گفتوگو با جان آپدایک 1392
مدت زمان مطالعه : 4 دقیقه
آپدایک به خاطر دو رمان از این سری (خرگوش پولدار است و خرگوش در خواب) موفق به دریافت جایزه پولیتزر شد. ماجراهای اغلب آثار او در شهرهای کوچک آمریکا و حول زندگی طبقه متوسط شکل میگیرد. جان آپدایک تاکنون 21 رمان، تعداد زیادی داستان کوتاه، چند کتاب برای کودکان و تعداد زیادی شعر و مقاله منتشر کرده است. جان آپدایک، از مخالفان جدی جنگ ویتنام و از مدافعان جنبش زنان و حقوق بشر بود. او در پنج دهه فعالیت ادبی، بیش از 50 کتاب نوشت و دو جایزهی پولیتزر و همچنین دو جایزهی ملی کتاب آمریکا را بهدست آورد؛ با این حال، هیچگاه موفق به دریافت جایزهی نوبل ادبیات نشد.
پیشتر سهیل سمی جلد نخست «خرگوش» را با عنوان «فرار کن خرگوش» ترجمه و در نشر ققنوس چاپ کرده است، اخیراً هم در ادامه این مجموعه، جلد دوم این اثر آپدایک به نام «برگرد خرگوش» را ترجمه کرده است و میگوید، این روزها مشغول ترجمه مجلد سوم آن است. جلد سوم به معنایی و تا حدی دنباله آن دو روایت پیش است و با نام «خرگوش ثروتمند است» از سوی نشر یادشده منتشر میشود.
جلد نخست این روایت، داستان جوانی 23 ساله است که از بیارزش شدن مفهوم خانواده در جامعهی آمریکا رنج میبرد و برای نادیده گرفتن ارزشهای تثبیتشدهی این جامعه، برای خود یک توهم میآفریند؛ اما آخرین راه را تنها در فرار مییابد. او این آثار را در سه دهه نوشت و به خاطر خلق آنها جوایز ادبی متعددی را از آن خود کرد. سه جلد دیگر این چهارگانه با هم ارتباط علی و معلولی ندارند و هر کدام از آنها را میتوان به صورت رمانی جداگانه خواند. آپدایک در کنار یکسری از نویسندگان آمریکایی مانند: بارت، سلینجر و میلر طنز تراژیک و کمیک آمریکا را در آثارشان مطرح کردند، که درواقع، نقد ارزشهای جامعهی بورژوازی آمریکاست. سمی همچنین گفت، به تازگی رمان روانشناختی «از مزرعه» نوشتهی جان آپدایک را ترجمه کرده است. این رمان با تمی نوستالژی توأم است و روای داستان به بازسازی زندگیای میپردازد که دیگر نیست. شخصیت اصلی این روایت همان مزرعه و نوع مواجهه اعضای یک خانواده با آن.
آقای آپدایک، با یک سؤال کلیشهای شروع میکنیم. از کودکیتان برایمان بگویید و مختصری درباره زندگی در خانوادهای بزرگ که پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگ با هم در آن زندگی میکردند حرف بزنید.
دورانی که من در آن متولد شدم، سال 1932، اوج رکود اقتصادی در آمریکا بود و زندگی بسیار سخت میگذشت. من به همراه والدینم و والدین مادرم زندگی میکردم. والدین مادرم مالک خانه و مزرعه بزرگ آن بودند و پدرم هم در مزرعه و هم خارج از آن کار و خرج ما را تأمین میکرد. هر خاطرهای که از دوران کودکیام به یاد میآورم، در پسزمینه آن شرایط سخت معیشتی به چشم خواهد خورد و همواره پدرم در هیات مردی که شب و روز برای سیر کردن شکم زن و فرزندش تلاش میکند به خاطرم میآید. فکر میکنم به همین دلیل هم بود که من هیچ خواهر و برادری ندارم، والدینم میدانستند از عهده سیر کردن شکم یک بچه دیگر برنمیآیند.
اما تنها فرد تحصیلکرده خانواده ما مادرم بود. او از دانشگاه کورنل فارغالتحصیل شد که در نوع خودش، در آن دوران و در منطقه پنسیلوانیا، آن هم برای یک زن، غیرعادی به نظر میرسید. بزرگترین آرزوی مادرم این بود که نویسنده شود، اما آخر سر به شغل فروشندگی بسنده کرد و پس از چند سال خانهدار شد. اما به هرحال، از کودکیام شکایتی ندارم. شهر ما شهر کوچک و آرام و راحتی بود و میشد در آن با آرامش زندگی کرد. از آن به بعد، همیشه در حسرت شهرهایی هستم که بشود سر تا ته آن را با یک دوچرخه طی کرد.
کتاب خواندن را از همان دوران آغاز کردید؟
بله، در آن زمان زیاد کتاب میخواندم. بین بچههای دوروبرم تنها کسی بودم که به خواندن علاقه داشت. مادرم یک خواننده جدی بود و بهطور منظم کتاب میخواند. پدربزرگم هم خواننده پروپاقرص کتاب مقدس بود و همیشه اوقات بیکاریاش را به روزنامه خواندن میگذراند. اولین چیزهایی که خواندم کتابهایی بود از سری کتابهای کوچک بزرگ، مجموعهای از کتابهای کمیکاستریپ با داستانهای جذاب که برای شروع خواندن بسیار مناسب بود. فکر میکنم تقریباً تمام آن مجموعه را در همان دوران خواندم. سپس به داستانهای جنایی و علمی تخیلی علاقهمند شدم.
نویسندگان محبوبتان چه کسانی بودند؟
عاشق آگاتا کریستی بودم و همچنین الری کویین را بسیار میپسندیدم. بسیاری از کارهای الری کویین را خواندم. اما نویسنده محبوبم ارل استنلی گاردنر بود. بیش از 40 کتاب از آثار او را پیش از 15 سالگی خواندم. به این ترتیب خواندن برایم نوعی عادت شده بود، فرق چندانی نمیکرد چه کتابی باشد، هرچه به دستم میرسید میخواندم. یادم میآید در 15 سالگی به کتابخانه رفتم و برهوت الیوت را قرض گرفتم و خواندم، فقط به این دلیل که شنیده بودم از شاهکارهای ادبیات مدرن است. برهوت برای یک بچه 15 ساله کتاب دشواری است، شاید بگویید آدم خیلی چیزها باید بخواند تا به تی اس الیوت برسد. اما من این شیوه را بیشتر میپسندم و خوشحالم که اجباری برای خواندن کتابی خاص نداشتم. در این شرایط ذهن آزاد است انتخاب کند، هرازچندگاهی با کتابی مواجه میشود که جرقهای در ذهن میزند و افقهای تازهای را به خواننده نشان میدهد. به این ترتیب، ذهن خود تصمیم میگیرد و با آرامش راهش را پیدا میکند. به هرحال، خیلی کتاب میخواندم. بیشتر ساعات روز در حالی که کتابی به دست داشتم روی مبل دراز میکشیدم و حتی بعضی وقتها موقع غذا خوردن همدست از خواندن نمیکشیدم. گاهی اوقات میشد که در یک روز دو کتاب نسبتاً حجیم میخواندم.
فکر نویسنده شدن نخستینبار کی به ذهنتان خطور کرد؟
گفتم که بزرگترین آرزوی مادرم نویسنده شدن بود. بسیاری از اوقات او را میدیدم که در اتاق کارخانه پشت ماشین تحریر نشسته و مینویسد. وقتهایی که مریض میشدم محل استراحتم همین اتاق بود، بنابراین پیش میآمد که گاه ساعتها مینشستم و تایپ کردنش را نگاه میکردم. با پشتکار عجیبی کار میکرد و کارهایش را برای مجلههای نیویورک و فیلادلفیا میفرستاد. آنها هم در تمام طول این سالها کارهایش را رد میکردند. به این ترتیب، با کاری که نیاز بهزحمت بسیار دارد و ممکن است مدتها جواب ندهد خو گرفتم. اما باید بگویم که در آن سالها علاقه اصلی من هنرهای بصری بود و در آن حوزه استعداد بیشتری از خود نشان میدادم. درسهای نقاشی مدرسه را با دقت خاصی دنبال میکردم و همیشه از آنها بالاترین نمره را میگرفتم. حتی زمانی که به هاروارد راه یافتم هنوز رویای ساختن کارتون را در ذهن میپروراندم و در هاروارد مدتی کوتاه به شکل عملی این کار را دنبال کردم. نویسنده شدن سرگرمی اوقات فراغتم بود و بهطورجدی درگیر آن نبودم. اما پس از مدتی کار در هاروارد دیدم که تواناییهایم در عرصه تصویرگری محدود است. خیلی زود ایدههایم تمام شده بود و مدتها خودم را تکرار میکردم. اما در نویسندگی اینطور نبود، هر وقت در همان اوقات فراغت به نوشتن روی میآوردم ایده جدیدی داشتم. این بود که پس از فارغالتحصیل شدن از هاروارد، مطمئن بودم که میخواهم نویسنده شوم.
از همان اول تصمیم داشتید نویسنده داستان باشید یا متون غیرداستانی؟ در ضمن شما تعداد زیادی شعر هم منتشر کردهاید.
نه، از اول تصمیم به داستاننویسی نداشتم، حتی با وجود آنکه بیشتر نویسندگان محبوبم داستاننویس بودند. کارم را با شعر و متون مختلف درباره موضوعات گوناگون شروع کردم که تعداد زیادی از آنها هم همان دوران چاپ شد. داستان هنوز جدی نبود. اما پس از مدتی، به این نکته پی بردم که وقتی داستان مینویسم نوشتن برایم بسیار هیجانانگیزتر است. مثل سوار شدن بر اسبی وحشی است که نمیدانید قرار است شما را کجا ببرد. وقتی شروع به داستان نوشتن میکنید به جهانی رنگارنگ و سرشار از تخیل وارد میشود؛ جهانی که تجربه حضور در آن به هیچ شکل دیگری به دست نمیآید. به این ترتیب بود که بالاخره داستاننویسی را انتخاب کردم. آماده شکست بودم. چون تجربه شکستهای مادرم و تلاش خستگیناپذیرش را داشتم، خودم را آماده کرده بودم که هیچکسی داستانهایم را قبول نکند و با این وجود به کار ادامه دهم. یاد گرفته بودم داستانهایم را به قصد چاپ کردن ننویسم و منتشر شدن یا نشدن کارها برایم علیالسویه باشد. اما از سوی دیگر، نمیشد تا ابد به این شکل ادامه داد، پس پنج سال به خودم وقت دادم. اگر در پایان پنج سال به جایی رسیدم نوشتن را ادامه میدهم و اگر نه معلوم میشد داستاننویسی کار من نیست و به دنبال کار تازهای میگشتم.
اما نیویورکر کارتان را چاپ کرد و به این ترتیب وارد جرگه نویسندگان حرفهای شدید.
بله، همینطور است. در واقع کار من به عنوان نویسنده، از نظر خودم یکی از روزهای ژوئن 1954 آغاز شد؛ روزی که نامهای از دفتر مجله به دستم رسید. آنها شعرم را پذیرفته بودند و قرار بود چاپ کنند و در نامه از من دعوت به همکاری بیشتر کردند. بله، باید بگویم که از آن روز فهمیدم باید کار نویسندگی را به شکل حرفهای دنبال کنم.
ارسال دیدگاه