کیست که «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» را خوانده و شیفتهی قلم بیژن نجدی نشده باشد. داستانهایی که شعر است انگار.
همین شاعرانگی است که فکر میکنیم بیژن نجدی باید شاعر باشد. بله، او شاعری است با شاعرانگی مختص نجدی، که وقتی به داستان میآید، باز مختص او است.
از سال ۱۳۷۳ که نخستین کتاب نجدی منتشر میشود تا امروز که در ماههای پایانی ۱۳۹۷ هستیم، ۲۵سال است که ما بیژن نجدی میخوانیم: از این ۲۵سال، تنها سه سالش بیژن نجدی با ما بود. اگر بیژن نجدی زنده بود، او در ۲۴آبان ۱۳۹۷، ۷۷ ساله میشد، و باز برای ما داستان و شعر تازه داشت؛ داستانها و شعرهایی که ادبیات معاصر ما به آن سخت نیازمند است.
آنچه میخوانید نگاهی است به جهان شاعرانه بیژن نجدی: از «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» تا «دوباره از همان خیابانها»، «خواهران این تابستان»، «واقعیت رؤیای من است» و «داستانهای ناتمام.»
بهقرار اینکه بزرگترهای ما (بخوانید شعر) قلمبهدست که میگیرند، تنها در مدح هنر خود و اطرافیان خود سخن ساز میکنند یا در مذمت یکدیگر سلاح برمیگیرند، ما را کاری نیست. در این قضیه که آنان هنوزاهنوز به خود و همنسلان خود میپردازند، ما را (بخوانید نسل تازه را) آزردهخاطر که نه، بلکه رهنمون میشود به راهی که آغاز کنیم در شناسی «آن» واقعی و اصلی، و اینکه معتقد باشیم در این میان «تنها صداست که میماند...»
حال ممکن است این «صدا» از کوچههای قدیمی و پرتافتادهای در قرن مثلاً هفتم، هشتم بوده باشد یا «صدا»ی بههم خوردن دو فلز مرگبار در سال45 در تهران یا «صدا»بی از سرزمین گیلهمردان در سرِ کلاس ریاضی و یا «صدا»ی نوجوانی از مطبوعهای محلی در دورافتادهترین نقطه این خاک و هر خاک... ما را عقیده بر این است که تنها «بُرد صدا» است که اهمیت دارد و دیگر «قضایا و بحران»ها حول این محور میچرخند و خود «صدا» را با آنان «کار»ی نیست. حال با این پیشزمینه سعی خواهد شد این صداها پی گرفته شود. شاید «کسی» دیگر «صدا»بی دیگر از «منظری» دیگر ارائه دهد. ما نیز بر آن سریم. «آه، ای آخرین صدا، ای آخرین صدای صداها...»
خصلت ارزشی هر شعر، در «ویژه»بودن آن است. هر شعری سعی دارد با عناصر پیرامونی خود و آموزههای مربوط به خود و جهان، این «خصلت» را به دست آورد. و این امکانپذیر نخواهد بود مگر آنکه «شاعر»ش در شناخت و تعمیق و تعمق هرچه بیشتر شعر برآید. به شهادت «شعرهای ویژه»ای که میشناسیم، همگی خبر از این شناخت و آگاهی به مقوله «شعر» و اضلاع مربوط به آن دارد.
و به همین دلیل ساده است شاید که دیگر «دهه» و «دوره» و «نسل» معنای خود را از دست میدهند و تنها فاصلهی بین «این شعر» و «آن شعر» پدید میآید.
و به همین دلیل ساده است که باز میتوان شعری از کهنترین دوران انتخاب کرد و به خوانش آن پرداخت یا برعکس این قضیه که شعری از دوره معاصر به دوره ماقبلتر پرتاب میشود. حال ببینیم این عناصر و اضلاع چگونه در شعر نمود مییابند.
هر شعری برای اینکه روی پای خودش بایستد، از «زبان» بهره میگیرد. زبان جزء لاینفک یک شعر است که به «متن» هویت میبخشد و «هویت متن» در چگونگی برخورد «مؤلف» با مقولههایی همچون «شکل» مباحث زبانشناختی، زیباییشناختی، روششناختی و... است، ضمن اینکه مقصود ما از «زبان»، دستور صرف و حوزههای پراتیکی آن نیست، چرا که این زبان، تنها منشی ابزاری دارد، ولی «زبان» در شعر تمایل به یک «فرازبان» دارد که آن را از حوزهی کاربرد روزمره دور میسازد.
بنابراین اضلاع و اجزایی که جهان مستقل متن را پدید میآورند، در کنش خواندن راه را برای «قرائت»های دیگر بازمیگشایند. بنا به این اصل، هر متن از متن دیگر، حتی از یک مولف بازشناخته میشود و آنچه به حرکت بیرونی شعر، تعبیر میشود میتواند خود به دو صورت باشد؛ الف: حرکت یک متن نسبت به متن دیگر از یک مؤلف. ب: حرکت یک متن نسبت به دیگر مولفان.
نخستین اثر منتشرشدهی بیژن نجدی، ده داستان کوتاه «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» (1373) بود که در همان سال جایزه کتاب سال «مجله گردون» را به خود اختصاص داد. این کتاب فضایی نو در داستان کوتاه ایرانی است. با همین کتاب داستان است که او را به عنوان پیشگام در داستاننویسی پستمدرن به شمار میآوردند. پستمدرن صرفاً از زاویه عدم قطعیت آن و در بهرهمندی از عناصر بومی در جهت ارتقای آن به ساحت جهانی، که ویژگی اصلی و اساسی داستانهای نجدی به شمار میآیند. بدون اینکه دست به زبانبازیهای مرسوم و روزمره بزند. بدون هرگونه اداواصولدرآوردنهای سبکی. مثل مارکز در «صد سال تنهایی». اگرچه در قیاس با نویسندگان خارجی که شعر هم میسرودند و تاثیر رمانشان بر شعر یا برعکس را، چندان نمیتوان دید.
اما داستانهای نجدی کاملا با شعر درآمیختهاند و شعرهایش نیز رنگوبویی از فضای داستانی در خود دارند. آیا این بدین معناست که «ژانر» مسئلهی نجدی نبوده و تنها «آنچه باید گفته شود» اهمیت دارد؟
منتظر نمیماند تا فرشته الهام فرمان صادر کند. قلم به دست میگیرد و مینگارد. حالا چه شعر باشد چه داستان کوتاه. و نجدی این دو را درهم میآمیزد. آمیزهای از فضاها و تصاویر بکر و اثرگذار که حیرت خواننده را به همراه دارد. نشانههای سبک واقعگرایی از زندگی ملموس شخصیتها در بخشهای گوناگون برخی از این داستانها و نشانههای سبک فراواقعیتگرایی از همذاتپنداری با اشیای بیجان در تعداد دیگری از داستانها است که بهطور بارز به ذهن خواننده منعکس میشود. نجدی از قریحهی شاعری خود در متن داستانها بهره برده و استعارهها و تشبیههای فراوانی در متن کتاب موجود است که به نظر جزو تکنیکهای شعرند اما در داستان به کار گرفته شدند.
نجدی در طول حیات خود تمایلی به چاپ آثارش نشان نداد، اما با نگاهی اجمالی به اندک شعرهای منتشرشده در مطبوعات در آن سالهای اوایل هفتاد، میشد دریافت که آگاهی و شناخت او از شعر ایران و جهان «نگاهی ویژه» بوده است و با تکیه بر همین «نگاه دیگر» او و شعرش در جایگاهی رفیع قرار میگیرند.
بعدها، پس از درگذشت نجدی دو مجموعه از شعرهای وی منتشر شدند- «خواهران این تابستان» (1381) و «کتاب نیستان» (1380)-که هرچند با اشکالاتی جدی در چاپ و نشر و اساسا با خود دستنوشتههای شاعر همراه بود و همچنان هست، اما توانست طیف وسیعی از جریان شعر معاصر در دههی هفتاد را تحتالشعاع خود قرار دهد و بسیاری از مخاطبان شعر را به سوی خود معطوف سازد. اگرچه بسیار دیر، که دلایل بسیاری در آن دخیل بوده است.
آن بخشی که به خود نجدی برمیگشت در تنظیم دستنوشتهها برای آمادهسازی کتاب و کمتوجهی به ارائه اثر به سبب حجب شاعرانه، بخشی دیگر اما به فضای موجود در شعر ایران برمیگشت و برمیگردد، چون همواره بودند و هستند اثر و آثاری که نسبت به آثار چاپشده و به ظاهر در بوق و کرنا کرده، جلوتر بودهاند اما با کمتوجهی و بیتوجهی جامعه ادبی روبهرو شدهاند.
یعنی میشود فکر کرد دستهایی در کار بوده و هست که شعرهایش (و شعرهایی از این دست)، در حاشیه بمانند یا من فکر میکنم باید فکر دیگری کرد اصلا!
باری، شعرهای نجدی- اگرچه با تاخیر زمانی به نظر طولانی- همچون داستانهایش، از یک ویژگی منحصربهفرد در شناخت و تشخیص آثارش در نسبت با خیل عظیم شاعران دیگر در این دهه برخوردار است که از او «چهره»ای فعال و اثرگذار ساخته است. انتخاب و استفاده از واژگان ساده، دمدستی، روان با بار عاطفی بالا، مهارت در استفاده بجا از این واژگان، دستیافتن به یک «زبان شعر» لطیف با بار معنایی و غنای عاطفی زیاد، خلق تصاویر و مجازها و استعارههای نو و زیبا، فضاسازیهای بزرگ، بهرهمندی از فرم و توجه به ساختمان کلی اثر، توجه به موسیقی شعر، وجه آشنازدایی عاطفی، کلامی و زبانی، بهرهوری ازامکانات زبان محاوره، بهکارگیری مجاز مرسلهای بلند و بسیاری از موارد دیگر از عناصر شناختشناسانه شعرهای نجدی هستند که او را به نسل بزرگ و ماندگار شعر معاصر ایران پیوند زده است.
بیتردید بیژن نجدی یک «صدای» تازه در شعر امروز است که در دهه هفتاد ظهور پیدا کرده است. دورهای که تقریبا عمده انرژی شاعران به ویژه جوانها صرف بازیهای فریبنده زبانی و سطحینگریهای زبانی و شعری و ترجمهزدگی به هدر رفت و اساسا توجهی به «وجه شاعرانه» نمیشد؛ نجدی چراغی روشن بود که راه چگونهدیدن جهان را از دریچه شعر به ما میآموزد. نجدی بیتردید نخستین فردی است که داستان را به شعر و شعر را به داستان به طرز شگفتانگیزی پیوند زده است. عمدهی شعرها فضای داستانی دارند و همان معدود داستانها فضای شاعرانه. «روز اسبریزی» داستانی سراسر شاعرانه است با ترکیبات و توصیفات شاعرانه. دلم میخواهد بگویم تشبیهات هم در این داستان «تشبیهات اسبی»اند. میگویم تشبیهات اسبی چرا که تداخل شخصیتها اسبشدن و انسانشدن، گمکردن و گمشدن هویت اصلی اسب و انسان. «من نمیدانستم گاری چیست. صبح روز بعد، پاکار طنابی را دور گردنم انداخت و مرا بیرون کشید. آفتاب بیگرمای پیش از برف، روی زمین افتاده بود.»
و مقایسه شود با شعر «سواری پیر و بیاسب»: «زینی از اسب-آویخته بر دیوار/ سواری نشسته بر نیمکت چوبی/ دندان و استخوان پیشانی/ سوراخهای خالی چشم اسب/ افتاده روی شن...»
از سویی، اساسیترین درونمایه داستانها «اندوه» است و این اندوه را میتوان در تکتک سطرهای داستانها و شعرهای نجدی بهعینه مشاهده کرد: «طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد.» (سپرده به زمین) «من کلهای بزرگ دارم. صورتم صاف و بدون گونه است. چشمهای من دکمهای است. (چشمهای دکمهای من)
این نوع سادگی و بیپیرایگی موجب شده است تا عناصر تشکیلدهنده داستانها و شعرها در یک بافت موقعیتی با روایتی ساده و درعینحال پرکشش ساختار کلی اثر را در یک قاب مشخص به پیش ببرند. این قاب در واقع قاب «هستیشناسی» نجدی است.
نگاه هستیشناسانه شاعر در عمده شعرها بازتاب همان اندوه و حرمان تاریخی انسان در گذر زمان بلند تقویمی است: «کسی میداند شماره شناسنامه گندم چیست؟/ کدامین شنبه آن اولین بهار را زائید؟/ یک تقویم بیپائیز را کسی میداند از کجا باید بخرم»/ هیچکس باور نمیکند که من پسرعموی سپیدارم؟/ باور نمیکند که از موهایم صدای کمانچه میریزد.»
این نوع تفکر را میتوان در شعر زیر نیز دید، اینبار با پرسش هستیشناسانه در گذر تاریخی بلند و اسطوره شرق: «چه کسی مثل من هندی است/ عاشق گاو/ کدام درخت مثل من بودایی است؟/ هیچ تپهای مثل من/ مسیحی نیست جلجتا حتی/ من همان/ رودخانهای هستم/ که دیرسالی پیش/ باز شدهام تا بگذرد موسی...»
فضاهایی اینچنینی در اکثر شعرهای نجدی حضور دارند و بیانگر همان نگاه و زاویه دید هستیشناسانه و نوعی نگاه خیامانه به جهان است که با زبانی تماما لطیف و روان بیان شده است.
اسطوره اصلیترین عنصری است که در این نوع نگاه قادر است بار مفهومی تمام شعر را بر دوش بکشد و نجدی با تسلط کامل از آن بهره میگیرد. البته ناگفته نماند که بهرهمندی از اسطوره در شعرهای نجدی به معنای کاربرد اسطوره در شعر کهن نیست، بلکه وی در شعر دست به آفرینش اسطوره میزند. عمده اسطورههای نجدی اسطورههای طبیعیاند. درخت، جنگل، گندم، برنج، رودخانه، و... بسیاری از این دست کلمات به کرات در دسترس نگاه مخاطب قرار دارند.
و همین «اسطورهآفرینی» است که جایگاه یک شاعر را در نسبت به شاعران دیگر نشان میدهد. این اسطوره که در زندگی روزمرهی انسان حضور دارد و حجاب لحظه و زمان آنها را محو کرده است. و نجدی این پرده را کنار میزند و به نوعی خرق عادت میکند. در حقیقت آشتازدایی و عادتستیزی شعرهای نجدی نوعی کاملا متفاوت و موجود در شعر معاصر ایران است. آشنازدایی در نوع نگاه و زاویه دید. نه در اجزای کلام و ترکیبات.
او در این راه از عناصر دمدستی مثل تاریکی بهره میگیرد تا به یک مجاز مرسل بلند به طول استعارهای بلند بدل شود:
«مادرم خیلی از تاریکی میترسید
دخترعموی من از تیغ
اسمش منیژه بود
شبی یک تیغ را تا صورتش بردم
گفتم: بگو منیژه خر است.
هم گریست هم گفت:
منیژه هه، هه... خره.
پدرم میگفت: من از هیچچیز نمیترسم.
دروغ میگفت به خدا
روزی طشت رخت از دستهای مادرم افتاد
بر پلههای آنهمه کاشی
تا حیات آنهمه سنگ
و شعله از کبریت تا سیگار با انگشتان پدر لرزید
خدا رفتگان شما را بیامرزد
پدرم را، مادرم را هم
این روزها منیژه کجاست؟ نمیدانم
اما من میدانم که میترسم
از تاریکی مثل تیغ
از صدای افتادن طشت تا زلزله منجیل
از زلزله منجیل، تا جنگ خلیج فارس.»
میتوان این شعر و شعرهایی دیگر نظیر «تابلو این همه تابلو»، «تنیس» و... را در زمره شعرهای اجتماعی نجدی به شمار آورد. در کنار بخش دیگری که شعرهای «عاشقانه»اند و بیشتر تفکر شاعرانه نجدی را به خود اختصاص دادهاند.
اهمیت ویژهی شعرها (و آثار) نجدی در نوع نگاه تازه او به جهانی است که برگزیده است. یک ساختار کلی با فرمی منسجم و درهمتنیدگی حسی و عاطفی توأم با غنای مفهومی رنگی از فراواقعیتی به آثار او بخشیده که در فضای ادبی عصر وی تازه و نو بوده است.
نوع ترکیبات و تشبیهات صرفا بیان تصویرپردازی یا ایماژ شاعرانه نیست، بلکه رسیدن به یک فضای چندبعدی است که از ذهنیت پرسشبرانگیز راوی نشأت میگیرد با نگاه فلسفی به زندگی واقعی.
«چرا چنان نشدم که کوزهگران
دست آغشته خاکها و بارانها
در غروبی که میپیچد
وین توفان شن
که میرقصد
زاده نمیشود کوزهای عاشق
در آواز کوزهگرانه من
اینهمه رویا، به خاطر یک کوزه؟
اینهمه جنون در انگشتم
به خاطر تماس تن تاریخ؟»
او در این راه از عناصر و اجزای دمدستی و زندگی شخصی بهره میگیرد. بوی لاهیجان و طبیعت جاری را در شعرها و داستانها به تصویر میکشد. از اعداد و ریاضی سود میجوید. هر موضوعی برای او شعر است.
با این نگرش که هر کلمه در پس پشت خود تاریخی دارد. تاریخی به قامت تبعید انسان به این خاکدان پلشت. به این کلمات نگاه کنید: دشنه، گندم، کوزه، سفال، تیغ، خون، دیوار، اهریمن، اسب، علف، و...؛ این کلمهها شما را به یاد آن «روز نخستین» نمیاندازد؟ یاد آن برادرکُشان اهریمنخوی بیهنگامه عشق!
پس راه گریز چیست؟ گریزگاه نافرجام! پس راهی جز یافتن «بهانه» نیست. بهانه نجدی چیست؟ لاهیجان بهانه است.
استخر و مرغابی عاشق بهانه است. بوی کلوچه و چای و شیخ زاهد گیلانی بهانه است. نبض کارخانههای برنج و آواز عاشقانه رنگها بهانه است.
همهچیز بهانه است تا آن اندوه تاریخی انسان نهاده در جان نجدی اندکی تسلی یابد. رها شود. سرگردان رها شود در بوی نان داغ، رها شود هر روز در همین پیادهرو، رها شود بر نصفالنهاری که میگذرد از پوست سرزمین من. لعنت بر شیطان! باز من عاشق شدهام. با این چشمهای پر از آب مروارید، باز من عاشق شدهام. پس دشوار نیست جایی بیرون از زندگی دنبال شعر بگردد.
شعر در همین لحظههایی است که نفس میکشد. پنجره را که میگشاید. چشم میدوزد به نسیمی که از آنسوی شیطانکوه میآید. یا با عصای خود به خیابان که میرود تا هوایی تازه کند. بر که میگردد لبریز شعر است. لبریز لحظههای بیلحظه. لبریز نوشتن اندوهی تازه که از کُنه جانش برمیخیزد. بیخودش میکند. بیخویشتنش میکند. بیخودمان میکند، بیخویشتنمان میکند. تا دوردستها میبردمان.
ما هستیم و شعر و بیژن نجدی. ما هستیم و روز اسبریزی و سهشنبه خیس و قالانخان و پاکار و ملیحه و طاهر. حالا اما شعر خودش تنها مانده و بیژن رفته است حیاط آقا شیخ زاهد گیلانی هوایی بخورد برگردد. زیر این باران نمنم پاییزی. کمی دیر نشده است بیژن نجدی! دیگر برگردد، دل ما هوای شعر تازه کرده است.
ارسال دیدگاه