گفتگو با جولیان بارنز 1395
مدت زمان مطالعه : 12 دقیقه
جولین بارنز نویسندهای است که به مخاطب باج نمیدهد. نثر وی عریان، عمیق و گاهی بهشدت متأثرکننده است. این نویسنده انگلیسی متولد ۱۹۴۶ میلادی که سه سال از عمرش را بهعنوان فرهنگنویس واژهنامه آکسفورد و چند صباحی را نیز با نوشتن نقد در آبزرور گذرانده است، در سال ۲۰۱۱ به خاطر کتاب «حس یک پایان» - که در ایران با نام «درک یک پایان» شناخته میشود – جایزه ادبی منبوکر را از آن خود کرد. در همین سال بود که جایزه دیگری نیز نصیبش شد. جایزه ادبی دیوید کوهن که بهپاس یکعمر فعالیت و دستاورد ادبی به وی اهدا شد. پیش از آن نیز سه کتاب وی نامزد جایزه منبوکر شده بودند. طوطی فلوبر (۱۹۸۴)، انگلیس، انگلیس (۱۹۹۸) و آرتور و جرج (۲۰۰۵).
در ایران نیز از «درک یک پایان» با ترجمه حسن کامشاد استقبال خوبی شد و ظرف مدت کوتاهی به لیست پرفروشها راه پیدا کرد. بااینوجود بسیاری معتقدند شاهکار هنری بارنز، کتاب «هیاهوی زمان» است. وی در این کتاب به زندگی آهنگساز روس، «دیمیتری شوستاکوویچ» پرداخته و از منظر راوی در دوران استالین، زیست خویش را با تمامی فراز و نشیبها، استادانه به تصویر میکشد. مصاحبهای که در زیر میخوانید حاصل نشستی در منزل وی با شوشا گاپی خبرنگار پاریس ریویو است.
جناب آقای بارنز، شما ازنظر نوع نگاه خیلی اروپایی هستید که این برای نویسندههای انگلیسی کمی غیرمعمول به نظر میرسد. درعینحال ازنظر فرم و زبان، به انگلیسی خالص پایبندید. همین امر بهعنوانمثال باعث شده که در فرانسه شما را به ذات، انگلیسی محض بدانند و بشناسند. شما خود را روی کدام نقطه از نقشه میبینید؟
فکر میکنم حق با شماست. در بریتانیا گاهی مرا به اروپایی بودن بیشازحد متهم میکنند. درعینحال همانگونه که گفتید فرانسویها نیز مرا بهتمامی انگلیسی میپندارند و نسبت مرا بیشتر به زادگاهم میدانند. شاید روزی مجبور شوم در مرز بخوابم!
سالها پیش سارتر، مقالهای نوشت به نام «ادبیات چیست؟» برای شما ادبیات چیست آقای بارنز؟
برای این پرسش، پاسخهای بیشماری وجود دارد. کوتاهترینش این است که ادبیات بهترین راه برای روایت حقیقت است. فرآیند چیدمان کلماتی زیبا، فاخر، اصیل و درعینحال دروغین است که به بهترین شکل حقیقت را بیان میکند. چهبسا بسیار بهتر از کنار هم چیدن سیر توالی وقایع در دنیای روزمره. ورای آن، ادبیات، عالیترین نحوه استفاده از زبان است برای برقراری ارتباط با کسانی که شاید هیچگاه آنها را نخواهید دید. علاوه بر همه اینها، ادبیات به شما حس وجود و ماهیتی تاریخی نیز میدهد؛ چیزی که من هرگز در بریتانیای قرن بیستویکم تجربه نکردم. من امروزه دوران ملکه ویکتوریا و یا جنگهای داخلی را به لطف نویسندگان و شعرای آن دوره میشناسم نه به سیاستمداران و سربازانشان.
منظور شما از روایت حقیقت چیست؟
به نظر من، یک کتاب خوب فارغ از بین، گفتار، شخصیت، سبک و ... کتابی است که جهان را به تصویر بکشد، آنگونه که تاکنون کسی به تصویر نکشیده است. خوانندهها از لابلای کلمات تکههای حقیقت را بیرون میکشند و بهوسیله راهنماییهای نویسنده در کتاب، پازل ذهنی حقیقت را کامل میکنند. چنین حقیقتی را امکان ندارد بتوان در مستندات دولتی، سخنرانیهای سیاستمداران، رادیو، تلویزیون و رسانهها پیدا کرد. شاید قسمتی از واقعیت باشد اما تمام حقیقت نیست.
بهعنوانمثال، تمام کسانی که مادام بواری را محکوم کردند، خود در اصل حقیقت و حقانیت آن زن را در چنان جامعهای به رسمیت شناخته بودند که اینگونه احساس خطر و ترس میکردند. آنها هر روز صدها نفر چون مادام بواری را در جامعه میدیدند ولی مواجهه با آن در ادبیات برایشان ثقیل بود. به همین دلیل نیز کتاب، خطرناک شناخته شد. چراکه ادبیات خوب، کتاب خوب و نویسنده خوب آینهای تمامقد در برابر جامعه مینهند. بعید نیست انسانها بهجای اصلاح خود، آینه را بشکنند.
پس شما معتقدید ادبیات تنها به کتاب محدود نمیشود بلکه فعالیتهای ژورنالیستی و غیره را نیز در برمیگیرد. شما خود چند صباحی به مقالهنویسی و ژورنالیسم اشتغال داشتید، آیا در آنجا نیز تمام حقیقت را میگفتید؟
بحث گفتن یا نگفتن من نیست. بحث ظرفیتهاست. بهعنوان یک خبرنگار شما نمیتوانید تمامی حقیقت را افشا کنید چرا که به شغل، درآمد و امنیت نیاز دارید؛ اما در کتاب و در تخیل مشترک جهانی میان انسانها شما اجازه افشای حقیقت بیشتری را دارید و دستتان بازتر است. نکته دیگر اینکه بهعنوان یک ژورنالیست شما باید لقمه را جویده و تحویل خواننده دهید و کلمات را بارها و بارها ساده کنید تا منظور موردنظرتان توسط آحاد مختلف جامعه درک گردد. در ادبیات این قضیه برعکس است. شما قرار است پیچیدگیهای درونی انسانها را به تصویر بکشید و عالیترین و پستترین امیال انسانی را روایت کنید؛ بنابراین در استفاده از زبان امکان مانور بیشتری دارید. برای رمزگشایی از لایههای زیرین حقیقت، ادبیات به فرزندانش امکان اینگونه استفاده از زبان را میدهد.
آیا از کودکی دلتان میخواست نویسنده شوید؟
نه. اصلاً. مطلقاً اینگونه نبود. علاوه بر اینکه در کودکی، نوشتن یک هنر محسوب نمیشود. در آن زمان بیشتر انسان نقاشی و موسیقی و بازیگری را هنر میپندارد. خانواده نیز بیشتر دلشان میخواست به دنبال علم بروم.
از چه زمانی متوجه شدید که میتوانید یک نویسنده باشید؟ آیا هرگز موفق به ایجاد تغییر و یا به قول خودتان روایت حقیقت در جامعه بودهاید؟
امیدوارم که موفق بوده باشم. از سن ۱۴ سالگی حریص کتاب بودم، عطش سیریناپذیری نسبت به کتاب داشته و هر چه به دستم میرسید میخواندم. از مدرنترها مانند آمیسر، وائز و آنتونی ترولوپ بگیر تا الیوت و دیکنز و جین آستین را میبلعیدم. تصویری از یک خاطره در ذهنم هست که قسمتی از خوراکی مدرسهام روی جنایت و مکافات ریخته بود و برخی صفحههای کتاب رنگی شده بود. خواندنم تنها منحصر به انگلستان نبوده و نیست. همواره احترام فراوانی برای رماننویسهای روسی مانند داستایوسکی، پوشکین، تورگنیف و فرانسویهایی مانند فلوبر و بودلر قائل بودهام. در عنفوان جوانی فرصتی دست داد تا بهعنوان یک واژهشناس و ویراستار در فرهنگ لغات آکسفورد کار کنم.
کار در آنجا در عین لذت، کسالتهایی را نیز در بر داشت. از آنجا بود که تصمیم گرفتم یک راهنما برای استفاده از دیکشنری آکسفورد بنویسم. دستبهقلم گرفتن کمکم به مذاقم خوش آمد. گنجینه نویسندگانی که در نوجوانی و جوانی از ایشان خوانده بودم به یاریام شتافتند. در بیستوپنجسالگی با هزار کشوقوس شروع به نوشتن اولین رمانم کردم که بارها قطع میشد و با خودم برای نوشتنش به بنبست میرسیدم. نهایتاً در سن سیوچهارسالگی نخستین رمانم به نام مترولند به چاپ رسید. همانطور که میبینید این فرآیند هشت الی نه سال از زندگی مرا تحت تأثیر خویش قرار داد.
کسی را در عرصه نشر نمیشناختم. تنها بودم و همچنین اعتمادبهنفس کافی درباره خودم و قلمم نداشتم. عنوان نویسنده یا رماننویس چنان در ذهنم از عظمت والایی برخوردار بود که به خودم جسارت باور خویش را نمیدادم. در دانشگاه هم اوضاع به همین شکل بود. بارها رشته و گرایشم را عوض کردم. شاید این نشانههای روح بیقرارم بود. زبان فرانسه خواندم بعد روسی بعد س. ف. ر (سیاست، فلسفه، روانشناسی) بعد مجدداً به فرانسه رجوع کردم.
آقای بارنز، آیا فکر میکنید مطالعه سیاست، فلسفه و روانشناسی نوع نگاه شما به همه چیز را تغییر داد؟ آیا این را وجه تمایز خود میدانید؟
نه. قضیه ازاینقرار نبود. راستش را بخواهید در جوانی انسان به دنبال عناوین دهنپرکن است. در آن زمان به نظرم میرسید ادبیات خواندن کار پیرمردهای غرغروی کافهنشین است و جوانها باید به دنبال کارهای هیجانیتر و با کلاستر در بطن جامعه مثل سیاست و فلسفه بروند؛ اما این تب آن دوره بود و بعداً که پی به جادوی ادبیات بردم، از آن نوع طرز فکر خام دوران جوانی شرمسار شدم. البته نکته دیگر هم سرکار گذاشته شدن توسط فلسفه بود. یک هفته با شور و شوق بیپایان میخواندید و بعد متوجه میشدید که تمام خواندههای هفته پیشتان بهراحتی نقض میشود.
البته در آثار بسیاری از نویسندههای بزرگ مفاهیم فلسفه و روانشناسی دیده میشد. شوپنهاور میگوید از یک کتاب داستایوسکی بیش از تمام آنچه در کتابهای روانشناسی است، آموخته است.
دقیقاً همینطور است و به همین دلیل است که «رمان» هرگز نمیمیرد؛ چراکه جایگزینی برای آن نداریم. حداقل تاکنون که نبوده است. حتی سینما و تمام مهارتهایش قادر نیستند بهخوبی یک رمان واشکافانه، درون انسانها با تمام پیچیدگیهایشان را هویدا سازند. دوست صمیمی من در سیدنی، روانکاو است و یکبار به من گفت تعریف شکسپیر از واژه جنون دقیقاً همان چیزی است که آنها بهصورت کلنیکال و در بیمارستانها با آن مواجهاند و در بیمارانشان بهخوبی نشانههایش را میبیند.
اگر بخواهیم به کار خودتان برگردیم، پس از چاپ اتوبیوگرافی مترولند از اعتمادبهنفس بیشتری برخوردار شدید؟
مسلماً همینطور است اما همزمان ترس دیگری نیز به جانم افتاده بود. نکند من تنها یک قصه دارم و این تمام ظرفیتم بود. بسیاری از نویسندگان میدانند که رمان دوم از رمان اول سختتر است؛ چراکه شما میترسید متهم به تکرار شوید؛ اما این نگرانی دائمی نویسندهها امری طبیعی است. ممکن است ۸ یا ۹ رمان نوشته باشید ولی هنگام نگارش اثر جدید باز دستودلتان بلرزد.
البته یک رمان خوب داشتن هم کافی است. بسیاری از نویسندگان تنها یک رمان خوب داشتهاند که با همان یکی تمام جهان را تحت تأثیر قرار دادهاند. مثلاً دکتر ژیواگو.
آفرین. من هم به این معتقدم. ما گاهی بیشازحد نوشتن را برای نوشتن انجام میدهیم. چه ایرادی دارد اگر جولین بارنز دریابد فعلاً حرف جدید ندارد و برای مدتی دستبهقلم نبرد؛ اما گاهی رماننویسها به دلایل نادرست، دست از نوشتن میکشند. باربارا پیم یک نمونهاش بود. مگر میشود انسان به خاطر مخالفت ناشر دست از نوشتن بکشد؟ یک ناشر به او گفت کارهایت یکنواخت شده و او دست از نوشتن کشید. آن ناشر یک نفر است، نویسنده باید انبوه خوانندگانش را در نظر بگیرد. البته باز هم در این زمینه نباید از آنطرف بام افتاد. توهم محبوبیت و مردمی بودن در ادبیات نیز به همان میزان چاله بزرگ و خطرناکی است.
این توهم تنها در ادبیات هست؟ در سیاست و فلسفه و موسیقی چطور؟ در کتاب هیاهوی زمان شما تنهایی استالین و تنهایی شوستاکوویچ را به تصویر کشیدهاید. آیا نگارش این کتاب در اثر همان مطالعات روسی کودکی بود؟
البته جنس این تنهاییها با هم متفاوت است که به آن خواهیم پرداخت؛ اما سال ۱۹۶۱ بود که مدرسه ما یک معلم روس استخدام کرد. ما پیش خودمان گفتیم وای چقدر هیجانانگیز! دانستن ادبیات و زبان روسی برایمان ورود به دنیایی جدید و مهآلود، سرشار از رمز و راز بود. این جرقهای بود که زبان روسی را نیز در کنار فرانسه بیاموزم. از ۱۸ سالگی نیز شوستاکوویچ گوش میدادم.
موسیقی بینظیر این مرد مرا به خلسهای اساطیری میبرد. حتی تصویر اولیه جلد هیاهوی زمان را نیز انگار در خواب دیده بودم. شوستاکوویچ ایستاده با چمدانی غمگین در انتظار سفر به مرگ خویش. چگونه ممکن است آهنگسازی که هر لحظه از هنرش، زندگیاش و بودنش فراتر از هزاران سیاستمدار است، در دادگاهی بدوی مجرم شناخته و ممنوعالفعالیت شود. نگاه غمگین شوستاکوویچ و تنهاییاش انگار استالین و استالینها را در طول تاریخ به سخره گرفته است.
در ژانویه ۱۹۳۶ نقدی جنجالبرانگیز در روزنامه پراودا، ارگان رسمی حزب کمونیست منتشر شد با تیتر: «هیاهو بهجای موسیقی». این مقاله را یا شخص استالین نوشته و یا متن آن را به یکی از ایادی خود دیکته کرده بود. شوستاکوویچ متهم شده بود که بهجای «بازتاب احساسات خلق قهرمان شوروی» هنر خود را در خدمت «دشمنان طبقاتی» قرار داده است. اپرای درخشان «لیدی مکبث» سانسور و سپس توقیف شد و دیگر تا سال ۱۹۶۱ اجرا نشد. استالین در سال ۱۹۴۸ شروع به حذف و پاکسازی آهنگسازان کرد. وی به کمیسرهایش دستور داد موسیقی «سوسیالیسم واقعگرایانه» را به آهنگسازان تحمیل کنند و هر کس را که ایده دیگری دارد، بهراحتی کنار بگذارند.
او همچنین گزارش داد که مردم «در سراسر اتحاد جماهیر شوروی» به اتفاق آرا بهاصطلاح فرمالیستها را محکوم کردند و خواستند با تمام کسانی که نامشان در لیست سیاه بوده، مانند وطنفروشان رفتار شود؛ «سمفونیهای روشنفکرمآب دیگر کافی است! با دستورهای روشن و صریح حزب، تمام مانیفستهای فرمالیستها را متوقف خواهیم کرد.»
زمان تشکیل نخستین کنگره انجمن آهنگسازان، فهرست کاملی از آهنگسازان «ضد مردم» تهیه کرد. نخستین «ضد سوسیالیستها» شوستاکوویچ، پروکوفیف، خاچاتوریان و مایاکوفسکی بودند.
شوستاکوویج را بیشتر از همه به خاطر اپرای «لیدی مکبث» آزار دادند. این همان لایهبرداری و روایت حقیقت است که عرض کردم وظیفه هر هنرمندی ازجمله نویسنده است. هنر، خار چشم سیاست بوده، هست و خواهد بود. در قسمتی از «هیاهوی زمان» به نقل از شوستاکوویچ گفتهام که «موسیقی، جایی درون قلبم محصور مانده است، امید که با مرگ من، این پرنده کوچک پر بازکرده تمام آسمان را درنوردد.» کدام سیاستمدار قادر است پرندهای که رد قلب شکسپیر، داستایوسکی یا شوستاکوویچ است را در طول تاریخ خاموش کند؟
پس بالاخره کدام تنهاتر بودند؟ شوستاکوویچ یا استالین؟
هنرمند ممکن است ازلحاظ فیزیکی در طول زندگی خود فقر و نداری و ترس و تبعید و شکنجه و مرگ و تنهایی را تجربه کند. بااینحال در تاریخ تنها نیست. استالین در آن روزگاران، دورش شلوغ بود ولی امروزه تنهاست؛ مانند بسیاری از آنان که امروزه نیز هنر اصیل را نمیشناسند و محکوم به فنا هستند. استالین در تاریخ تنهاست مانند تمام کمونیستها. در هیاهوی زمان شوستاکوویچها بهجای استالینها باقی میمانند.
۸ مهر ۱۳۹۵
ارسال دیدگاه