فیلتر مصاحبه

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مصاحبه

درباره‌ی زندگی و آثار ندوشن(1)

گفت‌وگو با محمدعلی اسلامی ندوشن(1) 1397

مدت زمان مطالعه : 25 دقیقه

ادبیات

گفت‌وگوی فرخ امیرفریار با محمدعلی اسلامی ندوشتن درباره‌ی کودکی، خانواده، تحصیلات و آثار

مصاحبه

درباره‌ی زندگی و آثار ندوشن(1) مختصری از زندگی و تحصیلات خود را بیان کنید. بگویید که در چه محیطی زندگی کرده‌اید و چه خوانده‌اید؟

من در ندوشن که دهکده‌ای است در صد کیلومتری غرب یزد به دنیا آمدم. ندوشن جایی است دورافتاده و ناآباد که مردم آن می‌بایست با عسرت زندگی خود را تأمین کنند. خانواده‌ی من جزو اعیان ندوشن بود، ولی با سنت دهقانی: بادام‌هایی که جد پدری من با دست خودش نشانده بود، ما از آن می‌خوردیم، و هنوز هم شاید بعضی از آن درخت‌ها بر سر پا باشند.
یکی از خوشوقتی‌های من در زندگی آن است که خانواده‌ی من نه متشرع بود و نه دیوانی، که مظلمه‌ای بر دوش گیرد، جزو مردم میانه حال این کشور به شمار می‌رفتند و زندگی ساده و بی آزاری داشتند. جد پدری و جد مادری من با آنکه هر دو عنوان روحانی بر خود داشتند، از زی برزگری خود بیرون نرفتند. اولی شیخ الاسلام لقب داشت، ولی هرگز به کار روحانیت نپرداخت و دومی که امام جمعه‌اش می‌گفتند، فقط یک روز در زندگی امامت مسجد جامع ندوشن کرده بود. [۳] خوشوقتی دیگرم آن است که خانواده‌ی من نه ثروتمند بودند و نه فقیر. فقر و ثروت هردو این احتمال هست که فاسد بکنند و ما خوشبختانه در معرض این فساد نبودیم. ثروت خانوادگی من به آن اندازه بود که امرار معاش آبرومندانه‌ای به ما ارزانی دارد، سپس خرج تحصیل مرا در تهران و اروپا بدهد، و بقیه‌اش تبدیل شد به یک خانه‌ی مسکونی که هم اکنون می‌نشینم و تنها تمکنی است که دارم.
پدر من زود مرد و من تقریباً یتیم بزرگ شدم و همین موجب گشت که خیلی زود ناگزیر شوم که روی پای خود بایستم. پس از گذراندن سال‌های ابتدایی در ندوشن و یزد و قسمتی از متوسطه در دبیرستان البرز، دانشکده‌ی حقوق را در تهران گذراندم. با آنکه بیشتر گرایش به ادبیات داشتم، به جانب حقوق کشانده شدم و این دو علت داشت: یکی آنکه در آن زمان (۱۳۲۵) تحصیل حقوق از لحاظ اجتماعی زنده‌تر بود. دانشکده‌ی حقوقی ساختمان نوی بود در باغ زیبای دانشگاه و خیلی برو بیا داشت. دوم آنکه چند تن از دوستان نزدیک من به آن دانشکده رفتند و من نیز ترجیح دادم که با آنها بمانم. از این جهت پشیمان نشدم. سال‌های دانشکده‌ی حقوق سال‌های خوشی بود که گذراندم. امیرآباد منزل داشتیم و آن سال‌ها خیلی پر جوش و خروش بود. گردش و بحث و بزم، و ما لبریز بودیم از امید و شور. دوستان آن دوره از بهترین دوستان من بودند که اکنون پراکنده شده‌اند و هر کس به دنبال سرنوشتی رفته. دو سه تن آنها هم دیگر در میان ما نیستند. همین سال‌ها بود که به انتشار مقاله و شعر و گاهی ترجمه‌هایی دست زدم و با بعضی از برجستگان ادب زمان آشناشدم، از جمله نیما و هدایت.
ادامه‌ی تحصیل من در پاریس نیز در همان رشته‌ی حقوق بود، ولی این ظاهر قضیه بود. بیشتر وقتم به آموختن زبان گذشت و پس از آنکه راه افتادم، به خواندن کتاب و مجله. پنج سالی که در اروپا بودم وقت کمتری روی درس رسمی‌ام که حقوق بود گذارده شد و قسمت بیشتر وقتم صرف ادبیات و چیزهایی گشت که با ذوقم سازگار بود: تئاتر و سینما، کنسرت، موزه، سخنرانی‌ها و بعضی درس‌های سوربون در زمینه‌ی هنر و ادب. در این پنج سال نوشتنم خیلی کم بود. رابطه‌ام با مطبوعات قطع شده بود. بیشتر کوششم بر این بود که بخوانم و یاد بگیرم. همه‌ی آنچه نوشتم دو سه داستان کوتاه نیمه تمام بود، چند قطعه شعر، و رساله‌ی دکتری‌ام. ولی بر سر هم، سال‌های اقامت من در فرانسه و انگلیس باروربود. از زبان فرانسه بهره‌ی زیاد بردم. جدی‌ترین دوره‌ی شاگردی و درس خوانی من دوره‌ای بود که در آلیانس فرانسز پاریس زبان یاد می‌گرفتم. زبان فرانسه به من کمک کرد که ذهنم با منطق و تحلیل آشنا بشود و قدری نظم فکری پیدا بکنم. تحصیل حقوق نیز همین کمک را به من کرده است. حقوق ذهن مرا با منطق و استدلال آشنا کرد. به خصوص درس حقوق مدنی آقای دکتر #شایگان و مرحوم دکتر عمید از این بابت خیلی ثمربخش بود. شرایع اسلام، که حقوق مدنی نیز از آن استخراج شده، در طی قرن‌ها چالاک‌ترین مغزها را بر سر خود به کار انداخته، و واقعاً آیتی است از کاوش و باریک بینی که گاهی چنان فروض و شقوق دور و دراز در آن تصور می‌گردد که نزدیک می‌شود به آن که به نظر پوچ بیاید. حقوق بین المللی را هم که در پاریس خواندم چشم مرا به روی دنیا باز کرد. از طریق آن قدری با مسائل جهانی آشنا شدم. از این روست که با آنکه حقوق را در زندگی خیلی کم به کار بسته‌ام، از مقدار عمری که بر سر آن گذارده‌ام پشیمان نیستم. حقوق نه تنها مرا از کار ادبی‌ام دور نکرد، بلکه به آن کمک کرد، به کار نوشتن و فکر کردنم. حسن دیگرش این بود که مرا باز داشت از اینکه یک ادیب خالص بشوم، که آن باشم و جز آن چیزی نباشم.

از کدام یک از نویسندگان و متفکران و شاعران-اعم از ایرانی و خارجی-تأثیر پذیرفته‌اید؟

چند تن هستند که بیشتر از دیگران در من اثر نهاده‌اند. البته این بدان معنا نیست که کسان دیگر نبوده‌اند. زندگی معنوی و شخصیت هر کس از اجزاء پیچ درپیچ و گوناگونی قوام می‌گیرد، ولی کسانی را که نام می‌برم در نحوه‌ی زندگی و استخوان بندی فکری من نفوذ اساسی داشته‌اند. خود آنها هم چنان که خواهیم دید از هم متفاوت‌اند، به همین نسبت درجه و نوع تأثیر آنها نیز متفاوت بوده است.
نخست خارجی‌ها را نام می‌برم: اول #شکسپیر. دنیای شکسپیر دنیای جوشان و خروشان و جنبانی است. پس از آنکه شکسپیر را خواندم، مثل این بود که گردش و حرکت زمین را احساس می‌کنم. او نیز مانند #تولستوی، مانند #مولوی، #پهناوری و سترگی سرگیجه آوری دارد. من در نزد شکسپیر به نیروی ”کلمه“ پی بردم. همان گونه که دنیایی محسوس در برابر ما هست، مرکب از کوه‌ها و دریاها و خشکی‌ها و هزاران هزار جنبده، همان گونه می‌توان در عالم ”کلام“ دنیایی آفرید، به همان گنجایش که نه کمتر از آن قدرت حضور داشته باشد. در دنیای شکسپیر همه چیز در جنبش و رویش است، به همراه برق و رگبار و غرش باد و طغیان رودخانه. خزانش نیز مانند بهار است، فرود آمدن نیست، بلکه از شدت فوران از پای افتادن است. زوال در اوج شگفتی روی می‌کند. روان از تن نمی‌رود، بلکه دریچه را می‌شکند و خود را به بیرون می‌افکند. درس شکسپیر برای من درس ”قدرت“ بوده است و اینکه عیار زندگی به جنبش است، مانند درس موج، و همان که #اقبال_لاهوری می‌گفت: ”گر نروم نیستم.“ شکسپیر شرقی مآب است. شاید علت عمده‌ی مقبولیتش هم آن باشد که صددرصد غربی نیست. به حرف و حدیث‌های زیادی در او برمی خوریم که برای ما رنگ آشنا دارد. آیا لحن هملت با هوراشیو و گورکن‌ها در تراژدی هملت (صحنه‌ی پنجم، پرده‌ی یک) آنجا که گور اوفلیای جوان را می‌کند، لحن خیامی ندارد؟ چرا، خیلی زیاد. هملت و مکبث و آنتونیوس و اوتللو نیز حالت نیمه شرقی دارند؛ شبیه به قهرمان‌هایی که ما در ادبیات خود می‌شناسیم. منظورم از منش شرقی منشی است که [در] آن احساس و شور بر تعقل و حسابگری فزونی دارد.
دوم #بودلر. از بودلر دید هنری آموخته‌ام، کشف زیبایی و زشتی. تا پیش از آشنایی با او، دید ساده و کم وبیش عامیانه‌ای درباره‌ی زیبایی داشتم. بودلر مرا به زیبایی‌های غیرمتداول رهنمون گشت. آموختم که باید از چه زاویه‌ای به طبیعت و به دنیای خارج نگریست. نوشته‌های بودلر-به خصوص نثرهایش-چون مته‌ای است که از طریق آن می‌شود به بطن اشیاء نفوذ کرد و خاصیت درونی آنها را شناخت. از این رو، من به همراه این شاعر به هر جا رفته‌ام، قدری حالت قشر زیرین داشته است؛ مرموز و دلهره انگیز، ولی هشیارکننده. چشمی که بر خطوط بودلر بیفتد، دیگر به دشواری می‌تواند امور را با آرامی و خیال تخت ببیند. دیگر به دشواری می‌تواند بر اشیاء بلغزد. خارخاری در خود احساس می‌کند که او را بر آن می‌دارد که بیدارتر ببیند و دل به بیدار بخوابد.
سوم تولستوی. من نخستین بار با تولستوی در کتاب جنگ و صلح آشنا شدم، بیش از بیست سال پیش. پیش از آن کتاب رومن رولان را راجع به او خوانده بودم. قدری بعد آنا کارنینا و بعضی از نوشته‌های دیگر او را هم خواندم. وقتی به فهرست آثارش نگاه کردم، اول از همه آنچه مرا به حیرت افکند مقدار حجم نوشته بود. گمان می‌کنم که برای شناسایی تولستوی همان خواندن جنگ و صلح کافی باشد. می دانیم که این کتاب بزرگ‌ترین رمانی خوانده شده است که تاکنون به دست بشر نوشته شده است. تولستوی یکی از آن مغزهای عجیبی است که در تولید محصول خود، چه از لحاظ کیفی و چه از لحاظ کمی، از حد متداول اندازه گیری بشر در گذشته‌اند. با تنها کسی که توانسته‌ام او را مقایسه کنم مولوی است. [۴] در نزد هر دو آنها، کلمه مانند سیل جاری می‌شود، مانند تل شن که باد آن را به جلو می راند. تأثیری که تولستوی در من نهاده آن است که زندگی را بزرگ‌تر از آنچه می‌دیدم ببینم. نوشته‌های او و قهرمان‌های او برای من مانند دوربینی بوده‌اند که در پشت آن همه چیز بزرگ می‌شود، حتی حقارت‌های بشری. به قول #ماکسیم_ گورکی که نوشت: ”وقتی آدم فکر می‌کند که کسانی مثل تولستوی در دنیا هستند، دیگر احساس تنهایی نمی‌کند. “ من نیز گاهی که به فکر مرگ می افتم، با خود می گویم: ”وقتی کسانی چون تولستوی، مولوی و فردوسی مرده‌اند، مرگ چه وحشتی دارد؟“ و با این فکر که این کسان هم زندگی کرده‌اند و رنج و شادی داشته‌اند و سرانجام رفته‌اند، بار زندگی خود را سبک‌تر می‌بینم و از بیم مرگ تسلی می‌یابم. تولستوی از این بابت نیز برای من بزرگ بوده است که در نزد او، مرزهای فکری برداشته می‌شود. او در میان شرق و غرب نشسته است. در عین آنکه یک نویسنده‌ی تمام عیارغربی است، رگه‌های فکر شرقی در نوشته‌هایش زیاداست. حتی تشابه فکری‌ای میان او و مولوی هست، هرچند که او هرگز در زندگی مولوی را نشناخته باشد.
چهارم #جواهر_لعل _نهرو. نهرو به من درس جهان بینی و دید اجتماعی آموخت. آشنایی من با افکار او به این صورت شد که وقتی در دانشکده‌ی حقوق پاریس خواستم پایان نامه‌ای بگیرم، موضوع آن را”کشور هند و کامن ولث“ انتخاب کردم و استاد راهنمای من، که خانم باستی بود، آن را با میل پذیرفت. هند را از این بابت برگزیدم که برایم جاذبه‌ای داشت و شخصیت نهرو به آن وزنه‌ی جهانی خاصی بخشیده بود ([در] ۱۹۵۴ م). پرداختن به این رساله ایجاب می‌کرد که همه‌ی نوشته‌های نهرو را بخوانم، زیرا او در واقع معمار اصلی هند نو بود. با این حساب بود که می‌توانم گفت همه‌ی آنچه را که او تا آن روز گفته و نوشته بود خواندم؛ از کتاب‌ها تا برسد به سخنرانی‌ها، خطابه‌های سیاسی، مصاحبه‌های مطبوعاتی، نامه‌های منتشرشده و غیره. این‌ها چند هزارصفحه بود که مسیر شخصیت نهرو و تحول پرمشقت هند از خلال آن‌ها می‌نمود. در واقع، این دو از هم جدایی ناپذیر بودند، هند امروزی و نهرو. با این حال، تنها موضوع هند و نهرو مطرح نبود. ذهن من شروع کرد به شکفته شدن: دربارهه ی مسائل جهان موجود، رابطه‌ی شرق و غرب قدیم و جدید، فرهنگ و انسان، ماده و معنی، آرمان خواهی (ایدئالیسم) و واقع بینی، ارزش آزادی، ارزش انسان. چیزهایی آموختم که به فکر من ریشه‌های محکم‌تری داد. تنوع مطلب لطف بیان و جاذبه‌ی شخصیت او طوری بود که می‌توانم گفت کمتر سؤالی راجع به جهان موجود برایم طرح می‌شد که جوابش را در نزد اونیابم. لطف بیان را گفتم، منظورم این است که نوشته‌ها و گفتارهای نهرو، حتی در اظهار مطالب خشک سیاسی بارشاعرانه ای داشت و شخصیت بسیار بارور استثنایی او توانسته بود منطق و شعر را با هم جمع کند.
بی تردید ما به جانب کسی کشیده نمی‌شویم، مگر آنکه نوعی خویشاوندی روحی بین ما پدیدآید و روان من از این بابت مأمنی یافت. می دانیم که نهرو شخصیت دوگانه داشت. نیمه شرقی نیمه غربی بود. او به نظر من بارزترین کسی بود که بشود گفت نیمه‌ی خوب شرقی را با نیمهه ی خوب غربی با خود همراه کرده است و برای من تردید نیست که دنیای مورد آرمان او که پیوندگاه شرق و غرب بود، اگر تحقق می‌یافت، دنیای بایسته خوشایندی می‌شد.
من با نهرو هرگز روبه رو نشدم. تنها یک بار او را دیدم، آن هم از راه دور. در ایندیا هوس (India House) لندن کنفرانس مطبوعاتی داشت: با همان هیئت و حالت خاص که او را از دیگران ممتاز می‌کرد. در سرداری شتری رنگ هندی، کلاه سفید هندی و آن غنچه گل سرخ نیم شکفته که همیشه بر سینه داشت و نشانه‌ی دوستی زیبایی و لطافت طبیعت بود، با آن مخلوط آرامش و ناآرامی که همه در او می‌شناختند، و با آن شخصیت فراگیرنده که کسانی می‌توانستند با او دشمن باشند، ولی احدی به خود اجازه نمی‌داد که نسبت به او احساس احترام نکند.
اکنون بیایم بر سر ایرانی‌ها: نخست #فردوسی. گمان می‌کنم سال سوم یا چهارم ابتدایی بودم که در کتاب فارسی ما دو سه شعر از فردوسی بود و من نخستین بار با کلام پهلوانی او آشنا شدم. این داستان‌ها عبارت بود از رزم رستم و اشکبوس و داستان آمدن کیخسرو به ایران به همراه گیو. طرح‌هایی با آن‌ها همراه بود: رستم که زانوزده بود و تیر می‌افکند و اشکبوس که سینه‌اش شکافته شده و در حال افتادن بود، اسبش در کنارش افتاده. و نیزگی با کلاه نمدی و کیخسرو که جوانگی بود، و فرنگیس، زن زیبایی، هر سه سوار بر است. حقیقت این است که آن زمان شعر فردوسی را خیلی دوست نداشتم. درشت و ناهموار و دور از ذهن می‌نمود. پس از آن، چند سال بعد، سال اول متوسطه بودم (دبیرستان دینیاری یزد) که مدیر مدرسه به مناسبتی یک کتاب شاهنامه را که درکتابخانۀ مدرسه بود به من امانت داد تا چند شعر از آن انتخاب کنم. کتاب بسیار قطور بود، با قطع بزرگ-حدس می‌زنم چاپ علاء الدوله-و یادم است که چون آن راترک دوچرخه بسته بودم که به خانه ببرم، مردم با تعجب به من نگاه می‌کردند که جوانک کم جثه‌ای کتابی به این بزرگی را به دنبال خود بکشد.
اندکی بعد خودم یک دوره شاهنامه بر وخیم خریدم. سال دوم متوسطه را تمام کرده بودم و تابستان که تعطیل بود آن را می‌خواندم. بیشتر از همه داستان زال و رودابه را دوست داشتم و آن را به نثر درآوردم. همان زمان در عالم نوجوانی خود مجله خطی‌ای درست کردم به نام نامه‌ی فردوسی و چند مقاله در آن جا دادم که از جمله همین نثرشده ی ”زال و رودابه“ بود. آشنائی من از این پس با شاهنامه ادامه یافت. در شاهنامه آنچه مرا همواره به شگفتی وامی داشته آن بوده است که گویی تماشاگر صحنه‌ی وقایعی هستم که در دنیای برتری می‌گذرند و آواها چون پژواکی از راه دور به گوش می‌رسند و پهلوان هانیز انسان‌های برتری هستند. در عین آنکه شبیه به انسانهای دیگرند، با همه‌ی نزدیکی، نوعی جو ابهت انگیز آنها را احاطه کرده است که دست نیافتنی و مهیب جلوه‌شان می‌دهد. برای من بزرگ‌ترین خصیصه‌ی شاهنامه آن بوده است که کتاب برکشنده است. وقتی آن را می‌خوانم یا می‌شنوم گویی پاهایم بالاتر از فراز خاک قرار می‌گیرد. همه چیز از زندگی‌ای شبیه به زندگی ما حکایت دارد و در عین حال، جز آن است. حالتی ازآن دست می‌دهد که درهیچ نوشته‌ی دیگر فارسی نیافته‌ام. بعضی از جاهای آن را نمی‌توانم بخوانم، بی آنکه اشک درچشمم جمع شود. عصب‌ها به آخرین حد کشش خود می‌رسند، گویی همه‌ی وجود برافروخته شده و مجموع سلول‌های بدن به نهایت انبساط و شکفتگی رسیده‌اند.
دوم مولوی. در دهکده‌ی ما ازفردوسی و مولوی خبری نبود. تنها کتاب شعری که در چندخانه بود، گمان می‌کنم #حافظ بود، و شاید دو سه #سعدی. ما سعدی و حافظ را در خانه داشتیم، ولی پیش از آنکه دایی من، که سال‌ها در قم مقیم بود، به ده بازگردد و مثنوی‌ای با خودبیاورد، جز نام چیزی از مولوی نشنیده بودم. دایی من کتاب حجم داری با خود آورد (مثنوی چاپ علاءالدوله) که برای ما تازگی داشت و آن راگاه به گاه باصدای بلند می‌خواند و همه جا از داستان‌ها و شعرهایش حرف می‌زد و به این سبب، افکاری پیدا کرده بود که به نظر مردم عجیب و غریب می‌آمد. با ملاها و روضه خوان‌های ده بحث می‌کرد و آنها را مستأصل می‌کرد و آنها از او فاصله می‌گرفتند. کسانی که در مجلس او می‌نشستند، از اعیان و خان‌های ده، از حرف‌هایش خوششان می‌آمد، ولی گاه می‌شد که تعجب کنند یاآنها را خیلی جدی نگیرند، زیرا برخلاف عقاید متعارف بود. از دکانداری، از ریاکاری، از تقلید، از ظاهربینی، از خرافات دینی و تناقض‌های اهل منبر حرف می‌زد و سرچشمه‌ی افکارش هم همان کتاب مثنوی بود.
از همان زمان با مثنوی آشنا شدم. آن گاه که آن را با صدای بلند می‌خواند و سر تکان می‌داد، گوش می‌دادم، بی آنکه چیز چندانی دستگیرم شود، ولی او آنقدر بااحترام و ارادت از ”ملای روم“ حرف می‌زد که کنجکاوی همه را برمی انگیخت. می‌گفت هیچ حقیقتی نیست که در این کتاب نیامده باشد. گاهی همان مثنوی رابرمی داشتم و می‌خواندم ولی از حد فهم من خارج بود. آشنایی جدی‌تر من با مثنوی و بعد غزلیات از پانزده سال پیش به این سو بوده است. نخست کتاب مرحوم فروزانفر را خواندم (زندگی مولوی) که اگر مهم‌ترین کتاب او نباشد، شیرین‌ترین کتاب اوست. و بعد خود مثنوی را خواندم و بعد غزلیات.
من شاگرد مرحوم فروزانفر نبودم، ولی در مجالس خصوصی متعدد او را دیده بودم. پیوسته ابیات مثنوی و به خصوص غزلیات از زبانش می‌ریخت. با آن حافظه‌ی قوی، یک غزل کامل را سراپا با شیفتگی خاص می‌خواند. روزی به خود من گفت-کمی آهسته، مثل اینکه می‌ترسید دیگران بشنوند، هر چند دوبه دو بودیم-غزلیات حافظ در برابر غزلیات مولوی هیچ است. ولی البته من این حرف را باور نکردم و هرگز نمی‌کنم. #فروزانفر بعد از مقربان دست اول مولانا، چون حسام الدین چلبی که کاتب مثنوی بود، بزرگ‌ترین مولوی شناس تاریخ ایران است و بیش از هر کس دیگر به شناسایی او و فکر او خدمت کرده است. روح و شور و حافظه‌ی نیرومند و لطف بیان او در جلب شوق دیگران به جانب آثار مولانا بسیار مؤثر قرار گرفته است و خود من نیز از این بابت قدری مدیون وی هستم و حق شناس. وقتی فروزانفر غزل مولوی را می‌خواند، مسلسل و تند، کلمه‌ها مثل مروارید غلطان از دهانش می‌ریخت و احساس می‌کردید که سخنی بالاتر از این سخن در زبان فارسی وجود ندارد. در آن لحظه‌ی خاص، چه بسا به او حق می دادید که بگوید که غزل مولوی از غزل حافظ بالاتر است. چه، سیالیت و سرشاری و برکتی در سخن بود که تصنع و ظرافت حافظ در برابرش پریده رنگ می‌نمود.
از خواندن مثنوی نظیرهمان احساس به من دست می‌دهد که از خواندن شاهنامه. این دو کتاب با همه‌ی تفاوت موضوع با هم خویشاوندی‌ای دارند و جای دیگر هم گفته‌ام که مثنوی مولانا حماسه‌ی دوران اسلامی ایران است. معماری هر دو به هم شبیه است، زیرا هر دو کتاب از یک سبک خودرو و جوشان به بیرون روان شده‌اند. مثنوی نیز برای من چون شاهنامه همان خاصیت”برشونده“ دارد، مانند آنکه جاذبه زمین کم شده و جرم زمین سبک‌تر شده و شما به آسانی از آن رها می‌شوید. گفتم که هنگام خواندن شکسپیر مثل این است که گردش زمین رازیر پای خود احساس می‌کنید. هنگام خواندن غزلیات مولانااین احساس به شما دست می‌دهد که گویی زمین در زیر پای شما به رقص آمده، حرکت موزونی داردکه مادر همه‌ی رقص‌هاست. مثنوی چنان وسعت دیدی ایجاد می کندکه همۀ امور، حتی امور بسیار جدی، به نظر شما کوچک و حل شدنی می‌آیند. اهمیت موضوع بسته می‌شود به دید و تلقی و معیار شما. معیار مولوی معیار کائناتی است، نه تنها اتحادجامعۀ بزرگ انسانی در سراسر کره‌ی خاک، بلکه مزج و حل همه جاندارها و بی جان‌ها درهم -که به ظاهربی جان هستند و نه در باطن-و حتی جنگ موسی و فرعون جنگ بی رنگی می‌شود، و چون حجاب و رنگ ازپیش چشم کنار رود، دیگر امتیازی در میان دو تن بر جای نمی‌ماند. یکی ازبزرگ ترین مسائل بشر این بوده که می‌خواسته است وزنه‌ی جسم خود را کمتر احساس کند، اگر نگوییم بزرگ‌ترین مسئله. این تقسیم بندی جسم و روح همان تقسیم بندی”آزادی و پایبندی“ است. احساس می‌کرده که جسم پایبند است و روح رها. با جسم کور و کدر است و روح، آگاه. پس کوشش بر این بوده که برعیارآزادی و آگاهی خود بیفزاید و از سهم جسم که ناآگاهی و اسارت است بکاهد. مولوی وقتی در روز چراغ به دست می‌گیرد، در جستجوی چنین انسانی است که روحش به حداعلای پهناوری و جسمش به حد اعلای باریکی رسیده باشد و چنین کسی پهلوان آزادی و آگاهی است.
ما در دید امروزی خود می‌توانیم با بسیاری از نظریات مولانا در امور فرعی مخالف باشیم و آن را قابل تطبیق با اوضاع و احوال جهان موجود ندانیم، اما در عمق و در معنی، قدرت روح و استواری ادارک او بر چیرگی خود باقی است. او انسان فرهنگی ایران راشایسته ی مقام خاصی کرد که اگر اونمی بودهرگز به این ارتفاع دست نمی‌یافت. زندگی را برپایه ی والایی نهاد و به آن معنی بخشید. ایرانیانی که در طی این چندصدسال مثنوی خوانده‌اند، سینه‌هایشان فراخ ترشده است، قوی تردم زده‌اند، هوای آزاد بیشتری را در ریه‌های خودجای داده‌اند، و مسامات وجودشان از جوهر زندگی انباشته‌تر شده است، و من نیزباخواندن مثنوی چنین ساعت‌هایی را در زندگی داشته‌ام.ما دراین زمانه شاگردهای هر چند کم استعدادی باشیم، هنوز این امید هست که او لااقل بتواند به ما بیاموزد که آنچه را که باید حقیر ببینیم، بزرگ نبینیم.
دیگری حافظ است. آشنایی من با حافظ ازهمان کودکی آغاز شد. حافظ چاپ سنگی‌ای توی خانه داشتیم. آن را می‌خواندم، ولی طبیعی است که چیزی سر در نمی‌آوردم. کلمات می و میخانه و پیرمغان و خرابات و مغبچه و بت و صنم و غیره و غیره به نظرم عجیب می‌آمد؛ حالتی ایجاد می‌کرد که خوشایند، ولی درنیافتنی بود. رمزی درشعرهابود که گویی به زبان مردمی غیر از ما مردم خاکی سروده شده و نمی‌دانستم که این عالم کجاست و این مردم چه کسان‌اند. گمان می‌کنم که این احساس من شبیه به احساس بسیاری از کسانی است که به عالم معنای حافظ راه ندارند. تنهاموسیقی کلام و لطف الفاظ او آنها را می‌رباید. چون کسی که به حرمخانه ای پای می نهند-با زینت‌ها و آینه‌ها و نقش‌ها و رنگ هایش-بی آنکه بداند کجاست؟ لیکن این پندار برایش پیدا می‌شود که بتوان در آن به دنیای غیبی‌ای پناه برد و حل مشکل خواست و تسلی و تشفی یافت. این جو عبادتگاه برای من با بوی شمع و کندر و بوی تن انسان‌ها همراه بودو نورلرزان و سایه و روشن و ورد و دعایی که معنایش نامفهوم بود، و صدای بال فرشتگان، و چشم‌های سیاه حوریان که از گوشه‌ی چادر بیرون می‌زد، و راه باریکی که به آسمان می‌پیوست، از طریق وزنه‌های سقف که با مرمر نازک شفاف روشن شود.
پس از آن که حافظ #قزوینی انتشار یافت، توانستم که آن را با دید جدی ترببینم. تصحیح انتقادی کتاب تشویق می کرد که با دقت بیشتری در دیوان نگریسته شود. من نیز اندک اندک چشمم بازتر می‌شد. دو جلد کتاب مرحوم دکتر غنی باب تازه‌ای در حافظ شناسی گشود. من از سی سال پیش به این سو که در فرصت‌های مختلف با حافظ سر و کار یافته‌ام، همواره با همان اعجاب روبه رو بوده‌ام که گویی نخستین بار است که این شعرها را می‌بینم. حافظ ولو بزرگ‌ترین گوینده‌ی زبان فارسی نباشد، به آسانی می‌توانیم بگوییم کسی است که به کمال سخنوری دست یافته است. زیرا تصور نمی‌توان کرد که هنر انسانی بتواند فراتر از جایی که اورفته است برود. این احساس برایم هست، گر چه این علم نیست، که در هیچ زبانی در دنیا کتاب دیگری نیست که با این مقدار حجم آن همه معنی در آن جمع شده باشد، و قضیه عجیب‌تر می‌نماید وقتی ببینیم که مقداری از این معانی هم مکرر است. این امر دو علت دارد: یکی آنکه حافظ با تردستی شعبده باز، یک هاروت بابلی، معانی متعددرا در یک مفهوم به تلألؤ می‌آورد. دوم آنکه وی عصاره و چکیدۀ تاریخ و فرهنگ ایران را تا زمان خود در این غزل‌ها جای داده است: مانند یک توده‌ی گل که برای گلاب گرفتن می‌جوشانند و چند قطره روغن بر تارک آن جمع می‌شود که همان عطر ناب و چکیده و جوهرهمه ی گل‌هاست. بنابراین، وقتی من از خود می‌پرسم که از حافظ چه آموخته‌ام، می‌بینم که بیش از هر چیز تاریخ ایران را آموخته‌ام؛ تاریخ گویا، مانند جامی که به دست گیرید و”احوال ملک دارا“ را در آن بخوانند.
دومین چیزی که تنها در نزد او یافته‌ام و بس، ”نهانی‌ترین گوهر سخن“ است. هر کلمه مانند منقار”ققنوس“ صداهای گوناگون هوش ربا از آن بلندمی شود. در داستان‌ها آمده که مردم قدیم یونان از سرود و سخن چشم داشت معجزه می‌داشتند، یعنی معتقد بودند که با آن بیمار را می‌توان علاج کرد یا آب چشمه را جاری ساخت یاباران را در خشکسالی از آسمان فرود آورد. سخن حافظ و تأثیری که داشته، یادآور چنین خاصیت مرموزی است. از فال‌هایی که در کشور خود ما از آن می‌گیرند بگذریم، درتاجیکستان که بودم شنیدم که این رسم بوده است که دیوان حافظ را بالای سر نوزاد بگذارند، برای تبرک، برای دور کردن چشم بد و بلا.
چیز سومی که حافظ به من آموخت، نگرش چند زاویه‌ای است. در نظر او، دنیا یک پهنه‌ی صاف نیست که چشم انداز اشتباه ناپذیری داشته باشد، بلکه گنبد گردنده‌ای است که هر رویش و هر ترکش منظره تازه‌ای را عرضه می‌کند. اما درس بزرگ حافظ در”روشن بینی“ اوست:
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه درپرده‌ی پندار بماند
این درد تمام عمر با او همراه است و همین موجب می‌گردد که به هیچ”علم الیقین“ دست نیابد:
نه حافظ را حضور درس مجلس
نه دانشمند راعلم الیقینی
به مرحله‌ای از تاریخ ایران رسیده است که دیگر همه‌ی آزمایش شوندگان آزموده شده‌اند و هیچ یک از علم‌ها و اعتقادها جوابگو نیست و تنها دلخوشی ای که باقی می‌ماند آن است که به هرقیمت شده ”روشن بین“ بمانیم. بنابراین، وقتی از خود می‌پرسم که جان کلام و جهان بینی حافظ چیست، تنها جوابی که به نظرم می‌آید این است: فریب نخوردن و فریب ندادن...
از معاصرین #صادق_هدایت و #کسروی بیش از کسان دیگر در مسیر فکری من تأثیر داشته‌اند. صادق هدایت را من در سال ۱۳۲۶ بود که شناختم. دو نفر از دوستان، مرا با سیدصادق گوهرین آشنا کردند و او مرا به هدایت معرفی نمود. در آن زمان، قدری از نوشته‌های اورا خوانده بودم، به خصوص بوف کور در من خیلی تأثیر نهاده بود و می‌اندیشیدم که سایه‌ای از بوف کور را در خود نویسنده خواهم دید. درست یادم نیست که در کجا نخستین باربه او برخوردم، گمان می‌کنم که کافه فردوسی بود که او درآن زمان هر روز عصر سری به آن می‌زد. وقتی آقای گوهرین مرا معرفی کرد، او قیافه‌ی آشنا به خود گرفت، چه، دو سه شعر از من در مجله‌ی سخن انتشاریافته بود و هدایت آنها را دیده بود. به عادت همیشگی‌اش چند کلمه شوخی بر زبان آورد. من دربرابر او احساس حجب می‌کردم. می‌ترسیدم حرف نپخته و نابجایی بزنم و مورد تمسخراوقرار گیرم. نسبت به او احترام و تحسین داشتم و حقیقت این است که در آن زمان کسی رامهم تر از او نمی‌دیدم.

از آن پس دیدارهای گاه به گاهی پیش می‌آمد و من تمایل شدیدی در خود می‌دیدم که بااو همنشین شوم. یکی برای آنکه حالت مرموزی در اوبودکه کنجکاوی مرا بر می‌انگیخت و مرا جذب می‌کرد. دیگر آنکه اصولاً سلام و علیک و برخورد با هدایت برای جوانکی چون من افتخاری بود و مایۀ فخردر نزد دوستانی که هنوزبه این موهبت نائل نشده بودند. گاهی می‌رفتم و در کافه فردوسی کنار میز هدایت می‌نشستم. دوستان او همیشه جمع بودند. پاهای ثابت عبارت بودندازحسن قائمیان، رحمت الهی و انجوی شیرازی. قدری نامنظم‌تر #پرویز_داریوش، #صادق_چوبک و دکتر #خانلری و یکی دو نفر دیگرهم می‌آمدند. ولی او در میان همه شاخص بود و موجب جوشش آنها نیز او بود. یکی از دوستانش این جمع را شبیه کرده بود به چند فلز نامتجانس که او آنهارابه هم لحیم کرده است. حرف‌هایی که دراین جمع رد و بدل می‌شد، تقریباً به تمامی جنبه‌ی شوخی داشت و این سبک شوخی را هم هدایت باب کرده بود؛ مثل اینکه این عده قسم خورده بودند که لااقل تا دربرابراوهستند، حرف جدی نزنند. از آنجا که بلند می شدند، به”ماسکوت“ در خیابان فردوسی یا میخانه‌ی دیگری می‌رفتند و دنباله‌ی همان حرف‌ها در آنجا گرفته می‌شد. من دو سه باری هم با آن‌ها به ماسکوت رفتم، ولی مشروب نمی‌خوردم. هدایت چون گیاهخوار بود، در آنجا همیشه مقداری سبزی خوردن و تربچه و ماست و خیار روی میز گذارده می‌شد. من نسبت به این عده که همگی اهل قلم و به اصطلاح ”روشنفکر“بودند حس ستایشی داشتم، اما تنها به خاطر هدایت در جرگه‌ی آنها حاضر می‌شدم. هدایت کم حرف می‌زد، ولی هر چه می‌گفت شیرینی و تازگی‌ای داشت که با حرف‌های دیگران فرق می‌کرد. آهنگ صدا و طرز تکلمش که لهجه‌ی اصیل تهرانی و رنگ عامیانه داشت، به گوش من بسیار پر آب ورنگ و خوشایند می‌آمد. سیگار را باظرافت و سبکی لای دو انگشت می‌گرفت و دود آن را از زیر سبیل باریک زردش بیرون می‌داد. نگاهش از پشت عینک دارای دو حالت متضاد بود، هم کم رمق و هم باحال. در نگاهش مهربانی و سوء ظن در کنار هم قرار داشت. کسانی را که دوست می‌داشت مهربانی‌اش را به جلو می‌آورد. در نزد کسانی که آنها را نا اهل می‌پنداشت، حالت چشمش برمی گشت و تلخی و کدورتی در آن پدیدار می‌گشت. حالت سومی نیز در نگاهش بود و آن کم اعتنایی و جدی نگرفتن بود و آن را نسبت به کسانی ظاهر می‌کرد که نه به آنها بدبین بودو نه خوشبین، آنهارا به چیز چندانی نمی‌گرفت و من این حالت را در او نسبت به بعضی از معاشرانش نیزدیدم.
پس از آنکه آشنایی ما کمی بیشتر شد، ترجیح می‌دادم که برای دیدن او به دانشکده‌ی هنرهای زیبا که گاهی به آن سر می‌زد و یا به خانه‌اش بروم. اطاقی در خانه‌ی پدری خود داشت، در خیابان روزولت، بالاتر از دروازه دولت، که آن زمان خاکی بود. معمولاً بعدازظهرها تا حدود چهار و پنج خانه بود. احتیاجی به گذاردن قرارقبلی نبود. از امیرآباد راه می‌افتادم و حدود ساعت سه به آنجا می‌رسیدم. در خانه را کسی بازمی کرد. می‌گفتم با آقای صادق خان کار دارم و مرا به اطاق او راهنمایی می‌کردند و پشت در انگشت می‌زدم و او خود در را باز می‌کرد. شاید از پشت پنجره دیده بود که مهمانی برایش آمده. چند باری که این طور به دیدن او رفتم، هیچ بار نبود که لباس پوشیده و آماده نباشد. به نظرم عادت نداشت که بعدازظهرها بخوابد، حتی بعدازظهرتابستان. محجوبانه روی یک مبل کنار میزش می‌نشستم و او خود روی صندلی پشت میز جای می‌گرفت. توی اطاقش دو قفسه کتاب بود و میز و صندلی و تختخوابش و یک صندلی راحت برای مهمان. در این جلسه‌ها دوبه دو که ساعتی یا بیشتر طول می‌کشید، من انتظار داشتم که حرف‌های جدی‌ای از زبان او بشنوم، ولی زیاد پیش نمی‌آمد. با این حال، حرف‌هایش گاه به گاه خیلی جدی تراز جلسه‌های کافه فردوسی و ماسکوت بود. من از او سؤال‌هایی می‌کردم که شاید بعضی از آنها هم به نظرش کودکانه می‌آمد، ولی سعی داشت که با مهربانی جواب بدهد، ولو به شوخی. یک باریادم است از او پرسیدم که کافکاچند سال داشت که مرد. گفت چهل و یک سال. گفتم چه زود. گفت دو سالش هم زیاد بود! از نوشته‌های خودش ازاومی پرسیدم که میل نداشت به آن جواب درستی بدهد. هرگز ندیدم که از کسی بد بگوید. گاهی با ادای یک کلمه یا بالا انداختن شانه نشان می‌داد که نسبت به کسی که حرفش پیش آمده بی اعتقاد است یا حس تحقیردارد، ولی بدگویی نمی‌کرد. در میان معاصران، آنچه یقین دارم، آن است که به #دهخدا و #بهار عقیده داشت. تنهاکتابی از خودش که در اطاق موجود داشت، رباعیات #خیام بود. نسخه‌ای ازآن را با همان لحن طنزآمیزش پشتش نوشت ”به شاعر ناکام آقای...“ و به من هدیه کرد. این نسخه چون در اطاق من سوخت، نسخه‌ی دیگری از آن به من داد، باهمان پشت نویسی، و آن نیز در طی نقل و انتقال‌ها گم شد.
برجسته‌ترین خاطره‌ای که از هدایت دارم، مربوط به شبی است که در امیرآباد مهمان من بود. من در امیرآباد که کوی دانشگاه بود زندگی می‌کردم و چون تابستان بود، همه‌ی دانشجویان تختخواب‌های سفری-که از سربازهای امریکایی به ما رسیده بود-بیرون می‌گذاردند و در هوای آزاد می‌خوابیدند. شبی هدایت را به آنجا دعوت کردم. حسن قائمیان نیز با او همراه بود. نزدیک غروب از شاهرضا اتوبوس امیرآباد گرفتیم و راهی شدیم. هدایت در کمال صفا و خوشرویی در کنار دانشجویان، که مسافران پر سرو صدایی بودند، نشست. به نظرم در میان آنها کسی نبود که او را بشناسد. به امیرآباد که رسیدیم من مقداری سورسات و مشروب که تهیه کرده بودم آوردم. آمدیم و در همان هوای آزاد روی زمین نشستیم. برحسب اتفاق، شب مهتابی‌ای بود. سه به سه بودیم. بزم خیامی‌ای بود، در مهتاب. آن‌ها نرمک نرمک مشروب می‌خوردند. هدایت از فضای باز و دامنه‌ی گسترده‌ی نیمه وحشی امیرآباد که به کلی با شهر متفاوت بود خوشش آمده بود. پس ازساعتی، قائمیان خوابش گرفت و برروی یکی ازتختخواب های متعددی که در آنجا بود دراز کشید، ولی هدایت همان طور نشسته ماند. شب زیبای تأمل انگیزی بود. او سرش گرم شده بود و طی دو ساعتی که همین طور من و او ماندیم، نخستین باربودکه دیدم حرف‌های جدی زد: اززندگی و مرگ و نویسندگی و طبیعت، قدری از خودش و چیزهایی که دوست می‌داشت. نزدیک سی سال از آن زمان گذشته است و من حرف‌های او را فراموش کرده‌ام.همین اندازه می دانم که او را هیچ گاه مانند آن شب ندیده بودم و ندیدم. شب روی یکی از همان تختخواب ها که از پیش آماده کرده بودم بایک ملافه خوابید و صبح آنها را تا شهربدرقه کردم.
از خصوصیات اخلاقی هدایت کسانی که با او انس بیشتری داشتند زیاد حرف زده‌اند. من در اینجا به آن حرف‌ها کاری ندارم و تنهاازمشاهده ی شخصی خودم می گویم. هدایت با آنکه با احدی رودربایستی نداشت و در کار دوست یابی نبود و چشم داشتی در زندگی نداشت، بسیارمحجوب و مؤدب بود، یک فرد متمدن و روشنفکر نمونه، بسیارظریف و نظیف. اصطلاح‌هایی برای خودش داشت که دوستانش هم از او تقلید می‌کردند، ولی هیچ کدام به ظرافت و لطف او حرف نمی‌زدند. ادبیات ایرانی و ادبیات اروپایی را خوب می‌شناخت و من کس دیگری راندیده ام که این دورا آن قدر خوب با هم تلفیق کرده باشد. توجه به ادب عامیانه و افسانه‌ها را او نخستین بار باب کرد و مقاله‌هایش راجع به ویس و رامین و خیام پایه‌ی نقد تحلیلی را گذارد. آثار بزرگ فارسی را بسیار دوست داشت. گاهی که شعر زیبایی از حافظ یا دیگری خوانده می‌شد و یا خودش می‌خواند، با آن اصطلاح خاص خود می‌گفت:”وحشتناکه،“ یعنی از حد عالی بودن در گذشته است. از مهربانی او هر آشنایی‌ای حکایتی دارد. من آنچه درباره‌ی خودم دیدم می گویم. من به فکر افتاده بودم که برای ادامه‌ی تحصیل به خارج بروم، از جمله انگلستان را در نظر داشتم. شنیده بودم که دکتر محمود صناعی که در آن زمان سرپرست دانشجویان در لندن بودبه تهران آمده و می‌خواستم اطلاعاتی راجع به وضع تحصیل در انگلستان بپرسم و چون خودم با دکتر صناعی آشنایی نداشتم، از هدایت خواستم که وسیله این آشنایی قرار گیرد. او با تلفن قرارگذارده بود و خودش مرابرداشت و برد منزل دکتر صناعی. ساعتی نشستیم و من حرف‌هایم را زدم و جواب‌هایم را شنیدم. با آنکه عادتاً هدایت از این مسائل روزمره و دیدوبازدیدها گریزان بود، با چنان لطف و علاقه‌ای این کارراانجام داد که برایم باورکردنی نبود. کسانی که هدایت را خوب شناخته‌اند می‌دانند که همین عمل ساده از جانب او چقدر می‌توانست قیمت داشته باشد.
اندکی پیش از رفتنش به اروپا (همان سفر بی بازگشت) او را دیدم. با همان شوق کودکانه که گاهی در او پیدا می‌شد، کاغذی به من نشان داد که تصدیق طبیب بود و گواهی می‌کرد که صاحب ورقه بیماری نوراسستنی ( Neurasthenie، آشفتگی اعصاب) دارد و باید برای معالجه به خارج برود و به اتکاء همان ورقه شش ماه معذوریت گرفته بود. اتفاق عجیب این بود که درست روز اولی که من به پاریس رسیده بودم-اگر اشتباه نکنم روز ۵ اسفند ۱۳۲۹-به هدایت برخوردم. حدود ساعت ۱۰ صبح بود که من و سیروس ذکاء از هتل پانتئون، که نیم شب همان روز در آن منزل گرفته بودم، بیرون آمدیم که برویم به سیته اونیورسیتر (باشگاه دانشگاه). وارد مترو لوکزامبورگ که شدیم، دیدیم که هدایت توی صف ایستاده، برای آنکه بلیط مترو بخرد. من جلو رفتم و سلام و علیک کردم. با تعجب دیدم که خسته‌تر و کم حوصله تر از همیشه است. نوعی گرفتگی خاص در سیمایش بود. چند کلمه‌ای رد و بدل کردیم و از هم جدا شدیم. یک بار دیگر، چند هفته بعد، در سفارت ایران به اوبرخوردم. من داخل می‌شدم و او بیرون می‌آمد. سلام و احوالپرسی کردم. همان حالت کدورت و فسردگی در او بود. پیش از آن هرگز او را مثل این دوبار ندیده بودم. مانند آدم‌های دل کنده از همه چیز... و دیری نگذشت که در روزنامه‌ی لوموند خبر کوتاهی خواندم که ”صادق هدایت شاعر ایرانی، در آپارتمان فلان... با گاز به زندگی خود خاتمه داده است.“ اینکه نوشته بودند شاعر ایرانی، آیا ناشی از کمبود اطلاع بود و یا حقیقتی بود که ما هموطنان او را به آن حقیقت نمی‌شناختیم؟ بعد که به فکر فرو رفتم دیدم که پربیراه نگفته بودند. او شاعر بود، هرچندبه مصداق جسمانی کلمه شعر نسروده بود، ولی چه کسی حساس‌تر و تیزباب تر و خوشگوتر و شکننده‌تر از او؟
در میان معاصران ایران، من از هدایت بیشترازهر کس دیگر چیز آموخته‌ام. نوشته‌های او و شخصیت اوبه من آموخت که از ابتذال بیزاری جویم. تعین‌ها و مقام‌های دنیایی و دیوانی چشمم را نگیرد و برای هر کسی به خاطرخوداوارزش قائل شوم، نه برای مقامی که دارد. ایران و اجتماع ایران و زندگی را به حقیقتی که در وراء ظاهر دارند بشناسم و هدایت، کلید کارگاه پشت صحنه‌ها را به دست ماداد. زهر بدبینی‌ای را که در نوشته‌های هدایت هست با چشم تفاهم می‌نگریستم، ولی هرگز به آن ربوده نشدم. این بدبینی تا همان حد مرا کمک کرد که ازبلای بلاهت خوشبینی تام در امان بمانم و در فکر خود چاشنی‌ای از هردوحالت را نگاه دارم. ایرانی را که از دیدگاه هدایت شناختم، ایرانی ژرف و غم آلود و دوست داشتنی است. ازطریق او به غنای زنده‌ی فرهنگ عامه پی بردم.
کسروی بی آنکه از پیروانش باشم، چند سالی از خوانندگانش بودم و بی آنکه با بسیاری از نوشته‌هایش موافق باشم، برندگی اندیشه و بت شکنی‌های او راتحسین می‌کردم. هنوز اوائل دوره‌ی دبیرستان بودم که با نوشته‌های کسروی آشنا شدم. یکی از دوستان من که چند سالی از من بزرگ‌تر بود و با جریان‌های ادبی روز آشنایی داشت و مجله‌ی پیمان را مشترک بود، بامن از کسروی حرف زد و چند نوشته‌اش را به من داد که بخوانم بعد، روزنامه‌ی پرچم نیز شروع به انتشار کرد که می‌خواندم. از همان آغاز، تازگی فکر و شهامت بیانش مرا ربود. هنوز در یزد بودم که نامه‌ای برای او نوشتم و در آن از او پرسیدم که آیا شما با همه شاعران مخالفید و یا آنکه کسانی را استثنا می‌کنید؟ روی کارتی دو سه خط جواب داد، با همان انشاء خاص خودش، که تنها استثنا فردوسی است، برای آنکه”یاوه گو“ نبوده و قومیت و زبان و تاریخ ایران را زنده کرده-همان عقیده‌ای که پیش از او #میرزاآقاخان_کرمانی نیز ابراز کرده بود و بعد با آن آشنا شدم.
چون به تهران آمدم (۱۳۲۳)، از قضای اتفاق یکی از همشهری‌های من توی چاپخانه‌ی او کار می‌کرد، درکوچه ای ازلاله زار، و من گاه به گاه به دیدن این آشنابه چاپخانه‌ی پیمان می‌رفتم. دو سه بار در آنجا کسروی را دیدم، بلند و باریک، با سیمای جدی و احترام انگیز چون وارد می‌شد ”پاک زی“ می‌گفت و وقت رفتن ”بدرود.“ به همه‌ی کارگران چاپخانه و روزنامه‌ی خود نیز یاد داده بود که همین اصطلاح‌ها را به کار برند و به جای سلام و خداحافظی ”پاک زی“ و ”بدرود“ بگویند. کارگرهای چاپخانه هم به مکتب او گرایش پیدا کرده بودند یا چنین وانمود می‌کردند.
شبی از شب‌ها به خانه‌اش رفتم که در یکی از کوچه‌های حشمت الدوله واقع بود. در آن شب، ”نشست“ هفتگی داشت و چند تن از ”پاکدین“ها گرد او بودند. کسان دیگری نیز که نسبت به فکر او کنجکاوی داشتند نزد او می‌رفتند. ساعتی نشستم. با لهجه‌ی آذربایجانی و اصطلاح‌های خاص خود شمرده و شیرین حرف می‌زد. نگاه در چشم مخاطب نمی‌دوخت، مصمم سخن می‌گفت، و می‌توانست در شنونده اثر بگذارد.
به خواندن نوشته‌هایش ادامه دادم. بعضی از عقایدش به نظرم عجیب می‌آمد و بعضی دیگر ناپذیرفتنی. بااین حال، با علاقه مندی و کنجکاوی دنبال می‌کردم. آنجا که خراب می‌کرد، انکارمی کرد، آسان‌تر بر دل می نشست، ولی چون خود او درصدد برمی آمد که چیزی به جایش بگذارد، آئینی بیاورد، لحن پیامبرانه به خود گیرد یا زبان ”بپیراید،“ رماننده می‌شد. چند سال بعد که قدری پخته‌تر شده بودم، روی نوشته‌هایش برگشتم، نظریاتش جز در مواردی که خرافه ها را می‌کوبید، به نظرم عاری از استواری آمد و نحوه‌ی استدلالش ساده لوحانه. از ریشه‌های روانی شعرو هنر و داستان بی خبر بود. با آنکه مورخ بنامی بود، منشاء اجتماعی‌ای را که موجب پدیدآمدن عرفان ایران شده بود از نظر دور می‌داشت. گذشته از اینها، خود، به نوبه‌ی خود، به چاله‌هایی می‌افتاد که نظیر دیروزی آنها را به باد انتقاد گرفته بود، یعنی چاله‌ی ”باورسازی.“ گاهی نیز چنین استشمام می‌شد که انتقادهایش از بعضی کینه وری های شخصی مبری نیست.
با این حال، من کسروی را یکی از مردان برجسته‌ی عصر خود می دانم. در مجموع، بایدتأثیرمثبت اندیشه‌هایش را در نظر گرفت و ازجنبه های غیرجدی و آئین آوری و زبان سازی‌اش گذشت. چنان که می دانیم، پاکدینی کسروی شکست خورد و با خود او رفت، دوره‌ی آئین گذاری-به صورتی که او درپیش گرفته بود-به سر آمده است، و نیز به سبب آنکه برخلاف گرایش‌های طبیعی انسان حرف می‌زد. در میان فقر شخصیت که ما داشته‌ایم، شخصیت کسروی جلوه‌ی خاصی داشت. درست و صریح و شجاع بود، صفت‌هایی که در میان اهل قلم کمیاب شده است.
تأثیری که کسروی در من نهاد، تا حدی مانند هدایت، توجه به نگرشی غیرمتداول بوده، در حالی که همه به طرز مشخص یا در جهت خوشامدعوام و قدرت می‌اندیشیدند و خلاصه به راه کوفته شده گام می‌نهادند، او راه دیگری در پیش گرفت که ناهموار و مخاطره آمیز بود. حرف‌هایش، ولو شخص همه آنهارا نمی‌پذیرفت، تأمل انگیز بود. سررشته‌ای رابرای دیدگاه‌های تازه به دست می‌داد. درس دیگرکسروی به من، مقداری استحکام روانی و جدی بودن بود.
چون تاریخ فکر معاصر نوشته شود، باهر دیدی که باشد، کسروی درآن مقام نمایانی خواهد داشت. این راهم باید گفت که جبهه گیری وی واکنش طبیعی‌ای بود در برابر دکان داری و افراط کاری کسانی که ادب و فرهنگ و عرفان ایران را در خدمت سیاست بازی و نفع پرستی و حتی دریوزگی نهاده بودند. چون چنین بود، نمی‌شد تا حدی با کسروی همدلی نداشت.

(ادامه دارد)

  • مرور آثار یک نویسنده
  • دوران زندگی
  • تفکرات و نظرات
  • نویسنده
  • شاعر

فایل های مصاحبه