گفتوگو با چیستا یثربی 1394
مدت زمان مطالعه : 6 دقیقه
با گسترش اینترنت تصورها بر این بود که باید منتظر گسترش فاصلهی مردم با کتاب و کتابخوانی باشیم. ورود وبلاگها و شبکههای اجتماعی و پس از آن نرمافزارهای ارتباطی نظیر تلگرام نیز دغدغهی کاهش مطالعه عمومی را تشدید کرد. بسیاری از نویسندگان در مواجهه با این فضا سر در گم شدند و به گلایه از این وضع پرداختند؛ این دغدغه و درست یا غلط بودن و چند و چون آن نیازمند پژوهشهایی تخصصی و بحث و بررسیهای دقیق است اما ظهور اتفاقی قابل تأمل در یک شبکه اجتماعی مجازی عکس محور که بر حسب ذات خود کمتر به محتوا مجال پرداخت و دیده شدن میداد فصل جدیدی در مباحث مربوط به نحوه تعامل ادبیات با دنیای نوین سایبر گشود. این بار نه یک چهره مشهور ورزشی، سینمایی یا سیاسی بلکه یک نویسنده توانسته بود توجهات را به خود جلب کند آن هم با داستان دنباله دار مقطعی از زندگی خود با یک «پستچی».
هر چند #چیستا_یثربی، چندین کتاب و نمایشنامه نوشته و چاپ کرده اما خودش هم اذعان دارد که هیچ گاه به اندازه امروز و با «حاج علی» و «پستچی» شناخته شده نبوده است. نوجوانان، جوانان و حتی میان سالان بسیاری هر شب با موبایل، تبلت یا کامپیوترهای خود منتظر میمانند تا یثربی در اینستاگرام یا کانال تلگرام خود ادامهی قصهاش را بگوید. در خوشبینانهترین حالت و با وضع فعلی چاپ و نشر و کتابخوانی احتمالاً کتاب «پستچی» سه یا چهار هزار خواننده میداشت اما اکنون داستانهای مجازی او در اینستاگرام حداقل 8 و در تلگرام نزدیک به 70 هزار نفر خواننده دارد.
«پستچی» بهانهای شد تا چیستا یثربی را به «نسیم آنلاین» دعوت کنیم تا با او در مورد داستانهای مجازیاش صحبت کنیم هر چند بحثهایمان متوقف به داستانها نماند و این مصاحبه سه ساعته حتی به انتخابات سال 88 و شخصیتهای مطرح سیاسی نیز کشیده شد که در دو بخش تقدیم خوانندگان میشود.
به عنوان شروع مصاحبه از پستچی شروع کنیم؛ و اینکه چطور شد که تصمیم به شروع این داستان آن هم در فضای مجازی گرفتید؟
روز اولی که شروع به کارکردم قرار بود پستچی یک قسمت باشد؛ اما آنقدر ذهن مخاطبان را درگیر کرد و راجع به داستان میپرسیدند که گفتم چرا دو قسمت نشود؟ به پنجتا که رسید به این نتیجه رسیدم که این دنبالهدار خواهد شد. به 29 که رسید، به دلیل اینکه 29 برایم عدد مهمی بود (تاریخ تولد دخترم و سنی که او را به دنیا آوردم و روزی که پدرم سکته کرد) تصمیم گرفتم داستان را در همین قسمت تمام کنم به همین دلیل وقتی یک قسمت دیگر باقی ماند مجبور شدم اسمش را بگذارم قسمت صفر چون قول داده بودم در قسمت 29 تمام شود.
اما هدف اصلیام برای نوشتن این داستان؛ شبی که شروع به نوشتن کردم در حال چک کردن اینستاگرام بودم، عادت دارم خیلی دقیق بنشینم و صفحهها را ببینم و نظر بدهم؛ همه در اینستاگرام عکس خیلی شیک و به روز از خودشان گذاشتند یا هیچی زیرش نیست یا یک جملهای نوشته شده پیش خودم گفتم اگر اینستا این است من اصلاً نمیخواهم چنین چیزی داشته باشم که ما مدام برویم خودمان را به روز کنیم و عکس جدید بگذاریم آن هم با التماس از دخترم که بیا و با این گوشی از من عکس بینداز! چون من ترس وحشتناکی از کامپیوتر و دنیای دیجیتال دارم؛ به همین خاطر به دخترم میگفتم ترجیح میدهم اگر بناست در اینستاگرام حضور داشته باشم باید کتاب بنویسم وگرنه بیرون میآیم.
شبی که پستچی منتشر شد، ششمین ماه ورود من به اینستاگرام بود؛ تعداد فالوئرهایم 30 هزار نفر بود که همگی از نسل خودم بودند و دهه هفتادیها بینشان کم بود چون من را نمیشناختند اما بعد از پستچی دیدم که همین دهه هفتادیها دارند واکنش نشان میدهند و به جمع دنبال کنندگان من پیوستند.
برام مشخص شد که این نسل به دنبال الگوهایی میگردند که الان ندارند؛ آنها در نسل ما دنبال آن الگوها میگردند. مارکز میگوید: قصه وقتی خوب است که یکی بپرسد بعدش چی شد؟ همین من را تشویق کرد به ادامه کار و نوشتن پستچی؛ بچگیهایم کار پاورقی برای کیهان بچهها و سروش نوجوان انجام میدادم، کارمند سروش هفتگی بودم بعد همشهری، ایران و به هیچ وجه در عمرم برای مثلاً بچهها و مردم به آن شکل یک چیزی ادامهدار ننوشته بودم.
خواستم یک بار این نوع نوشتن را امتحان کنم و واکنشها را ببینم؛ و باید بگویم که واکنشها من را غافلگیر کرد؛ دخترم میگفت، بزرگترین شلیک را به خودت و زندگیات کردی و اجازه دادی تا مردم وارد زندگیات شوند؛ چون با گفتن از پدرم، عشقم، ارثخوری برادرم یعنی راه را بر مردم باز گذاشتم که هر سوالی دارند بپرسند. آقای پرویز امینی تحلیل خیلی خوبی راجع به داستان پستچی داشتند، ایشان گفته بود چه میشود که یک نویسنده تصمیم میگرد که چنین کاری بکند؛ تیراژ چاپ کتاب در ایران پایین است و عده خاصی میخرند من خودم در ماه خیلی کم کتاب میخرم برای اینکه در زندگی ما از لحاظ مالی چیزهای دیگری در اولویت قرار دارد.
الان زمانی است که همه یک گوشی دستشان است؛ تنها چیزی که رقیب من بود ماهواره بود من در خانه خودم ماهواره ندارم اما درست سر ساعتی که اوج ترافیک سریالهای ماهوارهای است مخاطبان از من پست میخواهند و این نشان دهنده یک چیز بود و آن هم دور همخوانی است. نیاز به این داشتند که بنشینند و در مورد یک سوژه بحث کنند، مثلاً من ساعت 12 شب که پست جدید میگذارم تا 6 صبح بحث میکنند و ادامه داستان را حدس میزنند.
من برای داستان «شیدا و صوفی» با ناشر قرارداد داشتم و ناشر بعد از انتشار داستان، پیشنهاد داد: «پایان داستان را ننویس و منتشر کن تا مردم مجبور به خرید کتاب شوند»، اما من قبول نکردم و گفتم شخصیتم با این کار پایین میآید و در آخر ناشر از چاپ کتاب انصراف داد. پیش خودم فکر کردم اگر این کار من باعث شود که این افراد کنجکاو شوند که کتاب چیست و به سراغ خرید کتاب بروند و بفهمند که کتاب خریدن چه لذتی دارد برایم کافی است. دور هم بودن و دور هم خوانی مخاطبان برای من جذاب است، یعنی پیش خودم گفتم که مردم ما به شدت به دنبال متریال خواندن هستند الان تیراژ کتاب 500 جلد شده و اگر ناشری خیلی لطف کند هزار جلد میزند؛ آن زمان که من خودم ناشر بودم این طور نبود؛ 2 هزار جلد میزدیم تمام میشد و و به چاپهای بعدی میرسید.
یادم میآید «قصههای جزیره» که تلویزیون پخش میکرد به چاپ دوازدهم رسید؛ با یکی از مسئولان نشر قطره صحبت میکردم، میگفت الان دیگر از این خبرها نیست؛ چون چیزهای دیگری جایش را گرفته است.
دو چیز برای من خیلی عجیب بود خیلی از نویسندهها این کار را کرده بودند؛ بعد از اینکه من انجام دادم دیدم آقای سروش صحت هم داستان شعر خودش را در روزنامه اعتماد را در صفحه شخصیاش منتشر کرده است، اما استقبالی که من فکر میکردم از این داستانها نشد.
یا اینکه خانمی از آمریکا گفت هر کسی اینقدر دلار به حساب من بریزد، من هم یک رمان پاورقی میگذارم؛ خیلیها این کار را کردند اما چه شد که «پستچی» و «شیدا و صوفی» با این استقبال عظیم مواجه شد؟
از روز اول این کار مورد نقد همه همکارانم واقع شد؛ آنها میگفتند که چرا در اینستاگرام به مخاطبان جواب میدهی؛ آنجا برای جواب دادن نیست اما برای من این موضوع قابل قبول نبود، میگفتم پس برای چی به اینستا میآیم؟ چرا وقت میگذارم؟ میتوانم این وقتی که در اینستا باشم را کتاب بخوانم اگر من با مخاطبم ارتباط مستقیم نگیرم چرا به فضای مجازی میآیم. البته گاهی اوقات عصبانی میشدم آن هم زمانی که به قول خودم «عبوریها» از صفحهام رد میشدند؛ یعنی کاملاً میدانم که اینها را می فرستدند تا نظم صفحه را به هم بریزد. خلاصهاش این است که اصلاً قرار نبود که برای خودم هم این مسئله آنقدر جدی شود؛ واقعاً من الان وقتی عینکم را بردارم میبینید که چشمهایم به دلیل کم خوابی ورم کرده و سر کلاس کرخت هستم و چند بار هم دانشگاه محل تدریسم به من گفته است که اخراجت میکنیم.
دنیای مجازی برای من همه چیز نشده است اما میخواهم در این دنیا کار جدیدی انجام دهم، آقای حاتمی کیا در مورد جدیدترین فیلم نامهشان لطف کردند و تماس گرفتند اما من فعلاً به خاطر دنیای دیجیتال اسیر منزل شدم میخواهم بدانم که در نهایت من پیروز میشوم یا نسل جدید.
عدهای میگفتند نسل جدید حافظه کوتاهمدتی دارند و ایرانیها اگر یک چیزی مد میشود جوّ گیر میشوند دو روز بعد از یادشان میرود و اگر یک روز قصه نباشد همه از صفحه من هم میروند. یک سری از دوستان من میگفتند این کار را با خودت نکن چون این آدمها به دنبال دخالت و دیدن داخل زندگی تو هستند نه کتابخوانی و اینها همه موج است.
شما قبول ندارید که این موج است؟
من که قبول دارم ما مردمی جوّگیر هستیم، زمان «پستچی» تعداد اعضای کانال و اینستاگرام بیشتر بود، بعد یک افتی داشت و با شروع «شیدا و صوفی» دوباره یک جهش زیادی در تعداد فالوئرها داشتم.
تعداد فالورها برایتان مهم است یا تأثیر کتابخوانی؟
ببینید، خیلیها اپلیکیشن طاقچه را بعد از داستان «پستچی» دانلود کردند و باعث شد که کتاب بخرند، از همین «طاقچه» با من تماس گرفتند و گفتند که شما باعث کار بزرگی کردید، چون آدمهایی که توی عمرشان کتاب نخریدند الان #چارلز_دیکنز و #مارک_تواین میخرند.
این را هم باید بگویم که من تا ابد که نمیتوانم بنشینم قصه بنویسم، حداقل نمیتوانم رایگان بنویسم من هم زندگی دارم و باید خرج این زندگی را دربیاورم. روزهای اول قرار بود هفتهای سه بار «شیدا و صوفی» را روی صفحه بگذارم، بعد شد شبی یک قسمت، ولی الان شبی سه قسمت شده است؛ شما تجسم کنید که من چه وقتی برای این کار میگذارم! چند شب پیش دخترم عصبانی شد و میگفت من شام میخواهم در جوابش گفتم بگذار این پست را بگذارم و بعد!
من از بچگی عاشق این داستان گویی ها بودم، معلمهایم می گویند، یادت هست چیستا وقتی ما مدرسه نمیآمدیم چگونه کلاس را با قصههایت آرام میکردی؟ من شیفته سکوتی هستم که قصه ایجاد میکند و این تمرکز مردم که بعد از آن چه میشود و بعد شاید شیفته حرف زدنهای بعد از آن هستم، نمیدانم کار اشتباهی کردم یا نه؟ ولی میدانم که نیت درست بود.
برگردیم به «پستچی»، خودتان فکر میکنید چرا این داستان اینقدر مورد اقبال واقع شد؟
اساساً پستچی یک سری کنجکاویهای فرا متنی داشت و سلولهای خاکستری مغز مخاطب را به کار انداخت که مینشیند یک استنتاجهای عجیب و غریب میکند و البته برای من خیلی جالب است و در فایلهای صوتی که درکانال تلگرام میگذارم، همیشه میگویم که چقدر خوشحال هستم که 12 شب داستان را میگذارم و تا 6 صبح همچنان بحث میکنند و ادامه داستان را حدس میزنند.
من به عنوان یک مخاطب در هیچ کدام از مصاحبههای شما ندیدم که از حاج علی خیلی صحبت کنید. چرا از این موضوع فرار میکنید؟
بله همیشه سعی کردم دور بزنم، همیشه هم پرسیدند به خصوص همشهری جوان و خیلی تلاش کرد ولی فقط یک یادداشت از حاج علی گرفت. نوشتن از زندگی خودت خیلی آسان است ولی نوشتن از زندگی دیگران خیلی اجازه میخواهد؛ چندین نفر از افراد خانوادهام در شبکههای اجتماعی بلاکم کردند و الان با من قهر هستند و با من صحبت نمیکنند آن طرف دخترم از سمت خانواده پدریاش خیلی تحت فشار بود که اسمی از آنها نبرم. در صورتی که من خیلی محترمانه در آن قسمت مردم را دور زدم نوشتم ما مثل دو تا مسافر در مسافرخانه بودیم و میدانستیم این زندگی دوام ندارد؛ اما بعضیها رفتند و دختر من را فالو کردند تا عکسهایش را ببینند و عکس نوزاد 11 روزه را دیده بودند که دومین خواهر ناتنیاش میشود و فکر میکردند که بچه من و حاج علی است و گذاشته بودند که توی اینترنت و گفته بودند که خانم یثربی بچهدار شده است.
اینکه چر از حاج علی نگفتم؟ شغل ایشان شغلی بسیار حساس است و ایشان از بعضی مسائل که این قصه پیش آورد ناراحت است؛ روز اول فکر میکرد که چقدر پستچی قشنگ است یعنی روند عاشقانهاش را دوست داشت ولی الان یک کمی ناراحت است و میگوید که کنجکاویها روی من زیاد است. میگوید حرف ما حرف خصوصی بود یک حرفی بود در یک چهاردیواری بسته من دوست ندارم هر جا بروم من را بشناسند با این که من نام خانوادگی او را نیاوردم ولی برای مردم سخت نیست بتوانند نام فامیل شخصی را پیدا کنند.
قبول دارم که من شغل ایشان را به خطر انداختم خوشبختانه فامیل که ندارد ولی یک مقدار همان حسی را میکند که من همیشه میترسیدم؛ اینکه از اعتماد رابطه خصوصی سوء استفاده شده است.
من در هیچ مصاحبهای این مطلب را نگفتم، یک بار حاج علی از من پرسید اگر ما با هم ازدواج کنیم شما اینستاگرامت را کنار میگذاری؟ گفتم نه! من چرا باید به خاطر ازدواج اینستاگرام را کنار بگذارم؟ گفت شما چند سال پیش به من گفتید اگر ازدواج کنیم، نویسندگی را کنار میگذارم؛ الان بیشتر وقتت در فضای مجازی است و این یعنی فضای مجازی مهمتر است.
یک کمی به حرفش فکر کردم و دیدم حق دارد این حساسیت را پیدا کند، اینستاگرام مهمتر است یا یک انسان؟ بعد یاد فالوئرها افتادم باور کنید 7 صبح که من پستچی را میگذاشتم همینجور کامنت میرسید یعنی اگر 7 و نیم من توی ترافیک مانده بودم دیگر به فحش میافتادند پس داستان من مهم بود، اما خب موقعیت شغلی ایشان هم حساس است.
اسم واقعیشان همین علی است؟
اسم شناسنامهایش علی است البته من فامیلیاش را جایی نیاوردم و بعضیها هم اسم واقعیشان نیست؛ مثلاً وقتی عکس ریحانه را که میخواستم در صفحه بگذارم با او در دبی تماس گرفتم و اجازه خواستم.
به دلیل این که حاج علی شغل حساسی دارد زیاد از ایشان حرفی نمیزنم. یک نفری در کامنتها نوشته بود که مردم جنازه دارسی را در خارج (به شوخی) نبش قبر میکنند به خاطر غروری که داشته، حالا شما آمدی یک قهرمان اسطورهای جنگ را برای مردم نشان میدهید و ما میخواهیم بدانیم چه کسی بوده است؟
دخترم ایشان را از نزدیک دیده و میشناسد میگوید ای کاش من این جرأت را داشتم که این عکس را میگذاشتم تا همه بدانند که حاج علی یک آدم عادی است. بله حاج علی یک انسان معمولی است اما از دید من ویژگیهای چگوارایی دارد.
ارسال دیدگاه