گفتوگو با نسیم مرعشی 1396
مدت زمان مطالعه : 8 دقیقه
نسیم مرعشی نوشتن را به طور حرفهای در مجله همشهری جوان آغاز کرد و سپس به صورت جدیتر در همشهری داستان نوشت اما در مورد او میتوان گفت در داستان نویسی یک شبه ره صد ساله را طی کرد. نخستین رمانش با نام «پاییز فصل آخر سال است» با استقبال مخاطبان همراه شد و رمان جدیدش «هرس» نیز جزو پرفروشترین رمانها قرار دارد.
کم پیش میآید که نویسندهای با نخستین رمانش مشهور شود. طبعاً رویای هر نویسندهای است که رمان و داستانش توسط طیف وسیعی از خوانندگان مورد اقبال قرار گیرد. نویسندگان برای چنین مسیری حاضرند سالها صبر بکنند تا شناخته شوند و کم کم جایی در میان مخاطبان پیدا کنند اما این که نخستین رمان شما پرفروش شود، کمی عجیب و تا حدودی در فضای کتابخوانی ایران از محالات است.
با نسیم مرعشی درباره این اتفاق حرف زدیم و این که او از راز توجه مخاطبان به آثارش بگوید، رازی که بسیاری از مخاطبان دوست دارند آنها را بدانند. در دورترین نقاط ایران بسیاری در رویای نوشتن، نویسندگی و داستان نویسی به سر میبرند. رویای جذابی است اما آیا تحقق آن نیاز به فرمول یا روش خاصی دارد؟ نسیم مرعشی از رازهای موفقیتش برای ما میگوید.
بدون شک برای هر داستان نویسی رؤیایی خواهد بود که نخستین اثرش پرفروش شود. رمان «پاییز فصل آخر سال است» شما از همان ابتدا مورد توجه قرار گرفت و هم اکنون به چاپ 22 رسیده... این موفقیت را مرهون چه عواملی می دانید؟
سؤال شما یک مقدار عجیب است. به دلیل این که همه نویسندگان و ناشران تلاش کردهاند که به این سؤال جواب بدهند اما این سؤال جواب واضحی ندارد. بخش زیادی از این موفقیت شانسی است، بخشی از عوامل کنار هم قرار میگیرند که ممکن است همان شرایط برای کتاب دیگری اتفاق بیفتد اما لزوماً آن کتاب پرفروش نشود. به طور مثال، رفع توقیف انتشارات چشمه با انتشار رمانم همزمان شد و این روی فروش کتاب تأثیر داشت. در حقیقت مردم منتظر کتابهای نشر چشمه بودند و این رمان هم به اقبال مخاطبان روبرو شد. ضمن این کتاب در سال 90 منتشر شد و اتفاقات سال 88 بن مایه کتاب را شکل میداد و چیزهایی که از مخاطبان و دوستان شنیدم این است که با رمان و شخصیتهای آن احساس نزدیکی کردهاند. در حقیقت مجموعهای از عوامل شکل گرفت که نه به توانایی نویسندگی من ربط دارد و نه به یک عامل مشخص.
موقعی که رمان را تحویل ناشر دادید فکر نمیکردید که به چنین موفقیتی برسد؟
نه!
به جایزه جلال آل احمد و عنوان تأمل برانگیز کتاب «پاییز فصل آخر سال است» اشاره نکردید!
به جایزه جلال آل احمد اشاره نکردم، چون وقتی سرنوشت کتابهای دیگری را که برنده جایزه جلال شدند دیدم، متوجه شدم که دریافت جایزه تأثیر چندانی در فروش کتاب نداشته است. البته عوامل دیگری به نظرم تاثیرگذارند؛ به طور مثال مهراوه شریفی نیا کتابم را در صفحه اینستاگرامش معرفی کرد و کتاب یک چاپ فروخت. ایشان دو میلیون نفر عضو دارند و اگر از این دو میلیون، هزار نفر کتاب را بخرند، یک چاپ کتاب به فروش میرود.
البته چیزی هم که به عنوان پرفروش از آن یاد میکنیم آمار خنده داری است، به طور مثال دومین رمانم «هرس» به چاپ هشتم رسیده است یعنی هشت هزار نسخه از کتاب نویسندهای که رمان اولش پرفروش بوده، فروخته شده است. به عبارت دیگر یعنی از آمار جمعیت 80 میلیونی ایرانی از هر 10 هزار نفر یک نفر رمانم را خریدهاند. پرفروش عملاً پرفروش نیست؛ یک متوسط رو به پایین است.
در حقیقت ما پرفروش را در جامعه ایران بررسی میکنیم. در جامعهای که ممکن است یک داستان نویس یا رمان نویس کتاب مشهور، کتابش از چاپ چهارم و پنجم فراتر نرود و یک داستان نویس جوان حتی همان چاپ اول رمانش هم به فروش نرود و به اصطلاح؛ روی دست ناشر باد کند. در مقایسه با بسیاری از رمانها و داستانهای فارسی که با تیراژ پانصد نسخه حتی به چاپ دوم نمیرسند، رمان شما متمایز قلمداد میشود. طبیعی است که آمار فروش کتاب با جوامع توسعه یافته و حتی در حال توسعه مانند ترکیه، اصلاً قابل قیاس نیست. اما بسیاری دوست دارند بدانند که شما چه راهی را رفتید که در این مسیر به موفقیت رسیدید؟
به تعداد نویسندگان راه برای رسیدن به موفقیت وجود دارد. پزشکی مسیرش این است که شما کنکور بدهید و بروید دانشگاه و پزشکی بخوانید اما نوشتن اینطور نیست. نوشتن یک کار شخصی است که آدمها خودشان انجام میدهند. برخی از کودکی شروع به نوشتن میکنند و برخی از پیری شروع به رمان نوشتن میکنند. بنابراین هیچ قانونی برای موفقیت یا عدم موفقیت وجود ندارد.
شما از چه زمانی نوشتن را شروع کردید؟
از سال 1386 در «همشهری جوان».
از آن زمان هر شب چقدر مینوشتید؟
در آن زمان نوشتههایم ژورنالیستی بود و داستان نمینوشتم. داستان نویسی را از سال 1389 آغاز کردم. اولش برایم جدی نبود. همینطوری داستان مینوشتم و هدف خاصی نداشتم.
کلاس داستان نویسی رفتید؟
نه! جزوهای در اینترنت (این سو و آن سوی متن) از آقای عباس معروفی پیدا کردم و آن را خوانم. یک تمرین داخل جزوه بود، یعنی باید یک داستان مینوشتیم. داستان را نوشتم و برای آقای معروفی فرستادم و فکر نمیکردم که ایشان آن را بخواند اما آن را خواند و از داستانم تعریف کرد و این تعریف، بسیار در زندگیام مؤثر بود. انگیزهام بیشتر شد. در کارگاه رمان حسین سناپور شرکت کردم و سپس به کارگاه رمان نویسی محمد حسن شهسواری رفتم.
و این باعث شد که روزنامه نگاری را کنار بگذارید و رمان نویس شوید، درست است؟
نه! مهندسی مکانیک در دانشگاه خواندم اما نمیخواستم در این رشته کار کنم. روزنامه نگاری برایم کار و شغل بود. بنابراین تا زمانی که از گونههای دیگر نوشتن نتوانستم پول در بیاورم آن را ادامه دادم. هم اکنون هم ژورنالیسم ادبی را دوست دارم. هیچ وقت روزنامه نگاری را کنار نگذاشتم و نخواهم گذاشت. احساس میکنم نزدیکترین کار به داستان نویسی، روزنامه نگاری است. می دانید چه اتفاقی پس از یک تعریف می افتد؟ کلاً اعتماد به نفسم کم است. انگار که نمیخواهید به خودتان بگویید میتوانم این کار را بکنم. داستانی که برای آقای معروفی فرستادم تقریباً نخستین داستانم بود. ایمیلش دو خط بیشتر نبود. نوشته بود چه داستان قشنگی نوشتی، نوشتن را جدی بگیر!
شور و شوقی که از این نوشته به من دست داد باعث شد تا انگیزه پیدا کنم و خودم را باور کنم. اینطور نبود که از بچگی آرزوی نویسندگی داشته باشم. همینطور قدم به قدم نزدیک شدم به چیزی که اکنون هستم. کارگاه رمان هم بسیار تاثیرگذار بود و من را به سمت رمان نویسی هل داد اما باز هم تاکید میکنم که این روشی نیست که بتوان آن را توصیه کرد و اینکه لزوماً برای کس دیگری این روش جواب دهد. تنها روشی که می دانم برای موفقیت در نویسندگی مؤثر است، کتاب خواندن و زیاد نوشتن است. هر چه بیشتر بخوانیم و بنویسیم میتوانیم موفق شویم.
روزی چند صفحه رمان مینوشتید؟
میانگین که بگیرم روزی 100 کلمه رمان مینوشتم؛ حدود یک پاراگراف نسبتاً کوتاه.
می دانید چرا این سؤالها را میپرسم؟ چون ما نویسندگان بسیار مستعدی در اقصی نقاط ایران داریم. آنها شیفته نوشتن هستند. دوست دارند که رمان نویس و داستان نویس شوند. در بسیاری از شهرها ما حتی یک کتابفروشی درست و حسابی نداریم اما این گونه افراد از طریق اینترنت دنبال کتابها میگردند و آنها را میخوانند. آنها حتی به کتابهای روز هم دسترسی ندارند دیگر چه برسد به کارگاههای داستان نویسی که شما رفتید. به نظر شما این افراد چگونه میتوانند رویای نوشتن را دنبال کنند؟
نویسندگی یک مرحله لذت بخشی دارد که شما برای خودتان مینویسید و بسیار جذاب است اما نویسندگی مرحله دیگری هم دارد که شما باید خودتان را در معرض قضاوت دیگران قرار دهید. در حقیقت وقتی نویسنده میشوید که بتوانید کاری را چاپ کنید تا دیگران بخوانند و نظر بدهند. هر کسی میتواند برای خودش یک آزمایشگاه کوچک درست کند. این کار سختی است اما شدنی است. کسی که میخواهد بنویسید باید متن خود را به بقیه بدهد تا آنها بخوانند، مثلاً اگر داستانی دو صفحهای نوشته بدهد مادرش، خواهرش، برادرش، دخترخالهاش یا هر کسی که در اطرافش هست، آن را بخواند. این در معرض قرار دادن چند فایله دارد که مهمترین اش این است که آدمها یاد میگیرند که چگونه با نقد دیگران مواجه شوند و یاد میگیرند که چگونه پس از انتقادات متن را اصلاح کنند و آن را بهتر بنویسند. این که مثلاً اگر کسی بگوید فلان جای داستانت بد بود، بتواند تحلیل کند که چرا بد بود و راهکار بهتر کردنش چیست؟ آیا تعابیرش مشکل داشت؟ نثرش دچار اشکال بود؟ و ...
برخی می گویند اطرافیان ممکن است فقط تعریف و تمجید کنند و نتوانند داستان ما را نقد کنند.
حتماً باید اطرافیانی را پیدا کرد که انتقاد کنند. در واقع باید از آنها خواست که نوشته ما را نقد کنند.
رمان «پاییز فصل آخر سال» را چگونه نوشتید و چقدر برای نوشتن آن زمان گذاشتید؟
روزها سر کار میرفتم و صبح تا ظهر کار موظفم را انجام میدادم و ظهر تا شب رمان مینوشتم.
یعنی روزی پنج تا شش ساعت مینوشتید؟
بله! و خیلی وقتها بیشتر و روزهایی هم اصلاً نمینوشتم. البته این پنج، شش ساعت که می گویم به هیچ عنوان به معنی نوشتن مداوم نیست. در حقیقت مینشستم، فکر میکردم، مینوشتم و خط میزدم. شما به طور مثال میتوانید یک روز بنشینید و همه 700 کلمهای را که روز قبل نوشتید، حذف کنید. در واقع با داستانم کلنجار میرفتم. هیچ وقت بیشتر از 700 کلمه در بهترین حالت ننوشتم. البته این تجربه شخصی من است و بسیاری از نویسندگان این کار را نمیکنند؛ به طور مثال برخی هستند که مینشینند و روزی 15 ساعت کار میکنند و دو ماهه رمانشان را تمام میکنند و دو سال برای بازنویسی رمان وقت میگذارند اما من مثلاً دو سال برای نوشتن رمانم وقت میگذارم و هر بار متن قبلی را که نوشتم بازنویسی میکنم. بازنویسی رمان «هرس» سه ماه بیشتر طول نکشید.
به رمان بعدیتان فکر کردهاید یا میتوانید به ما بگویید موضوعش نماز چه قرار است؟
راستش هنوز به رمان سومم فکر نکردهام اما سلیقهام این است که فضایش شبیه دو رمان قبلی نشود.
به آخرین رمان شما بپردازیم. رمان «هرس» این روزها مورد توجه علاقه مندان قرار گرفته است. بسیاری فضای این رمان را کاملاً متفاوت از فضای رمان قبلی شما میدانند، چگونه به این فضا رسیدید؟
فضای هر رمانی را یا شما باید تجربه یا در مورد آن تحقیق کرده باشید. ماجراها را میتوان تخیل کرد اما باید به فضای آن تسلط داشت. خودم زندگی در اهواز را در دهه 70 تجربه کردهام اما باقی فضای تخیلی است.
با توجه به رمان «هرس» به نظر میرسد اهواز برای شما یک دغدغه جدی بوده است. مردمی که سالها درگیر جنگ هشت ساله بودهاند و سپس با آوارگی و مسائل اقتصادی دوران پس از جنگ دست و پنجه نرم کردهاند. به نظر شما چقدر نوشتن درباره مردمی که در این خطه زندگی میکنند جای کار دارد؟
دوست داشتم در مورد آدمهایی بنویسم که هیچ کس در مورد آنها نشنیده است. در مورد مردمی صحبت میکنیم که هشت سال با احتمال مرگ، احتمال از دست دادن عزیزانشان و احتمال ویرانی دست و پنجه نرم کردند. شما نگاه کنید که یک شب در تهران زلزله آمد چه وضعی در خیابانها اتفاق افتاد و مردم نمیتوانستند آن شب بخوابند. حالا این را با وضعیت مردم خوزستان مقایسه کنید که هشت سال به صورت مداوم با چنین وضعی روبرو بودهاند و هر آن احتمال داشت که بمب روی سرشان بریزد. یادم است که روزی چند بار به پناهگاه میرفتیم. هنگامی که جنگ تمام شد، برای بقیه مردم ایران واقعاً جنگ تمام شد اما برای خوزستان هنوز جنگ تمام نشده بود. هنوز خرمشهر پس از این همه سال ساخته نشده. ما پس از 30 سال هنوز ساختمان گلوله خورده در این شهر میبینیم و بودن ساختمان گلوله خورده در شرایط فعلی هیچ توجیهی ندارد. مردم خرمشهر و آبادان هیچ وقت به این شهر برنگشتند. درصد بسیار کمی خرمشهری قبل از جنگ هستند و بیشترشان پس از جنگ از شهرهای اطراف به آنجا آمدند. آنهایی که از جنگ آواره شدند به شاهین شهر، کرج و تهران و بقیه شهرها مهاجرت کردند و دیگر بازنگشتند. از خانواده خودم مثال بزنم؛ ما اصالتاً خوزستانی هستیم. مادرم در خرمشهر و پدرم در شوشتر بزرگ شده و همه خالهها و عموهایم خوزستانی هستند ولی من از این خانواده بزرگم فقط یک عمو و دو بچهاش را دارم که در اهواز ساکن است و بقیه از این استان مهاجرت کردهاند. بگذارید برایتان مثالی بزنم؛ نخل پدیده عجیبی در خوزستان است. اگر کسی نخل را قطع بکند باید دیه بدهد و یک روز لباس مشکی میپوشند. واحد شمارش نخل، نفر است. ارزش و احترام و فرهنگی که برای نخل وجود دارد با یک انسان برابری میکند. سدسازیهای بی رویه در اطراف این شهر باعث شده که زمینها شور شده و کل نخلستانها از بین بروند. بنابراین دیگر در اطراف اهواز نخلستان نمیبینید. خوزستان همیشه به خاطر نخلها سبز بود اما شما الان به اهواز بروید فقط خاک میبینید. این دردآور است.
این روزها چاپ رمان شما مصادف شده با شدت گرفتن گرد و غبار در استان خوزستان و به ویژه شهر اهواز. انگار که جنگ برای آنها همچنان ادامه دارد و قرار نیست این سرزمین روی آرامش ببیند.
دخترعموهایم در اهواز بچه کوچک دارند و هر روز که برایم عکس میفرستند به این فکر میکنم که آنها چگونه زندگی میکنند، چگونه نفس میکشند و چگونه مدرسه میروند. زمانی که اهواز بودم سالی یکی، دو بار طوفان خاک میآمد و بیرون نمیرفتیم اما این روزها طوفان خاک نیست، به جای آن ریزگرد است. خیلی دردناک و غم انگیز است و هیچ کس به فکر نیست.
پس نوشتن رمان «هرس»، بیشتر نوعی ادای دین به مردم خوزستان است؟
نوشتن کار سختی است و سعی میکنم با نوشتن، دردهای خودم را تسکین بدهم. رمان «هرس» واکنشم به جنگ است. زمانی که مینوشتم جنگ سوریه شدید بود. جنگ چیز بدی است و هیچ چیز خوبی پشت سرش نیست. موضوع رمان «هرس» درباره جنگ است و این که جنگل نسل به نسل آدمها را نابود میکند.
کمی میخواهم درباره عادتهای کتابخوانی شما سؤال کنم. هم اکنون چه کتابی کنار میز یا تختخوابتان است؟
چند کتاب را همیشه با هم میخوانم. یک کتاب داستانی و یک کتاب غیر داستانی همیشه کنار تختخوابم هست؛ به طور مثال الان «بدو خرگوش جان اپدایک» به اضافه «الفبای خانواده گینزبرگ» را میخوانم. یک کتاب هم چند روز پیش تمام کردم به نام «فرار از اردوگاه چهارده» که بسیار جذاب بود. کنار اینها همیشه کمی متنهای کهن به عنوان آموزش میخوانم؛ به طور مثال دوباره خواندن گلستان سعدی را شروع کردهام. داستان صوتی هم زیاد گوش میدهم. همیشه در اتومبیل و حین آشپزی و گردگیری داستان صوتی گوش میدهم. این به من کمک کرده تا داستانهایی را که قبلاً خواندم دوباره بخوانم. رمانهای کلاسیک را که خواندنشان طولانی و سخت است به این شیوه میخوانم. یک دوره کتابهای کلاسیک را به روش صوتی بازخوانی کردم. هم اکنون دارم «خوشههای خشم» جان اشتاین بک را گوش میدهم. پادکست هم گوش میدهم.
نسیم مرعشی از رازهای پر فروش شدن داستانهایش میگوید
ساعت مطالعهتان چه زمانی است؟
کتاب خواندن در زمان خواب یک عادت خانوادگی است؛ چون مادر و پدرم قبل از خواب، کتاب میخواندند، کم کم این کار به شکل عادت برایم درآمد و انگار که اگر قبل از خواب کتاب نخوانم خوابم نمیبرد. البته زمان ویژهای ندارد. اگر کارم را زودتر تمام کنم، زودتر کتاب خواندن شروع میشود. به هر حال حتی خیلی خوابم بیاید، شده یک صفحه کتاب خواندم و چشمانم خسته شده، خوابیم. بیشتر البته خواندن را به خودم جایزه میدهم. یعنی می گویم اگر کارت را تمام کردی، میتوانی یکی، دو ساعت مطالعه کنی. البته برای خواندن متنهای سنگین زمان مشخصی دارم؛ یعنی هنگامی که بیدار میشوم تا 12 یکم ظهر مطالعه میکنم. البته کتابهایی هم دارم که آنها را در سفر همراه خودم میبرم.
در سفر با خودتان دستگاه کتابخوان میبرید؟
بله! در سفرهای طولانی، چون کتاب سنگین است و نمیتوانم چند کتاب با خودم ببرم، بنابراین همیشه روی کیندل کتاب میخوانم.
چه چیزی در انتخاب کتاب برایتان اثرگذار است؛ توصیههای دوستان، شبکههای اجتماعی یا از کتابفروش میپرسید.
کسانی هستند که می دانم سلیقهشان شبیه خودم است و اگر آنها کتابی را توصیه کنند، حتماً میخوانم. الان خیلی پیش نمیآید که به کتابفروشی بروم و به آنها بگویم کتابی را به من معرفی کنید. در گذشته این کار را میکردم. خیلی وقتها هم آموزشی کتاب میخوانم؛ به طور مثال اگر بخواهم در مورد موضوعی بنویسم، کتابهای آن را میخوانم.
جالبترین چیزی که اخیراً در یک کتاب یاد گرفتهاید، چه بوده است؟
عجیبترین چیزی که در کتاب «فرار از اردوگاه چهارده» دیدم این بود که چقدر تربیت در زندگی آدمها نقش مهمی دارد. در این کتاب کودکانی که در اردوگاه کار اجباری بودهاند با ارزشهایی متفاوت از ما بزرگ شده بودند؛ به طور مثال برای این قبیل کودکان خبرچینی یک کار مثبت و خوب و مهر و محبت پدر و مادر یک ضد ارزش تلقی میشود. در حقیقت خوب و بد ذاتی نیست و بیشتر اکتسابی است.
اگر بخواهید به یک شخصیت جذاب داستانی که دوستش دارید اشاره بکنید، آن شخصیت چه کسی و در کدام رمان است؟
سالها پیش کتابی از استاندال به نام «سرخ و سیاه» خوانم. این کتاب کاراکتری به اسم ژولین داشت که به او کرم کتاب میگفتند. این کاراکتر را دوست داشتم.
از کتابهای خاطره انگیز دوران کودکیتان چیزی در یادتان مانده؟
متاسفانه در اهواز مثل تهران برای کتاب کودک دستمان باز نبود و راستش را بخواهید کتاب کودک زیاد نخواندهام اما یک بار مجله کیهان بچهها در یکی از شمارههایش کتابی از مجموعه کتابهای رامونا، به اسم «رامونا و پدرش» منتشر کرد که در خاطرم مانده، عاشق این رمان بودم و سعی میکردم هر کاری را که رامونا با پدرش انجام میدهد، من هم انجام بدهم.
اهل سفر هم هستید؟ کجای ایران را برای سفر پیشنهاد میکنید؟
به طور کلی جنوب ایران را برای مسافرت پیشنهاد میکنم. سعی میکنم سالی یک بار به قشم و هنگام سفر کنم.
ارسال دیدگاه