میکنند. این نویسنده در قلب «کارتیه لاتین» در طبقهی ششم خانهای بدون آسانسور زندگی میکند.
این آخرین اقامت در پاریس، البته بدون این که خودشان آگاه باشند، برای «اسکات» که هیچوقت پایش را از محلههای اعیانی و «شانزهلیزه» پایینتر نگذاشته بود، تجربهی مهمی است که در یکی از داستانهای کوتاه آیندهاش منعکس خواهد شد. آشنایی و برخورد با شخصیتهای مشهور فرانسوی به مانند #فرناند_لژه نقاش مدرنیست و #پیکاسو و #آراگون شاعر و نویسندهی معروف فرانسوی در همین دوران است.
پروژهی فیلمی با کارگردان معروف «کینگ ویدور» از روی داستان کوتاه «مردان جاده» که به تحقق نپیوست مربوط به این زمان است. در همین دوران رفتارهای «زلدا» بیش از پیش تغییر میکند. ساعتهای طولانی به تمرین رقص میپردازد. به اطرافیان خود مشکوک است و این به منزوی شدنش منتهی میشود. بیخوابی و نگرانی قوایش را تحلیل میبرد و دیگر به زندگیاش نمیرسد. در سال 1929 «همینگوی» رمان «وداع با اسلحه» را که رمان بسیار موفقی است در پاریس به اتمام میرساند. چندین سال بعد از آشناییشان این بار به نظر میرسد که آتیه از آن او خواهد بود. در پاییز همین سال است که «وال استریت» مرکز سرمایهداری دنیا با ورشکستگی روبهرو میشود و آمریکا را در بهت و فقر فرو میبرد. این حادثه در زندگی «فیتز جرالد» تاثیری ندارد؛ زیرا آنها درآمدهای بزرگ خود را نه تنها خرج میکنند بلکه اغلب مقروض هم میشوند. زندگی آنها در مستی و درگیری و مرافعه میگذرد و پروژهی رمان باز هم به تعویق می افتد.
سالهای تیره بختی و سقوط
در طی سال 1930 اختلالهای عصبی و بیماری روحی «زلدا» رو به وخامت میگذارد و حتی به چند خودکشی ناموفق دست می زند. این شرایط، زندگی را خطرناک و غیر قابل تحمل مینماید و«فیتز جرالد» با کمک و زیر نظر دوستان مصمم به بستری کردن همسرش در کلینیکی در سوییس میشود. این کلینیک نزدیک شهر «ژنو» است و بیمارستانی برای ثروتمندان همهی دنیا است. «زلدا» بیش از یک سال با تشخیص بیماری «شیزوفرنی» در آن بستری میگردد. بیماری پوستی «اگزما» نیز همهی بدن او را فرامی گیرد و زیبایی درخشان خانم جوان را تهدید میکند.
اسکات نگونبخت به ناچار در شهر «لوزان» در هتلی اقامت میگزیند و اغلب روزها به دیدار همسرش به بیمارستان میرود و خود درکتاب خاطراتش چنین مینویسد: «در راه باریکی که مرا به بیمارستان میبرد کمکم آرزومندیهای خود را از دست دادم.» در جای دیگری میگوید: «سوییس مملکتی است که در آن کمتر داستانها و ماجراهای جالب شروع میشوند ولی داستانهای زیادی در آن به پایان میرسند.»
در طی این مدت داستانهای کوتاه متعددی مینویسد، از آن جمله داستان کوتاه «بازگشت به بابیلون» میباشد که طرح آن را در اقامت اخیرش در پاریس ریخته بود و به شکلی نوعی خداحافظی با پاریس است. داستان شرح حال یک آمریکایی است که پس از سالها به پاریس برمی گردد. او خیال دارد دختر کوچکش را پس از مرگ مادرش که همسر سابقش بوده و سرپرستی او را خالهاش به عهده گرفته است پس گرفته و به همراه خود به امریکا ببرد. مرد در این راه موفق نمیشود؛ زیرا بلد نیست یا نمیتواند از خود دفاع کند. این داستان کوتاه یکی از انسانیترین داستانهای «اسکات فیتز جرالد» است. خصوصیات خوب انسان، با همهی ضعفها و نگرانیها و بزرگواریها و تنهاییهایش در آن جلوهگر شدهاند. «یاسمینا رضا» آن را شاهکار میداند.
سرانجام از پی ماهها بستری بودن و درمان، «زلدا» بهبود مییابد. قبل از مراجعت به همراه دوستانش «مورفی» سفری به اتریش میکند و اولین علائم پیشرفت ایدئولوژی «نازیسم» و طرفداران «هیتلر» را از نزدیک حس میکند.
در پاییز همین سال یعنی 1931 به آمریکا برمیگردد، «زلدا» چندین داستان کوتاه مینویسد و طرح رمانی جدید را نیز پی میریزد. پس از مرگ پدرش بیماری او عود میکند و دوباره در بیمارستان بستری میگردد و پس از بهبودی به نوشتن رمان خود میپردازد، رمانی که یک «زندگینامهی خود نوشت» است. در تحریر این رمان از بسیاری از نوشتههای همسرش بهره میبرد و بعضیها آن را نوعی کپی و رقابت با همسرش میدانند. این رمان در سال 1932 تحت عنوان «این والس را با من برقصید» منتشر میشود.
«فیتز جرالد» علیرغم این که در طی این سالها غرق در مشکلات خانوادگیاش بوده و زیر بار سنگین هزینههای بیماری همسرش و خرج تحصیلات دخترشان «اسکاتی» و قرضهای مختلف احساس خرد شدن میکند، چهارمین رمان خود را که حدود نه سال پیش طرح آن را در سواحل آبی مدیترانه در جنوب فرانسه ریخته بود به نام «لطافت شب» به اتمام میرساند و منتشر میکند. این رمان که دومین شاهکار او محسوب میشود، رمانی کامل است که گذر زمان و فانی بودن عمر و عشق و دوستی و جذابیت و افسونگری و بالاخره تم پول و ثروت را که ابزار رابطهی نامطمئن بین بسیاری از انسانها است؛ مطرح میکند. خود او پس از انتشار آن در سال 1934 میگوید: «به لحاظ روحی و جسمی تهی و خسته شدهام، دیگر جانی برایم نمانده است!» یکی از نزدیکانش در این دوره او را شبیه یک «بچهی پیرشده» میبیند.
فروش رمان در ابتدا بد نیست ولی برای پس دادن قرضهایش مطلقاً کافی نیست. دیگر، مقاله و داستانهای کوتاه پاورقیاش نیز درآمد چندانی برای او به ارمغان نمیآورند. سالهای سیوپنج و سیوشش با فقر و بیماری و نا امیدی همراه هستند. چندین بار بستری میشود و بارها تصمیم به ترک اعتیاد به الکل را میگیرد ولی موفق نمیشود. در ژورنال خود به این شکل از این روزها یاد میکند: «رمان تمام شده، زلدا از دست رفته است ولی بیماری حضور دارد، دوران مشکلتری یواش یواش شروع میشود.»
در این تنگنای عظیم است که داستان کوتاه «شکاف» را که نقدی بیرحمانه از زندگی خود اوست مینویسد و سر و صدای زیادی حتی بین دوستانش به وجود میآورد.
«همینگوی» این نوشته را نوعی «خودنمایی بدون رعایت هیچگونه نزاکت» میداند. این کتاب با جملهای اینچنین شروع میشود: «زندگی دنبالهای از تخریبی مداوم است.» در این نوشته «فیتز جرالد» که احتمالاً شدت درد و رنج هرگونه غرور و خودپسندی را در او از بین برده است با صداقت بینظیری از سقوط انسانی خود و ورشکستگی عواطف خود صحبت میکند و چون از تخریب و قضاوت بیرحمانه نسبت به خود ابایی ندارد، احساس نامطلوبی در خواننده به وجود میآورد. این نقد نوعی باستانشناسی خرابههای زندگی خود اوست و این نگاه عکاسوارانه به خودش و دنیا در حقیقت از او برندهای میسازد؛ زیرا این شیوه، واقعیتگرایی تمام و عیار است به طوری که از آن زمان تا به امروز برهنه شدن در ملاء عام در بین نویسندگان بسیار متداول شده است.
در چنین شرایط است که به اجبار پیشنهاد شغل سناریونویسی را در یکی از کمپانیهای هالیوود میپذیرد و با حقوقی معادل هفتهای هزار دلار عازم آن شهر میشود و بدین خاطر مشروب را موقتاً ترک میکند. با بستن قراردادهایی موقتی که در مجموع دو سالونیم یعنی تا زمان مرگش ادامه دارد، زندگیاش را اداره میکند. در همین سال «همینگوی» برای جمعآوری کمک و اعانه برای جمهوریخواهان اسپانیایی به شکلی فاتحانه به «هالیوود» میرود وکماکان بر سر زبانها است؛ در صورتی که «اسکات» در سایه میماند و با خود در کمال حسرتی واقعگرایانه میگوید: «هرگز دیگر با یکدیگر سر یک میز نخواهیم نشست!»
تطبیق دادن خود با دنیای تصویر برای کسی که در دنیای نوشته و کلمه است مطلقاً آسان نیست. علیرغم این که مصرف مشروب در تمام کمپانیهای بزرگ هالیوود که «اسکات» برایشان به شکلی قراردادی و در اواخر حتی روزمزد کار میکرد، قدغن بود. او دوباره به شکلی تقدیروار به مشروبخواری روی میآورد.
در این زمینه #فیلیپ_سولرز نویسندهی معاصر فرانسوی مینویسد: «او بیگناهی بود که در پس اسارت کلمه توسط تصویر به مانند بعضی دیگر مثل #فالکنر در هالیوود توانایی خود را از دست دادند و فرسوده شدند.» در یکی از این قراردادها در نوشتن سناریوی فیلم معروف «برباد رفته» با «ویکتور فلمینک» همکاری کرد.
شبی در یک مهمانی با خانم روزنامهنگاری به نام «شیلا گراهام» که شباهت زیادی نیز به همسرش «زلدا» دارد، آشنا میشود. خانم روزنامهنگار احترام زیادی نسبت به «اسکات» در خود احساس میکند و به تدریج بین آن دو رابطهای دوستانه و عاشقانه برقرار میشود. مشروبخواریها ادامه دارند و گاهی به بدمستی و خشونت نیز میانجامند. شبی در یکی از همین بدمستیها رفتار و گفتار ناشایستی با «شیلا» دارد که او را فوقالعاده میآزارد و «شیلا» مجبور به ترک او میشود. خوشبختانه فردای آن روز متوجه وخامت رفتارش میشود و با پشیمانی بسیار از «شیلا» طلب بخشش میکند و حتی به او قول میدهد که دیگر مشروب نخورد وتا آخر عمر به این قول عمل میکند.
در پاییز سال 1939 برای آخرینبار «زلدا» را میبیند و حتی سفر کوتاهی نیز با او به کوبا میکند، این مسافرت جایزهایست برای کوششهای «زلدا» در جهت بهبودی و سلامتیاش و در این مرحله از زندگی اوست که دوباره او را به عنوان مرد و همسری مسئول و وظیفهشناس کشف میکنیم. فکر نوشتن رمانی دربارهی «هالیوود» او را رها نمیکند. دکور و کادر را چندین سال است که میشناسد و شخصیتهای رمان در فکرش زندهاند ولی هنوز نمیداند که عاقبت آنها چه خواهد شد؟
در سال 1940 یک بار دیگر منزل عوض میکند و به آپارتمان کوچک و فقیرانهای نزدیک منزل دوستش «شیلا» میرود. جنگ در اروپا و حملهی «هیتلر» به فرانسه او را غصهدار میکند، ای کاش میتوانست به عنوان خبرنگار به آنجا برود مثل «همینگوی» و کاری انجام دهد!
در این مرحله چون کار دیگری ندارد، مشروب هم نمیخورد، همهی حواس و انرژی و عشقش را برای آخرین رمانش به کار میبرد ولی متاسفانه در اوایل پاییز همان سال است که سکتهی قلبی میکند و زمینگیر میشود و نیاز به مواظبت دارد. «شیلا گراهام» دوست و معشوقی که در آخرین پردهی زندگیاش وارد صحنه شده بود او را به منزل خود میبرد تا بهتر بتواند از او مواظبت کرده و به درمانش کمک کند. این زن انگلیسیتبار که خود نیز گذشتهی سخت و سنگینی پشت سر دارد در عین مهربانی هنوز تشنهی آموختن نیز است.
طی سه سالی که از برخورد آنها میگذرد رابطهشان نه تنها دوستانه و عاشقانه است بلکه به دلیل میل وافر «شیلا» به بیشتر دانستن و آموختن، رابطهای است که در عین حال بین معلم و شاگرد وجود دارد. با شروع بیماری و سکتهی قلبیِ «اسکات»، او بایستی نقش پرستار را نیز بازی کند. در منزل جدید کاملاً استراحت میکند و فقط اجازه دو ساعت کار روزانه برای اتمام رمانش «آخرین نواب» را دارد. رمان پیش میرود ولی متاسفانه ناتمام میماند. روز بیستویکم دسامبر چون «اسکات» احساس بهبودی زیادی دارد با یکدیگر به تئاتر میروند و شام را در رستورانی صرف میکنند، ولی هیچکدام نمیدانند که این آخرین شام آنها با هم است؛ زیرا در نیمه شب «فیتز جرالد» فوت میکند.
او بیش از چهلوچهار سال ندارد. یک هفته بعد در گورستان کوچکی در شهر «روکویلِ مریلاند» به خاک سپرده میشود. خواست واقعی او که آرمیدن در کنار خانواده و اجدادش است، عملی نمیشود؛ زیرا کشیش بزرگ شهر به خاطر این که او کاتولیک خوبی نبوده و هیچوقت اعتراف نکرده است با به خاک سپردن او در آن گورستان مخالفت میورزد. در آخرین صورت حساب بانکی او فقط 13 دلار پول موجود است.
هشت سال بعد یعنی در سال 1948 همسرش «زلدا» در آتشسوزی بیمارستانی که در آن بستری بود، فوت میکند. در سال 1950 دخترش «اسکاتی» نوشتهها و آرشیوهای پدرش را به دانشگاه «پرینستون» هدیه میکند، این هم از بازیهای روزگار است. امروز چندین رمان او به خصوص «گازبی با شکوه» در دبیرستانها و دانشگاهها تدریس میشوند و هر ساله سیصد هزار جلد از آثار او به فروش میروند.
ارسال دیدگاه