گفتوگو با وندی واسراستاین 1385
مدت زمان مطالعه : 5 دقیقه
#وندی_واسراستاین 18 اکتبر سال 1950 در بروکلین نیویورک به دنیا آمد. او کوچکترین فرزند خانواده بود. مادرش یک هنرمند آماتور بود. در لهستان بزرگ شد و وقتی پدرش به اتهام جاسوسی مورد تعقیب قرار گرفت، راهی آمریکا شد. پدر واسراستاین صاحب یک کارخانهی نساجی بود . وقتی یازده سالش بود به منهتن رفتند و وندی در آنجا پس از تحصیل در چند مدرسهی دخترانه به دانشکدهی مونت هولیوک پیوست. واسراستاین لیسانسش را در سال 1971از مونت هولیوک گرفت و دو سال بعد موفق شد از دانشگاه نیویورک سیتی مدرک فوق لیسانس را کسب کند. در آنجا او زیر نظر هوروویتز و جوزف هلر آموزش دید. در همین سال اولین اثر واسراستاین با عنوان «هیچ زنی نمیتواند» توسط پلی رایتز هاریزنز به روی صحنه رفت. اما در واقع سال بعد و در مدرسهی نمایش ییل بود که وندی متوجه شد که نمایشنامه نوشتن پیشهی اوست.
واسراستاین در سال 1976، به نیویورک برگشت. در طول سالهای بعد نمایشنامههای او در تئاترهای آف برادوی اجرا شد. هشتمین نمایش او با نام «خاطرات هایدی» در سال 1989 توسط پلی رایتز هاریزنز در تئاتر آف برادوی به روی صحنه رفت و چند هفته بعد هم در برادوی اجرا شد. این نمایشنامه دو جایزهی معتبر پولیتزر و تونی را برای واسراستاین به ارمغان آورد. نمایش دیگر وندی، «خواهران روزنویگ» در سال 1992 اجرا شد.مجموعهای از مقالات واسراستاین نیز با عنوان «دختران لیسانسه» منتشر شده است. وندی واسراستاین نمایشنامه نویس نامدار آمریکایی سیام ژانویه 2006 بر اثر ابتلا به سرطان غدد لنفاوی در سن ۵۵ سالگی در یکی از مراکز مراقبت از بیماران سرطانی درگذشت.
خواهرانتان دربارهی نمایشنامهی «خواهران روزنویگ» چه فکر میکنند؟
نمایشنامه را به هیچ کدام از اعضای خانوادهام نشان ندادم. یکی از مشکلات نوشتن نمایشنامه این است که هر کس نظری دربارهاش دارد و شما با آن نظرات موافق نیستید. شما آدمهایی میخواهید که بگویند دوستت دارند بیهیچ دلیل خاصی. من زنی چهلودو ساله هستم. واقعاً دوست ندارم هیچ کدام از اعضای خانواده تا پیش از نخستین اجرا، نمایشم را ببینند. اما خواهر سندی اصرار کرد که میخواهد بیاید. در نهایت گفتم میتوانی بیایی اما حق نداری فردا زنگ بزنی و نظری بدهی چون اگر با من تماس بگیری... چون اگر تماس بگیری وچیزی نگویی، فکر میکنم نمایش از نظر تو بد بوده است. بنابراین اصلاً نه زنگ بزن و نه چیزی بگو. او نمایش را دید و روز بعد برایم دسته گل فرستاد. روی گلها یادداشتی بود با این مضمون؛ بدون مسئولیت فهمیدم که گلفروش لغزش فرویدی را ساخته است یا این که خود گلفروش گلهای بدون مسئولیت را.
اما مادرم آدم خستگیناپذیری است. با خواهرزادههایم که حرف میزند، چنین حرفهایی میزند که مثلاً باید زود ازدواج کنید، نباید مثل دندی پیر شوید. مادرم آدم جالبی است. او آدم مدرسه رفتهای نیست. پدر بزرگم نمایشنامه مینوشت و رئیس یک مدرسهی محلی در لهستان بود. اما مادرم در نیوجرسی به دبیرستان رفت و بعد تحصیل را رها کرد. او آدم شوخ و بذلهگویی است. مادرم هیچ وقت آشپزی نمیکرد و افتخار میکرد که در هیچ رشتهای مهارت ندارد. او چهارتا بچه داشت. بعد دوتا از پسر داییهایم هم آمدند با ما زندگی کردند. در سالهایی که من به دبیرستان میرفتم او کلاسهای هنری را میگذراند. مادرم الان سنش از هشتاد گذشته است و هنوز کار میکند. پدرم آدم کم حرفی بود. او اما مهربان و دوست داشتنی بود.
«خواهران رزنویگ» را اولین نمایش خوشساختتان میدانید؟
از نظر ساختار، بله. وقتی نمایش رادیدم احساس کردم دارم نمایشی را در سال 1958 در برادوی میبینم. یادم هست آن موقع به تماشای نمایشهای برادوی میرفتم. دوستشان داشتم اما با خودم فکر میکردم پس دخترها کجا هستند؟ «دختر رزنویگ» مثل آن نمایشهاست. پرده بالا میرود و بعد یک صحنه هست. نمایش خوش ساخت است در شروع، وسط و پایان. نوشتن این نمایشنامه برایم از هر نمایش دیگری دشوارتر بود.
آیا نمایشهای دیگرتان زمینهی لازم را برای نوشتن این نمایش فراهم کردند؟
به تعبیری بله. به نظر میرسد «خواهران رزنویگ»، ترکیبی از «عاشقانه نیست؟» و «زنان غیر عادی» باشد. اما نمایشهای دیگر من همگی چند اپیزودی هستند ولی در مورد این یکی تعمداً تصمیم گرفتم اپیزودی نباشد. همینطور تصمیم گرفتم نمایشی دربارهی نسل خودم بنویسم. حتی اگرچه مادهی خام کار خود زندگینامهای است اما تمرکز نمایش روی من نیست.
دوست داشتم همهی آن کارها را انجام دهم و در عین حال کارم یادآور آثار نمایشنامهنویسان مورد علاقهام، از جمله #چخوف باشد. روزی که نوشتنش را تمام کردم با خودم فکر کردم که نوشتن این نمایش تلاشی برای این بوده که به خودم ثابت کنم چخوف چه نویسندهی خوبی است.
جوری حرف میزنید که انگار از نظر احساسی درگیر کارتان نشدید؟
نوشتن پایان خواهران روزنویگ دشوار بود. وقتی نمایشنامههایم را تمام میکنم، هیجان زده میشوم و میزنم زیر گریه. روزی را که نمایش را تمام کردم به یاد میآورم گریه کردم و بعد فهمیدم که کارم درست نبوده است. وقتی ورکشاپی را در سیاتل میگذراندیم من دوباره زدم زیر گریه و باز هم فهمیدم که رفتاری درست نبوده. فکر کردم چند بار قرار است گریه کنم؟ امروز که سوار تاکسی بودم داشتم فکر میکردم که دوست دارم در صحنهی آخر دیالوگهایی بین سارا و مرو وجود داشته باشد. بعد مرو در بازگشت ترانهی «برای من و دخترم» را بخواند. یعنی آنها با هم هستند، آواز میخوانند و بعد از هم فرار میکنند؟ این دیگر چه جور نمایشی است؟
یکی از جذابترین لحظات نمایش جایی است که جورجس یک دست کت و شلوار چنل به عنوان هدیه دریافت میکند. چرا این صحنه هیجانانگیز است!
فکر میکنم این ایده از دورهی دبیرستان من سرچشمه گرفته است. زمانی که اولینبار فهمیدم عدهای کفش پاپا گالو میپوشند و عدهای دیگر کفشهای تقلبی را از چندلرز میخریدند. برایم جالب بود که بدانم چه چیزی واقعیت و چه چیزی تقلبی است دوست داشتم بدانم پوشیدن جنس تقلبی شبیه چیست.
از زمانی که شما کارتان را شروع کردید، تئاتر چه تغییراتی کرده است؟
جالب است که دوتا از موفقترین نمایشهای سال، نمایش «خواهران رزنویگ» و نمایش «فرشتگان در آمریکا» نوشتهی #تونی_کوشنر بود. یکی نمایش دربارهی سه زن بالای چهل سال و دیگری نمایش دیگر. پنج سال پیش امکان نداشت چنین اتفاقی بیفتد.
در گفتوگو ناراحتتر و عصبانی کنندهتر از نمایشهایتان به نظر میرسید.
نمایشهایم هنر من هستند، نه محلی برای خودافشاگری. خلق نمایش خوشساخت به معنای این است که لبهها را جوری صیقل دهید که با فرم هماهنگ شود. همچنین نمایشهای من تعمداً کمدی هستند. طنز تا حدود زیادی خشم را پنهان میکند و این به معنای تجزیهی ادعای دیگران است نه این که خودتان پرمدعا باشید.
شما کارتان را در اوایل دههی هفتاد با کریستوفر دورنگ، بیل فین در پلی رایتز هاریزنز شروع کردید. از آن روزها چه به یاد دارید؟
وقتی در ییل بودم نمایشنامهای به پلی راتیزهاریزنز فرستادم. تقریباً یک هفته بعد آنها به خیابان چهل و دوم رفتند. طبقهی بالا انستیتوی جنسیتی تکنولوژی بود و طبقهی پایین بوی ادرار میداد. روی دیوارها عکس هنرمندان بود. آنجا بود که آندره بیشوب را دیدم. نمایشنامهی «زنان غیر عادی» را به پلی رایت هاریزنز فرستادم. یک برنامهی نمایشنامهخوانی برایش گذاشتند و تصمیم گرفتند اجرایش کنند. اما من سر آخر برای اجرا دادمش به فونیکس تئاتر. فکر میکردم اجرای بهتری خواهد داشت. به خاطر شکست آن نمایش بود که آندره تصمیم گرفت نگاه نمایشنامهنویسان را به سوی نوعی از تئاتر بچرخاند که قبلاً هیچ نمایشنامهنویسی به آن توجه نکرده بود.
چه طور آن نمایشنامه نویسان با این توانایی خام که جدید به نظر میرسید توانستند توجه دیگران راجلب کنند؟
این مسئله در اکثر موارد به آندره بیشوب ارتباط داشت. کاری که آندره کرد تقلیل معنای رقابت بود. همهی ما فکر میکردیم این تئاتر ماست. من ندیدهام تئاتردیگری بتواند این کار را انجام دهد. شاید بشود از منهتن تئاتر کلوب و ترنس مک نلی و داناله مارگیس حرف زد اما کار آنها همان کاری نبود که ما انجام میدادیم. نمیدانم شاید دلیلش این بود که بسیاری از ما با همدیگر مدرسه رفته بودیم، کریستوفر دورنگ، آلفرد آهری و #تد_تالی که فیلمنامهنویس بود و به خاطر فیلمنامهی «سکوت برهها» اسکار گرفت. شاید هم علتش مهربانی و ملایمت آندره بود. وقتی اولین برنامهی نمایشنامهخوانی «زنان غیر عادی» برگزار شد، پدرم وقتی از سالن تئاتر بیرون آمد به آندره یک اسکناس پنجاه دلاری داد و گفت: مواظب خودت باش، پسر. او نمیتوانست بفهمد که چرا این پسر زیبا از هاروارد آمده توی یک سالن ماساژ.
رابطهی نزدیکی با کریستوفر دورنگ داشتید؟
کریستوفر دورنگ به من همان حرفی را زد که پیتر پترون در «خاطرات هایدی» گفته: «خسته به نظر میرسید. باید سر حالتر باشید.» یادم میآید که در یکی از کلاسهای دانشکدهی ییل، #ای_ال_دکتروف گفت که خیلی ناراحت است چون دختری در سارالاورنس خودکشی کرده است. کریستوفر پرسید این حرف دکتروف برای کسب وجهه است؟ آلفرد در مقابلش جبهه گرفت اما من خندیدم و با خودم فکر کردم این مرد بزرگی است! قبلاً کسی مثل او را ندیده بودم. این گروه از آدمها جوری بودند که هیچکدامشان نمیگفت که مثلاً من در سی و چند سالگی جایزهی پولیتزر را بردهام. فکر میکنم آنها آدمهای عجیب و غریبی بودند. گروه یکدستی نبودند. همهشان به یک مهمانی یا یک اتاق نمیرفتند. اما کسانی بودند که احساس میکنم زیباییشناسیشان به من نزدیک بود.
آندره بود که شما دو نفر را با هم آشنا کرد؟
خب او مکانی را در اختیارمان گذاشت که نمایشهایمان در آنجا خوانده میشد. اولین نمایش من که حتی قبل از رفتن به ییل، نوشته بودم در آنجا خوانده شد. اسمش بود: «هیچ زنی نمیتواند».
ندیدهامش.
و هرگز نخواهید دید. نمایش افتضاحی بود. زمانی نوشتم که در دورهی نمایشنامهنویسی هوروتیز را در سیتی کالج میگذراندم. مادرم داشت در همان خیابان قدم میزد که به متصدی مدرسهی حرکات موزون جون تیلور برخورد. بچه که بودم به آنجا میرفتم. متصدی پرسید: «وندی چه طور است؟» مادرم گفت. خب نمیدانم، نمیخواهم به مدرسهی حقوق برود قرار نیست وکیل شود و حالا دارد نمایشنامه مینویسد. او دیوانه است. متصدی گفت: «یکی از نمایشنامههای وندی را بده به من چون من برای یک تئاتر جدید به نام پلی راتیزهاریزنز کار میکنم.» مادرم به او نمایشنامهی «هیچ زنی نمیتواند» را داد. باب موس داشت این مرکز تئاتر را راه میانداخت.
همهی شماها مایلید که بیشتر نمایشنامههای چند اپیزودی بنویسید. تعداد اپیزودها در آثار دورانگ بیش از آثار هر نویسندهی دیگری است. بیل فین اشکال موزیکالی مینویسد که در پایان به یک کلیت تبدیل میشوند.
ما نسل پس از #ترنس_مک_نلی، #لنفورد_ویلسن و #جان_گور هستیم و همهی ما البته از زیر شنل #آرتور_میلر و #ادوارد_آلبی در آمدهایم. میشود گفت ما اولین نسلی بودیم که با فرهنگ جدید بزرگ شدیم. فرهنگی که در آن هم تلویزیون تماشا میکردیم و هم به تماشای تئاتر میرفتیم.
در حالی که نسل گذشته فقط تئاتر تماشا میکرد.
درست است. نسل بعد کمتر از ما به تئاتر میرود. بنابراین نوشتن نمایشنامههای اپیزودیک فکری بود که به ذهنم خطور کرد. فکر کردم نه میخواهم نمایشنامهی بلند بنویسم و نه میتوانم. نمایشنامههای بلند، نخنما شده به نظر میرسید. در واقع اگر نمایشنامهنویسی مثل لیوان رنگ شده است و اگر بیشتر و بیشتر به هنری مبهم تبدیل میشود دانستن این که چطور باید از پس این هنر برآمد، مهم است.
ترجمه:مجتبی پورمحسن
ارسال دیدگاه