فیلتر مصاحبه

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مصاحبه

نویسنده‌ی جسور، دندانپزشک محافظه‌کار

گفت‌وگو با حامد اسماعیلیون 1395

مدت زمان مطالعه : 6 دقیقه

ادبیات

شاید حامد اسماعیلیون را با رمان «دکتر داتیس» بشناسید. شاید با خواندن رمان «گاماسیاب ماهی ندارد» او را شناخته باشید؛ یا با کتاب «آویشن قشنگ نیست» که مثل دکتر داتیس، برنده جایزه ادبی هوشنگ گلشیری شد. احتمال دیگری هم هست و آن این که همدوره و همکلاسی او بوده باشید و یا به‌واسطه همکاری شغلی وی را بشناسید. کتاب «قناری‌باز» او هم به تازگی تجدید چاپ شده و پیشنهاد می‌کنم – مثل خود حامد اسماعیلیون که از هر زمانی برای مطالعه استفاده می‌کند – داستان‌های او را بخوانید. این دندانپزشک نویسنده متولد ۱۳۵۵ در کرمانشاه است و از سال ۱۳۸۹ ساکن کاناداست. با او درباره کتاب‌هایش، علاقه‌مندی‌هایش، خاطرات دوران تحصیل و… گفت‌وگو کرده‌ایم.

مصاحبه

نویسنده‌ی جسور، دندانپزشک محافظه‌کار کارنامه ادبی شما به ما می‌گوید در سالهای گذشته جزو نویسندگان موفق کشورمان بوده‌اید. شما بیشتر دندانپزشکی کرده‌اید یا نویسندگی؟ (از لحاظ اختصاص زمان به این دو کار)

جمله ابتدایی نشانه لطف شماست اما اگر بخواهم در مورد نویسندگی و دندانپزشکی توضیح بدهم آن را به دو قسمت تقسیم می‌کنم، ایران و کانادا. در نُه سالی که در ایران کار کرده‌ام بیشتر به نویسندگی پرداخته‌ام به طور متوسطِ نصفِ هر روز اما پس از مهاجرت بخشِ دندانپزشکی چربیده و شرایط زندگی باعث شده اوقاتِ بیشتری صرف کار دندانپزشکی بکنم هرچند نوشتن همچنان ادامه دارد.

شما در شهرهای مختلف ایران زندگی، تحصیل و کار کرده‌اید. تجربه کدام یکی برایتان شیرین‌تر بوده؟ کدام دوره؟ کدام شهر؟

دو شهر را خیلی دوست می‌دارم. کرمانشاه که‌ زاده آن‌جا هستم و کودکی و نوجوانی‌ام را با خود دارد و دوستانِ بسیار برایم به یادگار گذاشته. و تبریز که میزبانِ من در دوره دانشجویی بود و دوره بسیار ویژه‌ای در زندگیِ من بود. بهترین دوستان و همسرم را در دوره دانشجویی در دانشکده دندانپزشکیِ تبریز پیدا کردم و شاید شیرین‌ترین دوره زندگی‌ام بیست و سه سالگی در تبریز باشد که مقارن سال ۱۳۷۹ است، سالی که به هیچ وجه حاضر نبودم از آن بیرون بروم، عاشق بودم و سرخوش و در حال فارغ‌التحصیل شدن. در عوالم دیگری سیر می‌کردم که حالا به خواب و خیال می‌ماند. روزگار خوشی بود.

الهام بخش‌ترین شهر یا موقعیت جغرافیایی برای خلق داستان‌های شما کدام بوده است؟

هرجا زندگی می‌کنم کلنگِ داستانی ناخودآگاه به زمین می‌خورد. اولین کتابم از کرمانشاه می‌آمد، دومی قصه‌هایی از مازندران و اراک و تهران داشت، سومی که گاماسیاب ماهی ندارد باشد دوباره به کرمانشاه برمی‌گشت، بخشی در مازندران و بخشی در اراک و تهران (اراک شهر پدر و مادر من است و اغلبِ اقوام آن‌جا هستند) و در دکتر داتیس، جنوبِ تهران. کتاب بعدی عمدتن در تهران و تورنتو می‌گذرد و در بعدی به آذربایجان رفتم. دوتای آخر را نخوانده‌ای که شاید بیشتر توضیح بدهم. همین الان دوست دارم قصه‌ای درباره کانادایی‌های دوروبرم بنویسم. مصالحش هم هست. شاید هم به زودی بنویسم. به‌هرجهت من لهجه‌ها را به خودم می‌گیرم و دوست دارم زبان‌های مختلف را و رسوم مختلف را بیاموزم. می‌توانم اضافه کنم که آذربایجان را به خاطر موقعیت تاریخی‌اش در تاریخ ایران بسیار دوست دارم و ستایش می‌کنم و همواره در پی آن بودم که رمانی در این‌باره بنویسم. پس اغلب مکانِ وقوع داستان‌ها را بر اساس موقعیتِ تاریخیشان انتخاب می‌کنم و بخت‌یار بوده‌ام که در بسیاری شهرهای ایران دست‌کم در نیمه غربی زندگی کرده‌ام و آن‌جاها را و مردمانش را به‌زعم خودم می‌شناسم.

آیا در کودکی قهرمانی داشته‌اید؟

قهرمان اغلبِ بچه‌ها در کودکی پدر است، من هم مستثنا نبودم. بعد در نوجوانی و جوانی قهرمان‌های مختلف آمدند و رفتند. برایم عجیب است یک‌زمانی چقدر ژول ورن را دوست می‌داشتم، بعدها همه آدم‌های مجله فیلم را، همزمان خسرو شکیبایی و داریوشِ مهرجویی را و در تمامِ این سال‌ها شاملو و صادق هدایت را. جز دو نفرِ آخر بقیه کمرنگ‌تر شدند. جالب است که قهرمانانِ من هیچ‌گاه چهره‌های سیاسی نبوده‌اند. همیشه آن را در بینِ نویسنده‌ها و هنرمندان جسته‌ام. الان در آستانه چهل‌سالگی می‌بینم چقدر دارم شبیهِ پدرم می‌شوم. طوری که در خیابان راه می‌رود و دست به نرده‌های دیوارها می‌کشد، طوری که دست به پیشانی فکر می‌کند، طوری که آه می‌کشد. همه این‌ها را در سفرِ اخیرش که پیشِ ما آمد پیدا کردم. پس احتمالاً در آغازِ می‌انسالی بیشترین شباهت را به قهرمانِ کودکیِ خودم پیدا کرده‌ام.

اولین کتابی که خواندید و بر شما تأثیر گذاشت کدام بود؟ کمی توضیح می‌دهید چه تاثیری گذاشت؟

واقعاً یادم نیست. هر آدمی ممکن است صدها کتاب خوانده باشد. اولین رُمانِ جدی که در شانزده هفده سالگی خواندم، ژان کریستف بوده. خوشبختانه در کتابخانه پدرم همه این کتاب‌ها بود. صادق چوبک هم اولین نویسنده فارسی‌زبان بود که کشف کردم. تنگسیرش را خیلی دوست می‌داشتم و بارها آن را خواندم. ژان کریستف هم که بسیار طولانی‌ست. آن را وسطِ کتابِ درسی‌ام جا می‌دادم و مادرم فکر می‌کرد دارم شیمی یا فیزیک می‌خوانم. این‌طوری آن هشت جلد را تمام کردم. و الان تمامِ دخترانی را که ژان کریستف دوست می‌داشت به یاد می‌آورم.

اگر قرار باشد زندگینامه کسی را بنویسید، چه کسی را انتخاب می‌کنید و چرا؟

چیزی که من بتوانم بنویسم و شما بتوانید چاپ کنید، یکی از آن‌ها صدام حسین است وگرنه آدم‌های زیادی در ذهنم هستند. اما به نظرم نویسنده باید کمی گسترده‌تر نگاه کند. مثل ماریو بارگاس یوسا که اهل کشور پروست اما از دومینیکن نوشته یا برزیل یا آرژانتین یا حیا ایرلند. به نظر من نویسنده خاورمیانه‌ای هم باید دوروبر خودش را ببیند. یک‌وقتی اگر در کانادا نگرانیِ مالی نداشته باشم دوست دارم به تکریت و بغداد سفر کنم و دوروبر زندگیِ این قدرت‌طلبِ آدم‌کش بپلکم. اگر برخی قصه‌های من را بخوانید می‌بینید خیلی دوست دارم از آدم‌هایی بنویسم که سیاست تغییرشان می‌دهد یا در بندشان می‌کشد، قربانیانِ سیاست دو دسته هستند: زندانیان یا پناهنده‌ها و از آن‌طرف دیکتاتورها. صدام حسین نمونه خوبی از نوعِ دوم است.

چند درصد داستانهایتان را از زندگی شخصیتان و آدم‌های اطراف الهام می‌گیرید؟

کدام نویسنده بود که می‌گفت نوشتن از خواندن و خلاقیت و تجربیاتِ شخصی می‌آید؟ من یادم نیست اما گفته درستی‌ست. در سرزمینی که ما به دنیا آمده‌ایم قصه چون ریگ روی زمین ریخته است کافی‌ست آهسته خم شوید و آن را از زمین بردارید، فوتش کنید تا زوایای پنهانش برود و بعد اصلِ ماجرا را روی کاغذ بیاورید. در صفحاتِ روزنامه، در لابه‌لای وب‌سایت‌ها حتی وقتی دارید از پنجره بیرون را تماشا می‌کنید قصه‌ها با شما هستند مثلاً همین روبروی ما در این شهرِ کوچک در شمالِ تورنتو یک خانواده ایرانی زندگی می‌کنند که مادربزرگ هر روز نوه یک‌ساله‌اش را با خودش بیرون می‌برد و چنان او را در بغل می‌فشرد که من نگران خفگیِ بچه هستم. با خودم می‌گویم ماجرای این مادربزرگ چیست؟ آیا به زودی به ایران برمی‌گردد؟ آیا به دلیلی قرار است از این بچه جدا شود؟ آیا او را یادِ خاطره‌ای دور یا فرزندی از دست داده یا حتی یک خواهرزاده گمشده می‌اندازد؟ آیا بیمار است و دو سالگیِ این بچه را نخواهد دید؟ و قصه آغاز می‌شود.

شده موقع دندانپزشکی به یک داستان فکر کنید؟ یا موقع داستان نویسی به دندان یک بیمار؟

در وقت داستان‌نویسی که جز داستان به هیچ‌چیز دیگری فکر نمی‌کنم، هیچ چیزی. اما در وقتِ دندانپزشکی چون اغلب با دستیارم یا بیمار، بستگی به نوعِ کار هم دارد؛ حرف می‌زنم قصه‌ها ناخودآگاه شکل می‌گیرند که خیلیشان را در شبکه‌های اجتماعی مثل فیس‌بوک منتشر می‌کنم.

آیا غیر از جایزه‌های ادبی، جایزه دندانپزشکی هم برده‌اید؟

متاسفانه خیر. فکر نمی‌کنم در ایران جایزه دندانپزشکی‌ای وجود داشته باشد. احتمالن مقامات محلی گاهی به پزشکان نمونه جایزه بدهند. اما من متاسفانه تاکنون موفق به گرفتن چنین جوایزی نشده‌ام.

از میان نویسنده‌ها، چه کسانی برای معالجه دندان پیش شما می‌آیند یا می‌آمدند؟

اینجا که هیچ، چون من هنوز در یکی از مناطقِ به‌اصطلاح سفیدِ کانادایی‌نشین کار می‌کنم و بیشترِ بیمارانم کشاورز هستند. در ایران هم چندتنی از دوستانِ نویسنده جوان می‌آمدند که ترجیح می‌دهم بدون رضایت خودشان نام نبرم.

چند ساعت در روز می‌نویسید و چند ساعت طبابت می‌کنید؟

پنج روز در هفته روزی حداقل هشت ساعت در روز کارِ دندانپزشکی می‌کنم. نوشتنی اگر در کار باشد – مثل رُمانی که تازه تمام کردم یا مجموعه‌داستانی که تازه شروع کردم – اغلب در روزهای تعطیل نوشته می‌شود. من البته هر روز در حالِ نوشتنم با هر ابزاری؛ لپ‌تاپ یا آیپد یا تلفن همراه. حتی خاطراتم را نیز گاهی می‌نویسم. از وقت‌های آزادم بین بیماران نهایت استفاده را می‌کنم. حتی موقعِ رانندگی قصه گوش می‌کنم. روزنامه‌های ایران و کانادا را می‌خوانم، وب‌سایت‌ها را همچنین و در هر جایی کتابی دارم که خواندنش را ادامه می‌دهم. و همیشه گمان دارم برای تمام کردنِ این کتاب‌ها زمانِ کافی برایم نمانده است.

بهترین زمان برای نوشتن داستان چه موقعی است؟

احتمالاً صبح، بعد از خوردن صبحانه و تمام کردنِ خواندنِ روزنامه و خبرهای روز. مثل یک کارمند که سر کار می‌رود.

دندانپزشک خودتان چه کسی است؟

همسرم. یکی از بهترین دندانپزشکانی است که می‌شناسم.

اگر منتقد داستان‌های شما به مطبتان مراجعه کند، با او بحث می‌کنید یا دندانش را با مواد چینی پر می‌کنید؟

دندانش را می‌کشم تا هر دو راحت شویم. اما جدا از شوخی، ظرفیتِ من در انتقادپذیری بالاست و اگر موضوع فقط به انتقاد ختم شود خیلی هم خوشحال می‌شوم آن را بشنوم. در این وانفسا همین که کسی حوصله کند و کتابِ شما را بخواند باید دستش را فشرد.

تا حالا شده از نوشتن داستان یا یادداشتی در وبلاگتان پشیمان شده باشید و بگویید کاش این را نمی‌نوشتم؟

جواب این سؤال سخت است. در موردِ نوشته‌های وبلاگ چندباری پیش آمده اما خب وبلاگ‌نویسی گذراتر است و زودتر فراموش می‌شود. در موردِ داستان فقط می‌توانم به گاماسیاب ماهی ندارد اشاره کنم که در یکی دو مقطع به شدت از انتشارش پشیمانم کرد. روزهایی بود که با خودم گفتم چرا چنین کرده‌ام اما بعد به دلایلی دیگر فراموش کرده‌ام. به‌هرحال من مدام مشغول ارزیابیِ روزگارِ هم‌عصرم و نوشتن از آن هستم. چندباری پیش آمده که گفته‌ام نوشتن را بالکل کنار می‌گذارم اما مقاومت بیهوده‌ست. گمان می‌کنم این کار من است و از آن لذت می‌برم پس دوباره پای کیبورد می‌نشینم و چیزی می‌نویسم.

تا حالا دندان اشتباهی پر کرده یا کشیده‌اید؟

کشیدن که پیش نیامده چون من دندانپزشک بسیار محافظه‌کاری هستم و جوانبِ هرکاری را حسابی می‌سنجم. پیش آمده که تشخیص اشتباه بدهم یا درمان یک بیماری را ندانم که معمولن اگر بلد نباشم به بیمار می‌گویم بلد نیستم یا فرصت می‌خواهم که در کتاب‌ها پیدا کنم یا از دیگران بپرسم.

نوشتن کدام کتاب یا داستانتان از بقیه دشوارتر بوده؟ کمی از ویژگی‌هایش بگویید.

نوشتن کارِ سختی‌ست. به سختیِ کارگری در معدن یا خبرنگاری در جنگ نیست یا حتی به دشواریِ مواجهه با بیماری که از درد به خود می‌پیچد و از تو تمنای کمک دارد نمی‌رسد اما این‌که تو از آن خبرنگار یا کارگر معدن یا آن پزشک بنویسی و آزادانه هم بنویسی و انتظار انتشارش را داشته باشی کار آسانی نیست. من برای اغلب داستان‌هام تحقیق می‌کنم و سخت‌ترین بخشِ کار همین است. مثلاً برای رمان آخرم و نوشتنِ یک شخصیت مدت‌ها دنبال کتابی گشتم که آن را نه در ایران و امریکا و کانادا که در پیشخوانِ کتابفروشی‌ای ایرانی در فرانسه یافتم. گمان می‌کنم بسیاری از زوایای جست‌وجو در اینترنت را بلدم و به منابعی که می‌خواهم می‌رسم اما چون کتاب را قابل اعتمادترین منبع می‌دانم اغلب مجبورم برای هر داستان، کتاب‌های متعددی سفارش بدهم و بخوانم که بعضی از آن‌ها حوصله‌سربر و احمقانه‌است اما خب چاره‌ای نیست. اخیرن به بخشی از روزنامه‌های دهه هشتاد احتیاج داشتم که دوستی برایم فرستاد و مأمور گمرکِ فرودگاهِ امام گفته بود کدام احمقی روزنامه باطله می‌خواهد؟ هنوز آن ماجرا برای من و رفیقم خنده‌دار است. اگر بگویم چقدر پول برای آن کارتن روزنامه‌باطله پیاده شدیم خنده‌دارتر هم می‌شود. اما بسیار اطلاعاتِ ذیقیمتی برای داستان بود و از آن حسابی بهره بردم.

به نظرتان بهترین کاری که در هفته کتاب می‌شود انجام داد چه کاری است؟ خواندن، نوشتن، کتاب خریدن یا…؟

برای خواننده‌های کتاب، طبعاً کتاب خواندن و کتاب خریدن. اما کتاب خواندن باید یک رفتار باشد و به نظر من نیاز به هفته و روز ندارد، رفتاری که از پدر و مادر به فرزند به ارث می‌رسد. برای جامعه ایران سوادآموزی و کتاب‌خوانی از نانِ شب هم واجب‌تر است. امیدوارم با این حرف‌ها کسانی به خواندن کتاب ترغیب بشوند.

سه کتاب آخری که خوانده‌اید کدام‌ها بوده‌اند؟

خاطرات علی‌اکبر ناطق‌نوری نشر سازمان اسناد انقلاب اسلامی، سالِ سیل نوشته مارگارت اتوود به زبان انگلیسی و الان هم در حال خواندنِ هزار و یک‌شب هستم که چند هزار صفحه هست و زمان می‌برد. نشر هرمس آن را منتشر کرده است.

سه کتابی که توصیه به خواندن کنید کدامند؟

سه کتابِ نویسنده‌های ایرانیِ درگذشته را توصیه می‌کنم که نثر ویژه‌ای دارند و نگاهی منحصربه‌فرد. خانه ادریسی‌ها نوشته غزاله علیزاده، سنگر و قمقمه‌های خالی نوشته بهرام صادقی و روزها در راهِ شاهرخ مسکوب. البته این آخری گمان کنم در خارج از ایران منتشر شده است.

بیشترین فاصله‌ای که بین مطالعه‌تان افتاده، چه مدت بوده؟

من پس از مهاجرت به کانادا مدتِ یک سال و نیم به درس و مشقِ دندانپزشکی مشغول بودم و در آن مدت خیلی فرصتِ کتاب خواندن نبود، هرچند برای من هیچ‌وقت به صفر نمی‌رسد.

کتاب آینده‌تان چه نام دارد و کی منتشر می‌شود؟

من دو رمانِ آماده دارم که یکی به نامِ توکای آبی در وزارت ارشاد است و مشکلِ مجوز دارد که نمی‌دانم چرا ماه‌هاست صادر نمی‌شود. رمان دیگری نوشته‌ام که قصدِ انتشارش را ندارم و یک مجموعه داستان که اتفاقا قصد انتشار آن را هم ندارم.

  • داستان
  • مرور آثار یک نویسنده
  • دوران زندگی
  • پرفروش
  • تفکرات و نظرات
  • نویسنده

فایل های مصاحبه