گفتگو با جومپا لاهیری 1394
مدت زمان مطالعه : 8 دقیقه
جومپا لاهیری در سال ۱۹۶۷ در انگلستان در شهر لندن متولد شده و در جزیرهای به نام «راد» بزرگ شده است. او فارغ التحصیل مقطع کارشناسی در رشته ادبیات انگلیسی از کلاج «بارنارد» است. سپس تحصیلات خود را در «دانشگاه بستون» در مقطع کارشناسی ارشد در رشتههای «نویسندگی خلاق» و «مطالعات تطبیقی در ادبیات و هنر» و همچنین دکترا در رشته «مطالعات رنسانس» ادامه میدهد.
برخی داستانها در کتاب نخست شما، «ترجمان دردها»، در هند و بقیه در آمریکا اتفاق افتاده است. داستان «همنام» نیز در آمریکا اتفاق میافتد. ممکن است کمی بیشتر درباره اهمیت مکان رخداد داستان در کارهایتان صحبت کنید؟
هنگامیکه بهطورجدی شروع به نوشتن داستان کردم، همیشه موضوعات کارهای اولیه من، به دلایلی در کلکته اتفاق میافتاد. کلکته شهری است که به دلیل دیدارهای متعدد من و خانوادهام از آنجا - که گاهی چند ماه طول میکشید - خوب میشناسیمش. این سفرها به شهری بزرگ، غیرمتعارف و جذاب که با «نیوانگلند» ی که در آن بزرگ شدم بسیار متفاوت است – آنچه را که باید از دین و مردم درک کنم، از همان سنین پایین، شکل داد. من نه بهعنوان جهانگرد و نه یکی از ساکنان سابق به کلکته رفتم که فکر میکنم این موفقیت ارزشمندی برای یک نویسنده بهحساب میآید.
علت اینکه اولین داستانهای من در کلکته اتفاق میافتد بخشی مربوط به آن دورنماست: ترکیبی گریزناپذیر از مسافت و احساس نزدیکی با یک مکان. درنهایت شروع به ریختن طرح داستانهایم در آمریکا کردم و نتیجه اینکه اغلب داستانها در ترجمان دردها در مکانی واقع در آمریکا اتفاق میافتد. اگرچه هنوز درجایی غیر از آمریکا زندگی نکردهام، اما همچنان هند شکلدهنده بخشی از چشماندازها در داستانهای من است. به دلیل اینکه بیشتر شخصیتهای من پیشینهای هندی دارند، هند همچنان بهعنوان مکان رخداد داستان در حافظه شخصیتها ظاهر میشود، گاهی بهصورت حقیقی و گاهی در تصور.
«همنام» ذاتاً داستانی است درباره زندگی در ایالاتمتحده؛ بنابراین مکان آمریکایی است. زمینه، بیشتر همان زمینه زندگی خود من است. نیوانگلند و نیویورک با کلکته همیشه در پسزمینه پرسه میزند. حالا که نوشتن به پایان رسیده، متوجه شدهام که آمریکا به شکل واقعی در کتاب حضور دارد؛ شخصیتها باید تلاش کنند تا مفهوم زندگی در اینجا، رشد کردن در اینجا، تعلق داشتن یا نداشتن به اینجا را بپذیرند.
موضوع «همنام» راجع به مهاجرین هندی و همچنین کودکانشان در ایالاتمتحده است. به نظر شما چه چیز تجارب والدین را از بچههایشان متمایز میکند؟
از یک نظر این عوامل بسیار کم هستند. سؤال درباره هویت همیشه سخت بوده، بهویژه برای کسانی که بهطور فرهنگی جابهجا شدهاند؛ مثل مهاجرین و یا کسانی که بهطور همزمان در دودنیای مختلف بزرگ میشوند مثل فرزندانشان. بااینکه از بیشتر جنبهها آمریکاییتر از پدر و مادرم هستم، اما هر چه بزرگتر شدم بیشتر به این مسئله پی بردم که وارث نوعی حس تبعید از جانب آنها هستم. در حقیقت هنوز در نظر گرفتن خودم بهعنوان یک آمریکایی برایم بسیار مشکل است (البته این حقیقت که من در لندن به دنیا آمدهام موضوع را پیچیدهتر میکند). فکر میکنم درگیریهای تبعید، تنهایی، احساس مستمر بیگانه بودن، دانستهها و دلتنگیهای یک دنیای گمشده برای مهاجرین آشکارتر است و کم از کودکانشان برای آنها تنشزاست.
ازنقطهنظر دیگر، مشکل فرزندان مهاجرین - آنهایی که وابستگیهای استوار به کشورشان دارند – هیچکدام از اینها را احساس نمیکنند. من اینها را در همه موارد تجربه کردهام. بهعنوانمثال هرگز نمیدانم که سؤال «اهل کجایی؟» را چگونه پاسخ بدهم. اگر بگویم اهل جزیره «راد» چندان جواب راضیکنندهای برای دیگران نیست. مردم میخواهند درباره چیزهایی مثل اسم من، شکل ظاهریام و غیره بیشتر بدانند. متناوباً، اگر بگویم هندی هستم این هم صحیح نیست؛ زیرا نه در آنجا متولد شدهام و نه هرگز زندگی کردهام. اکنون این موضوع کمتر ناراحتم میکند؛ اما قبلاً وقتی بزرگ میشدم احساس اینکه حتی یک مکان وجود ندارد که کاملاً متعلق به آن باشم ناراحتم میکرد.
ممکن است کمی مشخصتر راجع به تناقضاتی که در طول رشد بهعنوان یک کودک مهاجر احساس کردهاید صحبت کنید؟
این همیشه سؤال تابعیت و انتخاب بود. میخواستم والدینم را خوشحال کنم و انتظاراتشان را برآورده سازم. از طرفی دیگر میخواستم انتظارات اطرافیان آمریکایی خودم را هم برآورده کنم و انتظارات خودم را هم برای قالب جامعه آمریکا جا گرفتن را در نظر بگیرم. این یک مورد شناختهشدهٔ هویت ازهمگسیخته است که بیشتر بستگی دارد به اینکه مهاجرین موردنظر تا چه اندازه میخواهند تناقضها را طرح کنند یا با آن کنار بیایند.
در دورانی که بزرگ میشدم والدینم از آمریکا و فرهنگ آمریکایی ترس و واهمه داشتند و به آن مظنون بودند. نگهداری ارتباط با هند و جلوگیری از ورود سنتهای هندی به آمریکا برای آنان اهمیت زیادی داشت. اکنون بیشتر جاافتادهاند. این مسئله همیشه وجود دارد و آنها همواره خود را خارجی احساس خواهند کرد و جامعه هم آنها را خارجی خواهند دانست.
حالا که یک بزرگسالم آنها را درک میکنم و با نگرانیهای آنها بیشتر هم دردی میکنم؛ اما وقتی بچه بودم درک نظرات آنها برایم بسیار مشکلتر بود. گاهی احساس میکردم که انتظارات آنها در رابطه با من در جهت عکس واقعیت دنیایی بود که ما در آن زندگی میکردیم. چیزهایی مثل ملاقات با پسرها، جدا زندگی کردن، ارتباط نزدیک دوستی با آمریکاییها، به موسیقی آمریکایی گوش دادن و غذای آمریکایی خوردن - همه برایشان راز بود.
از سوی دیگر، وقتی در حال رشد بودم، هند نیز رازی بزرگ برای آمریکاییها محسوب میشد، البته نه برای بافت کنونی فرهنگ آمریکا. تا قبل از دوران کالج، دوستان آمریکایی من راجع به پیشینه هندی من علاقه و کنجکاوی نشان نمیدادند. بهعنوان یک کودک، احساس میکردم که بخش هندی من توجهی را به خود جلب نمیکند؛ بنابراین محیط آمریکایی من بهنوعی آن را نفی کرده است و با بالعکس. حس میکردم که دو زندگی جدا از هم دارم.
آیا خودتان هم مثل شخصیت داستانتان، گوگول در دوران کودکی یاغی بودید؟
نه گوگول و نه من هیچکدام واقعاً یاغی نبودیم. تصور میکنم من، مانند گوگول زندگی خودم را داشتم؛ اما حتی چیزهای عادی مثل آن چه میخوردم، آن چه گوش میدادم، با هرکسی که دوست بودم، آن چه میخواندم در زمان رشد من یاغیگری تلقی میشد. چیزهایی که والدین دوستان آمریکاییام حتی در موردش اظهارنظر نمیکردند، والدین من همیشه به من گوشزد میکردند.
در «همنام» شخصیتها دو اسم دارند که یکی در بیرون استفاده میشود و دیگری در خانه. آیا این هنوز در خانوادههای بنگالی یک سنت است؟ آیا خود شما هم دو اسم دارید؟
درباره همه بنگالیها نمیتوانم نظر دهم؛ اما بیشتر بنگالیهایی که شخصاً میشناسم بهویژه آنهایی که در هند زندگی میکنند، دو اسم دارند. یکی عمومی و یکی خصوصی. همیشه برایم جالب بوده. پدر و مادر من بسته به کشوری که اهل آن بودند، اسامی مختلفی داشتند؛ در هند با اسامی خانگیشان شناخته میشوند و در آمریکا با اسامی بیرونی. خواهر من که در آمریکا به دنیا آمده و بزرگ شده است، دو اسم دارد. اسم من هم مانند گوگول اول خانگی بود بعد همان تبدیل به اسم عمومی من شد. من دارای دو اسم دیگر در پاسپورت و کارت تولدم هستم (مادرم نمیتوانست به یکی کفایت کند). هنگامیکه در مدرسه ثبتنام کردم معلمها جومپا را از میان اسامی من انتخاب کردند زیرا تلفظ آن راحتتر بود و همین شد. تا به امروز به نظر اغلب بستگانم عجیب و نامناسب است که من بهعنوان جومپا در مکانهای عمومی و رسمی شناخته شوم.
شما اغلب از دیدگاه یک مرد مینویسید. چرا؟
ابتدا نوعی کنجکاوی بود. برادری ندارم و در سراسر سالهای رشدم مرد کلاً برایم موجودی رازناک به نظر میرسید. بهغیراز نخستین داستانی که در کالج نوشتم، اولین چیزی که از دیدگاه مرد نوشتم داستان «این خانه مقدس» در مترجمان دردها بود. این کار چنان مسرتبخش و همراه با حس آزادی بود که پشت سر هم سه داستان و همه را از دیدگاه مردانه نوشتم. درعینحال نوعی مبارزهطلبی هم بود. من همیشه مجبورم از خودم بپرسم، «آیا یک مرد چنین فکر میکند؟ چنین میکند؟». همیشه هم میدانستم که قهرمان رمان «همنام» چنین میکند. جرقه اصلی این کتاب حقیقی و مربوط به دوست عموزادهام در هند است که اسم خانگی به نام گوگول داشت. مدت طولانی بود که میخواستم درباره تفاوت نام خانگی و نام بیرونی بنویسم و میدانستم که فضایی بهاندازه یک رمان برای شکافتن این ایده لازم است؛ این استعارهای بسیار مناسب برای بیان تجربیات یک بچه مهاجر با هویت دوگانه و دنیای معنوی دوپارچه است.
تابهحال هم داستان نوشتهاید و هم رمان. کدام را ترجیح دهید؟ حرکت از یکی به دیگری چگونه بوده است؟
هر دو را دوست دارم. حرکت از خلوص و فشردگی داستان کوتاه بهطرف زمینه وسیعتر یک رمان نوعی احساس رهایی و گاه لذت به همراه دارد. مطمئناً نوشتن یک رمان نسبت به داستان کوتاه چیزهای بیشتری را طلب میکند و تکانهایش هم شدیدتر است. هرگاه خواستم چیزی در قالب رمان بریزم بیبروبرگرد بهجای ۱۰ - ۲۰ صفحه، صدها صفحه را سیاه کردهام. مرحله بازبینی بسیار سختتر و از هر نظر کاری بود پرمسئولیت و نسبت به داستان کوتاه، با شخصیتهای بیشتر، صحنههای بیشتر و نقطهنظرهای بیشتر کلنجار رفتم.
درعینحال رمان راحتیهایی هم دارد. جادار است، میشود در آن ریختوپاش کرد و نسبت به داستان کوتاه بردباری بیشتری دارد. حرکت در رمان، مانند داستان کوتاه زیر ذرهبین نیست. داستان کوتاه علیرغم اندازه پیچیده بودنش، همیشه کیفیتی جوهری و سختگیرانه دارد. بیشتر از رمان نیاز به کنترل دارد. من امیدوارم بتوانم هر دو گونه را بنویسم.
الآن که هم همسر هستید و هم مادر آیا تابهحال هیچکدام از نوشتههایتان را درباره مرد یا ازدواج، دوباره ارزشیابی کردهاید؟
درواقع نه. صحنههای مربوط به «آشیما» در درد زایمان و تولد بچه خیلی قبل از اینکه باردار شوم، نوشته شدهاند. از دوستانم، مادرم و دوستان مادرم سؤالهای زیادی پرسیدم و تجارب «آشیم» را براساس جوابهایی که گرفتم شکل دادم. صرف متأهل بودن، نوشتن راجع به مردان را راحتتر نمیکند، همانطور که زن بودن من نوشتن راجع به زنان را آسانتر نمیکند. این همیشه یک مبارزه است. شکی نیست که تجربههای ازدواج و مادر بودن عمیقاً مرا تغییر داده است و مرا در موقعیتی قرار داده که قبلاً در آن نبودهام. بهخصوص مادر بودن باعث شده به زندگی کاملاً متفاوت بنگرم. نمیتوان خود را از قبل برای چیزی آماده کرد و یا با آن مقایسه کرد. تصور میکنم کار آینده من بازتاب و یا بهنوعی متأثر از این تغییر بعد از مادر شدن خواهد بود.
از داستایوسکی این جمله را نقل کردهاید: «ما همه از زیر شنل گوگول درآمدهایم» آیا نیکولای گوگول بهعنوان یک نویسنده تأثیری روی شما گذاشته است؟
نمیدانم تأثیر لغت مناسبی است یا نه. در زمان درگیریام با شخصیتها و یا زبان به آن اندازه که به نویسندگان دیگر میپردازم به گوگول مراجعه نمیکنم. نوشتههای گوگول کمی از بیشازحد کمیک و عتیقه و غیرواقعیتر از شخصیتهایی است که من به آنها میپردازم؛ اما او را بسیار تحسین میکنم و وقتی داشتم رمانم را مینوشتم بسیاری از کارهای او را دوباره خواندم. علاوه بر این سرگذشت او را هم خواندم «شنل» داستانی است فوقالعاده. این داستان واقعاً مرا هم مثل «آشوک» در رمان مبهوت میکند. دوست دارم فکر کنم که هر نویسندهای که تا به امروز آثارش را خواندهام با آموختن نکتهای در نویسندگی به نحوی در من اثر گذاشته است. البته بدون الهام از نیکولای گوگول، بدون اسم او و بدون اسم او و بدون نوشتههایش، رمانِ من هرگز نمیتوانست این باشد. به تعبیر دقیق کلمه باید بگویم که رمان من از زیر شنل گوگول بیرون آمد.
۳ آبان ۱۳۹۴
ارسال دیدگاه