گفتگو با شرمین نادری 1397
مدت زمان مطالعه : 10 دقیقه
مجموعه داستان «زار» پر از وهم و خیال و منطبق بر شیوهی روایی قصههای قدیمی ایرانی روایت میشود. درواقع بیشتر از آن که نویسنده در بند مولفههای داستان باشد، دغدغهی قصهگویی دارد. قصههایی که سالهاست بر بستر اقلیم و فرهنگ عامهی همین سرزمین نقل میشوند. گاهی در آذربایجان رخ میدهند و نمود خرافه و خیال در آن «آل» و «بچهخوره» است، گاهی جن و عروسیشان در حمامهای قدیمی دستمایهی نوشتن است، گاهی در جنوب میگذرد و بر مبنای «زار» درون آدمهای درگیر وهم دریا روایت میشود و قصهی چشمهای سرمه کشیدهای را میگوید که زار و سرنوشت آدمهای ملول را به وضوح میبینند. آدمهایی که برای بیرون کشیدن زار وجودشان تا سکوت و خنکای معابد بودایی هم میروند و گاهی هم این داستانها در سایه روشن کوچه پس کوچههای رازآلود تهران قدیم روایت میشوند و از بازوبند نقرهنشان و دعای مهر شوهری میگویند که میان زنهای بختبسته دست به دست میشود و بعضی دیگر از داستانها هم در هوای هراسناک تهران همین روزها نفس میکشند و با فال قهوه و جنگیر و طلسم اسپانیایی و حضور ارواح عجین شدهاند. شرمین نادری این بقچهپیچ وهم و راز و خیال و خرافه و پیشگویی را چنان در متن جاری میکند که انگار از بدیهیترین اتفاقات زندگی حرف میزند. او مخاطبش را در میانهی واقعیت و خیال معلق نگه میدارد، به شکلی که به یقین درنمییابد که در خیال داستانی غوطهور است یا دارد واقعیت زیست مردمان را پیش چشم خود میبیند.
رضا فکری: مجموعه داستان «زار» را در ۲۲۷ صفحه به نشر سپردهاید، در حجمی فراتر از مجموعه داستانهایی که به طور معمول در این روزها منتشر میشوند. چه شد که این ۲۹ داستان را در یک مجموعه کنار هم گذاشتید؟ حاصل دورههای پراکندهی نوشتنتان هستند یا از ابتدا به قصد مجموعه نوشته شدهاند؟
شرمین نادری: جدا از این که کلاً آدم پرگویی هستم و همیشه باید در حال شاخهچینی و کوتاه کردن قصهها و نوشتههای خودم باشم، این مجموعه حاصل سالهای زیادی نوشتن است، ترکیبی از قصههای قدیمی خودم که در شهری دور و در تنهایی نوشتم و بخشی از داستانهای کوتاهم که در مجله کرگدن و چند روزنامه و مجله دیگر چاپ شده، گرچه به قول ناشر تلاش ما این بوده که یک جهانبینی و حس مشترک و تا حدی نزدیک به هم، مثل نخی مهرههای داستانها را به هم وصل نگه دارد.
فکری: عنوان «زار»، در نگاه اول داستانهایی با فضاهای جنوبی را به ذهن مخاطب میآورد اما وقتی با داستانهای کتاب همراه میشویم، میبینیم که این اتمسفر تنها در یکی دو داستانتان حضور دارد و همان فضاهای تهران قدیم با مایههای نوستالژی سیطرهی بیشتری بر داستانها دارد. چه شد که این نام را برای کتاب انتخاب کردید؟
نادری: شاید عشق زیادی که به جنوب دارم یا ریشه جنوبی خانواده بیتأثیر نبوده در این انتخاب، اما حقیقت این است که هسته اصلی قصهها و اصلاً این رؤیا نویسی در جنوب برایم اتفاق افتاد، یعنی اصلاً در سفر چند ماهه به جنوب بود که فهمیدم میتوانم از ریشههایم بنویسم، از قصههایی که بارها شنیدهام و نمیدانستم که فقط خواب و خیال اهالی خانه ما نیست و آدمهای زیادی دارند توی همین قصهها و فضاهای غریبش زندگی میکنند و یک جوری رؤیا دیدنشان از زندگی روزمره من واقعیتر است.
فکری: همانطور که میدانید نوشتن از این نوع فضاها موانع خاص خودش را دارد. «شب دریا»، «روز جزیره»، «شیرهی خرما»، «خالکوبی روی دست»، «سرمهی روی چشم»، «بادهای مریض» و همین «زار» از جملهی المانهای ثابت داستانهای جنوبیاند. هنگام نوشتن این داستانها و ترسیم چنین فضاهای کمتر شناختهشدهای، آیا به داستانهای ساعدی و دیگران هم نظری داشتهاید؟
نادری: همه ما مدیون ساعدی عزیز و باقی نویسندههای خوب جنوبی هستیم، برای لمس آن فضای بیبدیل و باور این همه جادو و رؤیا، اما بگذارید یک چیزی را از ته دلم بگویم، اگر در جنوب زندگی کنید، حتی برای چند ماه، یا چه میدانم مدتی مسافر مقیم این سرزمین غریب باشید، خودتان به چشم خیالی را میبینید که مردم جنوب با آن زندگی میکنند، به نوعی میشود گفت نشانهها به سادگی میآیند و دستتان را میگیرند و شما را به سفری حیرتانگیز در این همه رؤیا میبرند، من همیشه خیال میکردم که چقدر مثلاً کتاب «اهل هوا» ی ساعدی خیالانگیز است، یعنی برای من خیال بود و برای مردم جنوب خودِ زندگی و بالاخره وقتی در مراسم «زار» شرکت کردم و با مامازاری چای خوردم و حتی به نوعی جنگیری شدم، فهمیدم نویسندگان جنوبی برای ما خیال نمیبافند، بلکه جادویی را تعریف میکنند که در وجودشان است، حتی روزمرگیهایشان همین قدر عجیب و غریب و شیرین است و راستش اگر کمی، فقط کمی ریشه جنوبی داشته باشید، به محض رسیدن به زیر اولین نخل، به خودتان حق میدهید که سهمی از این رؤیابافی داشته باشید.
فکری: گفتید خودتان در مراسم «زار» شرکت کردهاید و حتماً ردی از تجربههای شخصی دیگرتان هم در داستانهای این مجموعه میتوان یافت. این موضوع شاید این توهم را برای مخاطب ایجاد کند که نویسندهی کتاب، وقایعی را که در محلههای غریب و یا در دخمهها در جریان است، بازنویسی میکند. به این معنی که نظم موجودشان را به هم نمیزند و تحولی در آنها ایجاد نمیکند. پرسشم این است که چقدر پرداخت شما به عنوان نویسنده از فرآیند ماجراهایی که دیدهاید، تجربه کردهاید و یا به دستتان رسیده در نوشتن داستانها مؤثر است؟ چطور داستانها را سر و شکل میدهید که بشود از دلشان درونمایهای نو بیرون کشید و از وضعیت اطلاعات حوزهی فرهنگ عامهی صرف خارجشان کرد؟
نادری: قبول دارید که چقدر این سؤال سختتر از سوالهای ریاضی مدرسه بود؟ راستش چند وقت پیش یک نفر روی تویتر به من گفت دروغگو، گفت که جوری قصه مینویسم که فاصله حقیقت و رؤیا گم میشود و آدمها به اشتباه میافتند، من فقط نوشتم که این آخرین و بالاترین آرزو و خواست یک نویسنده است، این که طوری قصه بگوید که هم باور کنی و هم بدانی که داری قصه میشنوی، قبول دارم که بیشتر مواقع از تجربههای خودم نوشتهام، توی دخمهها و محلههای غریب خیلی از شهرها قدم زدهام، زندگی کردهام و قصههای مردم را به گوش جانم شنیدهام، اما قصه برای زاییده شدن هم نیاز به خیالپردازی و رویابینی و هم تحقیق و تفحص دارد، به آن مخاطب توییتر گفتم کاش کور شوم اگر دروغ بگویم و به شما هم میگویم که مدتهاست کور شدهام و با چشم رؤیابین توی دخمهها را نگاه کردهام، طوری که گاهی حتی خودم نمیتوانم قصههایی را که ساختهام، از ماجراهای حقیقی تفکیک کنم، اما راستش خیلی از قصههای این مجموعه حاصل سالها کار تحقیقی و خواندن است، نه فقط شنیدن حقیقت و جمعآوری داستانهای واقعی، که حاصل چند سال خواندن و پژوهش است، خصوصاً در زمینه خرافات عامه و تأثیر شگرف آن بر زندگی مردم گذشته و حال، بیتردید میگویم تلاشی که هنوز به ثمر ننشسته و فقط دست و پا زدنهای یک جوینده است اما تأثیر زیادی بر قصههایم گذاشته و آنها را از درون به شکلی که میبینید تغییر داده، من دیگر وقت قصه نوشتن روایت نمیکنم، بلکه خورجین بی آخر جستجوهایم را بیرون میریزم و در این زایش و برونفکنی، به شکل ناخواستهای همان قصهگوی کوچک روزگار کودکی هستم که بی هیچ ترسی فقط رؤیا میبافت.
فکری: راوی در بیشتر داستانهای شما صرفاً حضور دارد تا بهانهای برای روایت باشد و قصهای از گذشته را برایمان نقل کند. منطبق بر هیچ یک از شخصیتهای داستان نیست و مخاطب او را به نام نمیشناسد و نویسنده وارد خصوصیات شخصیتی و عادتهای او نمیشود. این راوی جایی بیرون این فضای داستانی ایستاده و خبری از ترسیم فضاهای ذهنی او نیست. درواقع انگار حضورش چندان کلیدی و لازم هم نیست. فقط هست که قصه را برایمان تعریف کند. همهی اتفاقات، حکایتگونه و از زبان او تعریف میشود و کمتر با موقعیتهای عینی طرف هستیم. گاهی بسیار جزءپردازانه خط روایت را پی میگیرد و یک شبانهروز داستانی را طول و تفصیل میدهد و گاهی چندین سال پیاپی را در دو پاراگراف تعریف میکند. چطور به این مدل روایی و داستانپردازی رسیدهاید؟
نادری: درباره راوی داستانهایم به خصوص در «ماه گرفتهها»، یک داستان کامل نوشتهام، این که با این راوی متولد شدهام شاید خیلی بیراه نباشد، اما راوی من طی سالها قصهنویسی همراه من بزرگ شده و پختهتر و پیچیدهتر شده، یک بار به جناب فریدون عموزاده خلیلی که از اولین مشوقین قصهنویسیام بوده، گفتم دلم نمیخواهد اصلاً کسی راوی من را ببیند و بشناسد، شاید حرف کودکانهای بود که البته ایشان را هم به خنده انداخت اما من همه این سالها لجوجانه روی حرف خودم ایستادم، در تمام سالهایی که قصه میگفتم، تاکید میکنم، نمینوشتم بلکه برای بچهها، در مدارس و در موزهها قصه میگفتم و حتی بعدها که نوشتم، راوی برای من قصهگوی قدیمی و ناشناختهای بود که مثل روحی از توی داستان من میگذشت، درست مثل راویان قصههای قدیمی مادربزرگها که راحت و بی احساس نیمی از زندگی امیر ارسلان را در دو بیت شعر میگفت و ده روز دیگرش را در صد صفحه تعریف میکرد، زنی با روبنده و پیرهن منجوقدوز که آهسته میآمد و نمیخواست پیرهنش به میخ دری بگیرد و اثری از خودش جا بگذارد، مبادا که تو خط قصه را گم کنی و دنبالش بگردی و یادت برود چی داشته برایت میگفته، اما با این حال شرط وجدان هم هست که بگویم راوی خیلی از قصههای مجموعه «زار» فقط این زن نبود، خود من بودم که البته باز هم سعی کردم از نگاه کردن به خودم توی همه آینههای قصه پرهیز کنم.
فکری: البته در داستان «جهنم دره» ردپای خود نویسنده را هم میتوان یافت که با راوی داستان یکی شده. آنجا که خواهری به خواهرش میگوید: «شرمین یعنی چی؟» و در پاسخ میشنود: «محجوب».
نادری: راستش بله و داستان «گربه سیاه تین هو» و چند جای دیگر که شاید باید بگذارم خواننده با حدس و گمان بفهمد یا اصلاً همان طوری که خواست خودم بوده فقط قصه رو بشنود و رد بشود، در حقیقت بین من و آن زن قصهگوی قدیمی رابطهای غریب است. وقتهایی که من عاجزم از گفتن، او سر میرسد و کل داستان را مثل یک آرد ریخته و الک آویخته به دست میگیرد و دوباره شروع به بافتن تار و پود گسیخته میکند. هرجوری که بگویم او بخشی از من است اما خیلی دور از من، شاید بخشی از حقیقت را نگفته گذاشته باشم.
فکری: داستانهای کتاب به شدت متکی بر فضاسازی هستند، فضاهایی که اغلب هم به طور مستقیم برای مخاطب ترسیم میشوند. در واقع داستانها در نمورترین، کهنهترین و تاریکترین اتاقهای خانههای صدساله و تار عنکبوت بسته اتفاق میافتند و همهی حواس مخاطب را درگیر خود میکنند. از وز وز یخچال، تق تق کاشیهای لق، قژ قژ لولاهای پنجرههای عتیقه گرفته تا صدای نالهی سگی در دوردست و صدای گربهای که زیر باران دنبال جفت میگردد، این گربه گاهی به شکل مجسمههای کوچک شانس و گرهگشایی است و گاهی گربهی سیاهی است که در معبدی واقع در کوالالامپور چرت میزند. فضا گاهی با حضور مرد طالعبین پیرهن سپیدِ ریش خاکستری تکمیل میشود و گاهی با قدم زدن زن مو سپید گالش به پا در نیمه شب برفی یک عمارت قدیمی. فضاهایی که به شدت کافکایی، وهمناک و رازآلود هستند. این فضاهای آلوده به وهم را چرا با این گستردگی در متن داستانتان به کار بردهاید؟
نادری: قصههای مجموعه «زار» به خواست دبیر نشر «بان»، رامبد خانلری با یک وجه مشترک جمع و جور و انتخاب شد، آن هم رازآمیز بودن و پر وهم بودن فضای قصهها بود. قرار بود این کتاب در سری کتابهای سیاه «سمر» چاپ شود و هرچند من خیال میکنم بیشتر داستانهایم عاشقانهاند، این کتاب به عنوان مجموعهای ترسناک انتخاب و معرفی شد. البته که من همانطور که گفتم همیشه به این فضای پر از رؤیا علاقمند بودم اما اگر دقت کنید قصههای این مجموعه در زمانهای مختلف و شهرهای متفاوت اتفاق میافتد و تنها نخ تسبیحش همین رازها و خرافات و ماجراهای عجیب و غریبست که گاهی دل خودم را هم میلرزاند، فضای کلی قصهها هم قاعدتاً از این سیاهی جدا نیستند.
فکری: داستانها البته به نظرم بیشتر عاشقانههای ناکاماند و چگونگی مواجههی شخصیتها با این عشق نافرجام است که درونمایهی روایت میشود. نمایش وضعیتهای به هم ریختهی روانی شخصیتها در هنگامهی شکست است. عشق همان «زار» ی است که به جانشان میافتد و میبردشان دریا و یا به قفس میاندازدشان، مثل دو مرغ عشق در قفس داستان «گیس بریدهها». عشقی که در میگیرد و میسوزاند. عشقهای این داستانها یا به ثمر نمیرسند یا اگر برسند میسوزانند. مرد داستان «خاله خواب» میگوید: «خاله خانمت عاشق نمیشود. اگر بشود دلش میسوزد، دلش میمیرد.» چرا عشاق داستانهای شما این همه در تنگنا هستند؟
نادری: شاید مثال خوبی نباشد اما ماهیگیران درباره عمق دریا قصه میگویند و زخمیان عشقهای نافرجام درباره رنجهای عشق، به همین راحتی. یادم هست یک بار مادرم درباره من گفته بود این دختر قلبش از تنش بیرون میزند، این یکی حتماً مثال خوبی است، اگر بخواهم رسالهای در باب عشق بنویسم لابد درباره جادوی دوار عشق و راههای زنده ماندن از رنج خواهد بود، به قولی غرق شدن رفتن زیر آب نیست، ماندن زیر آب است.
فکری: همانطور که گفتید داستانهای کتاب در زمانها و مکانهای متفاوت اتفاق میافتند و خرافات و ماجراهای عجیب آنها را به هم پیوند میزند. در چند داستانی که محل وقوعشان آذربایجان است، پای دکتری را به ماجراها باز کردهاید که فرصت خوبی ایجاد میکند برای ورود نگاهی علمی و واقعبین به داستان. «امیر» دکتر زنانی است که دربارهی موجود داخل رحم زن بیمار استدلالی علمی میآورد: «اصلا شکل ندارن، فقط یه حجم سلولی هستن، یه مشکل کوروموزومی که بهش میگن مول». اما همسرش این جنین تشکیلنشدهی داخل مانیتور سونوگرافی را بچهی «آل» میبیند. موجودی اهریمنی که بچهی خودش را با جنین درون شکم زن باردار عوض کرده. او همینطور پیرزنی مو قرمز را میبیند که شبیه آل است. موجودی که زائوها را میترساند. بیماری دیگر تومور بدخیم دارد و برایش دعا نوشتهاند و برای درمان داغش کردهاند. بچهای را گرگ خورده آن هم وقتی که مادر بچه رفته بوده نخ قالی بشوید. حالا اینطور جا افتاده که شستن نخ قرمز برای زنها بلا میآورد. سر نوزادی غیر طبیعی است و مادرش سر زا میرود. محلیها معتقدند این کودک «سرخور» است. این محیط به شدت مستعد تثبیت این نگاه خرافهزده است و در داستانها هم البته همین نگاه، مسلط است. اینکه بسیاری از اتفاقات غریب را نمیشود با علم توضیح داد و زور علم برای پس زدن این خرافات کافی نیست. در نهایت مخاطب اما (با وجود همهی واقعیتهای پزشکی داستان) موجودی اهریمنی به نام «آل» را باور میکند و با خودش میگوید، عجیب است اما خرافه نیست.
نادری: چند سال پیش آقای سیروس سعدوندیان تاریخ نویس در معرفی کتاب «ماه گرفتهها» ی من نوشت که مردم روزگار دور با خرافات و افسانه و اخبار عجیب و غریبی درباره جهان زندگی میکردند، مثالش هم کتاب عجایب المخلوقات، اما راستش همان چند سالی که در شهری دور در مرز آذربایجان و کردستان زندگی کردم، یا همین چند ماهی که عاشقانه در جنوب گذراندم، کافی بود برایم تا با تمام وجودم درک کنم که اکثر قصههای عامیانه و خرافات عجیب، برای مردم محروم و آسیبدیده شهرهای دور، راهی است برای تعریف پدیدههای ناشناخته این جهان که گاهی خیلی باورپذیرتر از جملات ثقیل علمی و پزشکی به نظر میآیند. من بین این مردم بودم، به نظرم از بهترین و صادقترین آدمهای این جهانند و گاهی برای حل مشکلات زندگیشان نیازی به صغری کبریهای بی مزه و نمودارهای علمیمان ندارند، راستش من حتی گاهی خیالات و قصههایشان را بیشتر از تعاریف علمی و حقایق تلخ باورپذیری که خودمان به آن عادت کردیم دوست داشتم، قصهگو هم که بودم، مرزهای خیال را رد کردم و یکی از خودشان شدم و باورشان کردم، حداقل برای مدتی و حتی یک لحظه پشیمان نشدم.
فکری: غلیان نوستالژی را هم به خوبی میتوان در بسیاری از داستانهای این مجموعه دید. گذشته و به خصوص تهران قدیم در این داستانها بسیار برجسته است و گاه چند صفحهی ابتدای متن را هم به خودش اختصاص میدهد. گذشته گاهی مثل داستان «خرژ» به شکلی تاریخی نمود دارد و به قتل گریبایدوف روسی و اسارت دو زن گرجی میپردازد و زبانی ثقیل و سختخوان دارد و گاهی مثل داستان «چرا صبر نکردی؟» زنی خانهدار را در بحبوحهی اشغال ایران توسط متفقین به تصویر میکشد و از احوالات او مخاطب را آگاه میکند و از اوضاع اجتماعی و سیاسی دید جامعی به مخاطب میدهد. گاهی بوی خوش پیچ امین الدوله از حیاط خانه قدیمی کریم خان به مشام میرسد و گاهی انار دانه کردهای است که با قاشق گرد توی کاسه گل مرغی سرازیر میشود. «کاسه نبات»، «کرسیهای زمستانی»، «پشهبند»، «تنور گوشهی حیاط»، «مهر کربلا»، «مرد پنبه زن»، «آفتابه برنجی» و «حوض و شستن ظرف سر آن» از جملهی المانهای پر رنگ این گذشتهاند. این تهران قدیم را چطور شناختهاید؟
نادری: نوشتن از تهران قدیم را مدیون صفحهای به نام نوستالژی در مجله چلچراغ هستم که البته به دلیل علاقه همیشگی من به تاریخ تهران شکل گرفت، بعدتر اما کند و کاو و خواندن تاریخ را به شکل جدی شروع کردم و بعد از سه سال جمعآوری و خواندن کتاب، «قمر در عقرب» را نوشتم که به تمام معنی، پژوهشی زنانه در حواشی تاریخی بود و حتی تقدیرنامهای از کاخ گلستان هم گرفت، بعد هم کتاب «فدایت شوم» متولد شد که حاصل سالها خواندن تاریخ مشروطه در تهران بود و سرک کشیدن به اشیاء قدیمی و نامههای زنان قاجاری در سایت زنان در عصرقاجار که یکی از بهترین مجموعهها و موزههای مجازی این دنیاست. دست آخر هم خودم را در انبوهی از کتابهای تاریخی و نامهها و اشیاء قدیمی چال کردم و همین هم شد که کتاب «ماه گرفتهها» را نوشتم که به قول دوستان نثری من در آوردی و شبیه به زبان تهرانیهای دوره قاجار داشت، این وسط قرار بود مجموعهای هم کار کنم با یکی از اساتید تاریخ تهران درباره وقایع تاریخی شهر که «خرژ» و اعدام اصغر قاتل و چند داستان دیگر را شامل میشد و در حقیقت به ده روز مهم از وقایع تهران از دیدن آدمهایی میپرداخت که کوچکترین نقشی در سیر حوادث تاریخی نداشتند و فقط شاهدی ساده و بیآزار بودند.
فکری: چند داستان کتاب هم در محور بختگشایی و جادو و جمبل روایت میشود. زنهایی که مهر شوهرشان از آنها رخت بر بسته و به دنبال طلسم محبتاند و بخت بستهشان را با آب دعا و نذر شله زرد و نان و پنیر یا در اتاقهای طلسمشکنی جستوجو میکنند. عروسهای بدقدمی که طلسم و جادو قرار است چشم شورشان را درمان کند. خانههایی که روح و نحوست رهایشان نمیکند و مهمانهای بیخبر را با خطایی ساده گرفتار میکند. خطا میتواند گاز زدن میوهی گلابی تلخ باغی باشد، کنایه از گناه ازلی انسان. گاهی انگشتری است که گم میشود. گاهی دست زدن به شیئی ممنوعه است. زن خنزر پنزری میگوید: «نباید با عشق به اشیاء دست بزنی… اینها تکههای روحت را میدزدند». اینها طلسمهایی هستند که عمدتاً سبب به هم ریختن روال عادی زندگی میشوند و اوضاع را بسیار بدتر از آنچه که هست میکنند. انگار چندان اعتقادی به مؤثر بودن این فقره نداشتهاید.
نادری: یادم هست در معرفی کتاب «ماه گرفتهها» نوشته بودند که روایت آدمهایی است که از سرنوشت میگریزند، راستش گمانم همین جمله برای تعریف همه قصههای من کافی باشد، در روایتهای من همیشه آدمها با دم کرده انار و آلبالو و دستبند نقرهنشان و طلسم هاروت و ماروت به جنگ سرنوشتهای تلخ و غریبشان میروند، میخواهند یک جوری عاقبت به خیر شوند، شاد باشند، از چنگ نفرینهایی که خیال میکنند به ارث بردهاند رها شوند، همین هم هست که طلسم میسازند تا مردی که دیگر دوستشان ندارد دوباره برگردد و پیششان بنشیند و توی گوششان از عشق بگوید، اما شما بگویید چقدر از این سحور و طلسمات کار میکند؟ ازمن بپرسید میگویم هیچکدام، گویا از بیعشقی این روزگار و آن روزگار هیچ فراری نبوده و نیست، کما این که در سالهایی که درباره خرافات عامه میخواندم در کتابهای خطی صدها طلسم عشق و محبت دیدم و دست به دستخط آدمهایی کشیدم که زیر خطوط طلسم با دستی لرزان و چشم گریان نوشته بودند کار نمیکند، رنج میآورد، نفرین به کسی که این سیاهی را به خانه بخواهد و…
فکری: گفتید که این آدمها از سرنوشتشان میگریزند که حرف بسیار درستی دربارهی داستانهاست و به طور کلی رد تقدیر را در این مجموعه به وضوح میتوان دید. وقتی زمان و مکان مردنت را روی طالع نوشته باشند دیگر کاری از دست هیچ امر ماورایی بر نمیآید. طلسمشکن، جادوگر، جنگیر، بابازار و مامازار انگار تنها نقش آگاهکنندهی شخصیتها از این سرنوشت را بر عهده دارند. بعضیهاشان مثل «مصی فالگیر» یاد میگیرند که نباید راستش را به مشتریهایشان بگویند. چرا که شاید طاقتش را نداشته باشند و غصه بخورند. خانم فالگیر داستان «گیس بریدهها» به مشتریاش میگوید: «همهی ما گیس بریدهایم دختر جان» انگار که سرنوشت محتوم همهی این زنها گیس بریدگی و بدطالعی است.
نادری: گمانم سالها پیش در کتاب چشمان نخفته در گور، خواندم که زنی میگفت شبهای ما زنها به قدر گیسهایمان بلند و سیاه است، راستش اگر بخواهم درباره شبهایی که دیدهام بنویسم، اگر فقط بخواهم از زخمهایی که با گوشت و پوستم تجربه کردهام حرف بزنم، به قدر کافی خوراک برای نوشتن ده نویسنده هست، چه برسد به این که راه بیافتم و از هر زنی که میشناسم درباره قصه زندگیاش، رنجش، شادیاش و جادوی عشقش بپرسم و قول بدهم که روزی قصهاش را مینویسم و بنویسم. این را میگویم و بعد میروم توی افقهای دور و لا به لای نخلها و بادها قایم میشوم، یک روزی عمه نود ساله پدرم به من گفت سرنوشت همه زنها شبیه به هم است، عاشق متولد میشوند و عاشق میمیرند، زندگی یک چیزی است بین این دو تا رنج کشیدن، پر از قصههای تلخ و شیرین، اگر من نود سال پیش میدانستم که تلخیاش به شیرینیاش میچربد اصلاً متولد نمیشدم. همین جمله را من مثل گوشواره به دو گوشم آویختم، شما خیال کنید من قصههای آدمهایی که دربارهشان مینویسم زندگی کردهام و با وجود تلخی این زندگی میخواهم هرجوری شده بمانم و بگویم و زندگی کنم، شاید نوشتن هم جادو و طلسم به درد نخور من باشد، کسی چه میداند.
ارسال دیدگاه