گفتوگو با عطیه عطارزاده 1398
مدت زمان مطالعه : 6 دقیقه
اگر اهل خواندن داستان و رمانهای ایرانی باشید، احتمالاً نام «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» به گوشتان خورده است. رمانی که در آن عطیه عطارزاده به شیوهای سورئال فصلهایی از زندگی دختری نابینا را توصیف میکند. دختری که به همراه مادرش در خانهای در محلهی دروازه دولت تهران زندگی میکنند و شغلشان تهیه داروهای گیاهی و خشک کردن گیاهان است. ارتباط این دختر با جهان اطرافش محدود شده به روایت مادرش و کتابهایی که او برایش میخواند. با کسی غیر از مادرش و با جایی غیر از خانهشان هیچ ارتباطی ندارد.
اما «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» تنها کتاب عطیه عطارزاده نیست. از عطیه کتاب شعری هم تا به حال منتشر شده است. یک کتاب در دست چاپ دارد و حالا مشغول نوشتن رمان سومش است.
عطیه برای مصاحبه ما را به خانهاش دعوت کرد. از در خانه که وارد شدیم، کتابخانهی عطیه عطارزاده پیش روی ما بود. اول کمی روی میزی نشستیم که در اتاق هال بود و در کنار هم چای نوشیدیم. میزی که عطیه عطارزاده در مصاحبهاش به ما گفت همهی کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی را آنجا نوشته است. بعد از آن برای مصاحبه به اتاق کار عطیه عطارزاده رفتیم. اتاقی که در آن عطیه عطارزاده سه پایه نقاشی و بوم و رنگهایش را گذاشته و در آنجا نقاشیهایش را میکشد.
اولین سوالی که از عطیه پرسیدیم، این بود که از کی و چطور فهمیدید نویسندهای؟
یادم است که وقتی هجده ساله بودم، در یک آتلیه نقاشی استادی داشتم به اسم ابراهیم جعفری که الان از دنیا رفتهاند. او دربارهی نقاشی میگفت که من همهی عمرم نقاشی میکردم ونمیدانستم نقاش هستم. تا اینکه یک نمایشگاه برگزار کردم و بقیه به من گفتند، نقاشم. من هم فکر میکنم پاسخ به سؤال از کی فهمیدی نویسندهای، جوابی مانند این دارد. همیشه تو مینویسی، اما یک جایی به این نتیجه میرسی که کارت ارزش این را دارد که مخاطب بیشتری داشته باشد. چاپش میکنی و بعد این مخاطب است که به تو اسم نویسنده میدهد.
در نتیجه من همیشه مینوشتم، شعر، داستان، رمان یا هر چیز دیگری. ولی از وقتی چاپ شد و بقیه به من گفتند نویسنده، فهمیدم که نویسندهام. مثل اتفاقی که برای یک نقاش میافتد.
ایدهی نوشتن کتابهایت از کجا میآید؟
اول بگذارید کلی بگویم، بعد دربارهی هر کدام از کتابهایم جدا جدا میگویم. ایده برای من همیشه خیلی ناگهانی به وجود میآید. مثلاً ممکن است چیزی بخوانی، جایی بروی و یا کاملاً اتفاقی چیزی را ببینی و با خودت بگویی که این قصهای دارد. چیزی پیشتش است که تو نمیدانی چیست. اصلاً نمیتوان گفت که دقیقاً از کجا قصه در ذهن شکل میگیرد و روند مشخصی ندارد. مثلاً ایدهی رمان سومم اینطور شکل گرفت که من روزی برای ساختن مستندم به لوکیشنی رفتم که در آنجا یک داروخانه بود. آنجا حس کردم چیزی آشنا وجود دارد. انگار قصهای دارد که آشناست اما یادم نمیآید. بعد از آن شروع کردم به نوشتن قصهی آن. یعنی همیشه یک چیزی، اتفاقی و یا لحظهای وجود دارد که تو را وصل میکند به جهان. انگار که یک سیارهی دیگری است و تو فقط برای یک لحظه، از راه یک پنجره یک شعاع نور از آن سیاره میبینی. و بعد شروع میکنی با تلسکوپ به آن نگاه کردن، یا به آن سیاره سفر کردن. و هیچوقت نمیدانی آن سیاره از کجا میآید و یا آن لحظه کی اتفاق میافتد. یا آن پنجره کِی باز میشود.
برای تو سختترین لحظهی نوشتن چه زمانی است؟
چند لحظهی سخت برای من وجود دارد. یکی از آنها لحظهای است که بخش زیادی از کار را جلو میبری و بعد میفهمی خیلی افتضاح است و مطمئن نیستی. اصلاً نمیدانی خوب است یا نه. چون با یک پیشفرض از این که موضوع خوبی است شروع کردی و حالا رسیدی به جایی که میفهمی خوب نیست و حتی خیلی هم بد است.
و بعد از آن اصلاح کردن نوشتههایم برایم خیلی سخت است. چون مدل نوشتن من اینگونه است که خیلی با شور و به صورت شهودی مینویسم. یعنی اینگونه نیست که اول طرح داشته باشم. برای همین هر چه قدر جلوتر میروم، اصلاح آن سختتر میشود.
و جذابترین بخش نوشتن؟
اوایل کار. زمانی که هیچ چیزی نمیدانی. خیلی شور دارد و بین انتخابهای زیاد و ناشناخته هستی و هر کاری میتوانی بکنی.. اینجاست که خیلی لذتبخش است.
چهقدر طول میکشد که یک کتاب را بنویسی؟
معمولاً سه یا چهار سال. البته نه فقط نوشتن. چون من معمولاً یک یا دو سال طول میکشد که دربارهی موضوع کتاب بخوانم و تحقیق کنم. حتی خیلی وقتها یادداشتهایی مینویسم که در نهایت در داستان اصلی نمیآید. داستانهایی دربارهی موضوع اصلی است و برای خودم مینویسم و بعد از آن نوشتن خود رمان هم یک سال زمان میبرد.
اسم کتابها را چگونه انتخاب میکنی؟
عطیه خندهای میکند و میگوید راستش بقیه خیلی کمکم میکنند. چون در اسم انتخاب کردن خیلی بدم. برای عنوان «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» مهدی یزدانی خرم خیلی به من کمک کرد. یک اتفاق است. ناگهانی متوجه میشوی که این عنوان مناسب است و یک جایی هم باید به اسمی که انتخاب کردی اعتماد کنی. ممکن است اسم بدی هم باشد. مثل انتخاب اسم بچه است. بعضیها از روز اول میدانند چه اسمی روی بچهشان بگذارند. اما بعضیها تا روز به دنیا آمدن بچه هم مطمئن نیستند.
کتاب اولت شعر است و دومی رمان. میخواهم بدانم نوشتن شعر با رمان برای شما چه فرقی داشت؟
شعر خیلی شهودیتر است و شکل گرفتنش برای من خیلی به یک احساس حضور لحظهای خیلی زیاد بستگی دارد. و همیشه هم ممکن است اتفاق نیفتد.. مثلاً من یک سال است که نتوانستم شعری بگویم. در ساخت شعر قرار نگرفتم. مدت زمان تمرکزی که برای خلق یک شعر نیاز دارم، کوتاه است. دربارهی ویرایش صحبت نمیکنم، ویرایش بحثی دیگر است.
اما سختی رمان در این است که باید برای طولانی مدت آگاهی، وضعیت روانی و جهانبینیات را حفظ کنی. شاید برای چند سال مجبوری که به یک شکل به جهان نگاه کنی و حس یکسانی نسبت به دنیا داشته باشی. و اینکه برای حفظ این یگانگی و هماهنگی باید تلاش کنی. چون من از نظر روانی اینگونه هستم که هرروز تغییر میکنم و مدام بالا و پایین دارم. اینکه بتوانم این حس را حفظ کنم، منوط به این است که بتوانم یک عادت ثابت را ایجاد کنم. باید سعی کنم خودم را در یک فضای ثابت قرار بدهم. حفظ ثبات کار سختی است و به نظرم اصلیترین تفاوت نوشتن شعر و رمان در این است.
چطور این ثبات را برای خودت میسازی؟
راستش خیلی در مورد این موضوع خواندهام و تحقیق کردهام. همهی نویسندهها در مورد این موضوع صحبت کردهاند. من نوعی آیین برای خودم تهیه کردهام. مثلاً در رمان دومم که احتمالاً تا آخر امسال منتشر میشود، نهایتاً در بازههای سه هفتهای توانستم آگاهیم را حفظ کنم. مثلاً اینطور بود که یوگا میکردم، ورزش میکردم و بعد سه یا چهار ساعت مینوشتم و یا در موردش مطالعه میکردم. بعد چند هفته یا چند روز پیش میآمد که اصلاً نمیتوانستم بنویسم. دوباره باید تلاش میکردم که در آن فضا قرار بگیرم. بعضیها میتوانند با هرروز نوشتن در این فضا قرار بگیرند. من نمیتوانم. به هر حال راههای مختلفی دارد، هر کسی یک راهی را برای خودش انتخاب میکند.
معمولاً کجا مینویسی؟
من همهی راهنمای مردن با گیاهان دارویی را در خانه نوشتم. روی همان میز وسط اتاق هال. اما همهی رمان دومم را در کافه نوشتم.
نوشتن در دو فضای متفاوت برایت چه فرقی داشت؟
دقیقاً همان مسئلهی ایجاد آیین است. یعنی تو یک جایی را انتخاب میکنی و آنجا جایی است که تو میتوانی تمرکز کنی و بنویسی. قانونی ندارد. انگار هر رمانی با خودش قانونهایش را هم میآورد.
عادتهای خاصی هم برای نوشتن داری؟
قبلش باید خیلی تمرکز کنم. مثلاً مدیتیشن میکنم. باید کاملاً از جهان اطراف و زندگی روزمره جدا شوم. معمولاً با خواندن یک چیزی شروع میکنم. با اینکار در فضای کلمه قرار میگیرم. بعد هم موقع نوشتن تمرکز میکنم.
نقاشی و مستندسازی هم میکنی، آیا این دو فعالیت در نوشتنت هم تاثیرگذار هستند؟
آره حتماً. اینکه چقدر این تأثیر خودآگاه است یا ناخودآگاه را نمیدانم. یا اینکه چقدر تأثیر دارد، نمیدانم. چون در همهی اینها تو با یک داستان و یک حس سر و کار داری. با اینکه چطوری بتوانی یک ایماژ حسی یا بصری را به وسیلهی یک چیز مادی نشان دهی. میخواهد کلمه باشد، رنگ باشد و یا فیلم. بالاخره اینها ساز وکارهایی دارند که در روان آدم به همدیگر ربط دارند. اینکه من بنشینم و به طور دقیق و خودآگاه بگویم بله این جمله از فلان مستندم آمده کار من نیست. ولی مطمئنم تأثیر دارند.
آیا تا به حال بازخورد جالبی از مخاطبهای کتابت داشتهای که برای خودت پررنگ باشد؟
من معمولاً خودم را در معرض این بازخوردها، چه نقد و چه نظر قرار نمیدهم و سعی میکنم خودم را دور نگه دارم. اما یکی از نظرها که خیلی برایم جذاب بود، نظر دختری بود که در اینستاگرام برایم پیامی گذاشته بود. دختری هجده ساله بود که روی یکی از صفحههای کتاب نوشته بود من این کتاب را در فلان تاریخ خواندم و زندگی من را تغییر داد. خیلی زیبا بود. آدم خیلی خوشحال میشود. حالا نمیدانم این تغییر یک روزه بوده، یا لحظهای بوده یا نه. ولی به هر حال احساس خاصی پیدا کردم. چون به هر حال ما که نویسنده هستیم، قبل از هر چیزی مخاطب کتابیم. یک عالم کتاب میشناسم که زندگی من را عوض کرده و اینکه یک نفر دیگر دربارهی کتاب تو این حس را داشته، عجیب است.
در راهنمای مردن با گیاهان دارویی ماجرای یک دختر نابینا را میگویی. برای اینکه بتوانی یک شخصیت نابینا را خلق کنی، چه کارهایی کردی؟
من در واقع اینگونه با فضای نابینایی آشنا شدم که یک فیلم کوتاه در دورهی دانشجوییام ساختم و شخصیت اول آن نابینا بود. آن موقع با دختری آشنا شدم که نابینا بود و برایم خیلی جذاب شد. یک سال با هم در ارتباط بودیم. اینطوری با فضای نابینایی آشنا شدم. اینکه خواب دیدن چطوری یک نابینا چطوری است و موضوعهایی از این دست را از آنجا یاد گرفتم. یادم است که یکبار با هم تئاتر رفتیم و من کنارش نشستم و برایش تئاتر را تعریف میکردم. او بازی بازیگرها را تحلیل میکرد و میگفت؛ این بازیش چقدر خوب است و دیگری خوب نیست. خیلی خیلی برای من جالب بود. این ماجرا برای ده سال پیش است. آن ارتباط خیلی به من کمک کرد. باعث شد این جهان را بشناسم. بعد از آن شروع کردم به خواندن. در ادبیات فارسی این موضوع خیلی کم است، اما در انگلیسی کتابهای زیادی وجود دارد. چه داستانی و چه غیر داستانی. در جستجوی گوگل هم سایتهای زیادی، چه فارسی و چه انگلیسی هستند که در آن افراد نابینا دربارهی تجربههای خودشان از سراسر دنیا صحبت میکنند. بقیه داستان را هم به کمک تخیل جلو بردم.
کتاب محبوبت چیست؟
خیلی سؤال سختی است. من در هر دورهی زندگیم واقعاً یک نویسنده و یک کتاب محبوب داشتم و اصلاً نمیتوانم بگویم.
در دورهی اخیر؟
من الان در حال خواندن ادبیات ایران پیش از انقلاب هستم. شب هول را خیلی دوست داشتم. آثار براهنی را خیلی دوست داشتم. ولی قبلاً اصلاً ادبیات ایران جزو علاقههایم نبوده. مثلاً بورخس و خیلی از نویسندههای دیگر بودند که روی من اثر داشتهاند. خشم و هیاهو یکی از عجیبترین کتابهایی بوده که خواندم. اخیراً مجوس را خواندم و خیلی دوست داشتم. واقعاً در هر دورهای یک نویسندهای بوده که من را تحت تأثیر قرار داده است. مثلاً سلینجر را یادم است وقتی میخواندم خیلی دوست داشتم. یعنی در هر دورهای کتابی خاص بوده که توانسته زندگی من را تغییر بدهد. اصلاً نمیتوانم بگویم که کدام نویسنده و کدام کتاب دقیقاً مهمترین کتاب زندگی من بوده است.
الان در حال خواندن چه کتابی هستی؟
والا همین الان دارم پداگوژی ستمدیدگان را میخوانم. خیلی کتاب غریبی است. این کتاب را برای رمان بعدیم میخوانم.
دربارهی مدرسه و آموزش است؟
نه اصلاً. ولی من معمولاً میخواهم یک چیزی را انتخاب کنم برای خواندن، اول جهانبینی که پشت کتاب است را پیدا میکنم و دربارهاش میخوانم. یعنی رمان من تاریخی است و اصلاً ربطی به آموزش و مدرسه ندارد. اما به هر حال دربارهی رابطه ستمدیدگان و ستمگر است. یعنی من سعی میکنم این جهان را بشناسم و دربارهاش بخوانم.
پس رمان بعدی شما یک رمان تاریخی است؟
نمیدانم. دقیقاً مثل همان جهان ناشناختهای است که انگار شنیدهام یک جایی است و یک سیارهای است که چنین ویژگیهایی دارد. ممکن است راه بیفتی و به آن برسی ولی وقتی میرسی بفهمی آنجا مریخ نیست و مثلاً زمین است. فعلاً دارم یه چیزهایی میخوانم.
رابطهات با کتاب الکترونیکی و صوتی چیست؟
با کتاب الکترونیکی راحتتر ارتباط برقرار میکنم. مثلاً کتاب پداگوژی را دارم با دستگاه کتابخوان میخوانم. اما با کتاب صوتی نمیتوانم ارتباط برقرار کنم. چون اصلاً نمیتوانم تمرکزم را حفظ کنم و مدام به موضوعات دیگر فکر میکنم. یک عادتی است که آدم بتواند به کتاب صوتی گوش کند. مثلاً نسیم مرعشی خیلی اهل پادکست است و به من هم پیشنهاد میکند. ولی من هنوز نتوانستم با کتاب صوتی ارتباط برقرار کنم. اما الکترونیکی خیلی بیشتر استفاده میکنم. به خصوص الان که قیمت کتابها خیلی عجیب و غریب بالا رفته، مجبوریم که بیخیال کتاب کاغذی بشویم و به کتاب الکترونیکی روی بیاوریم. به هر حال امکان خیلی خوبی هم هست. بیشتر به خاطر تفاوت قیمت هم میگویم. و باید به یه عادتی تبدیل بشود.
ارسال دیدگاه