گفتگو با سال بلو 1397
مدت زمان مطالعه : 8 دقیقه
سال بلو، نویسنده آمریکایی برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۷۶ است. اغلب او را مورخ جامعهای میدانند که شخصیتهای خیالیاش- کسانی که جستوجوهای سوزان، مداوم و تیرهوتارشان برای رسیدن به معنای زندگی- مولفهای ضروری به رمان آمریکایی نیمه دوم قرن بیستم بخشید. مرکز جهان داستانی او شیکاگو بود؛ جایی که در آن بزرگشده و بیشتر عمرش را در آنجا زندگی کرده بود. داستان اغلب رمانهای او در این شهر روی میدهند که همه آنها حال و هوا و سرزندگی اهالی ایالتهای غرب میانه امریکا را در خود دارند.
در ادامه ترجمه بخشی از مصاحبه ویدیویی متئو بلینلی مجری برنامه «Carta Bianca» را با این نویسنده میخوانید:
یکی از کتابهای مشهورتان «هرتزوگ» که شاید بتوان گفت شاهکارتان است، با این جمله شروع میشود: «اشکالی ندارد اگر عقلم را از دست دادهام.» درست است بگوییم شما عقلتان را از دست دادهاید؟ یا اصلاً تابهحال عقلتان را از دست دادهاید؟
نه. موقعیتی که آدم به آن میگوید عقل از دست دادهام، در حقیقت خیلی جدی نیست. چون همه عقلشان را از دست دادهاند. (میخندد.) بهعبارتدیگر، سعی داری رفتاری معقول داشته باشی و نمیدانی بقیه هم سعی دارند همینطور رفتار کنند.
چرا اغلب شخصیتهای داستانهای شما مثلاً «هرتزوگ»، دیوانه، آشفته و بهنوعی شکستخوردههایی هستند که حتی لایههای نادیده گرفتهشده قرن به شمار میروند، چرا اینقدر شخصیتهای ناجور در کتابهای شما زیاد هستند؟
فکر نمیکنم آنها ناجور باشند. به گمانم در عمق صدایشان، ویژگیهای غریب دیگری هم هست که با توجه به تلاششان برای صدمه نخوردن، فشاری روی دوششان قرار میگیرد؛ بنابراین پرسش این نیست که آنها دیوانه هستند یا انگیزههای دیوانهوار دارند... فکر میکنم فردی که فردیت خود را حفظ میکند، فشار شدیدتری را احساس میکند که همین فشار آنها را حقیقیتر جلوه میدهد.
برخی بر این باور بودند، البته هنوز هم باور دارند که سبک نوشتار شما آمریکایی نیست، بلکه اروپایی است. آنها میگویند سنت ادبی آمریکایی والت ویتمن، مارک تواین و امیلی دیکنسون را داشتند نه سال بلو.
فکر نمیکنم درست باشد. فکر میکنم من عمدتاً به والت ویتمن و مارک تواین وفادارترم تا اغلب نویسندههای آمریکایی.
اگرچه شما با پیشینه خانوادگیتان و نوع تحصیلاتی که داشتهاید، به اروپاییها نزدیکتر هستید.
فکر میکنم انسان معاصر انسانی وابسته به جهان است؛ و البته خب ویژگی ملیت بسیار مهم است؛ اما آن قدرت بیچونوچرای یک قرن گذشتهاش را ندارد. معتقدم جنگ جهانی اول این قدرت را برای مردم از بین برد؛ و مفهوم انقلاب روسیه در سال ۱۹۷۰ و آنچه تمامی کشورهای متمدن احساس کردند که این مؤلفه بینالمللی بشر، مؤلفه جهانی انسان خیلی مهمتر از مؤلفه ملی است؛ اما بااینوجود در حال حاضر شخصیت ملی شما نیرویی در خود دارد.
برای مثال، مقاومت روسیه در جنگ جهانی دوم تبادل بهشدت قوی مؤلفههای ملی را به نمایش گذاشت. من به مارکسیست اعتقاد ندارم، یا به شیوه لنین، میدانید که طبقه کارگر در سراسر جهان با رضایت کامل به این هویت ملی واکنش نشان میدهد، من به این هم اعتقاد ندارم. اینها موضوعاتی پیچیده هستند اما فکر میکنم در امریکا مردم من را اروپایی صدا میزنند، آنهم به خاطر اراده آزاد من است. تأیید میکنم که نظر شما در مورد فرهنگ اروپایی من درست است؛ و مردم اروپا تمایل دارند من را آمریکایی درجهیک بدانند...
صحبت از قضاوتشدنتان در امریکا شد، این موضوع اذیتتان میکند که بشنوید منتقدان میگویند از سالهای ۱۹۶۰ و نخستین کتابهایتان بهتر نشدهاید؟
خب، نمیدانم بتوانم بهتر از این بنویسم. هر کتاب با کتاب دیگر متفاوت است و مطالب منتقدان خیلی نگرانم نمیکند، چون تنظیمشده هستند. تازه آنها راه همدیگر را هم دنبال میکنند مثل سیاست که نمیدانند واقعاً چه خبر است. گرایشهایی دارند اما نه به این معنی که میدانند چه اتفاقی دارد میافتد.
آیا نویسندهای بزرگ میتواند فقط یک شاهکار نوشته باشد؟
خب، به گمانم نویسندهای تازهکار میتواند از نوشتن یک کتاب که جاودانه شود، خوشحال و راضی باشد تازه اگر جاودانه شود. میدانید که؛ اما مثل مسابقه اسبدوانی است و هرگز نمیدانی کدام اسب از خط پایان رد میشود و حقیقتاً هم خیلی به شما ربطی ندارد. من خیلی راضی خواهم بود اگر بدانم مردم همچنان کتابهای من را میخوانند؛ اما مثل قماری است که هر کسی باید بازی کند و کسی حقیقتاً نمیتواند در نتیجه آن دخالت کند.
کدام یک از کتابهایتان را شاهکار میدانید؟ کتابی که به شخصیت خودتان نزدیک است یا آن شخصیتی که دوست داشتید بهعنوان نویسنده باشید؟
رشتهای در کتابهای من هست که خشنودم میکند. این رشته در کتاب «ماجراهای آوگی مارچ» شروع شد؛ کتابی که کنترل این رشته در آن خیلی خوب نبود، چرا که این رمان وسعت دید من را بیشتر کرد؛ منظورم این است که به اکتشافاتی در مورد چگونگی نوشتار زبان انگلیسی آمریکایی باقدرتی تازه رساند. نوعی جمله اختراع کردم که قبل از آن وجود نداشت و این من را خشنود میکرد؛ اما در «هندرسون شاه باران»، «هرتزوگ» یا «هدیه هومبولت» یا بعضی داستانهای کوتاهم فکر میکنم بهترین کاری که از من ساخته بود، انجام دادم.
به گذشتهتان، کودکی، جوانیتان در کانادا و بعد در شیکاگو فکر میکنید؟
من شبیه به آن نقاشیهای ساحل شمال غربی هستم که موجود نقششده در آن به بخشهای مجزا نقسیم میشود، اما همه آنها والا و برجسته هستند و هر بخش از زندگیام، برایم شبیه به این است و در گذشته محو و کمرنگ نشدهاند، من حافظه سرسختی دارم و همهچیز برایم بیواسطگی دارد و در پردازش افکارم در یک ساعت میتوانم به ۲۰ هزار موضوع از معنای زندگی فکر کنم که بهوضوح رؤیایی در بچگیام یا میانسالی یا پیریام است.
۱۹ آذر ۱۳۹۷
ارسال دیدگاه