گفتگو با رومن گاری 1974
مدت زمان مطالعه : 4 دقیقه
«رومن کاتسف» با نام هنری «رومن گاری» و نام مستعار «امیل آژار»، در ایران نویسنده شناختهشدهای است. بسیاری از آثارش یا به بیانی دیگر، مهمترین آثارش، به فارسی ترجمه شده و با استقبال خوبی مواجه شده. تا جایی که برخی کتابهایش به چاپهای دورقمی رسیدهاند. طی یک سال اخیر، پنج اثر دیگر از رومن گاری به فارسی ترجمه و منتشر شده: «ستارهباز» (ترجمه مهدی نسرین، نشر مرکز)، «شبح سرگردان یا رقص چنگیز کوهن» (ترجمه ابراهیم مشعری، نشر نیلوفر)، «سگ سفید» (ترجمه سیلویا بجانیان، نشر نیماژ)، «پرندگان میروند در پرو بمیرند» (ترجمه سمیه نوروزی، نشر چشمه) و «گذار روزگار» (ترجمه سمیه نوروزی، نشر ماهی). پیشازاین آثار دیگری از گاری به فارسی ترجمه و منتشر شده بود: «خداحافظ گاری کوپر» و «سگ سفید» (ترجمه سروش حبیبی)، «مردی با کبوتر» و «زندگی در پیش رو» (ترجمه لیلی گلستان)، «لیدی آل» و «تربیت اروپایی» (ترجمه مهدی غبرایی) و «ریشههای آسمان» (ترجمه منوچهر عدنانی). آنچه میخوانید برگزیدهای است از «شب آرام خواهد گرفت» مجموعه گفتوگوی فرانسوا بوندی (زوریخ، ۲۰۰۳- برلین، ۱۹۱۵) با رومن گاری که در ۱۹۷۴ از سوی نشر گالیمار به چاپ رسید. فرانسوا بوندی دوست دوران کودکی رومن گاری و روزنامهنگار و نویسنده برجسته سوئیسی است. رومن گاری در این گفتوگو از مشاهدات، تجربیات، عشق و دوستیهایش میگوید، بهویژه از نقش پدر و مادر در زندگیاش، خاصه مادرش که نویسندگیاش را مدیون اوست.
به خوانندگانم احساس تعهد نمیکنم.
ما ۴۵ سال است همدیگر را میشناسیم، دبیرستان نیس، کلاس دوم، بازگشت اکتبر. یک تازهوارد آمده بود و معلم از او خواست محل تولدش را بگوید. تو بلند شدی و با آن صورت بچهگانهات، در آن کلاس فرانسوی سینفره گفتی «برلین» و خنده عصبی دیوانهواری سر دادی... من و تو از همان زمان احساس نزدیکی کردیم.
همیشه حافظهای بسیار قوی داشتهای و هرگز چیزی را فراموش نکردهای؛ این نباید چیز سادهای باشد، اینطور نیست؟
بله چون کتاب مینویسم.
چرا پذیرفتی که در اینجا تسلیم [مصاحبه] من شوی، درحالیکه تو بسیار در انزوا زندگی میکنی؟
چون من بسیار منزوی هستم و هیچ علاقهای به این ایده در میان گذاشتن خودم با هر کس – با اینکه این «هر کس» را دوست دارم و رفیق من است – و تسلیم شدن در برابر افکار عمومی ندارم، چون «من»، من را ملزم به هیچگونه ملاحظهای در برابر خویش نمیکند و همینطور برعکس. توجه کنید که هم «نمایش دادن» داریم و هم «آتش زدن». خواننده خود برداشت خواهد کرد که در اینجا کدامیک از این دو مدنظر بوده است. گاری میخواهد بگوید «بسوزان»! در زبان روسی و در صیغه امر، - همچنین در یک ترانه کولی قدیمی که بهصورت ترجیعبند است؛ قاعدهای هست که من هرگز، نه در زندگی و نه در آثارم از آن سرپیچی نکردهام؛ بنابراین من میخواهم اینجا آتش بزنم تا همانطور که گفتم «من»، من در این صفحات و درملأعام بسوزد و شعلهور شود. «من»، من را میخنداند؛ «من» طناز بزرگی است؛ به همین علت است که خنده مردمی، غالباً شروعی آتشین بوده است. «من» ادعایی باورنکردنی است. همین «من» ی که حتی نمیداند ظرف ده دقیقه ممکن است چه بر سرش بیاید، بهطور مصیبتآمیزی جدی گرفته میشود، این من «هملتوار» و این منی که «با خود واگویه میکند» خواستار جاودانگی میشود و نیز همین «من» است که استعداد شگفت نوشتن آثار شکسپیر را دارد. اگر بخواهی نقشی را که خنده در آثار و زندگی من ایفا میکند درک کنی، باید بگویی که حسابی است با «منِ» شخصیمان؛ با تمامی ادعاهای عجیبش و با تمامی عشقهای مرثیهواری که با خود دارد. خنده، ریشخند و استهزا موسسههای تزکیه نفس و پاک شدن هستند، اینها مقدمات سلامت آینده را فراهم میکنند. حتی منبع خنده اجتماعی (عمومی) و هر طنزی، نوکتیز سنجاقی است که بادکنک «من» را - که از شدت اهمیت باد کرده است- میترکاند. درواقع تمامی «آرلکان» ها [یکی از شخصیتها در نمایش کمدی مهارت در تئاتر سنتی ایتالیا] و «چاپلین» ها؛ تسکیندهندگان این «من» اند. طنز دعوتی است به فروتنی. «من» همواره در ملأعام خلع لباس میشود. قراردادها و پیشداوریها سعی دارند نشیمنگاه برهنه آدمیزاد را بپوشانند و از یاد او ببرند که چنین عضوی هم دارد. ضروری است که هرگز برهنگی ذاتیمان را فراموش نکنیم؛ بنابراین همانگونه که گفتی من برای تسلیم شدن آمادهام، بدون سرخ شدن! دلایل دیگری نیز دارم. نخست اینکه من پسری دارم که بسیار جوانتر از آن است که بتواند با من ملاقات کند و من بتوانم درباره همه این چیزها با او صحبت کنم؛ و زمانی که او بتواند این چیزها را بفهمد، من دیگر اینجا نخواهم بود؛ و این من را فوقالعاده خشمگین میکند، فوقالعاده. دوست داشتم زمانی که او درک لازم را پیدا میکند میتوانستم درباره تمام این مسائل با او حرف بزنم، ولی آن زمان من دیگر اینجا نیستم. یک عدم امکان فنی! پس از اینجا با او صحبت میکنم؛ او بعدها اینها را خواهد خواند؛ و درنهایت دلیل دیگرم وجود دوستیها است. من احساس میکنم با حجم عظیمی از دوستیها احاطه شدهام، این باورکردنی نیست... آدمهایی که هرگز نمیشناسم و خوانندگانی که برایم نامه مینویسند... اینکه سالهای سال هر هفته دستکم پنج- شش نامه به دستت برسد، حجم باورنکردنیای از دوستیها را خلق میکند. دوستانم سؤالات گوناگونی از من میپرسند و من قادر به پاسخگویی و نصیحت کردنشان نیستم، چون بسیار تخصصی است؛ من نمیتوانم با تکتکشان صحبت کنم... اکنون از این تریبون میتوانم همهشان را مخاطب قرار دهم. دوستانم ازاینپس از من نخواهند خواست اندرزشان دهم، زیرا متوجه خواهند شد که من قادر به اندرز گفتن به خود شخصیام نیز نیستم؛ و اینکه علاوه بر این، اساساً پاسخی وجود ندارد.
تو در برابر خوانندگان احساس تعهد میکنی؟
بههیچوجه. من جزو اموال عمومی نیستم! ولی همانطور که میدانی در دوستی وفادارم... اما خوب است بدانی که نمیخواهم همهچیز را بگویم، چون دست از افشاگری برداشتهام. تو نمیتوانی واقعاً تسلیم شوی، بدون اینکه دیگران را رها کرده باشی، آنهایی که رازهایشان در زندگیات نقش دارند. من بهخوبی میتوانم «شرمآور» را نزد خود درک کنم، اما حق ندارم آن را به دیگران نیز اعلام کنم، زیرا آنچه برای من «شرمآور» است ممکن است برای دیگری نباشد. هنوز آدمهای زیادی یافت میشوند که غریزه و طبیعتشان برایشان یک ننگ بهحساب میآید، مثلاً جنسیتشان. مسئله دیگری که هست رازگویی است. آدمهایی که بهزحمت میشناسمشان، بهراحتی شگفتانگیزی به من اعتماد میکنند، علت این اعتماد را نمیدانم؛ فکر میکنم علتش این باشد که میدانند من پلیس نیستم.
بله؟
بله اعتماد میکنند، چون میدانند که من مرد قانون (پلیس) نیستم، هنگامیکه مسئله اخلاقی در میان است من آنها را بر اساس معیارهای ظاهری قضاوت نمیکنم. من از دروغهای بزرگ وحشت دارم و درزمینهٔ اخلاق موافق ظاهرسازی نیستم. خب! به نظر من آن «والاگرایی اخلاقی»تان در اینجا عین فرومایگی است. این اخلاقگرایی لوکس و فاخر، زاده مسیحیت بدون فروتنی و بدون شفقت است. ویژگی «مقدس بودن زندگی» نخست میخواهد بگوید: کدام زندگانی؟ کدام شانس دادهشده... ولی اخلاقیات قوانین پلیسی کورکورانه است و اهمیتی به این مقولهها نمیدهد و آنها را مجاز نمیداند و آنها را خردهبورژوازی یا خردهمارکسیستی میداند؛ بنابراین من اینجا با آزادی هرچهتمامتر که مختص خودم است – و نه دیگری – سخن میگویم. اینها دلایل من بودند، اینها علت پذیرفتن مصاحبه بود که پرسیدی. تو میتوانی مصاحبهگریات را بهراحتی ادامه دهی و من پاسخت را خواهم داد؛ و حتی ممکن است چیزهایی باشد که من ندانم و تو با پرسیدنشان آنها را به من بیاموزی، بهاحتمالقوی قابلحل خواهد بود و من را شگفتزده خواهد کرد؛ پس شروع کن.
درون شما یک نویسنده و یک «ستاره» بینالمللی وجود دارد؛ یک شخص و یک شخصیت. این دو رومن گاری ترکیب خوبی میسازند؟
نه خیلی ترکیب بدی است. آنها از هم متنفرند، حقههای کثیف بههم میزنند، باهم در تضادند، یکی به دیگری دروغ میگوید و دغلبازی درمیآورد و بهجز یکبار هیچگاه باهم به توافق نرسیدهاند، بهانه آن یکبار هم این گفتوگوها بوده است و امید به آشتی کردن داشتهاند... بله نباید این انگیزه را فراموش کرد. حق با تو است که با مهربانی این دو وجه را به یادم آوردی.
ارسال دیدگاه