اولین درک انسان از آتش، دستزدن به آن و سوختن است یعنی احساس سوختن با تماس مستقیم. مرحلهی بعد درک از آتش آگاهی است نسبت به تجربهی قبلی؛ یعنی ما آتش را میبینیم و بی آنکه به آن دست بزنیم، میدانیم که میسوزاند. مرحلهی سوم درک آتش «شعر» است؛ یعنی اگر بتوانید بیآنکه آتش در حضورتان باشد، با تفکر به آن در نوک انگشتانتان چنان سوزشی احساس کنید که ناگزیز شوید دستهایتان را زیر شیر آب بگیرید، به یک لحظهی شاعرانه از حیات، بییاوری کلمات دست یافتهاید. حالا میتوانید این درک سوم را تعمیم دهید از آتش به رنج دیگران، به تاریخ سرزمینتان، به کشتار در فلسطین، به آزادی، به تدفینهای دستهجمعی در هرزگوین…تا اینجا شعر نیازمند «کلمه» نیست، متعالیترین شکل از شرافتمندانهترین رنج انسان است.
مطالعهی آثار حیات و بررسی رؤیاها، کابوسهای انسان غارنشین و روانکاوی طرح و شکلهای کندهشده بر سنگ ثابت میکند حتی پیش از پیدایش خط و زبان، بشر هر سه مرحلهی درک را تجربه کرده است. نقشهایی روی سنگ که انسانی را با بالهای پرندگان بر پشت و پاهای گوزن و نیمرخ انسانی نشان میدهد، عینیتی است از همان درک سوم.
مگر رنج و عشق زاییدهی خط و کلمات است که بنیان شعر بر واژه باشد؟ آیا میزان درک از خداوند متکی است به این که نوشتن کلمهی «خداوند» را یاد گرفته باشیم؟
اما بسیار طبیعی است که بعد از تکامل زبان و پیدایش خط، انسان تلاش کرده باشد که آن «سومین درک» را بنویسد. از این جا به بعد است که دیگر شعر ظاهراً مستقل از زمان نیست؛ یعنی شعر به کمک «کلمه» عینیتش را به ثبوت میرساند. به زبان سادهتر اصولاً هر نوع درک از پستیها و زیباییها الزاماً نیازمند واژه نیست، ولی با واژه میتوان به درک، ساختمان داد. فرم و محتوا بحثی فلسفی و آکادمیک است، ربطی به شعر ندارد یا لااقل به لحظهی سرودن شعر ارتباط ندارد.
دو نوع نگرش در همه هست. شاید در بعضی از شاعران هم باشد. عدهای با تفکر استقرایی به اطرافشان نگاه میکنند و میخواهند با شناسایی جزء و تجزیه و تحلیل جزء به جزء به دریافتی از کل برسند و عدهای هم قیاسی میاندیشند. یک حکم کلی را قبول میکنند و یا آن را ثابت میکنند و بعد آن را برای هر جزء قبول دارند. هر دو شیوه از ارزشهای علمی برخوردار است، شعر به عنوان «سومین درک» از آنچنان رنجی زاییده میشود که شاعر را هنگام شعر گفتن، از هر دو آزاد میکند: هم از فرم و هم از محتوا.
هستند شاعرانی که معتقدند فرم، تجلی شعر است که به نظر من فرمگرایی فقط نوعی از اندیشیدن است؛ که با نگاه کردن به یک سیب میخواهند به دریافتی از طعم و بوی آن برسند، به کمک واژه میخواهند به «حس و درک» راه یابند. هیچ اشکالی هم ندارد ولی به نظر من این با «جوهر شناخت» تعارض دارد. با این همه کسی نمیتواند مانع تلاش این گروه بشود.
حجم در تعریف هندسی خود دارای ابعاد است، پس درون و بیرون دارد. حال آن که فضا این طور نیست. هر نقطه از فضا درون و بیرون است؛ یعنی هر نقطهی آن میتواند در یک لحظه هم درون باشد و هم بیرون. شعر حجم، به نظر رؤیایی یکی از سرشناسترین شاعران شعر حجم، فراگریختگی از طول و عرض و ارتفاع و شناورشدن در انقباض و انبساط روح هستی است که شاعر به «کمک کلمات» خودش را در جریان آن قرار میدهد. نوعی نگاه به طبیعت و اشیاء و کلمات است که به اعتبار کشف فرم و شناختن استعداد واژه، در تبیین درون و بیرون، میخواهد از حجم بگریزد. شعر فضایی رؤیایی، بیرون رفتن از حجم است، نه ماندن در آن. یاری گرفتن از فضاهای پنهان کلمات است که اولین نتیجهی آن فراموششدن انسان است. این است که شما در اشعار شاعران حجم خصوصاً رویایی، نه تاریخ را میبینید نه هویت تاریخی را. با این همه شعر رؤیایی سرشار از اشتیاق برای شناخت است. ولی چون او در مانیفست شعر فضایش، قادر به انتقال سوز و ساز مشتاقانهاش نیست، طرفدارانش را به سویی میفرستد و خودش به سویی دیگر میرود و این به اعتقاد من نوعی بحران در شعر است ولی نباید از آن هراس داشت.
بحران واقعی زمانی در شعر به وجود میآید که چشم و گوش و ذهن مردم، فقط به یک نوع شعر خو بگیرد. بحران همان بود که سالهای پیش از انقلاب داشتیم که عدهای به سبب دیدگاه مارکسیستی خودشان سپهری را شاعر نمیدانستند. بحران این است که به بهانهی مدرنیسم، اشعار استوار برمبنای اعتقادی و عرفانی در جامعهای نفی شود، فرهنگ هر جامعه برآیند رفتارهای اجتماعی است. اگر این رفتارها به نوعی خاص محدود شود بحران به وجود میآید. اصلاً بستر هنر آزادی است و هیچکس نباید و نمیتواند به دلیل علاقهاش به شعر سپید ارزش غزلسرایان و یا شعر آرمانگرای بعد از انقلاب را نادیده بگیرد.
با این همه نمیدانم شعر چیست و شعر خوب کدام است. من برای دوست داشتن یک شعر خوب هیچ دلیلی ندارم. همانطور که بدون دستزدن به آتش در نوک انگشتان احساس سوزش میکنم. باور کنید نه شاعرم، نه داستاننویس، فقط ادبیات سرزمینم را بسیار دوست میدارم.
ارسال دیدگاه