گفتگو با آلن دوباتن 1392
مدت زمان مطالعه : 4 دقیقه
آلن دوباتن نویسنده، فیلسوف و پایهگذار مدرسهی زندگی (School of Life) است. مردی مؤدب و مبادیآداب است، او همیشه گذشته خود را در نظر میگیرد، و موضوعات روزمرهای چون شهرت، مقام، عشق و خوشحالی را برای دعوت عوام به تفکر مطرح میکند. در حال حاضر توجه او به مذهب معطوف شده و در کتاب «مذهب برای کفار» به این موضوع پرداخته است، مصاحبه زیر بخشی از سخنرانی او در جشنواره پارک فستیوال است.
آیا شما از تفکرات و احساسات خودتان برای نوشتن کتاب الهام میگیرید؟ یا آنکه برای پیدا کردن سوژه به دنیای اطرافتان نگاه میکنید؟
از خودم شروع میکنم، و به این فکر میکنم که چه چیزی مرا خوشحال و چه چیزی مرا ناراحت میکند. بعد کارم را از خودم به بیرون بسط میدهم، ولی نقطهٔ شروع شخصی و بیشتر درمانی است. من در مورد چیزهایی مینویسم که زیبا و یا حتی زشت هستند. نوشتن نوعی خوددرمانی است، جایگزینیست برای دیوانهبازی.
از وقتی کتاب اولتان «مقالههایی در مورد عشق» را در سن ۲۳ سالگی نوشتهاید، چه چیزی در این مورد یاد گرفتهاید؟
اینکه تفاوت زیادی بین عشق رمانتیک و عشق بعد از ازدواج وجود دارد. من عقیده داشتم که خوشحالی و مسرت ناشی از عشق در پیدا کردن شخص درست و مناسب ما نهفته است. اما حالا بر این باورم که مسئله این است که باید طرز صحیح عشق ورزیدن را یاد گرفت.
از کجاست که فکر تمام میشود و احساس شروع میشود؟
این دو قضیه برای من درهمپیچیده شدهاند. خیلی از فکرهای من نشات گرفته از احساساتم هستند.
هزاران نفر در توییتر شما را دنبال میکنند و شما هم تقریباً هر روز توئیت میکنید. آیا به نظر شما توییتر -و بهطور گستردهتر همهٔ شبکههای اجتماعی- از آگاهی جمعی برخوردارند و به ما در فکر کردن و تعهد بیشتر کمک میکنند؟ یا اینکه صرفاً به الگوی تقلیدی تبدیلشده و تفکر مستقلی را برای خود جا انداختهاند؟
مثل هر تکهٔ فنّاوری دیگر، توییتر هم میتواند کابوس شود. من از توییتر خیلی باملاحظه استفاده میکنم، مثل یکتختهٔ سفید که بخواهم بعضی از فکرهایم را روی آن بنویسم. این طرز استفاده بهاندازهٔ کافی درست و بیضرر است و بنابراین همهچیز خوب پیش میرود.
آیا واقعاً امکان دارد از عناصر مذهبی آنهایی که موردعلاقهٔ ما هستند را انتخاب کنیم و بیدین باقی بمانیم؟
در کتاب آخرم در مورد این بحث کردهام که باور ِ وجود خدا، برای من و همینطور برای خیلی از مردم دیگر، بهآسانی امکانپذیر نیست. درعینحال، میخواهم این را بگویم که اگر این باور را از بین ببرید، خطرات خاصی بروز میکنند. نیازی نیست ما خودمان را وارد این خطرات بکنیم، ولی آنها وجود دارند و ما باید آگاهی داشته باشیم. برای شروع، خطر فردگرایی وجود دارد: جایگزینی بشر در مرکز هر چیزی.
دوم، خطر کمالگرایی تکنولوژیست؛ اعتقاد به اینکه علم و تکنولوژی میتواند بر همهٔ مشکلات بشری غلبه کند، و اینکه قبل از آنکه دانشمندان ما را از وضعیت انسانی نجات بدهند مسئلهٔ زمان در میان است.
سوم، بدون وجود خدا، از دست دادن دیدگاه راحتتر است: باید زمان خودمان را بههر طریقی ببینیم، کوتاهی ِ زمان حال را فراموش کنیم و دست از تحسین (بهطور درست) ماهیت جزئی موفقیتهایمان برداریم و در آخر، بدون ِ وجود خدا، این ریسک وجود دارد که نیاز به رفتار اخلاقی و یکدلی بیش از بقیهٔ چیزها وجود داشته باشد. حال مهم است تأکید کنیم که بیاعتقادی محض امکانپذیر است و این درسهای حیاتیمان را فراموش نکنیم (درست مثلاینکه کسی کاملاً معتقد باشد و اعجوبه باشد). فقط میخواهم توجه مردم را به بعضی از این فاصلهها جلب کنم، بعضی از این چیزهایی که جاافتادهاند، وقتی ما ناگهان خدا را کنار میگذاریم. به هر صورت، ما میتوانیم او را کنار بگذاریم، اما با عطوفت فراوان، نوستالژی، توجه و تفکر...
آیا تابهحال دعا کردهاید، یا لحظه عرفانی داشتهاید؟
صادقانه بگویم نه نداشتهام. من واقعاً آدم بیدینی هستم ولی نه از نوع شدیدش. هیچگاه دوست ندارم کسی را که اعتقاد دارد مسخره کنم. از دیدگاه بعضی از بیدینهای افراطگر هم خوشم نمیآید که به دین به شکل یک افسانهٔ مسخره نگاه میکنند. من به مذهب احترام میگذارم، اما به هیچیک از جنبههای فرازمینی آن اعتقادی ندارم. بنابراین شاید موقعیت عجیبی داشته باشم: درعینحال که به آن احترام میگذارم ناپرهیزکارم.
شما را به درآمیختن عوام با فلسفه میشناسند. اما تا چه اندازه شرایط شخصی یک نفر میتواند درک او را تغییر دهد؟ بهعنوان مثال: آیا یک نفر با درگیری ذهنی بر سر مسائل مالی روزانه میتواند به همان اندازه که اگر این دغدغه را نداشت بازده فکری داشته باشد؟
فکر کردن در مورد زندگی –غمگنانه- یک عمل تجملی نیست، لازمهٔ کار است. احتمال دارد اگر یکقدم به عقب برندارید و مسیرتان را ارزیابی نکنید به دام مشکلات زیادی بیفتید. بنابراین چه فقیر و چه غنی، شلوغ و یا خلوت نباید با آن بازی کنید. کی و کجا مهم است.
چه چیز الهامبخش شما برای نوشتن مدرسهٔ زندگی بود (شرکتی مستقر در لندن که واحدهای آموزشی، کارگاه، جلسات و کلاسهای آموزشی برگزار میکند و مسائلی چون چگونه کاری که دوست دارید پیدا کنید و یا مذاکره در مورد روابط را بررسی میکند).
یکی از پارادوکسهای جامعهٔ مصرفکنندهٔ مدرن این است که زمانی که میتوانید هزاران تجارت باب روز پیدا کنید که به شما قهوه یا هر چیز دیگری میفروشند، در برابر بهطرز ناامیدکنندهای شرکتهای کمی وجود دارند که هر چیزی را که به درد فکر شما میخورد سرو کنند. یک مقیم لندن که مشتاق جذب ایده در فضایی جذاب و سرزنده باشد انتخابهای کمتری در دست دارد. اغلب آموزشی که برای عموم مردم فراهم است در مؤسساتی دلگیر و با کفپوش پلاستیکی صورت میگیرد، آنهم زیر نظر مردمی که به ما یادآوری کردند چرا کلمهٔ آکادمیک مساوی با دوردست و خستهکننده است، و چرا ما دوست داشتیم هرچه زودتر مدرسه یا کالجمان تمام شود. به همین خاطر بود که با گروهی از همکاران تصمیم گرفتیم موسسهای آموزشی تأسیس کنیم که متفاوت باشد. برای شروع، مدرسهٔ زندگی اعتقاد عمیقی داشت که یادگیری و آموزش را مربوط کند -و بنابراین واحدهای درسی خود را در حیطهٔ سوالاتی قرار داد که در زندگی روزمره بوجود میآید. درحالیکه بسیاری از کالجها و دانشگاهها فقط به آموزش خشک و نامفهوم بسنده میکنند، مدرسهٔ زندگی واحدهایش را براساس چیزهایی عنوانبندی میکند که ما دوست داریم به آنها توجه کنیم: شغل، روابط، سیاست، سفر، خانواده. گذراندن یک عصر یا آخر هفته با توجه به یکی از این واحدها به این صورت خواهد بود که وظایف اخلاقیتان را نسبت به پارتنر قدیمیتان انجام دهید و یا یک بحران کاری را حل کنید. در فرهنگی که هرکسی که میکوشد مکالمهای جدی آغاز بکند متهم به وراجی میشود و هر چیزی که مربوط به روشنفکری باشد خودنمایانه خوانده میشود، فکر میکنم شجاعانه باشد جایی درست کنیم که یادگیری و ایدههایمان را به همان جایی که باید باشند برگردانیم- درست وسط زندگیهایمان.
کارها و نوشتههای شما به ما درس میآموزد – چه کسی به شما درس میآموخت؟
نوشتههای دیگران: من با ایدههای آموزندهٔ افرادی زندگی میکنم که مدتهاست فوت کردهاند. آنها هستند که جلد کتابهایم را آراستهاند.
برای اینکه ذهنتان را منحرف کنید چه میکنید؟ آیا همیشه در حال تحلیل هستید؟
سعی میکنم همیشه تحلیل بکنم، حتی در خصوصیترین لحظاتم. نویسندهها معمولا ً اینطوری هستند. مثل غربالگری دیدگاههاست.
آیا فرهنگ بالا و پایین واقعاً بههم میرسند – یا اینکه همیشه بین آنها فاصلهای هست؟
فکر میکنم حد وسط سالمی وجود دارد که ایدههای خوب را میتوان بهطور ارزشمند برای مخاطبین زیادی عنوان کرد. هدف من در نوشتن همین بوده است.
نظرتان در مورد فرهنگ شهرت چیست – و آیا خودتان را یک سلبریتی میبینید؟
من در کتابم «وضعیت نگرانی» در مورد فرهنگ شهرت زیاد نوشتهام. از قضا من یک سلبریتی دست پایین رده آخر هستم و خب بههرحال گاهی پیش میآید که من را بشناسند.
ارسال دیدگاه