گفتوگو با صدرالدین الهی 2011
مدت زمان مطالعه : 6 دقیقه
روزنامهنگاری، حرفهای است که ارزش آن کمتر در ایران شناخته شده است. شاید به همین دلیل اغلب روزنامهنگاران این رشته را تنها برای پرش به مقامات بالاتر بر میگزینند . گفتوگو با دکتر #صدرالدین_الهی، روزنامهنگار پرسابقه.
تعداد کسانی که از آغاز کار در مطبوعات تا به امروز در این رشته قلم زدهاند، بسیار اندک است. دکتر صدرالدین الهی از نویسندگان سرشناس روزنامهی کیهان و از بنیانگذاران کیهان ورزشی در ایران و یکی از پاورقینویسان به نام، و سرپرست بخش روزنامهنگاری دانشکدهی علوم ارتباطات، ۶۰ سال است که همچنان روزنامهنگار باقی مانده. دکتر الهی تا کنون چند کتاب نیز منتشر کرده است. با سعدی در بازارچهی زندگی، نقد بیغش، از شهرت یافتهترین کارهای اوست.
تا آنجایی که من میدانم، شما از کودکی و احتمالاً از طریق پدر، با #سعدی آشنا و دمخور بودهاید. چه چیزی در سعدی وجود دارد که شما را تا این حد بهخود جلب کرده است، تا حدی که حتی در مطالب شما هم #حافظ همیشه زیر سایهی سعدی قرار میگیرد؟
در این که حافظ زیر سایهی سعدی قرار میگیرد، حرف دارم. ولی علت این که من به سعدی دبسته هستم، همانطور که خودتان گفتید، شاید این باشد که بعد از تمام کردن کلاس اول ابتدایی و پیش از رفتن به کلاس دوم ابتدایی، پدرم گلستان سعدی را جلوی من گذاشت و گفت ما این را برای فارسی میخوانیم و در حقیقت، من زبان فارسی را با سعدی یاد گرفتم.
از نظر من، سعدی نویسندهای است که شاعر است و شاعر و نویسندهای است که ما مشابهاش را در تاریخ ادبیاتمان نداریم. شاعرهای بزرگ درجه یک داریم، نویسندههای خوب هم داریم. اما کسی که هر دوی این کارها را بهخوبی انجام بدهد، نداشتیم و نداریم. مهمتر از همه اینکه همانطور که در مقدمهی کتاب معروف «با سعدی در بازارچهی زندگی» هم نوشتم، من سعدی را بیشتر به این خاطر دوست دارم که او یک روزنامهنگار واقعی بوده، در عصری که روزنامهنگاری وجود نداشته است. سفر میکرده، با آدمها مینشسته، بلند میشده، حرف میزده، آنچه ما امروز مصاحبه مینامیم را نیز انجام میداده، ولی در عمل یک روزنامهنگار آینهدار زماناش است و این خیلی کم در ادبیات حتی دنیا وجود دارد.
فرانسویها وقتی سعدی را به فرانسه ترجمه کرده بودند، دهانشان باز مانده بود از تعجب که چطور ممکن است آدمی اینچنین در دنیا سفر کند و اینچنین گزارش بدهد. البته همهجا من گفتهام که مثل همهی روزنامهنگارها که ما هم جزوشان هستیم، میتواند کمی شیطنت کند، کمی دروغ بگوید و کمی مبالغه کند. ولی میبیند و میگوید و دیدههایش را بیان میکند. این علت علاقهی من به سعدی است.
شما یکبار در مقالهای از «بچهمسلمون ناف محله» نوشته بودید، واز دختر یهودیای اسم بردهاید که در زمانی که تعصبهای مذهبی خیلی هم زیاد بود به خانهی شما رفت و آمد داشت. آیا این آزادگی روحی که امروز در شما وجود دارد، ذاتی است یا به تربیت خانوادگیتان برمیگردد؟
حقیقتش را بگویم، این به ریشههای تربیت خانوادگی پدری من مربوط است. پدر من و پدر پدرم و… از طایفهای بودند که تفاوتی بین هیچ مذهبی قائل نمیشدند. در همان داستان «بچهمسلمون ناف محله» نوشتهام که روزی که زیور مامای یهودی آمد و خانمی را در یکی از خانههای بزرگان محل زائوند و بچه را بهدنیا آورد، وقتی به اتاق رفت، مژده داد و برگشت، صاحبخانه به نوکر گفت: «استکان چای زیور را آب بکش!» پدر من برگشت به او گفت: «سید، برو دلات رو آب بکش!» و من واقعاً شخصاً این نوع نگاه نسبت به تمام هممیهنان با دین و مذهب متفاوت را از طرز تفکر خانوادهی پدریام دارم.
در مطالبتان یکی دوبار اشاره کردهاید که به کلاس هنرپیشگی رفتهاید و میخواستهاید در نیروی دریایی هم استخدام شوید. چطور شد که از اینها منصرف شدید؟
این دوتا مسئله است. در ارتباط با هنرپیشگی، به هنرستان هنرپیشگی رفتم، برای این که تئاتر را دوست داشتم، ولی نه برای این که هنرپیشه بشوم. رفتم برای این که تئاتر را بهتر بفهمم. همدورههای پیش از من و بعد من، همه، بزرگان تئاتر ایران بودند و هستند. از جمله #عباس_جوانمرد، #هوشنگ_لطیفپور، #جعفر_والی، #پرویز_بهرام، #بیژن_مفید، #فهیمه_راستکار، #علی_نصیریان.
من هیچ کار تئاتر نکردم، ولی تئاتر را دوست داشتم. آنقدر دوست داشتم که شاید دومین منظومهی تئاتری ایران را هم من در آن زمان نوشتم. بعد از «اشک هنرپیشه»ی عاصمی، من منظومهای با نام «نقش من» نوشتم که مدتها روی صحنهها اجرا میشد. اما خودم فقط یکی دو بار، آنهم در همان مدرسهی تئاتر و دانشکدهی ادبیات، بازی کردم. ولی همیشه عاشق تئاتر بودم و عاشق بازی در صحنه.
اما نیروی دریایی داستان دیگری داشت. من دلم میخواست به نیروی دریایی بروم. همچنان که دلم میخواست رهبر ارکستر سمفونیک بشوم. برای اینکار، بعد از این که دیپلمم را گرفتم، اول رفتم به نیروی دریایی و امتحان دادم. در امتحان کتبی قبول شدم و بعد قرار شد از من آزمایش چشم بشود. من چون عینک سنگین میزدم، با خودم فکر کردم که اگر عینکام را بردارم، دیگر جای ایرادی باقی نمیماند، چون نتیجهی امتحان کتبیام خیلی خوب شده بود. رفتم توی اتاق، دکتری که باید این آزمایش را انجام میداد، مرا نشاند و چشمهایم را معاینه کرد. از پایین تابلو شروع کرد که من نتوانستم بخوانم، آمد بالاتر، درشتتر، درشتتر…بالاخره به آن درشت درشته که رسید، بازهم نتوانستم بخوانم. زنگ زد و به گماشتهاش گفت: دست این آقا را بگیر از اتاق ببر بیرون. ایشان کور است. نمیتوانیم استخدامش کنیم.
برای ارکستر سمفونیک هم به هنرستان موسیقی رفتم، امتحان دادم و همهی کارهایم را کردم. آخر سر به امتحان موسیقی و به گوش رسید. مرحوم خالقی این امتحان را میکرد. او مرا نشاند، شروع کرد به زدن نتها و گفت: اینها را با صدایت تکرار کن. این کار را من در هنرستان هنرپیشگی کرده بودم و خیلی نمرهی بدی گرفته بودم. اینجا هم هرچه مرحوم خالقی زد، من نتوانستم بگویم. خیلی مؤدب و محجوب گفت: ببخشید آقا! شما به درد اینکار نمیخورید. چون گوشتان نمیشنود، تقریباً کر هستید.
این دوتا جوابی است که من برای کارهای اولیهام گرفتم. بعد از آن رفتم روزنامهنگار شدم. یعنی یک کور و کر، وقتی روزنامهنگار بشود، چیز بانمکی میشود. نه؟!
شما در مقالاتتان بارها از دکتر مصباحزاده نام بردهاید که فامیل احترام خاصی برای او که مرد تحصیلکردهی از فرنگ برگشتهای بود، قائل بودند. آیا وجود دکتر مصباحزاده بود که باعث شد شما به رشتهی روزنامهنگاری روی بیاورید؟
نه… البته آره و نه. داستانش این است که من در کلاس چهارم دبیرستان، یک معلم جغرافی داشتم که خیلی بداخلاق، سختگیر و نمره نده بود. این معلم جغرافی مرا تجدید کرد. من متوجه شدم که او غیر از معلمی، در روزنامهی کیهان هم کار میکند. آقای دکتر مصباحزاده پسرخالهی مادرم بود. ولی بیش از حد پسرخالهی مادرم با او رابطه داشتیم. یعنی ما را مانند بچههای خودش دوست داشت و بزرگ میکرد. پیش او رفتم و گفتم که آقای پیرزاده (معلم جغرافی) به من نمره نداده است. دکتر فکری کرد و گفت: حالا این را یک کاریاش میکنیم. بعد گفت، حالا که تابستان شده و بیکاری، به کیهان بیا و کار کن. این اولین باری بود که به من پیشنهاد کار شد.
من به کیهان رفتم که آن زمان محل بسیار کوچک و بسته و ادارهی یکوجبیای بود. به این ترتیب، من کارم را در کیهان در سال ۱۳۳۱ شروع کردم. مرا برای خبرنگاری ساده فرستادند، آنهم خبرنگاری انجمن شهر. آن زمان شهر یک انجمن داشت. هفتهای یکبار ملت دور هم جمع میشدند، جلسهی «اختاپوس» [....] میکردند. به من گفتند، برو از کار اینها خبر تهیه کن. کار من از آنجا شروع شد، یعنی از پایینترین درجهی کار روزنامه.
در آغاز چه تصوری از روزنامهنگاری داشتید؟ یادم میآید در کلاس دانشکده میگفتید: ما فکر میکردیم یک کلاغ، چهل کلاغ کردن، به اعتبار کار خبرنگار اضافه میکند. در کدامیک از این مطالب، شما خودتان اغراق کردید؟
من از روزنامهنگاری معمولی و بعد آمدن به قسمت درآوردن لایی روزنامهی کیهان، یواش یواش به آنجا رسیدم که در روزنامهنگاری نباید دروغ گفت. اوایل کار، جو روزنامهنگاری آن زمان ایران، اینطور بود که هرکسی خبر گندهتری بگوید… و بر اساس تعریف گوبلز، هرچه دروغ بزرگتر باشد، پذیرفتهشدهتر است را در ذهن همه جا داده بودند. ولی بعد میدیدم که وقتی خبر را راست مینویسی، مردم بیشتر باورشان میشود، بیشتر قبول میکنند و بیشتر به تو احترام میگذارند. این بود که تصمیم گرفتم در کارم اصلاً از مبالغه و دروغگفتن خودداری کنم. هیچوقت چیزی را غیر از آنکه اتفاق افتاده بود، ننوشتم.
این شعر آقای #ابتهاج (#سایه) : «نشود فاش کسی آنچه میان من و توست / تا اشارات نظر نامهرسان من و توست» شما را به یاد چه خاطرهای میاندازد؟
این شعر تمام زندگی من است. دلیل آن هم این است که من با همسرم در دانشکدهی ادبیات بودیم و به هم تعلق خاطری داشتیم. حرفی نمیزدیم، فقط بههم نگاه میکردیم . یک روز من دیگر از این نگاه کردن خسته شدم. برداشتم این شعر را روی صفحهی کاغذ نوشتم:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست / تا اشارات نظر نامهرسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم / پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید / حالیا چشم جهانی نگران من و توست
و همین نامه، یعنی این شعر باعث شد ما زندگی ۵۶ سالهی مشترکمان را شروع کنیم. این را من همیشه گفتهام و در محضر خود سایه در دانشگاه برکلی هم که صحبتی میکردم، این قصه را تعریف کردم. سایه آمد پشت تریبون و گفت: «من خیلی متأسفم که این خانم گول این آقا را خورده است و با او عروسی کرده است!»
از چه زمانی شما به پاورقینویسی روی آوردید؟ بعد از عاشق شدن یا قبل از آن؟
خیر؛ پاورقی نویسی اصلاً داستان زندگی حرفهای من بود. من در ۱۳۳۴ جزو چهار نفری بودم که کیهان ورزشی را منتشر کردیم. آن موقع من حقوقبگیر معمولی روزنامه بودم و یک حقوق معمولی ماهانه میگرفتم. اما حالا ازدواج کرده بودم و درآمد بیشتری هم میخواستم. یک حقوق ماهی ۱۵۰ تومان هم چون شاگرد دانشسرای عالی بودم، به عنوان کمک هزینهی تحصیلی میگرفتم که بعداً بروم معلم بشوم که هرگز هم اینکار را نکردم. بههرحال زندگی خرج داشت.
اما علت پاورقینویس شدن من این بود که در همان کیهان ورزشی، من شروع کردم به نوشتن یک داستان دنبالهدار از قصههای پهلوانی. اسم داستان را گذاشتم «برزو» که بعدها اسم پسرم را هم از روی آن انتخاب کردم. این داستان خیلی گرفت. معذالک باز من هنوز در فکر این نبودم. چون با وجود پاورقینویسهای بزرگی مانند مرحوم مستعان و دیگران، من اصلاً فکر نمیکردم در این کار وارد شوم.
گذشت؛ تا اینکه مجلهی «خواندنیها» درآمد. من با کمال تعجب دیدم آقای امیرانی که مرد بسیار سختگیری بود و واقعاً انتخاب میکرد، دارد داستان بروز را به صورت پاورقی در خواندنیها نقل میکند. از آن طرف هم، مجلهی «سپید و سیاه» تازه درآمده بود. یکی از همکاران ما، مرحوم عباس واقفی که در کیهان و کیهان ورزشی با ما کار میکرد، روزی آمد و از من پرسید که داستان بروز را چه کسی مینویسد. آن موقع من داستان را با اسم مستعار «کارون» مینوشتم و چون نمیخواستم بگویم که من مینویسم، گفتم پیرمردی است که برایمان مینویسد. گفت: کاری کن که این پیرمرد برای مجلهی سپید و سیاه هم داستان بنویسد. من هم قبول کردم و با همان اسم شروع کردم به نوشتن داستانی به نام «رانده».
این داستان خیلی جنجالی شد. به این معنا که قهرمان داستان، شیخی بود خیلی خوشگذران که لباس شخصی پوشیده بود. ناماش هم شیخعلی بود. مردم بلافاصله این قهرمان را به مرحوم دشتی چسباندند و گفتند این داستان زندگی شیخعلی دشتی است و بههرحال قصه گرفت. در سپید و سیاه هم صحبت این بود که این پیرمرد چه داستانهای خوبی مینویسد.
مهمتر از همه هم اینکه به من پول خیلی خوبی دادند. در آن روزگار که من ۲۵۰ تومان از دکتر مصباحزاده حقوق میگرفتم و ۱۵۰ تومان از دانشسرای عالی، ناگهان ماهی ۴۰۰ تومان به من حقوق این پاورقی را دادند. من فکر کردم که پاورقینویسی میتواند کمک زندگی باشد و از آنجا کارم را شروع کردم.
آقای دکتر، شما که خودتان از پاورقینویسان برجسته بودید، به نظر شما، پاورقی تا چه حد توانست مردم ایران را به خواندن جلب کند؟
خیلی زیاد، خیلی زیاد. یعنی حقی که پاورقی ایران به گردن مردم ایران و به گردن خوانندهی ایرانی دارد، انکارناپذیر است. توجه کنید که از سالهای ۱۳۳۶-۳۷ صحبت میکنیم. یعنی ۵۰ سال پیش. شما فکر کنید که مجلهای مانند تهرانمصور در آن زمان، حدود ۱۱۰هزار شماره در هفته به فروش میرسید و مردم منتظر این بودند که بقیهی داستان رابعه یا آفت یا شهرآشوب مرحوم #مستعان را در مجلهی تهرانمصور بخوانند. یعنی خواندن یکی از کارهایی بود که پاورقی به مردم یاد داد. یاد داد که باید خواند.
محتوای این پاورقیها هم بهنظر من، مانند همهی رمانهای اولیهی دنیا، محتوای زندگی طبیعی معمولی و مورد پسند مردم بود. مردم دوست داشتند. اگر دوست نداشتند، روزنامه را نمیخریدند.
چرا پس پاورقیها دیگر نمیتواند مانند گذشته آن برد را در روزنامهها و مجلهها داشته باشد؟
سالها این برد را داشت. منتها آمدن تلویزیون، ضربهی سختی به پاورقینویسی زد و با بهوجود آمدن سریالهای تلویزیونی، دیگر مردم راحتتر، به جای اینکه بخوانند، گوش میدادند و میدیدند. پاورقی را این از بین برد.
در عین حال، یک جریان روشنفکرانهی نادرستی هم به مخالفت با پاورقی برخاست که مثلاً مرحوم #آل_احمد یکی از آنان بود. بسیاری از این روشنفکران معتقد بودند که اینها چرت است، مزخرف است، آشغال است و نباید ذهن مردم را با این چیزها خراب کرد و در نتیجه، پاورقی، البته در حقیقت نه به خاطر این ایرادها، بلکه بهخاطر وجود تلویزیون، بردش را از دست داد.
ارسال دیدگاه