گفتگو با فردریک بکمن 1395
مدت زمان مطالعه : 11 دقیقه
فردریک بَکمن، حالا همچون دیگر نویسنده هموطنش یوناس یوناسُن و رمانش «پیرمرد صدسالهای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد»، یکشبه، ره صدساله را با «مردی به نام اُوِه» پیموده است؛ کتابی که بلافاصله بعد از انتشارش و فروش میلیونیاش به بیش از سی زبان زنده دنیا ترجمه و منتشر شد، ازجمله فارسی: ترجمه حسین تهرانی، نشر چشمه. در سال ۲۰۱۶ هم از روی این رمان فیلم موفقی به کارگردانی هانس هولم ساخته شد که در کنار «فروشنده» اصغر فرهادی، جزو پنج فیلم نهایی اسکار ۲۰۱۷ برای بهترین فیلم غیر انگلیسیزبان است.
بکمن برای نوشتن به ابزار خاص و مکان ویژه نیاز ندارد: او در مکالمات بیشمار خود به چیزهای خیلی مهمتری توجه دارد که هرچند کوچکاند، اما مهم انگاشته میشوند. وقتیکه او با افراد اطرافش صحبت میکند، به جزئیات بامزهای توجه میکند و بهنوعی آدم این مشاهدات را در شخصیتهای لجباز داستانش نیز حس میکند. این زبان طنز، ویژگی منحصربهفرد این نویسنده سوئدی است. آنچه میخوانید گفتوگوی یکی از نشریات آلمانیزبان با فردریک بکمن درباره «مردی به نام اوه» است.
وقتی از من پرسیده میشود از کی نوشتن را شروع کردید، پاسخم این است: «از وقتی پسربچه بودم، نوشتن را شروع کردم. نوشتن برای من راهی برای ارتباط برقرار کردن با احساسات بود. بعضیها برای بیان احساسات خود از ورزش یا موسیقی استفاده میکنند. من هم داستانها را یافتم و بهوسیله آن، هویتم را جستوجو کردم. یک دلیل برای آن مطمئناً این بود که من خیلی زود – چهار یا پنج سالم بود- خواندن را یاد گرفتم. جالب اینکه مادرم معلم بود. وقتیکه مدرسه رفتم کتابهای بسیاری ازجمله کتابهای بزرگسالان را خوانده بودم، در هشتسالگی کتاب «ارباب حلقهها» ی تالکین را خوانده بودم.»
اگر بپرسید آیا از همان کودکی برایتان روشن بود که میخواهید بهعنوان یک نویسنده، بهقولمعروف، چرخ زندگیتان را بچرخانید، جواب میدادم: «نه من اصلاً هیچ برنامهای برای نویسنده شدن نداشتم. من نویسنده شدم، چون مینوشتم. من برحسبتصادف نویسنده شدم.»
وقتی شما متعجب میشوید که برحسبتصادف؟ برایتان توضیح میدهم: «بعد از گرفتن دیپلم دبیرستان واقعاً نمیدانستم که باید چهکاری را شروع کنم. کمی مطالعه کردم اما به جایی ختم نشد. بعد یکی از دوستانم برای من یک کار بهعنوان راننده ماشین باربر (لیفتراک) در یک عمدهفروشی میوه پیدا کرد.»
حتماً شما در اینجور مواقع میگویید باید پول خوبی در آن باشد، اما واقعاً به نظر نمیرسد که شغلی برای آیندهتان باشد؛ و بعد از مکث کوتاهی شاید بگویید همینطور است؟ و من خونسرد جواب میدهم: «خانوادهام هم متوجه این مسئله شدند. آنها از من خواستند که یک برنامه عاقلانه برای زندگیام داشته باشم. من اهل یک خانواده قدیمی جنوب سوئد هستم که خیلی اصیل است؛ و بعد یک چیز برای من روشن شد: تنها چیزی که واقعاً به آن علاقه دارم، نوشتن است؛ چرا با آن پول درنیاورم؟»
و حالا شما با ته لبخندی روی لب میگویید: جهان هم مطمئناً منتظر یک راننده لیفتراک نویسنده نبود؛ و بعد ادامه میدهید، چطور این کار را شروع کردید؟ و من برایتان شرح میدهم: «مدتی یک روزنامه جدید محلی با ستونهای منتشرشده در آن را زیر نظر گرفتم. بعد خودم چند متن نوشتم و آنها را برای سردبیر روزنامه فرستادم. آنها از این متنها خوششان آمد اما خبری از پول نبود. باوجوداین، کار من را تائید کردند و من سه روز دیگر کارم را در انبار میوه در شیفتهای کاری ادامه دادم و در زمان باقیمانده، مقاله و متن ستونها را مینوشتم.»
اینجا میپرسید چه نوع مقالاتی مینوشتید؟ من هم خیلی مختصر میگویم: «متوجه شدم که مقالات تاریخی که در آنها مشاهیر یا آدمهای بااعتقاد نقشی دارند، موفق هستند؛ بنابراین بهعنوان یک خبرنگار آزاد برای مجلات مردان، مجلات سبک زندگی، روزنامهها و هفتهنامه و حتی برای مجله یک واحد تولیدی ابزار یا ضمیمههای محلی هم مطلب نوشتم. داستانهای طنز هم بسیار موفق بودند.»
حالا هر دو – هم خواننده، هم نویسنده- میخندیم که: اینکه بخواهی طنز بنویسی مسلماً جزو سختترین سبکهاست؛ و من میگویم: «من عاشق کمدی هستم. خیلی زیاد! برای نوشتن آن در روزنامهها دنبال یک سوژه روزمره و محلی میگشتم و آن را به شکل طنز مینوشتم. اغلب هم تحریکآمیز بودند، مثلاً در آرایشگاه یا یک اپیزود در فروشگاه لوازم ابزار. همیشه کانونی پیدا میکردم که دیگران ندیده بودند یا هنوز آن را پیدا نکرده بودند. یک چرخش کوچک در رویکرد.»
و حالا هر دو با شوقوذوق، میگوییم: بعد نخستین رمانتان: «مردی به نام اُوِه»؛ و بعد من ادامه میدهم: «من و همسرم یک بچه کوچک در خانه داشتیم و من شبها و آخر هفتهها، مقاله مینوشتم. در کنار آن همچنان بهعنوان یک روزنامهنگار کار میکردم. همسرم شاخص اندازهگیری نوشتههایم است. وقتی او هنگام خواندن نوشتههایم میخندد، آنگاه میدانم که آن اثر موفق است.»
در اینجا شما میگویید: همه قهرمانان کتاب شما تقریباً عجیبوغریب هستند. همه آنها موشکاف، عبوس، خودمحور و مشتاق به کنترل دیگران، به آخر خط رسیده و دیوانهاند. درعینحال آنها در طول داستان قابلستایش هستند؛ و بعد من حرف شما را ادامه میدهم: «همه شخصیتهای داستانی من از بیرون کاملاً معمولی به نظر میرسند. بعد خوانندهها با افکار شخصیتهای داستانی آشنا میشوند و مانند آنها فکر میکنند. در نگاه بعدی خواننده با روی طنزآمیز آنها نیز آشنا میشود.»
بنابراین شما ناظر خوبی هستید! این را شما میگویید و بعد من میگویم: «بسیاری از آدمها چیزهای خاص را دوست دارند مثلاً یک کره همیشگی برای صبحانه، یک هتل همیشگی، یک مکان ثابت برای تفریح و از اینجور چیزها. ارزشهایی هم دارند: آدم طلاق نمیگیرد، آدم وطنش را ترک نمیکند، آدم نشان تجاری اتومبیلش را تغییر نمیدهد، آدم گواهینامه رانندگی میگیرد. اینها چیزهای کوچکی هستند که من آنها را در ستونهایم به سخره میگیرم. اینطوری خوانندهها دوباره این چیزها را درمییابند.»
برای هر کسی حتماً جالب است که یک نویسنده چطور مینویسد: برای نوشتن از کاغذ استفاده میکند یا کامپیوتر؟ برای من اینگونه است: «همهجا، پشت پاکت نامهها، روی زیرلیوانیهای مخصوص نوشیدنی و مرتباً در تلفنم و قطعاً بعداً هم در کامپیوتر آنها را مینویسم؛ اما بهوسیله ماشینتحریر قدیمیام و گاهی حتی بهصورت دستی با مداد روی یک تکه کاغذ هم مینویسم. یک دیالوگ، یک ایده، یک عبارت! فکرش را بکنید، سه هفته بعد آن را وسط خرتوپرتها دوباره پیدا میکنم.»
و حالا آخرین سؤال را میپرسید: اما آیا رمانهایتان ساختارمند هستند؟ و من میگویم: «دوست داشتم سازههای بیشتری میداشتم. به اعتقاد من نوشتن یک فرآیند پر از هرجومرج است. همیشه ده ایده بهطور همزمان در سرم دارم. وقتی شروع به نوشتن میکنم اولین چیز، موضوعی است که در سرم دارم. بعد آغاز و پایان داستان را پیدا میکنم. در این چارچوب حرکت میکنم و به اینطرف و آنطرف میروم. همزمان برایم یک مرزی وجود دارد که بر اساس آن یک کتاب پنجهزارصفحهای نمینویسم.»
۱۳۹۵
ارسال دیدگاه