گفتگو با آنا گاوالدا 1390
مدت زمان مطالعه : 0 دقیقه
«آنا گاوالدا» روزنامهنگار و رماننویس سرشناس فرانسوی متولد ۱۹۷۰ در حال حاضر بهعنوان معلم ادبیات فرانسه در دبیرستان مشغول تدریس است. او با فروش ۷۵۱ هزار نسخه از کتابهایش در سال ۲۰۰۷ عنوان پنجمین رماننویس پرفروش فرانسه را کسب کرد. از این نویسنده زن فرانسوی تاکنون چندین کتاب به زبان فارسی ترجمه شده، که معروفترینشان که جایزه «گراند پریکس آر تی آل لایر» را از آن خود کرده با دو ترجمه به نامهای «دوست دارم کسی جایی منتظرم باشد» (با ترجمه الهام دارچینیان – نشر قطره) و «کاش کسی جایی منتظرم باشد» (با ترجمه ناهید فروغان- نشر ماهی) در ایران به چاپ رسیده است. کتاب «دوستش داشتم» سومین اثر و اولین رمان بزرگسال این نویسنده است که به فارسی با ترجمه (الهام دارچینیان – نشر قطره) و (ناهید فروغان- انتشارات ماهی) و همچنین با ترجمه دیگری از مینو خانی توسط موسسه انتشاراتی «عماد» روانه بازار کتاب ایران شده است. گاوالدا نسخه اصلی «دوستش داشتم» را در سال ۲۰۰۳ میلادی با نام «Je l’aimais» نوشته و منتشر کرده است. از دیگر آثار گاوالدا میتوان به رمان «گریز دلپذیر» (۲۰۰۹) (ترجمه الهام دارچینیان – نشر قطره)، «۳۵ کیلو امیدواری» (با ترجمه آتوسا صالحی- نشر افق) و «همه با هم همین و بس» (۲۰۰۵) (ترجمه ناهید فروغان- نشر ماهی) اشاره کرد.
در زیر گفتگوی یکی از نشریات ادبی فرانسه را با این نویسنده میخوانیم:
چه زمانهای خاصی را به نوشتن اختصاص میدهید؟ چه وسیلهای را برای نوشتن ترجیح میدهید؟
وقتیکه بچههایم هنوز کوچک بودند و بیرون کار میکردم، شبها یا هنگام خواب نیمروز مینوشتم؛ بنابراین، هیچوقت آنقدر فرصت نداشتم که از مواجهشدن با صفحه سفید وحشت کنم. اداواطوار بلد نبودم، میدانستم که وقت زیادی ندارم؛ بنابراین، مینشستم و داستانهایی که در سرم میگذشت، در باقی روز مینوشتم؛ اما این روزها وقت بیشتری دارم و صبحها هنگامیکه بچهها مدرسه هستند، مینویسم. قابلمقایسه نیست؛ صبحها خیلی بهتر کار میکنم. مغز «تازه» است، روح استراحت کرده، کلمات بهآسانی در دسترس هستند. شبها نوشتههایم را بازخوانی میکنم اما خستگی خیلی به من فشار میآورد، بعد... دیگر ادامه نمیدهم و نوشتن را رها میکنم چون در غیر این صورت آنچه را که در صبح نوشتهام خراب میکنم.
ترجیح میدهم از کامپیوتر برای نوشتن استفاده کنم؛ نمیتوانم «بدون کامپیوتر» داستان بنویسم؛ در غیر این صورت حس میکنم که یکقدم به عقب برگشتهام. جملات تایپشده به من اجازه میدهند تا آنها را بهراحتی تصحیح کنم. نامههایم را دستی مینویسم. باوجود اینترنت و نرمافزار پیامهای متنی، نامههای زیادی بهصورت دستی مینویسم. به خوانندگانم پاسخ میدهم و مکاتبههای متقابلی با بسیاری از آنها دارم.
لطفاً از نویسندگان و کتابهای موردعلاقهتان برایمان بگویید؟
اوه ... چه سؤال جالبی. من مثل اسفنج هستم، هر چیزی میخوانم و با همه نوع اثری کنار میآیم؛ از روزنامههای داخل صندوق پستی گرفته تا کلاسیکترین آثار (حتی آنهایی که به دلیل خستهکننده بودن از خواندنشان در سر کلاس میگذرم... صادقانه میگویم...) من به جان اشتاینبک، ژان جیونو، رومن گری، موپاسان، فونته (رماننویس بزرگ روسیه در قرن نوزدهم)، شکسپیر، هاروکی موراکامی ژاپنی و نیک هورنبی انگلیسی علاقه دارم و همینطور از آثار فنلاند آرتو پاسیلینا، امانوئل کرر، ماری دپلشن، سیدونی گابریل کولت، کالت (هانری کالت نویسندهای ناشناخته و بهیادماندنی است) خوشم میآید. امروزه با کنجکاوی و اشتیاق زیادی از نویسندگان روزنامهنگار مطلب میخوانم. نوشتههای نقاشان برایم جالب است... هر چیزی که مرتبط با خلق اثر هنری و مصائب آن باشد (و همچنین شادی بزرگ آدمی!) مرا جذب میکند. من شبیه آشپزی هستم که میخواهد از همه ظرفهای همکارانش مزه کند. قصد ندارم از آنها تقلید کنم، فقط میخواهم ببینم آنها چهکار میکنند و بیشتر بفهمم...
از چه سنی نوشتن را شروع کردید؟ چه چیزی شما را به این کار واداشت؟
هنگامیکه بچه بودم، بهراحتی مقاله، متنهای جشنهای خانوادگی، شعرهای احمقانه و چرند... و هر چیزی از جمله داستان مینوشتم و هیچوقت مشکلی نداشتم. نوشتن آسان بود... میل به نوشتن همیشه در من وجود داشت، ولی شهامت اعتراف کردن را نداشتم، «یک نویسنده» مثل آموزگار، بسیار پرمدعاست... من از اعتمادبهنفس کمی برخوردار بودم و هنوز هم درجاهایی این ضعف را دارم. موفقیت چیزی را تغییر نمیدهد... برعکس، در شروع هر کتاب جدیدی احساس میکنم دارم نویسندگی را برای اولین بار در زندگیام شروع میکنم.
ایده کتاب «وعده شاد» را از کجا گرفتید؟ هنگامیکه روی این داستان فکر میکردید آیا از قبل طرحی داشتید یا همان لحظه که مینوشتید داستان به ذهنتان میرسید؟
وقتی میخواستم یادداشتی بنویسم با دیدن دختر کوچکم ایده نوشتن این کتاب به ذهنم رسید. مجذوب پیدایش ظرافت زنانگیاش شدم ... انگار که در آن لحظه جاذبهای وجود داشت، حتی پیش از آنکه او بتواند حرف بزند یا برس موی سر را بگیرد...با بچهها زیاد سروکله میزنم و میتوانم رمانهایی مربوط به آنها بنویسم! آنها مرا به حرکت درمیآورند و میخندانند. بچهها بسیار باهوشتر از بزرگترها هستند... طرح خاصی برای رمان در نظر نداشتم. هرگز به آن فکر نکرده بودم. همچنین زمانی که دانشجو بودم نیز به طرح داستان فکر نمیکردم و چیزی تغییر نکرده است... ترجیح میدهم شخصیتها مرا شگفتزده کنند. نویسندهای (که نمیدانم چه کسی است) گفته است: «برای اینکه بفهمم چه چیزی در کتابهایم هست آنها را مینویسم.» این عبارت کوتاه به معنی دور خود چرخیدن نیست، بسیار بامعنی به نظر میرسد.
وقتیکه رمانتان را تمام کردید چه احساسی داشتید؟
از اینکه با شخصیتهایی که مثل دوست واقعی به آنها وابسته و علاقهمند شده بودم، بایستی خداحافظی میکردم احساس خوبی نداشتم و از طرفی هم خوشحال بودم که به زندگی واقعی برمیگشتم... اما وقتیکه یک کتاب جدید تمام میشود، کارهای زیادی روی آن باید انجام گیرد؛ مثل تصحیح کردن. از آنجایی که هیچوقت از متن راضی نمیشوم انگار هیچوقت رمان تمام نشده است.
هدفتان از نوشتن چیست؟
وقتی نمینویسم احساس چندان خوبی ندارم اما وقتی مینویسم خیلی خوشحالم. این دو کلمه که کمی قید منفی به دنبال دارند همهچیز را متفاوت میسازد...در حال حاضر نوشتن تنها منبع درآمد من است، بنابراین انصافاً با صفحهکلیدم احساس امنیت میکنم: «سلام چرخ من، بچرخ! مشغول شو! چون من باید دو تا بچه را غذا بدهم.»
آیا با این جمله رونالد بارسز موافقید: «ما مینویسیم تا دوست داشته شویم، ما قابلدرک نیستیم. شاید این به خاطر فاصلهای است که نویسنده با خواننده دارد.»
نمیدانم. این جمله زیبایی است اما معنای چندان روشنی نمیدهد، مگر نه؟ کمی با نقلقولها و اظهارنظرها برای توصیف یک نویسنده یا هر چیز دیگری مشکل دارم... خوشبختانه، واقعیت (در مورد من) بیشتر ساده و بیتکلف است. من مینویسم زیرا نوشتن را دوست دارم و آدم خوششانسی هستم که با این کار میتوانم زندگی کنم. روزی که خوانندگان زیادی داشته باشم، کارهای متفاوتی مینویسم.
ازنظر شما چه خوانندهای ایدهآل است؟
خواهرم خواننده ایدهآل من است. او اولین کسی است که دستنوشتههایم را میخواند (مجموعه داستانم را به او اهدا کردم) و اگر او داستان را بهراحتی بخواند، احساس میکنم کارم را بهخوبی انجام دادهام. خواهرم آدم باهوش، بامزه و باحوصلهای است. او روحیه شوخطبعی دارد و بخشنده است. این مایه افتخار من است که نوشتههایم مرهون او هستند.
چطور میتوان نوجوانان سرکش را به خواندن ترغیب کرد؟
نمیدانم چه بگویم. به نظر من نوجوانی، سن پرآشوبی است. اگر در این سن فرصتی هم برای مطالعه در نظر گرفته نشود... مثل کسی است که همچنان مشغول نوشتن اولین جملات زندگیاش باشد (ببخشید آنچه میگویم منظورم شما نیستید). نمیتوان کسی را مجبور به خواندن کرد، اما بگذارید مثالی بزنم: فرض کنید ما هر دو بر روی نیمکتی نشسته و منتظر اتوبوس هستیم. حوصلهتان سر میرود و سپس ضربهای به پاهایتان میزنید، چیزی نظرتان را جلب نمیکند، بعد، هنگامیکه من کتاب شوالیه سوئدی از لئو پروتز را میخوانم و از خواندنش لذت زیادی میبرم، شما از بسته غذایتان چیزی برمیدارید و میخوردید ... از من میخواهید که از ابتدا بخوانم؟ - بله- «آنها تمام طول روز را مخفی شده بودند و حالا شب بود، از جنگل کاج تنک عبور کردند. دو مرد خوب میدانستند که چرا با کسی نباید برخورد کنند، باید احتیاط میکردند که دیده نشوند. یکی از آنها ولگرد بود؛ آدمی بیکسوکار که از چوبه دار جان سالم به در برده بود، دیگری فراری بود...» - بن... چرا ادامه نمیدهی؟ توضیحی نمیدهم، به خواندن ادامه میدهم و در پایان کتاب کوچک جیبی را قبل از اینکه سوار اتوبوس شوید، هدیه میدهم. بعید است فوراً آن را بخوانید اما یک روزی شاید؟ برای فهمیدن اینکه چه کسی این دو «فراری» را در جنگل مخفی کرده است... مطمئناً یک روزی میفهمید...
ارسال دیدگاه