گفتگو با جنیفر ایگان 1398
مدت زمان مطالعه : 5 دقیقه
جنیفر ایگان (۱۹۶۲-شیکاگو) نویسندهای است بهمعنای واقعی کلمه، «خاص»؛ از همین زاویه است که منتقدان ادبی او را با القاب مارسل پروستِ پانک، ویلیام فاکنرِ راکاندرول و جان دوسپاسوسِ هیپی توصیف میکنند. ایگان با چهارمین رمانش «ملاقات با جوخه آدمکُش»، جایزه پولیتزر و جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا را در سال ۲۰۱۱ از آن خود کرد و عنوان بهترین کتاب قرن ۲۱ بی.بی.سی را به دست آورد. علاوه بر این جوایز، این کتاب توانست بهترین کتاب سال نیویورکتایمز، واشنگتنپُست و بسیاری نشریات دیگر را نیز به خود اختصاص دهد. موفقیت «ملاقات با جوخه آدمکُش» تا آنجا بود که مجله تایم آن را «کلاسیکی جدید از رمان آمریکایی» و نیوزویک «اثری سنتی همچون آثار دیکنز» معرفی کرد و آنطور که واشنگتنپُست مینویسد، اگر بهراستی میخواهید در عصر پُستمدرن، از خواندن کتابی لذت ببرید، آن کتاب فقط «ملاقات با جوخه آدمکُش» است. اگر جنیفر ایگان پاداش زیست همه ما در دنیای پُرمکروچرند پُستمدرن است، پس پاداش کاملی است. موسیقی را بلند کنید لطفاً! بیخیال دیدن دوستان دوران مدرسه شوید و بهجایش در «ملاقات با جوخه آدمکُش» غرق شوید. آنچه میخوانید گفتوگو با جنیفر ایگان پیرامون روند نگارش «ملاقات با جوخه آدمکُش»، همچنین موضوعات و شخصیتهای متعدد آن است. «ملاقات با جوخه آدمکُش» با ترجمه فاطمه رحیمیبالایی از سوی نشر «نقش جهان» منتشر شده است.
کمی راجع به روند شکلگیری «ملاقات با جوخه آدمکُش» و اینکه به چه مطالبی میپردازد صحبت کنید.
مسلماً، ابتدا گمان نمیکردم که در حال نوشتن یک کتاب هستم. برای من روایت معمولاً از یک زمان یا یک مکان آغاز میشود، نه چیزی بیش از این. همراه مادرم در اتاق بانوان در هتلی بودیم، من به پایین نگاه کردم و کیف پولی را دیدم. اول فکر کردم؛ حتماً کسی کیف را برخواهد داشت. این سرآغاز، به نظرم موضوع جالبی رسید؛ برای همین، از اینجا شروع به نوشتن کردم. بعد گمان کردم کار به پایان رسیده و وقت آن است که به کارهای شخصیام برگردم؛ اما هنوز در ذهنم راجع به کاراکتر اصلی تردید داشتم؛ شخصیتی که بعداً پی میبریم اسپری حشرهکش به زیر بغلش میزند و ورقههای کوچک طلا در قهوهاش میریزد. این روند در ابتدا واقعاً مضحک بود و بهنوعی پای مدیر فاسد کمپانی ضبط موسیقی را به داستان باز کرد. سپس فکر کردم «درست، اما چرا چنین حرکاتی از او سر میزند؟» رهاکردنش، منطقی بهنظر نمیرسید. پس از آن متنی را نوشتم که به فصل دوم کتاب تبدیل شد. در طی نگارش داستان، اشارهای به همسر سابق تهیهکننده شد و من درحالی به خود آمدم که به او فکر میکردم: «درسته، یک کاراکتر دیگه.» خیلی زود، تهیهکننده بهعنوان شخصیتی مبهم حضور داشت، همینطور شخصیت دوم و کیفدزدی که به آن اشاره کردم. درست زمانی که نوشتن را به پایان رساندم، متوجه شدم دقیقاً در حال نوشتن چه چیزی هستم. به هیچ عنوان طرح کلی نداشتم. یکی از اساسیترین ارکان کتاب فصلبندی است، و من در مرحله برنامهریزی برای ترتیب فصلها مرتکب اشتباه بزرگی شده بودم. وقتی منصفانه، پیشنویس کامل را، با همان ترتیب خواندم، بهنظرم بسیار یکنواخت رسید. به همین علت شروع به جابهجایی ترتیب فصلها کردم؛ درحالیکه این آخرین کاری بود که قصد انجامش را داشتم. پس عملاً روند (نگارش) روندی کورکورانه و شهودی بود.
اما بهوضوح پیداست مردم تصور میکنند که یک طرح بزرگ پشت کتاب است.
نهتنها میبینم که چنین تصوری دارند، بلکه احساسش میکنم. اگر کاری، واجد نظم درونی مشخصی باشد؛ این پرسش پیش میآید که رابطه هنرمند با این ترتیب خاص چیست؟ آیا او جلوتر از زمان، وقایع را میبیند یا فقط آنها را کنترل میکند؟ من هم بهطور واضح نمیدانم. این درباره رمان «تحت نظر» صادق است؛ میدانستم شخصی قرار است بمیرد و شخص دیگری قاتل او خواهد بود. اما نمیدانستم چه کسانی قرار است این کارها را انجام دهند. تصور میکنم این همان رویکردی است که دوست دارم در شکلدادن به داستان از آن استفاده کنم؛ داستان تا زمانیکه کامل شود، واضح نیست.
وقتی خواندن «ملاقات با جوخه آدمکُش» را شروع کردم، احساسم این بود که این کتاب قرار است چگونه با من ارتباط برقرار کند. چون هر فصل مرا به سمت شخصیت جدیدی میبرد.
شما از خواننده توقع اعتماد دارید و من در تعجبم که آیا نسبت به چیزی که نوشتهاید اشراف دارید؟
احساس میکنم بدترین سناریو را داشتم و نهایتاً این کتاب یک مجموعهداستان از آب درآمد. نسخه جلد سخت آن در ایالات متحده حتی عنوان «رمان» بر خود ندارد. من به آنها اجازه ندادم کتاب را رمان خطاب کنند؛ البته در حال حاضر این کلمه را پشت جلد کتاب چاپ کردهاند؛ چون میخواستند کتاب به فروش برسد، رمان بسیار بهتر از مجموعهداستان فروش میرود. نمیگذاشتند از واژه داستان استفاده کنم و این موضوع جای اعتراض نداشت. بدترین بخش قضیه این است که کتاب مجموعهای از بخشهای متضاد است که امیدوارانه تنظیم شدهاند؛ اما من به این موضوع واقف بودم که از مخاطبان سوالهای زیادی پرسیدهام. یکی از ملاکهایم این بود که هر فصل باید مستقل از دیگری باقی بماند و هیچ ضرورت ندارد مفهوم لذتبخشی دربرداشته باشد. همچنین به نظرم میرسید، بخشهای کامل از نظر ساختاری، در کنار هم کلیت بهتری میآفرینند. تقریباً مثل یک آزمایش شیمی میماند؛ تنها کاری که باید میکردم این بود که واکنشدهندهها را کنار هم گذاشته، به خوانندگان اجازه دهم فکر کنند؛ که بهتر است اینها چگونه درهم بیامیزند. یکی از بزرگترین غافلگیریها برایم استقبال چشمگیر مردم از کتاب بود. بهنظر میرسید بهتر از چیزی که فکر کردم از آب درآمده باشد و دقیقاً نمیدانم چرا!
یکی از چیزهایی که بسیار مرا تحتتاثیر قرار داد این بود که شما چگونه کاراکترهای کاملاً پرداختشده را در بازه زمانی اندک خلق کردید؟ این اشخاص از کجا آمدند؟ آیا همه آنها زاییده ذهن شماست؟
بله تمام آنها از ذهن من بیرون آمدند. هرگز از انسانهایی که میشناسم در داستان استفاده نمیکنم. برای ایجاز ارزش قائلم. محدودکردن اشارات به کلیت یک زندگی؛ درحالیکه حقیقتاً باید بخش کوچکی از آن را به دیگران منتقل کنید. من از شرحدادن و توصیف پشت صحنهها خسته میشوم. هرچه بیشتر از شرح جزئیات دوری کنی، قادر هستی در فضایی یکدست مطالب بیشتری بگنجانی. نگارش روایت، همواره منوط به اشارات و خلاصهنویسی است. حتی در کتاب «در جستوجوی زمان از دسترفته» ایجاز مشاهده میکنید. کتاب شامل هزاران صفحه است اما هرگز به تفصیل، در مورد یک زندگی کامل نیست. وقتی از انسانهای واقعی استفاده میکنم، احساس میکنم خلاقیت نوشتن خود را از دست دادهام. این یک ضعف است، من از نوشتن متنهای شخصی بیزارم و فکر هم نمیکنم در آن قوی باشم. من از رویارویی شخصیتهای داستانم لذت میبرم تا آنها را بهتر بشناسم. من رهایی از قید آدمهایی را که اصلاً شبیه افرادی که میشناسم نیستند دوست دارم. بودن در میان یک زندگی متفاوت با سرگرمیها، طرز تفکر و گفتوگوهای متفاوت برایم مشکل نیست و ساده بهنظر میرسد.
شما به مارسل پروست اشاره کردید و بخشی از «در جستوجوی زمان ازدسترفته» را در ابتدای کتاب خود آوردهاید که میگوید: ما هیچگاه نمیتوانیم حقیقتاً دیگران را بشناسیم. اما اینطور بهنظر میرسد که شخصیتهای کتابتان را بهخوبی میشناسید. چه عاملی موجب شناخت خوب شما از این افراد است؟
من هیچگاه احساس نکردم که به شناخت کاملی رسیدم؛ به این سبب که، همانطور که تابهحال توانستهاید حدس بزنید، من کنترل خوبی بر وقایع ندارم. زمانی که با دانشآموزانم صحبت میکنم، گاهی سوالاتی میپرسند مثل اینکه؛ «چرا او این کارها را انجام میدهد؟» یا اینکه «فکر میکنی او دقیقاً دارد چهکار میکند؟» آنها از من میخواهند علت عملکرد کاراکترها را بیان کنم. معمولاً میگویم: «علتش این است که...» یا «ممکن است اینطور باشد که...» و آنها میگویند که چرا به این شکل توضیح میدهم؛ درحالیکه خودم خالق آن شخصیتها هستم؟ اما برای من هرگز به این مفهوم نیست؛ شاید بشود اینطور تفسیر کرد که من دارم جزئیاتی را در مورد زندگیای ثبت میکنم که شناختش برایم ضروری نیست؛ اما این زندگی وجود دارد و دارای تمامیت است. من اگر بخواهم میتوانم آن را تعقیب کنم؛ اما هدفم این است که زاویه دیدم را روی موضوعِ کلیتر حفظ کنم. خشنودم اگر بگذارم این زندگی، پشت بخشهایی از آن، که با خواننده به اشتراک میگذارم، ناشناخته بماند. من واقعاً نمیدانم که آیا چیزی بیشتر از آنچه خوانندگان از آن میدانند، میدانم یا نه؟ و احساس میکنم اینگونه صحیحتر است و خوشتر دارم که به همان صورت آن را باقی بگذارم.
نظرتان را در مورد رابطه زمان و موسیقی چیست و اینکه این موضوع چگونه به محور اصلی کتاب تبدیل شد؟
اولاً، از دیدگاه پروست، موسیقی بهعنوان یک فاکتور حائز اهمیت و اصلی، تعیینکننده در پیرنگ عمل میکند. همانطور که همه میدانیم، موسیقی و زمان عمیقاً مرتبط هستند. این روزها همه ما بیوقفه به موسیقی گوش میدهیم، من کاملاً به توانایی موسیقی در متوقفکردن زمان واقفم. در حال حاضر امکان فکرکردن به زمان بدون تکنولوژی وجود ندارد. تکنولوژی حسی از شتابزدگی در ما ایجاد میکند و من این حقیقت را، که صنعت موسیقی در حال سقوط است با وحشت حس میکنم. این کتاب بهنوعی، تجلیل از روزهایی است که موسیقی راکاندرول قدرتمند بود؛ هنگامیکه بهنظر میآمد این صنعت بیش از این رشد نخواهد کرد و اکنون اینطور حس میشود که هیچگاه از بین نخواهد رفت؛ از اینرو نوعی عنصر غریب را میتوان در آن یافت. دوم اینکه، موسیقی به لحاظ ساختاری نقش پررنگی در کتاب دارد. این اتفاقیست که در هر بخش میافتد، بخشهایی کاملاً مجزا و درعینحال پیوسته؛ مثل مفهوم یک آلبوم موسیقی.
در فصل پایانی، شما پیشبینی نهچندان خوشایندی راجع به صنعت موسیقی میکنید. آیا این برای شما یک موضوع سرگرمکننده است یا واقعاً احتمال میدهید موسیقی به بازار عمدهای برای سودجویان تبدیل شود؟
برای من این همواره یک گمانهزنی خندهدار بوده. از اینکه روایت، حالت آموزشی به خود بگیرد بیزارم. بهعنوان مخاطب وقتی موعظهوار دروغی میشنوم، دلسرد میشوم. من به روشهای زیادی میتوانستم سرانجام فصل آخر را رقم بزنم؛ اما هنگامیکه اَلکس را در میانسالیاش دنبال کردم؛ این اولین تصویری بود که به من الهام شد. من هیچ قصدی برای آفریدن پادآرمانشهر نداشتم و صادقانه بگویم: مطمئن نیستم بتوان از حجم هجویات کاست. آیا اخیراً کودک خردسالی را دیدهاید که از تلفن همراه استفاده کند؟ هنگامی که این فصل را مینوشتم هنوز این تکنولوژی عرضه نشده بود، اما اکنون این اتفاق افتاده، بهاینترتیب هزلیات پرسروصدای من دیگر منسوخ بهنظر میرسد.
نسخه نرمافزاری کتاب به خوانندگان این امکان را میدهد که هنگام خواندن ترتیب فصلها را بههم بریزند. نظرتان راجع به پیشرفت تکنولوژی چیست؟ تاثیرش را بر کتاب و نشر آن چطور میبینید؟
من نگران نشریات و چگونگی ادامه حیاتشان در دنیای دیجیتالی هستم. گمان میکنم اتفاقی که برای صنعت موسیقی افتاد، لرزه بر اندام همه ما انداخت. در جایگاه یک نویسنده، نمیتوانم از وجود امکانات هیجانزده نباشم. رمان انعطافپذیر است و قابلیت جذب تقریباً هر چیزی را که بخواهی به آن بپردازی دارد. فکر میکنم از ابتدا هم به همین شکل بوده. اولین رمانهایی که امروزه به آنها پُستمدرن میگویند پر از صحنهها و ابتکارات بودند. اما درباره فصلبندی چیزی که شدیداً به آن اصرار داشتم این بود که خوانندگان، پیش از اینکه آنها را به روش من خوانده باشند، قادر نخواهند بود ترتیب فصلها را عوض کنند؛ چون بهترین ترتیب برای خواندن فصلها همان است. من به هیچوجه دوست ندارم بخشی از کیفیت کتاب را قربانی چیزی به اسم امکانات تکنولوژیک کنم.
تصور میکنید خوانندهها پس از «ملاقات با جوخه آدمکُش»، کدامیک از آثار شما را باید مطالعه کنند؟
پیشنهاد من این است که هنگام خواندن «ملاقات با جوخه آدمکُش» به عقب برگردند. کتابهای من در هر دو وجه فرم و محتوا تقریباً باهم متفاوتاند. دوست دارم فکر خوانندگان در پایان کتاب، به جای رسیدن به سطحی از داستان که مردم را به گریه وامیدارد، به جمعبندی متعارفی برسند.
ارسال دیدگاه