فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

ایتالو کالوینو چگونه می‌نوشت؟

ایتالو کالوینو چگونه می‌نوشت؟

نویسنده : تحریریه‌ی برترین‌ها

ایتالو کالوینو (15 اکتبر 1923 - 19 سپتامبر 1985) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است. بسیاری از آثار او از جمله «بارون درخت‌نشین» به ترجمه‌ی مهدی سحابی، «ویکنت شقه‌شده» به ترجمه‌ی بهمن محصص، «افسانه‌های ایتالیایی» به ترجمه‌ی محسن ابراهیم و «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» به ترجمه‌ی لیلی گلستان به زبان فارسی ترجمه شده است. او نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریه‌پرداز بود و فضای انتقادی آثارش باعث شد او را یکی از مهم‌ترین داستان‌نویس‌های ایتالیا در قرن بیستم بدانند.

ایتالو کالوینو چگونه می‌نوشت؟
کالوینو در گفت‌وگویی که پاییز سال 1992 با مجله معتبر «پاریس ریویو» انجام داد، شیوه‌های خود در نوشتن را چنین بیان کرد:
با خودکار می‌نویسم و خیلی خیلی اصلاح می‌کنم. باید بگویم بیشتر از آن که بنویسم خط می‌زنم. وقت صحبت کردن برای یافتن واژه در ذهنم به شکار می‌روم، هنگام نوشتن هم همین مشکل را دارم. کلمات بسیاری اضافه و مدام ابرو باز می‌کنم، آنقدر ریز می‌نویسم که گاهی خودم هم نمی‌توانم دست‌خط خودم را بخوانم. به همین دلیل از ذره‌بین استفاده می‌کنم تا ببینم چه نوشته‌ام.
دو دست‌خط متفاوت دارم. یکی درشت است با حروف بزرگ و با فاصله، موقع نسخه‌برداری یا زمانی که از آنچه نوشته‌ام اطمینان دارم، این دست‌خط را به کار می‌برم. دست‌خط دیگر رابطه‌ی مستقیمی با ذهن نامطمئنم دارد و بسیار ریز است و حروف اندازه‌ی نقطه هستند. کشف و درک چنین دست‌خطی برای خودم هم دشوار است.
صفحه‌های دست‌نویس من همیشه مملو از خط‌‌خوردگی و تصحیح هستند. یک وقتی چندین نسخه دست‌نویس می‌نوشتم. حالا پس از نوشتن نسخه اول که با دست آن را نوشته‌ام و خرچنگ قورباغه است، تایپ کردن را آغاز و آنچه نوشته‌ام را کشف می‌کنم.
وقت بازخوانی نسخه‌ی تایپی متنی کاملاً متفاوت را کشف می‌کنم که آن را هم بازبینی می‌کنم. بعد باز هم اصلاح می‌کنم. در هر صفحه ابتدا سعی می‌کنم با ماشین تحریر اصلاحاتم را وارد کنم، بعد اصلاحات دیگر را با دست انجام می‌دهم. بعضی وقت‌ها صفحه چنان ناخوانا می‌شود که دوباره آن را تایپ می‌کنم. به نویسنده‌هایی که بدون اصلاح کارشان پیش می‌رود، حسودی می‌کنم.
فرضم بر این است که هر روز بنویسم، اما صبح که از خواب بیدار می‌شوم هر بهانه‌ای می‌آورم که از نوشتن فرار کنم؛ باید بیرون بروم، خرید کنم و روزنامه بخرم. به عنوان یک اصل و قانون صبح‌هایم را حرام می‌کنم، به همین دلیل بعدازظهرها می‌نشینم پای نوشتن. من نویسنده‌ی روزانه هستم، اما چون صبح را حرام می‌کنم به نویسنده‌ی عصرانه بدل می‌شوم. شب‌ها هم می‌توانم بنویسم، اما وقتی این کار را می‌کنم دیگر خوابم نمی‌برد به همین دلیل این کار را نمی‌کنم.
همیشه چند پروژه دارم. فهرستی از بیست کتاب دارم که می‌خواهم آن‌ها را بنویسم، اما زمانی می‌رسد که می‌گویم می‌خواهم این کتاب را بنویسم. فقط گاهی رمان‌نویس هستم. اغلب کتاب‌های من از کنار هم قرار گرفتن چند متن کوتاه، داستان کوتاه و غیره درست شده‌اند، کتاب‌هایی هستند که ساختاری کلی دارند اما شامل متن‌های متفاوتی هستند.
برای من طراحی یک کتاب بر محور یک ایده، مسئله‌ی مهمی است. مدت زمان زیادی را صرف طراحی یک کتاب می‌کنم؛ طرح داستان را تیتروار می‌نویسم که البته سودی برایم ندارد. آن‌ها را دور می‌ریزم. چیزی که کتاب را شکل می‌دهد خود نوشته است، چیزی است که روی صفحه‌ی کاغذ نقش بسته.
در شروع کار بسیار کند هستم. اگر ایده‌ای برای رمان داشته باشم هر بهانه‌ی قانع‌کننده‌ای می‌آوردم تا آن را ننویسم. اگر کتابی شامل چند داستان و متن کوتاه بنویسم هر کدام از آن‌ها نقطه‌ی آغاز خود را دارد. حتی در شروع مقاله هم بسیار کند هستم. حتی اگر مقاله‌ای برای یک روزنامه باشد همین مشکل شروع کار را دارم. وقتی شروع کردم دیگر سریع هستم؛ به عبارت دیگر من سریع می‌نویسم، اما فاصله‌ی بزرگی بین نوشتنم است. مثل حکایت آن هنرمند بزرگ چینی است؛ امپراتور از او خواست تا خرچنگی برایش بکشد. هنرمند جواب داد 10 سال زمان، خانه‌ای بزرگ و 20 نوکر نیاز دارد. 10 سال گذشت و امپراتور سراغ نقاشی خرچنگ را گرفت. نقاش گفت دو سال دیگر وقت لازم دارد. بعد گفت یک هفته وقت لازم دارد. بالاخره هم مداد را برداشت و با یک حرکت در یک لحظه خرچنگ را کشید.
همیشه با ایده‌ای کوچک، با یک تصویر شروع و آن را بزرگ می‌کنم. درست است که در 10 سال گذشته معماری آثارم نقش بسیار مهمی داشتند، شاید نقش خیلی مهمی؛ اما فقط وقتی حس می‌کنم به معماری محکم رسیده‌ام که می‌تواند روی پای خودش بایستد، مطمئن می‌شوم اثرم به پایان رسیده. مثلاً وقتی نوشتن «شهرهای نامرئی» را شروع کردم تصور محوی از چارچوب و معماری داستان داشتم؛ اما بعد کم‌کم معماری داستان چنان مهم شد که جور تمام کتاب را کشید. معماری داستان به طرح کتابی تبدیل شد که اصلاً طرح داستانی نداشت. درمورد «قصر سرنوشت‌های گره‌خورده» هم می‌توانیم همین را بگوییم؛ معماری کتاب خود کتاب است.
اما بعداً چنان به وسواس معماری دچار شدم که عقلم داشت می‌پرید. مثلاً درمورد «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» می‌توان گفت این اثر بدون ساختاری بسیار دقیق و پرداخت‌شده اصلاً شکل نمی‌گرفت.
به نظرم در این امر موفق شده‌ام، این مسئله احساس لذت خاصی به من می‌دهد. البته این چیزها نباید برای خواننده مهم باشد. مسئله مهم لذت بردن از کتاب‌های من است، بدون درنظر گرفتن کار من هنگام نوشتن.
تجربه‌ی زندگی روزمره بر آنچه می‌نویسی تأثیر می‌گذارد، اما این که لحظه‌ی نوشتن کجا هستی خیلی تأثیر ندارد. مثلاً در حال حاضر کتابی می‌نویسم که داستانش با خانه‌ام در توسکانی رابطه دارد اما اگر وسط نوشتن به جایی دیگر بروم، نوشته‌ام تغییر نمی‌کند.

  • سبک زندگی
  • نویسنده
  • داستان