گفتگو با خالد حسینی 1390
مدت زمان مطالعه : 7 دقیقه
نام خالد حسینی رماننویس افغانی به اندازه نویسندگان ایرانی برای هممیهنانمان آشناست. اگر چه او سالهاست دور از کشورش به سر میبرد اما نزدیکی فرهنگی آنچنان که در آثارش نیز پیداست باعث احساس قرابت ما با او میشود. رمانهای «بادبادکباز» و «هزار خورشید رو» (هزار خورشید تابان) با ترجمههای متعدد در ایران به چاپ رسیده است.
لطفاً برایمان بگویید چه زبانهایی در افغانستان متداول است و شما با کدام یک از آنها بزرگ شدهاید؟
افغانستان دارای تنوع اقوام مختلف، قبایل، خرده قبایل، طایفهها و غیره است و هر منطقهای گویش و فرهنگ محلی منحصر به خود را دارد، بنابراین زبانهای محلی گوناگون و زیادی وجود دارد. یکی از دو زبان اصلی آن فارسی (دری) است که در ایران هم به همین زبان صحبت میکنند؛ البته ایرانیها آن را فارسی مینامند و در افغانستان به آن دری میگویند. گویش زبان دری اندکی متفاوت از فارسی است و به ریشه اصلی زبان فارسی نزدیک است و لهجه متفاوتی دارد؛ مانند انگلیسیزبانان تگزاس و شاید ایرلند که زبان مشترکی دارند ولی فقط در برخی کلمات و لهجهها متفاوتند. زبان اصلی دیگر، پشتون است که مردم نقاط مختلف کشور از جمله کابل به آن تکلم میکنند؛ اما من بیشتر در یک محیط دری زبان بزرگ شدم. پدر و مادرم هر دو اهل هراتند که مردم آن به این زبان صحبت میکنند؛ درنتیجه من با زبان دری بزرگ شدم. از طرفی زبان پشتون را در مدرسه آموختم زیرا یادگیری آن در مدرسه اجباری بود، اما هیچوقت در خانه به این زبان صحبت نمیکردیم و در این لحظه که با شما حرف میزنم چیزی از پشتون به خاطر ندارم.
زبان انگلیسیتان بسیار سلیس و بدون لهجه است و همچنین به این زبان مینویسید. کجا به این خوبی انگلیسی را فرا گرفتید؟
گمان میکنم بخشی از آن به زمان نوجوانیام برمیگردد. زبان فارسی اولین زبانی بود که صحبت میکردم، یازده سالم بود که زبان فرانسه را آموختم و برای مدت ۴ سال هم به همراه خانواده در فرانسه زندگی میکردم؛ بنابراین زبان فرانسه، دومین زبانم شد. ۱۵ سالم بود که به آمریکا مهاجرت کردیم؛ ازاینرو شروع کردم به یادگیری زبان انگلیسی. درواقع، زبان انگلیسی را نسبتاً سریع یاد گرفتم؛ بهطوریکه در عرض یک سال توانستم نسبتاً روان و سلیس حرف بزنم. این مهارت شاید به این دلیل به دست آمد که در ۱۵ - ۱۴ سالگی ازنظر مغزی، انسان هنوز قابلیت انعطافپذیری دارد و بهطور کامل چیزی در او ریشه ندوانیده است؛ پس مثل دوران کودکی توانایی جذب خیلی چیزها را دارد. از اینرو زبان انگلیسی را خیلی سریع فراگرفتم. به گمانم شاید علت دیگرش این باشد که من همیشه با زبان خارجی راحت برخورد میکردم و گوشم نسبت به آن حساس بود و به نظرم زبان را سریعتر از دوستان و همکلاسیهایم یاد میگرفتم؛ شاید هم ترکیبی از هر دو علت باشد.
چرا تصمیم گرفتید رمانتان را به انگلیسی بنویسید؟
ماه مارس سال ۲۰۰۱ که شروع کردم به نوشتن رمان «بادبادکباز»، بیشتر از ۲۰ سال میشد که در آمریکا زندگی میکردم بنابراین انگلیسی برایم زبانی بسیار طبیعی شده بود و خیلی با آن راحت بودم. در حقیقت تا آن موقع دو دهه میشد که داستانهای کوتاهی به زبان انگلیسی مینوشتم. حس میکنم زبان انگلیسی برایم خیلی راحت و روان است و به نظرم تبدیل به زبانی شده که داستان نوشتن با آن برایم راحتتر است. وقتی بچه بودم به فارسی مینوشتم و زمانی هم که به فرانسه رفتیم بهصورت تفننی به فرانسوی مینوشتم؛ اما در حال حاضر نوشتن، فکر و خیالات، زمزمهها و همهچیزهایی که برای خلق داستان به آن نیاز دارم، همه و همه به زبان انگلیسی است؛ پس این زبانی است که برای داستان گفتن در آن احساس طبیعیتری دارم.
آیا درست است که برای چاپ «بادبادکباز» ۳۰ بار جواب منفی شنیدید؟
بله. ابتدا شروع کردم به فرستادن بخشی از کتابم برای نمایندگیهای نشر که با موجی از عدم موافقتها مواجه شد. میخواستم با سرسختی تمام با ۶-۷ نمایندگی درآنواحد ارتباطم را حفظ کنم و زمانی که خانم الین با من تماس گرفت، مجموعهای از جوابهای رد را در پرونده خود داشتم. در اکثر ایمیلها با مضمون «کتابتان موردقبول نیست، متشکرم» مواجه بودم که امضای فردی در آن دیده نمیشد و همین باعث شد که بفهمم آنها کتابم را نخواندهاند. بعضیهایشان هم کتاب را خوانده و جواب منفی داده بودند مثلاً یکی از آنها را که به یاد دارم این بود: «ما کتابتان را دوست داریم اما به نظرمان افغانستان دیگر طرفدار ندارد و مردم دوست ندارند درباره آن بشنوند و از آن خسته و بیزارند. ممکن است اگر چند سال دیگر آن را بفرستید مورد موافقت قرار گیرد.» در آن زمان متوجه شدم که اوضاع صنعت چاپ از چه قرار است و به خودم گفتم نباید تسلیم شوی، نباید اجازه بدهی شکست بخوری و باید به حرکات ادامه دهی. درنهایت با خانم الین یکی از نمایندگیهای نشر مواجه شدم؛ او گفت که «کتابت به موفقیت بزرگی دست خواهد یافت.» حتی روزی هم که کتاب منتشر شد همچنان عصبی و هیجانزده بودم؛ چراکه درواقع زمانی که اثری چاپ میشود، فقط کتابی در دریای بیکران کتابهاست؛ اما بهرغم همه مشکلات این اثر به موفقیت نجومی دست یافت. حس میکنم اینکه امروز اینجا با شما صحبت میکنم و هر آنچه که اتفاق افتاده، مثل رشتهای از معجزههای خیلی بعید است.
بادبادکباز تصویری روشن از افغانستان پیش رو قرار میدهد. چقدر از آن شرححال زندگی خودتان و چقدر از آن داستان است؟
مانند هر رماننویس دیگری که اولین بار در رمانش از راوی اولشخص استفاده میکند، خصوصاً در نخستین کتابش، بدیهی است که گرایش بیشتری به نوشتن شرححال خود داشتم تا در رمانهای بعدی. ولی این کتاب بههیچوجه شرححال نیست؛ هر چند متقاعد کردن برخی از خوانندگانم دراینباره دشوار است. کموبیش شباهتهایی بین زندگی من و پسر بادبادکباز وجود دارد؛ من در همان کابلی که داستان در آن میگذرد، بزرگ شدهام و به همان مدرسه رفتهام. ما هر دو بهنوعی نویسندهای باهوش و هر دو عاشق فیلمهای وسترن قدیمی دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی بودیم. من و شخصیت داستان هر دو از نوجوانی به شعر، خواندن و نوشتن علاقه داشتیم و هر دوی ما از افغانستان خارج و به آمریکا پناهنده سیاسی شدیم. شاید بخشهایی از کتاب که به زندگیام بیشتر شباهت دارد، مربوط بهجایی باشد که امیر و پدرش به فروش کالا در بازار سمساری مشغولند و در حال معاشرت با افغانهایی هستند که افغانستان را ترک کردهاند. من هم با پدرم تجربه چنین کاری را داشتم. ما برای فروش اجناس قدیمی به بازار سمساری میرفتیم و با افغانهای دیگر دادوستد میکردیم؛ بنابراین مقدار شایان توجهی از شخصیت من در این کتاب وجود دارد اما طرح داستان و آنچه بین پسرها و ماجراهای داستان اتفاق میافتد همه آن تنها از تخیل سرچشمه گرفته است.
اجازه بدهید گریزی بزنیم به رمان «هزار خورشید تابان». در این رمان تصویر خیلی روشنی از تجاوز اتحاد جماهیر شوروی و جنگ داخلی پسازآن ارائه میدهید. وقتی این اتفاقات در افغانستان افتاد، شما در آنجا نبودید؛ اما با درد و تعصب شدیدی جزئیات روشنی از آن را در اثرتان نشان دادهاید. این اطلاعات را از کجا به دست آوردید؟
تا حد زیادی از صحبتهایی که با مردم در خیابانهای کابل داشتم. در بهار سال ۲۰۰۳ یعنی بعدازاینکه نوشتن بادبادکباز را تمام کرده بودم و پیش از انتشار آن، برای اولین بار پس از ۲۷ سال به کابل رفتم و دو هفته را صرف صحبت با مردم در مورد آن وقایع کردم. در آن زمان با هدف پژوهش به آنجا نرفته بودم؛ بلکه منظورم از این سفر بیشتر ارتباط دوباره با مردم و دیدن شهر بود و همینطور ارضای نوعی میل نوستالژی که سالها در من وجود داشت. علاوه بر این، خودم هم مایل بودم بدانم که واقعاً چه اتفاقی افتاده است و چه تأثیری بر مردم داشته و چگونه مردم با آن کنار آمدند.
موفقیت دو رمانتان غافلگیرانه بود اما انتقادهای منفی هم از آنها شد. چه واکنشی به این انتقادها داشتید؟
شما بهعنوان یک نویسنده باید خیلی پوستکلفت باشید و از اینکه بعضیها در نگاه اول به کارتان حمله میکنند جا نزنید؛ هرچند ممکن است که در مواردی هم حق با آنها باشد. البته اگر نقد غرض ورزانه باشد -که بهندرت چنین اتفاقی میافتد- و بهمنظور به رخ کشیدن خود یا ابراز اینکه چقدر رک هستند، صورت بگیرد، موضوع فرق میکند. ولی به نظر میرسد اکثر اشخاص، هرقدر آنها به اثرم معترض باشند، چه با آنها موافق باشم چه مخالف، با چنین نگاهی نقد نمینویسند و ناشی از تفکرشان نسبت به اثر است. واقعاً دیدن نقدهای تندی که از نوشتهات ایراد میگیرند راحت نیست؛ اما بهراستی از یادداشتهای خوبی که درباره دو کتابم نوشتهشده استفاده کردم. مسلماً شما نمیتوانید انتظار داشته باشید همه یادداشتها معرکه باشند اما نقدهای هر دو کتابم خیلی خوب بودند. خوششانسیای که داشتم این است که یادداشتهایی که به دومین کتابم نوشتهشده واقعاً بهتر از کتاب «بادبادکباز» بودند و این برایم خوشحالکننده است چون بهعنوان نویسنده دوست داشتم ببینم که در کتاب دومم نسبت به کتاب اولم رشد کردهام؛ اما شما باید انتقادات منفی به نوشتنتان را با اندکی تردید بپذیرید. این نوع نقد هم یکی از ویژگیهای نشر است که گریزی از آن نیست و قسمتی از بازی محسوب میشود.
چه توصیهای برای رمان نویسان جوان و نوپا دارید؟
خیلیها را دیدهام که میگویند کتابی در دست نوشتن دارند، ولی حتی یک کلمه از آن را ننوشتهاند. به نظر من برای نویسنده شدن باید نوشت. باید هر روز بنویسید. باید از آنچه خوشتان میآید و نمیآید بنویسید؛ باید سمج و سرسخت باشید و همینطور باید زیاد بخوانید. باید چیزهایی را بخوانید که میخواهید مثل آن بنویسید و چیزهایی را بخوانید که هیچوقت دوست ندارید مثل آن بنویسید. من هر چیزی را از هر کس بشود، یاد میگیرم. دوست ندارم بگویم که از فلان نویسنده تأثیر مستقیم گرفتهام، اما دلم میخواهد از هر نویسندهای که کتابش را میخوانم چیزی یاد بگیرم. به طرق مختلف میخوانم؛ موقع خواندن به صدا توجه میکنم به اینکه چطور آنها دیالوگ مینویسند، چطور تناقضات را برطرف میکنند، چطور ساختار و ریتم داستان را شکل میدهند و گاهی اوقات بادید انتقادی و اغلب با دید تحسینگری به نویسندگان واقعاً بزرگ نگاه میکنم؛ بنابراین باید به نوشتن ادامه دهند. شاید بهترین توصیهای که میتوانم بکنم، نوشتن برای مخاطب درونیتان است. لحظهای که برای مخاطبان بیرونی مینویسید، فوراً کل فرآیند خلاقیت مخدوش میشود. من هر دو کتاب را به خاطر اینکه میخواستم برای خودم داستان بگویم، نوشتم. من واقعاً میخواستم بفهمم که چه اتفاقی برای امیر بعد از اینکه به دوستش خیانت کرد، میافتد. برای چه او به افغانستان میرود؟ امیر چه چیزی در آنجا مییابد؟ من میخواستم برای خودم بفهمم چطور روابط بین دو زن تغییر کرد. شما واقعاً باید آن را برای خودتان تعریف کنید و بعدازآن که آن را به اتمام رساندید امیدوار باشید که دیگران هم از آن لذت ببرند؛ فقط در طول مراحل نوشتن همه را بیرون نگهدارید و خودتان را در پناهگاه روحی و روانی قرار دهید.
چه برنامهای برای آینده دارید؟ آیا روی رمان دیگری کار میکنید؟
امیدوارم که بهزودی رمان جدیدی را شروع کنم. گاهی وقتها از لحاظ ذهنی روی رمان جدید در حال کار کردن هستم، اما امیدوارم بهزودی کتابی را شروع کنم و این تمام چیزی است که میتوانم بگویم.
۱۹ تیر ۱۳۹۰
ارسال دیدگاه