گفتگو با رولد دال 1990
مدت زمان مطالعه : 10 دقیقه
رولد دال صحنهها و خطوط داستانهایش را از تجربیات سالهای مختلف زندگیاش اخذ میکند. اینها محرکهای اصلی او هستند. بهخصوص وقتی برای کودکان و نوجوانان مینویسد. دال مکرر در داستانهای خود این نکته را مطرح میکند که کلید موفقیت آن است که کودکان علیه بزرگسالان توطئه کنند.
نکته دیگری که در مورد دال موردتوجه است اینکه او به حفظ نظم در امور توجه زیادی دارد و خودش علیرغم توافق با توطئه کودکان علیه بزرگسالان از کودکی منظم بود؛ و این حس از دوران تحصیل در مدرسه در ذهن او شکلگرفته است.
دال سرانجام در نوامبر ۱۹۹۰ درگذشت و نشریه تایمز و متن خبر درگذشت او نوشت: «کودکان داستانهای او را دوست داشتند و او نویسنده محبوبشان بود... داستانهای او در آینده جزو آثار کلاسیک خواهد بود.»
این مصاحبه شش ماه قبل از فوت او توسط جاستین وینتل با وی صورت گرفته است:
بهتر است با بیوگرافی شما شروع کنیم؛ شما پس از ترک مدرسه در شرکت نفت مشغول به کار شدید.
همراه با جفری فیشر به رپتون رفتم. او بعداً اسقف کانتربری شد. مادرم از من خواست به آکسفورد بروم. آن زمان رفتن به آکسفورد هوش زیادی لازم نداشت، ولی من مخالفت کردم و گفتم دوست دارم سفر کنم. به سراغ شرکت شل رفتم. دو سال آموزش دیدم سپس به خارج کشور سفر کردم. قرار شد به کشور مصر بروم؛ اما من با رفتن به آنجا موافق نبودم. سرانجام پیشنهاد شد به آفریقای شرقی بروم که من پذیرفتم به تانزانیا رفتم و قایق در مومباسا توقف کرد. روزهای پرهیجانی بود تا سال ۱۹۳۹ آنجا بودم. پسازآن به بغداد و از آنجا به لیبی رفتم و درست در همان زمان جنگ شروع شد.
آیا شما هم در جنگ زخمی شدید؟
بله در بیمارستان اسکندریه بستری شدم سپس به یونان رفتم. در سال ۱۹۴۲ به انگلستان برگشتم. پس از مدت کوتاهی که به انگلستان برگشتم، سفارت بریتانیا شخصی را برای مصاحبه با من فرستاد. چون هرچند در جنگ کار مهمی انجام نداده بودم، ولی در نیروی هوایی نهایت سعی خودم را کرده بودم. من داستان زخمی شدن خود را برای او نوشتم.
یک هفته بعد یک نامه و یک چک هزار دلاری از طرف شخصی که با من مصاحبه کرد و فاستر نام داشت به دستم رسید او آن داستان را به (Saturday evening post) ساتری اوینینگ پست فروخته بود. آنها باز هم میخواستند برایشان داستان بنویسم.
یعنی شما به این شکل متوجه استعداد نوشتن در خودتان شدید. راستی آیا آن داستان به نام شما چاپ شد؟
بله به نام خودم چاپ شد و همین برایم انگیزه شد. او واقعاً انسان باسخاوتی بود. من هم شروع کردم به نوشتن و داستانهایم به فروش رفت. تمام آنها را مجلات آمریکایی خریدند. ناگهان من بهصورت یک نویسنده درآمدم. جنگ تمام شد، من به شرکت شل برگشتم. به آنها گفتم میخواهم نویسنده شوم. آنها فکر کردند من دیوانه شدهام. به محل زندگی مادرم رفتم و شروع به نوشتن داستان کوتاه کردم. اکثر آن داستانها در نیویورک چاپ شد سپس به نیویورک رفتم و یک آپارتمان کوچک گرفتم و اولین مجموعه داستانهایم را به نام «کسی مثل تو» نوشتم. به دنبال یک ناشر بودم شخصی به من زنگ زد و گفت من آلفرد نوف هستم او بزرگترین ناشر آمریکایی بود. به خودم گفتم چه قدر فوقالعاده! او خودش داشت با من صحبت میکرد خودش شماره مرا گرفت و توانستم کتاب «کسی مثل تو» را که پنج سال طول کشید بنویسم با کمک او چاپ کنم.
مجموعه کسی مثل تو این کتاب را در سال ۱۹۵۲ تمام کردید؟
بله و در سال ۱۹۵۲ چاپ شد سپس ازدواج کردم و تا هشت سال آینده مشغول نوشتن بودم.
تعریف شما از داستان کوتاه به معنای واقعی کلمه چیست؟
طبق یک تعریف قدیمی داستان کوتاه دارای آغاز میانه و پایان است. داستان طرح مشخصی دارد به اوج میرسد و تمام میشود؛ اما اکثر افراد درواقع تکه مقاله را داستان کوتاه مینامند. از زمانی که خودم پدر شدم به فکر افتادم که داستان کودکانه بنویسم. همیشه موقع خواب برای بچههایم داستان میخوانم. برخی از داستانهای کوتاه من مثل جیمز، انگشت جادویی، آقای فاکس شگفتانگیز، چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای را دوست دارم.
کتاب شما به نام ببوس ببوس یکی از باارزشترین مجموعه داستانهای کوتاه شماست اما کتاب در ابتدا و تا میانه راه چندان جالب به نظر نمیرسد.
واقعاً؟
این کتاب شامل تعداد زیادی قتل و جنایت بود.
البته به شوخطبعی بیانشده. من تمام صحنههای خشن را با مزاح همراه کردهام.
بسیاری از کاراکترهای شما در داستانهای کوتاه سلیقه خاصی دارند.
بله همینطور است. اینها تمام نکات موردعلاقه من هستند. به همین دلیل از آنها استفاده کردم. نوشتن در مورد مطالبی که از آنها آگاهی ندارید جالب نیست.
فرصت تحقیق داشتهاید؟
نه زیاد.
چه مدت طول کشید تا هر یک از این داستانها را بنویسید.
هر داستان حدود شش ماه طول کشید. هر روز صبح شش تا هفت روز هفته کار کردم. از ده صبح تا موقع ناهار و از چهار تا ۶ بعدازظهر.
شش ماه برای یک داستان زیاد است.
من به نویسندههایی که سریع کار میکنند، اعتماد ندارم. البته «دی اچ لورنس» یک استثنا بود. او نبوغ داشت.
حتماً برای شما هم بهعنوان یک نویسنده، زمانهایی پیش آمده که در داستانهایتان تغییراتی بدهید. چطور به این نتیجه میرسید که کاری کامل شده است؟
این کار تدریجی است. موضوع مهم این است که شتاب نکنم. برای این کار لازم است تحتفشار امور مالی نباش. م قبل از ازدواج با اینکه پول زیادی نداشتم، خوشبختانه فقط خرج خود را میدادم. هیچ عجلهای نداشتم که داستانهایم را زود تمام کنم. الآن فکر نمیکنم بتوانم به خوبی آن زمان کار کنم.
شما فیلمنامه هم مینویسید؟ در مورد فیلم جیمز باند که روی آن کار کردهاید چه نظری دارید؟
از این کار لذت زیادی بردم؛ زیرا لویس گیلبرت آن را کارگردانی میکرد. او هرگز از فیلمنامه فراتر نمیرفت.
برای کتابهای کودکان چهقدر وقت میگذارید؟
شش ماه تا یک سال! اولین صفحه بیش از همهوقت میبرد شاید نزدیک به یک ماه.
چرا نام «ببوس ببوس» را برای یک مجموعه داستانتان انتخاب کردید؟
خدای من! نمیدانم فقط از این کلمات خوشم آمد.
چطور به پایان داستان میرسید؟
همیشه قبل از شروع اولین سطر داستان آخر آن را در ذهنم شکل میدهم.
در مورد چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای به نظر میرسد حوادث تصادفی پیشآمدهاند و ساختار داستان ضعیف است؟
نه
آیا نسبت به این کتاب هیچ انتقاد شدیدی صورت گرفته است؟
بله برخی از کتابخانههای آمریکایی در مورد آن انتقادات شدیدی داشتند.
و شما چه فکری میکنید؟
من این داستان را دوست دارم و ساختار آن را میپسندم.
نکتهای که در داستانهای شما به نظر میرسد این است که هیچکدام به زندگی شما مربوط نمیشوند. هیچوقت نخواستهاید یک داستان در مورد با بیوگرافی خود بنویسید؟
نه. هرچند که دو کتاب «پسر و سفر تکنفره» و «عمویم اسوالد» تقریبآ تا حد زیادی زندگی خود من هستند.
۵ آبان ۱۳۹۴
ارسال دیدگاه