فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

قربانیانی با جامه‌ی جلاد بر تن

قربانیانی با جامه‌ی جلاد بر تن

نویسنده : پرتو نادری

جای تردیدی نمی‌تواند وجود داشته باشد که محمود درویش پرچم افراخته‌ی شعر معاصر فلسطین در جهان است. به گونه‌ی خاص پرچم افراخته‌ی شعر پایداری فلسطین. گویی محمود درویش و شعر پاداری فلسطین دو روی یک سکه‌اند. آن‌جا که بحثی از شعر پایداری فلسطین به میان می‌آید نخستین نام، محمود درویش است که بر زبان‌ها جاری می‌شود و به همین‌گونه تا نام محمود درویش به میان می‌آید، بحث شعر پایداری فلسطین نیز در پی می‌آید.
دهکده‌ی او «البروه» نام دارد که ناصر خسرو در سفرنامه‌ی خود از آن به نام بروه یاد کرده است. این دهکده در سمت شرقی شهر عکا موقعیت دارد. روز سیزدهم مارچ 1941میلادی محمود درویش در این شهر چشم به جهان گشود.
او هنوز شش سال داشت که صهیونیستان اسرائیل بر این دهکده هجوم آوردند. سال 1948 آن‌گاه که این کودک شش ساله در یکی از نیمه‌شبان تابستانی همراه با خانواده و صدها تن از اهل دهکده، زادگاهش را در زیر باران گلوله‌ها به سوی لبنان ترک می‌کرد و از میان‌جنگل‌زارهای تاریک می‌گذشت، کس نمی‌دانست که فردا او به بلندترین صدای آزادای‌خواهانه‌ی فلسطین بدل می‌شود و امر دادخواهی ملت فلسطین را در سراسر جهان فریاد خواهد زد.
این کوچ و آوارگی در حقیقت نقطه‌ی پایان دوران کودکی و بازی‌های کودکانه‌ی درویش بود، چون او چه در سال‌های که در لبنان در آوارگی زیست و چه پس از آن که به فلسطین به شهر الجلیل برگشت دیگر با امواج بزرگ دشواری‌های زندگی و مبارزه بر ضد صیهونیزم در آویخته بود. هرچند فلسطینیان با مبارزه‌ی سرسختانه‌ای، سربازان صیهونیست را از دهکده‌ی او پس زدند. آن‌گاه که اهل دهکده به دهکده‌ی خود برگشتند، دیگر همه چیز ویرانی بود که اسرائیلیان برجای مانده بودند. در این میان محمود درویش دیگر نتواست در دهکده‌ی خود زندگی کند و می‌شود گفت او چه در سرزمین خود و چه در سرزمین‌های دیگران تبعیدی همیشگی بود. او در یکی از گفت‌وگوهای خود خاطره‌ی این کوچ دردناک را این گونه بیان می‌کند:
«همین که هفت سالگی از راه رسید، بازی‌های کودکانه متوقف شد و من به یاد دارم که چگونه چنین شد. تمام ماجرا را به یاد دارم. شبی از شب‌های تابستان که اهالی روستا عادت داشتند بربام خانه‌ها بخوابند، مادرم ناگهان مرا از خواب بیدار کرد. خودم را همراه صدها روستایی دیدم که در جنگل می‌دوم، گلوله از بالای سرمان می‌گذشت و من از ماجرا هیچ سر در نیاورده بودم. پس از یک شب سرگردانی و گریز، با یکی از خویشانم- که در همه سو پراکنده و گم‌گشته بودند- به روستای ناشناسی رسیدم که کودکانی دیگر داشت. ساده‌دلانه پرسیدم؛ من کجایم؟ و برای نخستین‌بار کلمه‌ی لبنان را شنیدم.»
آن گونه که در زندگی‌نامه‌هایی که برای او نوشته‌اند، آمده است: شاگرد مکتب بود که به شعر روی آورد، درست در دوازده سالگی. چهارده سال داشت که در راه مبارزه برضد صیهونیزم گام گذاشت، چنان بود که در شهر حیفا به زندان افتاد و پس از آن پولیس اسرائیل پیوسته او را زیر نظر داشت.
نخستین گزینه‌ی شعری او به نام «گنجشک‌های بی‌پال» به سال 1960 انتشار یافت و این زمان شاعر 19 سال داشت؛ اما این گزینه‌ی دوم او «اوراق الزیتون» یا برگ‌های زیتون که به سال 1969 به نشر رسید، برای شاعر جوان شهرتی در پی داشت. با همین گزینه بود که او در فلسطین و جهان عرب به حیثث شاعر پیشگام پایداری به شهرت رسید. بدین‌گونه شعر مقاومت فلسطین در فلسطین اشغالی به صدای بلندی بدل می‌شود و در همین‌جاست که شعر پایداری فلسطین به بالندگی می‌رسد. به زبان دیگر همیشه صدای شعر پایداری فلسطین شعر آن شمار شاعرانی بوده است که در سرزمین‌های اشغالی چنان پناهندگانی زیسته‌اند و به صیهونیزم نه گفته و با شعر خود در برابر تجاوز سخن گفته‌اند. همین شاعران‌اند که از تجربه‌های تلخ اشغال سخن می‌گویند، مردم را امید می‌دهند و آنان را به رستاخیز در برابر صیهونیزم فرامی‌خوانند.
بدین‌گونه محمود درویش، امروزه به یک شاعر پایداری جهانی بدل شده است. منتقدان عرب او را در سطح جهان با شاعران مقاومت جهانی چون لورکا، ناظم حکمت و نرودا مقایسه می‌کنند.
فعالیت‌های روزنامه‌نگاری خود را به سال 1961 با سردبیری نشریه‌ی الاتحاد آغازکرد.
به سال 1970 جهت آموزش به مسکو رفت و پس از آن مدت زمانی در قاهره زیست. به سال 1971 به بیروت رفت و به سازمان آزادی‌بخش فلسطین پیوست. آن‌جا گاهنامه‌ی فرهنگی – ادبی «الکرمل» را پایه‌گذاری کرد تا این که اسرائیل به سال 1382 به لبنان حمله کرد و محمود درویش به قبرس رفت.
سال‌هایی هم رئیس اتحادیه‌ی نویسندگان فلسطین بود و در پایه‌گذاری پارلمان نویسندگان جهان با نویسنده و اندیشه‌پرداز فرانسه، ژاک دریدا، هم‌کاری داشت. سال‌های هم عضو کمیته‌ی اجرایی سازمان آزادی‌بخش فلسطین بود؛ اما بعداً در اعتراض به توافق‌نامه‌ی اسلو آن آن سازمان را ترک کرد. او از نظر سیاسی خواهان ایجاد دولت مستقل فلسطین در کنار اسرائیل بود. به شعار نابودی اسرائیل باوری نداشت. اسرائیل را چنان واقعیتی پذیرفته بود. او خواهان براندازی صیهونیزم و خواهان آزادی مادر وطن خود بود. همیشه در هوای یکپارچگی نیروهای آزادی‌بخش فلسطین بود. گاهی هم که گروه‌های رزمی فلسطین باهم در ستیز می‌شدند و بعد افرادی از دو طرف کشته می‌شدند، او سخت ناراحت می‌شد. وقتی که گفته بود: «ما قربانیانی هستیم که جامه‌ی جلاد بر تن کرده‌ایم» شاید اشاره به چنین رویدادهای ناخوش برادرکشی دارد.
عشق و سیاست که خود همان پایداری در برابر صهیونیزم و سیاست‌های تجاوزگرانه‌ی اسرائیل است، محور اصلی شعرهای او را تشکیل می‌دهند. شعر او با آن روح حماسی که دارد در یک جهت سلاحی است در امر پاسداری سرزمین فلسطین و در جهت دیگر، فریاد دادخواهانه‌ی ملت آواره‌ی فلسطین است که صیهونیزم آنان را از سرزمینشان برون رانده است. شعرهای او نه تنها حنجره‌ی رسای فلسطین برای آزادی است؛ بلکه حنجره‌ی اندوه آوارگان فلسطین نیز هست. شاعر همیشه در تبعید که خود تجربه‌های تلخ آوارگی را از همان هفت‌سالگی تا روزهای آخر زندگی تجربه کرده است.
می‌شود گفت محمود درویش با آگاهی و با صداقت شاعرانه، تمام هستی و زندگی، شعر و شعورش را در خدمت آرزوها و آرمان‌های آزادی‌خواهانه‌ی مردم فلسطین قرارداده بود. در شعر او فریاد مظلومانه‌ی فلسطینیان، اندوه آوارگان و امید به پیروزی و آزادی، پژواک بلند و رسایی دارد. شعر او در کلیت، آیینه‌ی تمام نمای این همه اجزای بزرگ است.
اندیشه‌ها و عاطفه‌های گره‌خورده در شعرهای او بیداد صیهونیزم را فریاد می‌زند. مردم را به بیداری و پایداری فرامی‌خواند. تاجایی که می‌توان از ترجمه‌های شعرهای او دریافت او داعیه‌ای آزادی‌خواهانه‌ی فلسطین را با اسطوره‌ها، روایت‌های دینی، تاریخ و سرزمین پیوند می‌زند و گونه‌ای از ناسیونالیزم فلسطینی را در شعر خویش پرورش می‌دهد. چنین است که گاهی این شگردهای شعری، شعرهای او را بیشتر رمزآلود می‌سازد. با این‌حال شاید شاعر می‌خواهد که با چنین نقب زدن‌هایی فلسطینیان را با هویت اسطوره‌ای، مذهبی و تاریخی‌شان بیشتر آشنا سازد و فریاد دادخواهانه‌ی فلسطین را بر بنیاد ریشه‌های اسطوره و تاریخ استوار سازد.
نمونه‌هایی می‌آوریم از سروده‌های این شاعر بزرگ که گویی یک تنه خود فلسطین است و فریاد او.
محمود درویش شعری دارد زیر نام «من یوسفم پدر» که آن را چندین شاعر و مترجم، به پارسی دری ترجمه کرده‌اند. این‌جا ترجمه‌ی شاعر، نویسنده و مترجم ایرانی، عبدالرضا رضائی‌نیا را می‌آوریم. در ظاهر این شعر همان روایت یوسف پیغمبر است در قرآن در سوره‌ی یوسف و روایات دینی دیگر. برادران حسود و جاه‌طلب، یوسف را در چاه می‌کنند و به گرگان بیابانی تهمت می‌زنند که گرگ‌ها او را دریده‌اند. در شعر درویش، این یوسف در چاه شده همان ملت فلسطین است. یا همان آرمان ملت فلسطین است. برادران نمادی است برای اسرائیل، یا نماد آن شمار فلسطینیانی است که از داعیه‌ی آزادی فلسطین روی برگشتانده و با دشمن تفاهم کرده‌اند. یاهم می‌تواند نماد آن دولت‌های وابسته‌ی عرب باشد که به دادخواهی برنمی‌خیزند، به جای آن که در کنار مبارزان فلسطین قرار گیرند و از آزادی فلسطینیان پاسداری کنند به مردم فلسطین و آرمان‌های آنان پشت می‌کنند. به دنبال یوسف‌گم‌شده در چاه نمی‌روند.
یوسف در چاه می‌شود، یوسفی که خطایی ندارد و می‌خواهد با برادرانش در صلح و آرامش زندگی کند. در ظاهر امر برادران پیروزند؛ اما این یوسف است که ازچاه بدر می‌آید و عزیز مصر می‌شود و رسالت خود را برجای می‌آورد. این همان پیام اصلی شعر است به ملت فلسطین که نباید ناامیدی در دل‌هایشان خانه کند که روزی از چاه برون می‌آیند. فلسطینیان امروزه این شعر را سرنوشت خود انگاشته‌اند و در این شعر خود را می‌یابند.

من یوسفم پدر!
پدر! برادرانم دوستم نمی‌دارند
پدر! مرا همراه خود نمی‌خواهند
آزارم می‌دهند
با سنگ‌ریزه و سخن‌ام می‌رانند

می‌خواهند که من بمیرم تا به مدحم بنشینند
آنان در خانه‌ات را به رویم بستند
از کشتزارم بیرون کردند
پدر! آنان انگورهایم را به زهر آلودند
پدر! آنان عروسک‌هایم را شکستند
آنگاه که نسیم گذشت و با گیسوانم بازی کرد
آنان رشک بردند و بر من شوریدند
و بر تو شوریدند
مگر من با آنان چه کرده بودم، پدر!
پروانه‌ها بر شانه‌هایم نشستند
خوشه‌ها به رویم خم شدند
و پرنده بر کف دستانم فرود آمد
با آنان چه کرده بودم، پدر!
و چرا من؟
تو یوسفم نامیدی
آنان به چاهم انداختند
و به گرگ تهمت بستند
حال آن که گرگ مهربان‌تر از برادران من است
آی پدر!
آیا من به کسی جفا کردم
وقتی که گفتم: به رؤیا یازده ستاره دیدم
و خورشید و ماه را
دیدم که بر من سجده می‌برند
من یوسفم پدر!

این شعر با معرفی یوسف آغاز می‌شود، یوسفی که می‌خواهند او را از همه‌جا برانند. از کشتزار، از خانه، عروسک‌هایش را می‌شکنند. در شکستن این عروسک‌ها صدای شکستن زندگی کودکان فلسطین به‌گوش می‌آید و صدای کوچ اجباری مردم. چنین است که این یوسف به نماد مردم فلسطین بدل می‌شود. شعر در پایان خود پرسشی تکان‌دهنده‌ای دارد: «های پدر! آیا من به کسی جفا کردم؟» این پدر در این‌جا می‌تواند نماد سرزمین فلسطین باشد، یا نمادی برای پرودگار گیتی! این ستم‌کارانند که سزاوار فروافگندن در چاه عذابند نه بی‌گناهان! او این پرسش را در میان می‌گذارد.
گذشته از اسطوره‌هاه، تاریخ و روایات دینی، درویش از عناصر طبیعت و جلوه‌های آن نیز گاهی نمادهای می‌سازد برای بیان وضعیت مردم. با این نمادها سخن می‌گوید. نمادها را به حرکت می‌آورد و بعد این نمادهایند که به جای انسان‌ها در شعر چهره می‌آیند و زندگی می‌کنند. در شعر زیرین او با باد سخن می‌گوید. بادی که با «ما» سرسازگاری ندارد. این «ما» همان ملت فلسطین است. این باد ویرانگر است. چون دست در دست دشمن کرده است. پس خود دشمن است. این باد از جنوب می‌آید با ویرانگری‌های خود؛ اما برایش اجازه‌ی گذشتن داده نمی‌شود. «ما» در برابر باد سد می‌شود. این دیگر تأکید بر تداوم مبارزه‌ی فلسطین برای آزادی است. تأکیدی است برای مبارزه‌ی ملتی که می‌خواهد برای آزادی خود و هویت خود همچنان پایدار باقی بماند. این شعر از ترجمه‌های نویسنده و مترجم ایرانی محسن آزرم که او شعرهای زیادی محمود درویش به زیبایی ترجمه کرده است.

سرِ سازگاری ندارد با ما این باد
دست در دستِ دشمنِ ماست
باد جنوب


چه گذرگاهِ باریکی
ما رو در روی تاریکی
انگشت‌ها را بلند کرده‌ایم
به نشانه‌ی پیروزی
شاید تاریکی، روشنایی شود


بالا می‌رویم از درخت رؤیا
ای نهایت زمین
ــ رؤیای سرسخت ما
هنوز پابرجایی؟


این بارِ هزارم است
که بر آخرین هوا می‌نویسیم
می‌میریم
اما اجازه نمی‌دهیم بگذرید


راه می‌افتیم
دنبال صدای خود
ماه را شاید ببینیم
ترانه می‌خوانیم
سنگی شاید بترسد
و به جان تن می‌افتیم
ــ با آهن...
ــ با آهن...
رودی شاید سر بلند کند


سرِ سازگاری ندارد با ما این باد
دست در دست باد جنوب است
باد شمال
و این صدای ماست که فریاد می‌زند
راهی برای فرار هست؟


زن‌های خرافاتی را می‌گوییم خانواده‌ای برایمان پیدا کنند
خانواده‌ای که مرده‌ی ما را بیش‌تر دوست می‌دارند
کرکسی روی سرمان می‌افتد


راه می‌افتیم دنبال رؤیاهای خود
که ببینیمشان
راه می‌افتد دنبال ما
که ببینندمان
راهی برای فرار نیست


چیزی شبیه مرگ را ادامه می‌دهیم و
زندگی می‌کنیم
و چیزی شبیه مرگ
پیروزی است

نماد اصلی در این شعرها همان باد است، بادی که از جنوب می‌آید. این باد ویرانگر نماد اسرائیل است. با بادهای شمال هم‌دست می‌شود که در این‌جا نمادی یک محاصره‌ی نظامی است. یعنی دشمن از هر سوی در کمین است. نماد دوم یعنی «ما»، مردم فلسطین است که در برابر باد سد می‌شود. باد تاریکی و ویرانی به بار می‌آورد؛ اما در دل تاریکی امید به پیروزی چنان نوری می‌درخشد. مردم انگشت‌ها را به نشانه‌ی پیروزی در دل تاریکی بلند می‌کنند. این انگشت بلند کردن خود نشانه‌ی پیروزی است.
«ما» به دنبال رؤیای خود می‌افتد. این رژیا همان داعیه‌ی آزادی‌خواهی مردم است و می‌بینند که دیگر راه فراری نیست و چیزی شبیه مرگ به هستی خود ادامه می‌دهد و این چیز شبیه مرگ، همان آزادی است؛ یعنی برای رسیدن به آزادی باید راه دراز و دشواری را پشت سرگذاشت!
محمود درویش در شماری از شعرهایش، به گونه‌ی مستقیم به بیان مصیبت نمی‌پردازد؛ بلکه چهره‌ای انتخاب می‌کند. مصیب، ویرانی و تجاوز را با استفاده از این چهره بیان می‌کند. در ژورنالیزم گونه‌ای گزارش‌نویسی وجود دارد که آن را چهره‌نگاری یا «پرتریت» گویند. در شیوه‌ی وضعیت عمومی در یک چهره بیان و بعد از به این نتیجه می‌رسند که این چهره یکی از هزاران انسانی که از یک وضعیت خاص رنج می‌برد یاهم در بیان یک وضعیت مثبت. دختر و دریا یکی از ترجمه‌های محسن آزرم است. در این شعر این دختر با پدرش در کنار دریا است؛ اما از آن بر آنان گلوله‌باری می‌شود که نمادی بر گلوله‌باری بر همه‌ی مردم فلسطین و ویرانی خانه‌هایشان.

دختری در ساحل است
خانواده‌ای دارد این دختر
خانه‌ای دارند خانواده‌اش
دری و دو پنجره دارد خانه‌ی خانواده‌اش
در دریا ناوی‌ست
کارش شکار آن‌ها که راه می‌روند در ساحل:
چهار
پنج
هفت نفر روی شن‌ها می‌افتند و
دختر کمی زنده می‌ماند
چون دستی از مِه
دستی از آسمان کمکش می‌کند
فریاد می‌زند دختر:
پدر، پدر،
بلند شو برویم
دریا هم جای ما نیست!
پدر روی سایه‌ی خود خواب است
در مسیرِ باد غیاب و
جوابی نمی‌دهد.


خون است در نخل‌ها
خون است در ابرها.


پر می‌کشد صدا با او
بالا و بالاتر
دور و دورتر از ساحل
ضجه می‌زند
در شب صحرا
اما طنینی نیست
فریادی ابدی می‌شود دختر
در خبری فوری
خبری که دیگر فوری نیست
از وقتی هواپیماها برگشته‌اند
تا خانه‌ای را که دری و دو پنجره دارد
بمباران کنند...

شعر تنها روایتی از این دختر و پدر نیست؛ بلکه درویش از این دختر و پدر نمادی ساخته تا مصیبت همگانی مردم فلسطین، ویران‌گری‌ها و تجاوز دشمن را به گونه‌ی ملموس و قابل دید بیان کند. همان‌گونه که پیش از این گفته شد، یکی از شگردهای شاعری محمود درویش گونه‌ای از سیمانگاری است. در شعر بالا در سیمای یک دختر و پدر هجوم دشمن را از زمین و هوا بیان می‌کند. در آغاز گوشه‌های از زندگی آنان بیان شده است. خانواده‌ای دارند و آن خانواده خانه‌ای دارد با یک دروازه و دو پنجره. با همین دو جمله شاعر نشان می‌دهد که آنان خانواده‌ای تهی دست‌اند. شهروندان عادی فلسطین، اما اسرائیلیان آنان را در کنار دریا می‌کشند و خانه‌شان بم‌های بم‌افگن‌ها خاک و خاکستر می‌سازد. در شعر زیرین که درویش می‌خواهد در سیمای کودک آواره‌ای زیرنام «محمد» اندوه آواره‌گان را برای جهانیان فریاد بزند. او کودک دیگر تنها نیست، بل‌که مصیبت همه کودکان آواره‌ی فلسطین در سیمای او سیمانگاری می‌شود. این شعر را نویسنده و مترجم ایرانی داکتر عبدالحسین فرزاد ترجمه کرده که در کتابی «رؤیا و کابوس» آمده است.

محمد در آغوش پدرش،
چونان پرنده‌ای بیمناک،
آشیان دارد،
از بیم دوزخ آسمان
آه پدر پنهانم کن!
بال‌های من در برابر این توفان
ناتوان است،
در برابر این تیرگی
و آن‌ها که در بالا در پروازند.

محمد، می‌خواهد به خانه بازگردد،
بدون دوچرخه
بدون پیراهن تازه،
او می‌خواهد به نیمکت مدرسه برگردد
و دستور زبان بخواند
پدر!
مرا به خانه ببر،
می‌خواهم درس‌هایم را دوره کنم،
تا اندک اندک فرهیخته شوم
بر ساحل دریا، در سایه‌ی نخل‌ها
هیچ چیز بعید نیست.
محمد،
با سپاهی رو‌به‌رو می‌شود،
که سلاحش خرده سنگ نیست،
دیوار برایش جذبه‌ای ندارد،
تا بر آن بنویسد:
«آزادی من هرگز نمی‌میرد.»
محمد بعد از دیوار،
آزادی‌ای ندارد تا از آن دفاع کند،
هیچ افقی در نظرگاهش نیست،
تا از سبک پابلو پیکاسو،
پشتیبانی کند.
او همواره زاده می‌شود،
همواره زاده می‌شود و با نامی که
نفرین نام را
بر او تحمیل می‌کند
چه بسیار کودکانی که
از وجود او به دنیا خواهند آمد:
کودکانی ناتمام
در سرزمینی ناتمام
با دوران کودکی ناتمام
او در کجا خواب‌های کودکانه‌اش را ببیند،
آن‌گاه که خواب او را در می‌رباید
در حالی که زمین
زخمی … و عبادتگاهی بیش نیست!
محمد،
بی‌گمان مرگش را در آینده می‌بیند،
اما او پلنگی را در خاطر دارد،
که بر صفحه‌ی تلویزیون دیده است:
پلنگی نیرومند،
که بره‌آهویی شیرخواره را شکار می‌کرد
چون به بره‌آهو نزدیک شد،
بره به سوی پستانش رفت
و شیرش را برای نوشیدن بویید
پلنگ، شکارش نکرد،
گویی بوی شیر،
درنده‌ی دشت را، رام می‌کند
پس به زودی نجات می‌یابم.
کودک می‌گوید
و می‌گرید:
زندگانی من در پناه مادرم آن‌جا،
در امان است،
من نجات می‌یابم و او را می‌بینم.
محمد،
فرشته‌ی بی‌نوایی است،
به اندازه‌ی قاب قوسین،
نزدیک به تفنگ صیاد خونسردش،
لحظه‌ای که دوربین حرکات کودک را شکار می‌کند،
او در سایه‌ی خود تنهاست:
چهره‌اش، روشن است، چونان خورشید
قلب‌ش، روشن است، چونان سیب
ده انگشتش، روشن است، چونان شمع
و رطوبت، روشن است، بر جامه‌اش
صیادش می‌تواند به شکارش دیگرگونه بیندیشد،
با خود بگوید:
اکنون او را رها می‌کنم،
تا آن‌گاه که بتواند، فلسطینش را
بی‌غلط تلفظ کند
او را اکنون رها می‌کنم،
و فردا چون سرکشی کند،
شکاراش می‌کنم
محمد،
مسیح کوچکی است که به خواب می‌رود
و در دلش،
رویای شمایلش را می‌بیند،
که از برنز ساخته شده است،
و از شاخه‌ی زیتون
و از روح ملتی تازه،
محمد،
خونی است که از خواهش پیامبران
افزون‌تر است
پس ای محمد،
صعود کن!
صعود کن!
تا سدرة المنتهی!

محمد در این شعر تنها یک کودک آواره‌ی فلسطین نیست؛ بلکه در سیمای او اندوه آوارگی همه کودکان و مردم آواره‌ی فلسطین بیان شده است. دشمن آنان را از خانه‌ها و سرزمینشان رانده و این پرده‌ی کوچک آشیانی جز آغوش پدر ندارد. پرنده بدون آسمان نمی‌تواند زندگی کنند. آن گونه که ماهی بدون آب. پرنده می‌خواهد پروار کند؛ اما آسمان پر از توفان است. می‌هراسد که شکار پرنده‌های آهنین‌پر نشود.
از آسمان آتش فرو می‌بارد؛ اما او هوای پرواز دارد. دلش می‌خواهد به مکتب برود، به کوچه‌ها به کوچه‌های دهکده‌اش برگردد. دیگر درهوای داشتن دوچرخه یا بایسکل، بدون داشتن پیراهن نو. او سرزمین خود را می‌خواهد.
شاعر ذهن محمد را می‌برد به یک برنامه‌ی تلویزیونی که ماده پلگنی آهو برۀای را نمی‌خورد و با این تصویر می‌خواهد بگوید که درندگان دشت‌ها مهربان‌تر از سربازان صیهونیست‌اند.
درویش در وجود محمد تمام عواطف پایمال‌شده‌ی کودکان آواره را بیان می‌کند و قهرمان خود را می‌برد به آینده‌های دور و نسل‌های که از او سرچشمه می‌گیرند و بدین‌گونه می‌خواهد بگوید که اگر آوار‌گی نسل در نسل ادامه یابد به همان‌گونه مبارزه برای آزادی و برگشتن به دهکده‌ها و خانه‌ها نیز ادامه می‌یابد.
او جهان گسترده‌ای در برابر این پرنده می‌گشاید. پرنده‌ای را که امروز از هراس توفان‌های آسمانی نمی‌تواند پرواز کند، از آسمان می‌هراسد، امید می‌دهد به اوج می‌برد تا منزل آخر تا سدرة المنتهی. شعر با سدرة المنتهی پایان می‌یابد. شاعر محمد تا آن‌جا پرواز می‌دهد. پرواز به سوی سدرة المنتهی، معراج پیمبر را نیز در ذهن‌ها تداعی می‌کند. آن گونه که گفته شده است: سدرةالمنتهی درختی است در آسمان هفتم. منتهای اعمال انسان است و نهایت رسیدن علم و آگاهی انسان. آن را منتهای رسیدن جبرئیل نیز گفته‌اند. هیچ کس از آن نگذشته است جز پیامبر اسلام.
در شعر پارسی دری این درخت مضمون شعرهای زیادی بوده است. نمادی بوده برای اوج عشق، آگاهی، آزادی و آزاد‌گی و بلند همتی. سدره‌نشین، همان فرشته‌گانند. در شعر پارسی‌دری شاعران انسان‌های آزاده، انسان‌های بلند اندیشه، انسان‌های عاشق و انسان‌های کامل را سزوار چنین جایگاهی دانسته‌اند.
حافظ می‌گوید:
که‌ای بلند نظر شاه‌باز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
درویش در این شعر در وجود محمد، آرزو دارد تا ملت فلسطین به این جایگاه برسد. به زبان دیگر چنین راهی را در برابر ملت فلسطین می‌گشاید. در این جا سدرةالمنتهی، همان آزادی و استقلال است، بیرون راندن دشمن از خانه و سرزمین است. محمد که نماد فلسطین است، باید از توفان آسمان نهراسد؛ بلکه باید پرواز کند، یعنی با توفان مقابله کند. اوج گیرد و در نهایت به آن جایگاهی برسد که سزاوار اش است.
در افغانستان میزان ترجمه‌ی شعرها و آثار محمود درویش بسیار بسیار اندک است. تا جایی که می‌توانم به یاد بیاورم در دهه‌ی شست خورشیدی استاد واصف باختری یکی دو شعر او را ترجمه کرده بود که یکی از آن شعرها «چریک وادی زیتون» نام داشت. این شعر در فصلنامه‌ی ژوندون ارگان نشراتی انجمن نویسندگان به نشر رسیده بود. این روزها که به دنبال شعرهای محمود درویش سرگردان بودم، بخش ترجمه‌های دیوان واصف باختری را برگ‌گردانی کردم؛ اما این شعر را آن‌جا نیافتم. باری هم صبور سیاهسنگ یکی چند شعر محمود درویش را ترجمه کرده بود. یکی از آن شعرها تا جایی که فکر می‌کنم «قهوه‌ی دستان مادرم» نام داشت. شاید این شعر را جایی خوانده بودم یا هم صبور خود برایم خوانده بود. البته این سخن به مفهوم آن نمی‌تواند باشد که نویسندگان یا شاعران افغانستان ترجمه‌های دیگری از این شاعر ندارد، اخیراً با دو ترجمه‌ی شعر محمود درویش برخوردم که آن‌ها را میرویس غیاثی شهروند افغانستان که هم‌اکنون در اروپا به سر می‌برد، ترجمه کرده است. یکی همان شعر معروف «من یوسفم پدر» است و دیگر «مرا مرده دوست دارند» نام دارد که این‌جا این شعر را می‌آوریم:

مرا مرده دوست دارند تا بگویند:
بدون شک از ما بود و برای ما بود
من این احساس را
بیست سال است که می‌شنوم
و دیوار شب را تک تک می‌کند
می‌آید؛ ولی دروازه را نمی‌گشاید
ولی او حالا وارد می‌شود
از خانه سه چیز بیرون می‌شود
یک شاعر،
یک قاتل،
و یک خواننده.
پرسیدم:
آیا آب انگور نمی‌نوشید؟
گفتند: به‌زودی می‌نوشیم.
پرسیدم: چه وقت مرمی را بر من شلیک می‌کنید؟
پاسخ دادند: مهلت بده!
توصیف جام‌ها کردند
و رفتند تا به جوانان، آواز بخوانند،
گفتم:چه وقت ترور من را آغاز می‌کنید؟
گفتند: آغاز کرده‌ایم
گفتم: چرا برای روح، پاپوش فرستاده‌اید!
تا بر زمین راه برود؟
گفتند:چرا شعر سپید می‌نویسی
حال این‌که زمین کاملاً سیاه است؟
پاسخ دادم: چون سی بحر در قلبم سرازیر می‌شود.
گفتند:چرا آب انگور فرانسوی دوست داری؟
پاسخ دادم: من لایق زیباترین بانو هستم.
پس چرا مرگ خود را می‌خواهی؟
مثل ستاره‌های آبی
که از سقف سرازیر می‌شوند ـ
آیا شراب بیشتر می‌خواهید؟
گفتند: به‌زودی می‌نوشیم.
گفتم: به‌زودی از شما می‌خواهم تا
آهسته باشید و مرا آهسته آهسته بکشید
تا شعر بگویم.

بر بنیاد نوشته‌هایی که در پیوند به زند‌گی و شخصیت فرهنگی محمود درویش وجود دارد، گفته شده است که او در نظم و نثر بیشتر از سی عنوان کتاب نشر شده دارد. البته در این میان سهم شعر نسبت به نثر فزون‌تر است؛ که شمار آن را بیست‌واند عنوان گفته‌اند. این هم نام شماری از گزینه‌های شعری او:

گنجشک‌های بی‌پر
برگ‌های زیتون
عاشقی از فلسطین
آخر شب
دلدار من از خواب خود بر می‌خیزد
گنجشک‌ها در الجلیل می‌میرند
دوست می‌دارم یا دوست نمی‌دارم
اقدام شماره هفت
آنک تصویر او و اینک انتحار عاشق
جشن‌ها
ستایش سایه‌ی بلند
محاصره‌ای برای مدایح دریا
آن ترانه است، آن ترانه است
سرخ گلی کمتر
تراژدی نرگس، کمدی نقره
آن‌چه را می‌خوانیم، می‌بینیم
یازده ستاره
چرا اسب را تنها گذاشتی
سریر زن غریبه
دیوار نگاره
حالتی از شهربندان
برکرده‌ی خود پوزش مخواه
چون شکوفه‌ی بادام یا دورتر
اثر پروانه

محمود درویش در 67 سالگی خاموش شد. قلب تپنده‌اش در سال 2008 در یکی از شفاخانه‌های ایالات متحد امریکا از تپش عاشقانه‌ی خویش باز ماند و الهه‌ی شعر جامه‌ی سوگ برتن کرد. مرگ نیروی شگرفی است؛ با این حال تا این گردون گردان برجاست و تا صدای دادخواهی فلسطینیان و همه‌ی مردمان جهان برجاست، پژواک صدای او در کرانه‌های هستی می پپیچد. با مرگ درویش نه تنها مردم فلسطین و جهان عرب بزرگ‌ترین شاعر پایداری خود را از دست دادند؛ بلکه جهان یکی از پرشکوه‌ترین چهره‌ی ادبی و شاعر بلندآوازه و محبوب خود را نیز از دست داد. صدای او تنها صدای دادخواهی مردم فلسطین نبود، صدای او صدای دادخواهی همه‌ی بشریت بود!

  • مذهبی
  • شعر
  • کتاب
  • نقد و بررسی
  • مرور آثار
  • نویسنده