گفتوگو با عالیه عطایی 1398
مدت زمان مطالعه : 8 دقیقه
عالیه عطایی میگوید من نویسندهام، نه سرباز حامی حقوق افغانستان و ایران و البته میدانم که اگر در افغانستان باشی و به هرکاری مشغول، اگر کارکردت، کارکرد سرباز نباشد، مقبول نخواهی بود.
نویسندگی فرصتی برای خلق شخصیتها و موقعیتهایی که در درون نویسنده میجوشند و شکل میگیرند. نویسندگی فرصتی است برای ساخت یک انسان و یک زندگی تازه که نویسنده در شکل دادن به آن نقش اساسی دارد. در این میان وقتی قلم و حس نویسنده ریشه در «وجودی» از چند آب و خاک و هوا دارد؛ وجودی که او را در دو یا چند جغرافیا تعریف میکند، داستان او نیز نیز خالق وجودهایی خواهد شد که چون او سرگشته و حیران و گذرا میان چند خاک و سرزمین هستند. انسانهایی که به تعبیر عالیه عطایی نویسنده افغانستانی ایرانی همچون گل قاصدک ریشه و ساقهای سست دارند و باد میتواند آنها و زیباییشان را به هر سویی بکشاند.
عالیه عطایی نویسندهای است زاده ایران و افغانستان. این تعبیر خودش برای خودش است. خود را یک ایرانی میداند با اینکه تبار و این روزها دلش در میان خانواده و حس جا گذاشتهاش در افغانستان است. او از خانواده افغانستانی مهاجری بلند شده که مدتها در مناطق مرزی ایران و افغانستان زندگی میکرده است و به مدد پدری که ادبیات را به عنوان میراث پرشکوه خراسان بزرگ به او شناسانده است به دنیای نویسندگی و نمایشنامهنویسی در ایران ورود حرفهای داشته است. از عطایی دو اثر داستانی شامل «مگر میشود هابیل قابلی را کشته باشد» و «کافور پوش» در نشر ققنوس منتشر شده است که دومی برای وی جایزه ادبی مهرگان را نیز به ارمغان آورده است.
در گفتگوی بلندمان با عالیه عطایی درباره سرشت دوگانه و فرهنگ ایرانی افغانستانی که وی میراث دار آن است صحبت کردیم و البته نیمنگاهی نیز به ادبیات و داستاننویسی داشتیم. این گفتگو را در ادامه میخوانید.
شما به عنوان نویسندهای که همواره میان دو سرزمین ایران و افغانستان از نظر هویتی در حال آمد و شد بودهاید دوست دارم حستان را نسبت به دیار کشور همسایهمان بدانم. سرزمینی که هنوز برای ما ایرانیها پر رمز و راز است. از اینکه با وجود بزرگ شدن و بالیدهشدن در ایران به سرزمین و دیار دیگری منتسب باشید، چه حسی به شما دست میدهد؟ ناراحتی؟
شاید در کودکی و نوجوانی خجالت میکشیدم اما از وقتی ازدواج کردم و به ویژه از وقتی بچهدار شدم دیگر آن خجالت کودکی با من نبود. من بزرگ شده ایران هستم ولی یک نویسنده با دو پاسپورت به شمار میروم. هم متولد زاهدانم و هم متولد هرات. در ایران بزرگ شدهام و نصف خانوادهام در ایران و نیمی دیگر در افغانستان بودند که البته دیگر این دو نیمه در هیچ کدام از این دو خاک هم نیستند. من در حاشیه نوار مرزی ایران و افغانستان زندگی کردم و بزرگ شدم. الان هم در حال نوشتن داستانی بلند در این زمینه هستم. این حس زیست دوگانه برای من موقعیتی درست کرده که حس کنم نه ایرانیام و نه افغانستانی. مردمان هر دو سرزمین من را اهل سرزمین دیگری میپنداشتند و هر وقت که میخواستند من را به هر دلیلی داوری کنند با این نگاه با من برخورد میکردند. من زندگیم را روی مرز ایران و افغانستان پیدا کردم و حسش کردم و باقی را ساختم. اگر در کابل یا تهران زندگی کردهبودم یکی از این دو را به خودم نسبت میدادم اما من در جایی بزرگ شدم که مهم نبود ایرانی باشی یا افغانستانی.
پس چرا ناگهان این مساله برای شما و مخاطبان شما اینقدر اهمیت پیدا کرد؟
وقتی وارد فضای ادبیات شدم این اتفاق رخ داد. من سالها کار تئاتر کردم و هیچوقت این مساله اهمیتی پیدا نکرد ولی وقتی وارد ادبیات شدم این مساله باعث سود تفاهم و حتی رنج من شد. البته اعتراف میکنم که خشمگینم نکرد. نمیدانم وقتی کلمههای من دارند حرف میزنند و جهانم را میگویند دیگر حرف از ملیت چیست. من همیشه خودم را آدم اهل خراسان بزرگ میدانستم حالا چه مرزهای فعلی را داشته باشد و چه نه. بعد از اینکه وارد ادبیات شدم داستانهای و متنهای من را با برچسب دیدند. گفتند فلان نویسنده افغان این حرف را زد یا آن حرف را زد. اگر در افغانستان خواستند من را و داستانهایم را متهم کنند گفتند این نویسنده ایرانی و در اگر این اتفاق در ایران رخ میداد میگفتند این نویسنده افغانی. انگار این سرنوشت من است. زندگی روی خط سرنوشت من است. البته من با فضای ادبیات ایران بیشتر از افغانستان انس دارم و خب نویسندگان و مخاطبان افغانستان بیشتر روی من گارد دارند.
چه گاردی؟
میگویند موضع تو به عنوان یک نویسنده افغانستانی مشخص نیست. میگویند چرا نمیگویی در ایران آدم رنجوری هستی؟ چرا از رنج مهاجران نمیگویی؟ من باید چیزی را بگویم که زیستهام. من آدمی هستم که لب مرز زندگی مردم و بزرگ شدم و دائم در دو سوی مرز جابجا شدم. چیزی را مینویسم که حس کردم و زیستهام. من این دوگانگی را دارم. فکر میکنم موضع دوگانهام هم از آنچه میآید که تابهحال از زندگی فهمیدهام.
فکر میکنم اتهام اصلی شما به زعم دوستان ادا نکردن دِینتان به افغانستان باشد. نه؟
نمیدانم. من درباره افغانستان نوشتهام. کم هم ننوشتهام. قبر هفتاد نفر از آدمهای نزدیک به من در آن سرزمین است. آدمهایی که از شروع حمله شوروی به آنجا کشته شدند تا زمان طالبان و حتی الان. هفتهای نیست که یک پیغام از یک قوم و خویش دور یا نزدیک دریافت نکنم که یکی از آنها گم شده است. این گم شدن در افغانستان به معنی مفقود الاثری نیست که در فرهنگ جنگ ایران و افغانستان هست، گم شدن در فرهنگ ما یعنی اینکه دیگر پیدا نمیشود. یعنی اینکه مرده است. ما از این گم شدهها زیاد داریم. من با بسیاری از این گمشدهها زندگی کردم و بخشی از نزدیکترین آدمهای زندگیام در این گمشدهها بودند و مگر میشود اینها در نوشتههایم نیایند. اما مساله من با دوستان نویسنده افغانستانیام این است که من نویسندهام، نه سرباز. من سرباز حامی حقوق افغانستان و ایران نیستم و میدانم که اگر در افغانستان باشی و به هرکاری مشغول، اگر کارکردت، کارکرد سرباز نباشد مقبول نخواهی بود و فکر میکنند موضعت معلوم نیست. دوست دارند با هرچه که باعث رنجش آن سرزمین است فقط بجنگی.
با این حساب کارکرد ادبیات برای شما الان چیست؟
من سعی کردم با خودم صادق باشم. همیشه فکر میکنم اگر در این جغرافیای خاص زندگی نمیکردم حتماً آدم دیگری میشدم. من در آن بیابان امکان جز نوشتن برای خودم پیدا نکردم. از دوازده سالگی هر چه به دستم میآمد مینوشتم. نویسنده بودن برایم یک انتخاب نبود، تنها کاری بود که میتوانستم بکنم. آن منطقه که از آن میایم یک منطقه محروم و مرزی بود. هیچ امکانی برای من نداشت. دهه شصت را تصور کنید. دو کشور درگیر جنگ هستند. چه امکانی برای من مرز نشین فراهم بود. اما چیزی هست که از خاطرم نمیرود. در همان سالهای جنگ و با وجود فشار اقتصادی جنگ بر مردم ایران، این مردم و سرزمین مرزش را روی مردم کشور افغانستان نسبت که اگر میبست طبیعی بود. برای این مردم مهاجر کمپ زده شد و غذا و دارو فراهم شد. زبان فارسی ناجی مردم این دو سرزمین شد و پیوند آنها را حفظ کرد. من خطاب به دوستان افغانستانی میگویم که باید قبول کنند که ایران کشور سختی است برای مهاجرت و قوانین سختگیرانهای دارد. چرایش را من نمیدانم اما این قانون هست و باید با آن کنار آمد. موقعیت من هم در این سرزمین غریب نیست. من در ایران شانس این را داشتم که داستان بنویسم و آنها خوانده شود و هربار که نوشتم و خوانده شد به من حمله شد. میخواهم بگویم به من که دو تابعیتی هستم و اهل قلم و در ایران کمی میشناسندم و مخاطب دارم وقتی چنین حمله میشود دیگر دوستانی که از آن سمت به ایران مهاجرت میکنند چه انتظاری دارند.
خانم عطایی با این تفصیل شما نویسنده مهاجری به شمار میروید که در چهارچوبهای متداول ادبیات مهاجرت قرار نمیگیرد.
من همیشه به دوستان گفتهام که نویسنده در زبان مهاجرت میکند و نه در جغرافیا. ما از زبان فارسی به زبان فارسی مهاجرت نمیکنیم بلکه در گویش در حال مهاجرت هستیم و من اصلاً بین ادبیات ایران و افغانستان قائل به اصطلاح مهاجرت نیستم.
بسیار گفته شده که زبان فارسی مایه پیوند میان اهالی فرهنگ ایران و افغانستان است اما در عمل رضایتی که این هم زبانی باید ایجاد میکرده و همدلی که از آن انتظار داریم به وجود نیامده است. اهالی ادبیات در این دو کشور هنوز پیوند ثابت و محکمی نشأت گرفته از زبان با هم ندارند. شما ریشه چنین اتفاقی را در چه میدانید؟
برابر نبودن حق مهاجر و پناهجو با حقوق شهروندی این مساله را به وجود آورده است. این مساله خیلی آزاردهنده است. من دوستی دارم که از یک پدر و مادر افغانستانی در تهران به دنیا آمده است و از یک دانشگاه خوب با نمره عالی فارغالتحصیل شده است. او به عمرش تا به حال افغانستان را ندیده است اما هرجا برای استخدام میرود به او میگویند ما برای ایرانیها هم موقعیت شغلی نداریم چه برسد به شما. اینها نسل تازه از افغانستان هستند و از این پس شاهد آنها خواهیم بود. این نابرابری در هیچ کجای دنیا نیست. این اتفاقها برای آن جوان یک دلچرکینی مضاعف نسبت به دو کشور میسازد.
خود شما دچار چنین حسی شدهاید؟ یعنی همین حس دلچرکین بودن؟ اصلاً چقدر به آن کشور حس دارید؟
من هرچه از زندگیام میگذرد به افغانستان حس بیشتری پیدا میکنم. اسم افغانستان مترادف با جایی بود که از آن به ما زنگ میزدند و خبر مرگ کسی را میدادند. این اسم با روحیه پر شر و شور آن زمان من سازگاری نداشت. در نوجوانی سعی میکردم از آن اصلاً حرف نزنم اما الان هرچه میگذرد بیشتر به آن کشور حس پیدا میکنم. بعد از سقوط طالبان در چند سال اخیر توانستم به این سرزمین بروم و متأسفانه حس خوبی هم پیدا نکردم. وقتی شما به سرزمین مادریات میروی و تنها رنج و درد و حسرت میبینی نمیتوانی حس خوبی داشته باشی.
فکر نکردید که هنر شما بتواند این حس را برای بسیاری مثل شما تغییر دهد؟
باور کنید آنقدر سرخوردهام که فکر نمیکنم ادبیات بتواند عاملی برای این کار باشد. گاهی فکر میکنم میشود ادبیات چنین بالی به من بدهد؟ وقتی با آن حجم از ویرانی روبرو شدم باورم نشد که ادبیات برای آن کاری کند. من ممنون تک تک نویسندههایی هستم که از این سرزمین نوشتهاند حالا اهل هر کشوری که میخواهند باشند و هر چه که میخواهند نوشته باشند. من میفهمم که حسشان چه بوده است اما ناامیدتر از آن هستم که فکر کنم ادبیات بتواند دردی از افغانستان و حتی خاورمیانه دوا کند. همه ما در خاورمیانه در یک وضعیت عجیب گرفتار شدهایم. چندی پیش رمانی خواندم با عنوان فرانکشتاین در بغداد و فکر میکردم اصلاً چه فرقی دارد این داستان در عراق است یا سرزمین مادری من.
کشورهایی مثل آمریکا و اروپا و… و. کشور ما را جهنم کردند و بعد به آدمهایی که از حاصل کار آنها رنجیده شدند و توانستند از این رنج بنویسند جایزه میدهند. این برای من حس غریبی دارد. چرا به رنج من جایزه میدهید؟ میدانم که خواهند گفت کسی که جایزه میدهد با کسی که دستور موشک باران میدهد متفاوت است. بله. هست اما رنج آور است و من نمیتوانم قبولش کنم. الیاس علوی در شعرش میگوید ما میمیریم و عکاس رویترز جایزه میگیرد. ناامیدی اینجاست که اگر دیده شویم و در جهان خوانده شویم باز حاصل کار کسانی است که ما را از ریشه زدند.
برای من طالبان و آمریکا فرقی ندارند. هر دو افغانستان را نابود کردند. هر دو خارجی هستند. ادبیات اگر بخواهد اینها را بگوید غربیها میخوانند و میگویند به به ولی چی به من و مردم سرزمینهای من میرسد؟
دوست دارید چه به شما برسد؟
من فقط میخواهم این وضعیت فعلی تمام شود. من فقط میتوانم بنویسم اما اعتراف میکنم که امیدی هم برای این کار متصور نیستم. وقتی شوروی سابق به افغانستان حمله کرد یک رنجی در این سرزمین باقی گذاشتند که هرگز از یاد من لااقل نمیرود. نمیتوانید تصور کنید چقدر آدم بیگناه در این حملهها کشته شدند، چقدر خانوادهها و امیدها از بین رفت. این کشور دیگر هرگز پس از آن صاحب یک قدرت مرکزی مقتدر نشد. میدانم در این سالها خیلی تلاش به ویژه از سوی زنان شده است که وضعیت تغییر کند اما هنوز وضعیت چیزی جز اندوه طولانی نیست. ماجرای آن دختر معصوم فرخنده را یادتان هست؟ همان که مردم به بهانه واهی او را کشتند؟ اینها همان اندوهی است که از یادم خارج نمیشود. من معتقدم اصالت به ما از نسلهای قبل میرسد و هویت چیزی است که باید خودمان در نسلی که هستیم بسازیم. شما بگویید ما در این سالها برای این سرزمین چه ساختیم؟ مگر در چنگ اصلاً جز قحطی و مرگ میشود چیز دیگری ساخت؟ بگذارید مثال بزنم. در مزار شریف طالبان سه روز قتل عام کرد. سه روز مردان شیعه را سربریدند. ده هزار نفر را کشتند. آنقدر که حتی قبر و کفن برای دفن آنها نبود. این مردم ناچار از خروج از این شهر و سرزمین شدند. و گذرشان افتاد به ایران. کسی که با رغبت چنین نمیکند. این حجم اندوه نمیگذارد و نگذاشته است تا هویت تازهای سربلند کند. من فقط میخواهم این اندوه پایان پیدا کند.
برای خود من که این اندوه هنوز پایان پیدا نکرده است.
کمی از این فضا به مساله ادبیات وارد شویم. قبلاً از شما خوانده بودم که برای نوشتن استادی نداشتید و خودتان هم از مصائب زندگی در مرز گفتید. خوب چطور با این وضعیت گذرتان به ادبیات افتاد؟
پدرم اولین و آخرین معلم من بود. آدمی تحصیل کرده و بسیار کتابخوان بود. اعتقاد داشت که نویسنده یعنی دولتآبادی و شاعر یعنی فردوسی. همین باعث شد که ما از این دو بسیار بخوانیم. کتابهای سختی برای خواندن به ما میداد. در ۱۰ سالگی کلیدر میخوانیدم. پدر اصرار داشت که بخوانیم. در کنارش شاهنامه و سعدی هم بود. هرچه برای فرهنگ در خراسان بزرگ تعریف شده بود را پدر به ما میداد و میگفت که در خراسان کتاب خواندن هنر نیست کاری است که همه باید انجام دهند! من دایهای داشتم که در مزار خواجه عبدالله انصاری معتکف میشد و همه اشعار او را حفظ بود و هر وقت از او سوالی میکردیم با اشعار و امثال او پاسخمان میداد. پدرم تا زنده بود که نوشتههای من را قبول نداشت ولی با این همه از بیست یک سالگی بود که وارد نوشتن شدم. طبق قاعده اول از همه هم درباره حوادث افرادم مینوشتم. اولین مجموعه داستانم که در نشر ققنوس منتشر شد چنین حال هوایی را نداشت.
برای چاپ کتاب در ایران مشکلی نداشتید؟
نه. وقتی که میخواستم این کار را بکنم ساکن شاهرود بودم و باردار و در استراحت مطلق. با سرچ اینترنتی با ناشر آشنا شدم و فایل کارم را برایشان میل کردم. دو هفته بعد زنگ زدند و گفتند که منتشر میکنیم. کار اولم هم خیلی دیده نشد و بخش زیادی از ادامه کارم در نوشتن را مدیون نقدهایی هستم که تند و تیز روی آن شد. آن نقدها اوایل برایم دردناک بود اما بعد فهمیدم که چقدر کمک میکند به اینکه بتوانم راهم را درست بروم.
از ورود به فضای جدی ادبیات در ایران حس خوبی به شما دست داد؟
من با رمانم و پس از اینکه جایزه مهرگان را دریافت کرد این فضا را حس کردم. خوشایند بود و من لااقل از آن بدی ندیدم. شاید من خوشبخت بودم که این اتفاق با رمان اولم برایم رخ داد. خودم هم سعی میکنم هر کاری را که منتشر میشود بخوانم. روحیهام طوری نیست که از کارهایی که دوست ندارم حرف بزنم اما از کتابهایی که دوست دارم حتماً حرف میزنم. و ممنون خوانندگانی هستم که نظرهاشان را از من دریغ نکردند. من در مسیرم و هنوز فکر میکنم خیلی کارها هست که باید انجام دهم. امیدوارم که بتوانم و بشود.
دغدغههای این روزهای شما برای نوشتن فرق کرده است؟
بله. من در سه سال اخیر پس از انتشار رمانم خیلی تغییر کردم. حس میکنم از کارهای قبلیام خیلی دور شدهام و وسواس بیشتری برای نوشتن داشتم. دیده شدن رمانم باعث شد جان تازهای برای نوشتن بگیرم. کار تازهام را پانزده بار بازنویسی کردم و با عنوان «چشم سگ» سال آینده منتشر میشود. این کار مجموعه داستانهای به هم پیوستهای با محوریت خراسان بزرگ و البته تهران است. اعتراف میکنم که عاشق تهرانم. هر جای دنیا باشم عاشق این شهرم. همیشه فکر میکنم هیچ وقت تهران را به صورت همیشگی ترک نمیکنم حتی با اینکه این روزها در تدارک مهاجرتی دیگر هستم که آن هم از سر ناچاری است. من و خیلی از آدمهای مثل من آدمهایی نیستیم که یکجا ثابت شویم. ریشهمان در خاک سست است اما هرجایی که باد ببردمان یادمان نمیرود که از کجا روییدهایم. دغدغههای من برای نوشتن همیشه با این بی خانمانیام گره خورده و فکر میکنم هرچه زمان میگذرد بالغتر میشود اما تغییر از لحاظ ماهوی نمیکند. من از دنبال کردن مسیر یک نویسنده خوشم میآید و این برایم خوشایند است که ببینم خط فکری آدمها چطور در یک مسیر زیستی تغییر میکند. برای من این سستی خاک همیشه معنی داشته و معنیاش را هم در داستانهایم نوشتهام. تا چه از عمر بگذرد در سالهای بعد اما فکر میکنم دیگر مسیری جز ادبیات ندارم.
ارسال دیدگاه