فیلتر مصاحبه

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مصاحبه

خاطرات منتشرنشده از زرین‌کوب

گفت‌وگو با عظیم زرین‌کوب 1397

مدت زمان مطالعه : 9 دقیقه

ادبیات

پسر کوچکی که روزی گفت «مرگ بر صوفی»، حدود ۵۰ سال از عمرش را بر سر تحقیق درباره‌ی عرفان و تصوف گذاشت و یکی از نویسندگان برجسته‌ی این عرصه شد. او که در روزگار کودکی پنهانی «شاهنامه» را تورق کرد تا روی آن خوابش برد، عمرش را برای فرهنگ و ادب و تاریخ ایران گذاشت و عاشق ایران و ایرانی بود.
#عظیم_زرین_‌کوب، برادر عبدالحسین زرین‌کوب، از خاطراتی می‌گوید که تاکنون جایی آن‌ها را بازگو یا منتشر نکرده است. نقبی می‌زند به کودکی عبدالحسین زرین‌کوب و خاطراتی از آن دوران، از ویژگی‌های شخصیتی او می‌گوید و از علایقش تا می‌رسد به انتقاد از برخی بی‌توجهی‌ها. در عین حال از توجه و علاقه مردم به آثار #عبدالحسین_زرین_‌کوب حرف می‌زند. عظیم زرین‌کوب همچنین از واکنش برادرش به برنامه‌ی «هویت» می‌گوید.
در این گفت‌وگو #حبیب_‌الله_شریفی که خود را شاگرد و از دوستان عبدالحسین زرین‌کوب معرفی می‌کند، نیز حضور دارد. او هم زرین‌کوب عاشقی را تصویر می‌کند که در دوران بیماری در پی یافتن یک کتاب چه ریاضت‌ها می‌کشد و چگونه کار می‌کند. همچنین از خاطره آخرین دیدار می‌گوید و زرین‌کوبی که «طلبه» بود.

مصاحبه

خاطرات منتشرنشده از زرین‌کوب «قمر دیگه به من دکتر نگو»
عظیم زرین‌کوب صحبت‌هایش را با بیان ویژگی‌های اخلاقی عبدالحسین زرین‌کوب شروع می‌کند؛ این‌ که دوست نداشته به او استاد «و» دکتر بگویند. او با بیان این‌که خودش هیچ‌گاه از این عنوان‌ها برای زرین‌کوب استفاده نکرده است، می‌گوید:

خانم #آریان در جلسه‌های دوشنبه گاهی او را دکتر یا استاد صدا می‌زد. زرین‌کوب بعد از جلسه می‌گفت «قمر دیگه به من دکتر نگو». در مدتی هم که پدر و مادر ما زنده بودند، هیچ‌گاه نمی‌گفتند پسرمان دکتر شده است. نه پدر و مادرم از این مسائل خوش‌شان می‌آمد و نه زرین‌کوب. فکر می‌کنم قبل از آن‌که دانش زرین‌کوب در نظر گرفته شود، اخلاق و ادب او بود که باعث شد در جامعه در میان آدم‌های معمولی و کم‌سواد گرفته تا دیگران شناخته شود. حتی آدم‌های کم‌سواد و کاسب آثار زرین‌کوب را خوانده‌اند و به او علاقه‌مند هستند. همچنین می‌گویند از نظر انسانی و اخلاقی پندهایی از زرین‌کوب یاد گرفته‌ایم که شاید در طول عمرمان نه از پدر و مادر و نه از مدرسه یاد نگرفته‌ایم. این است که یک نویسنده و انسان اهل فکر و فرهنگ را بزرگ می‌کند؛ این موضوع جدا از دانش اوست.

«سه روز از نوروز پیرترم»
زرین‌کوب سپس درباره اصل و نسب‌شان می‌گوید و مختصری از زندگی عبدالحسین زرین‌کوب را به این شرح بازگو می‌کند:

ما از یک خانواده اصالتاً خوانساری اصفهانی هستیم. جد ما یک دانشمند و فقیه به نام ملأ علی‌اکبر خوانساری اصفهانی بود که در حوزه اصفهان درس خوانده و از شاگردان مرحوم حجت‌الاسلام سیدمحمدباقر شفتی بود. جد ما چهار پسر داشت، بعد از مرگ پدربزرگم، عموی پدرم که در کار جواهر بود، پدرم را به لرستان می‌برد. به همین دلیل زرین‌کوب و ما در بروجرد به دنیا می‌آییم اما اصالتاً خوانساری اصفهانی هستیم. زرین‌کوب ۲۷ اسفند سال ۱۳۰۱ به دنیا می‌آید. خودش می‌گوید سه روز از نوروز پیرترم، یعنی از نوروز ۱۳۲۰ پیرتر است. دوره ابتدایی و قسمتی از متوسطه را در بروجرد می‌خواند. سال ۱۳۱۹ تحصیلات متوسطه را تمام می‌کند. سال ۱۳۲۰ به دانشگاه تهران می‌آید و در دانشکده حقوق امتحان می‌دهد و شاگرد اول می‌شود؛ اما به الزام پدرم به بروجرد برمی‌گردد و در بروجرد و خرم‌آباد به معلمی می‌پردازد، تمام دروس دبیرستانی را از فارسی و حساب و عربی و زبان فرانسه گرفته تا انگلیسی تعلیم می‌دهد. در این سال‌ها با دوستانش در بروجرد موسسه روشنفکری راه می‌اندازد. سال ۱۳۲۴ دوباره به تهران می‌آید و در دانشکده معقول و منقول آن زمان (دانشکده الهیات و معارف اسلامی) و دانشکده ادبیات شرکت می‌کند. در دو رشته قبول می‌شود اما ادبیات را انتخاب می‌کند. سال ۱۳۲۷ از دانشکده ادبیات فارغ می‌شود و لیسانس می‌گیرد. سال ۱۳۲۸ شروع به خواندن دوره دکتری ادبیات می‌کند. رساله‌اش را با عنوان «نقد ادبی و اصول و مبانی نقد» به راهنمایی #بدیع_‌الزمان_فروزانفر می‌گیرد، زرین‌کوب تمام منابع و مآخذی را که برای دکتری‌اش استفاده کرد، منابع درجه اول بود و مانند خیلی از اهل قلم به منابع درجه دوم و سوم اکتفا نمی‌کند. او در دوره دبیرستان زبان فرانسه را فراگرفته بود. در جنگ جهانی دوم نیز توسط افسران ایتالیایی و آلمانی با این زبان‌ها آشنا می‌شود. سال ۱۳۳۴ در دوره دکتری موفق به کسب مدرک می‌شود، دکتر فروزانفر از او می‌خواهد در دانشگاه با سمت دانشیاری در دانشکده «معقول و منقول»، تاریخ ایران، تاریخ اسلام و مجادلات فرق تدریس کند. هیچ استادی این‌طور نبوده که از دبیری به دانشیاری برسد.

«دانشکده‌ی ادبیات او را قاپید»
او می‌افزاید:

زرین‌کوب سال ۴۷ به دانشگاه پنسیلوانیای آمریکا دعوت می‌شود و در آن‌جا تا سال ۴۹ تاریخ ایران، تاریخ تصوف و ادبیات فارسی درس می‌دهد. سال ۴۹ به ایران برمی‌گردد و به قول معروف، دانشکده ادبیات او را می‌قاپد. هم در گروه ادبیات و هم در گروه تاریخ تا سال ۵۷ تدریس می‌کرد. با وقوع انقلاب همکاری‌اش با دانشگاه قطع می‌شود. بعد از ایشان دعوت می‌کنند دوباره تدریس کند اما به خاطر عمل قلب باز و نوشتن کتاب‌ها این کار را قبول نمی‌کند. بعد، از او می‌خواهند دانشجویان به منزلش بیایند و دیگر در خانه تدریس می‌کند. زرین‌کوب سال‌های ۵۸-۶۰ برای معالجه به فرانسه می‌رود که حاصل این دو سال «سرّ نی» (نقد و شرح تحلیلی و تطبیقی مثنوی #مولانا) بود. او از سال ۶۸ تا ۷۵ همچنان به تدریس و تحقیق مشغول بود.

نوشتن «سرّ نی» در دوران بیماری
در ادامه گفت‌وگو، حبیب‌الله شریفی که استاد دانشگاه سوربن فرانسه بوده و کتابی با نام «دکتر عبدالحسین زرین‌کوب؛ شخصیت، اندیشه و آثار» نوشته درباره آشنایی خود با زرین‌کوب و خاطراتش با او می‌گوید:

آشنایی من با زرین‌کوب از تلمذ شروع می‌شود. زرین‌کوب روزهای دوشنبه این اجازه را به تعدادی از دوستان و دانشگاهیان داده بود که به خدمت‌شان برسند، از کسانی که در این روز شرکت می‌کرد می‌توانم از شفیعی کدکنی نام ببرم. دکتر زرین‌کوب در این جلسات بیش از این‌که خودشان صحبت کنند اجازه می‌دادند دیگران مبحثی را که فردی آغاز کرده ادامه بدهند. خودشان گاه‌گاهی تصحیح می‌کردند یا چیزی می‌گفتند. روزهای دوشنبه روزهای پرغنیمتی برای ما بود.
بعد از این‌که برای تحقیق به فرانسه رفته بودم، دکتر به همراه خانم دکتر قمر آریان به فرانسه آمدند. دوره اول بیماری‌شان بود. ضمن درمان بیماری‌شان تحقیق می‌کردند. من شاهد نوشتن کتاب «سرّ نی» بودم. نکته‌ای در تحریر ایشان وجود داشت؛ او در پاریس اتاق کوچکی را برای نوشتن انتخاب کرده بود که کسی اجازه وارد شدن به آن اتاق را نداشت. به اتاق می‌رفت، در را می‌بست و مشغول نوشتن می‌شد. اتاقش شامل یک میز و صندلی و مقداری کاغذ بود و کتابی در آن‌جا وجود نداشت. در واقع او بدون آن‌که منبعی داشته باشد گاهی حدود چهار ساعت می‌نشست و می‌نوشت. حتی برای غذا خوردن هم به سختی بیرون می‌آمد. قمر خانم می‌رفتند دنبال‌شان می‌گفتند: «عبدی اگر شما گرسنه نمی‌شی، دیگران گرسنه‌اند.»

حبیب‌الله شریفی سپس می‌گوید:

دکتر زرین‌کوب همیشه باادب بودند و خیلی مراعات می‌کردند. برای تحقیقاتی که در دست داشت «چنان پر شد فضای سینه از دوست/ که فکر خویش گم شد از ضمیرم» بود. من ادعا نمی‌کنم که کتاب «سرّ نی» بعداً تدوین و تنظیم نشده است، مسلماً این کار انجام شده که بعدها این کتاب عالی‌ترین کتاب در زمینه تصوف شناخته شد.

این استاد دانشگاه سپس خاطره‌ای از حضور زرین‌کوب در پاریس به خاطر پیدا کردن جلد دوم یک کتاب نایاب تعریف می‌کند و می‌گوید:

آقای دکتر زرین کوب به همسرشان گفته بود با من تماس بگیرند و بگویید دکتر برای دو روز به خاطر پیدا کردن جلد دوم کتابی که به زبان آلمانی نوشته شده بود، با قطار لندن به پاریس می‌آید. این کتاب را در لندن نتوانسته بود پیدا کند و به او گفته بودند در کتابخانه‌ای در پاریس این کتاب وجود دارد. من به دنبال او به ایستگاه راه‌آهن رفتم. دکتر زرین‌کوب به خاطر عملی که در لندن داشت بدنش بسیار ضعیف شده بود. او از من خواست ساعت ۷: ۳۰ صبح دنبالش بروم تا به کتابخانه برویم. ما رفتیم، اما کتابخانه روزهای دوشنبه تعطیل بود. زرین‌کوب زمانی که این موضوع را فهمید، به من گفت آیا در این مورد تحقیق نکردید؟! من هم گفتم این روال است که شنبه و یکشنبه تعطیل باشند و دوشنبه کار کنند، نمی‌دانستم این‌ها شنبه و یکشنبه کار می‌کنند و دوشنبه تعطیل هستند. سپس به من گفت از آن‌ها بپرس کتابخانه دیگری وجود دارد که روز دوشنبه باز باشد و این کتاب را داشته باشد. من هم پرسیدم و گفتند کتابخانه‌ای نزدیک راه‌آهن در شمال شهر پاریس وجود دارد. ما با مترو به آن‌جا رفتیم. هوا هم به شدت سرد بود و باران می‌آمد، زرین‌کوب هم حالش خوب نبود. از ایستگاه مترو تا کتابخانه فاصله زیادی بود. زرین‌کوب خواست پیاده به آن‌جا برویم. مسافت زیاد بود، در حدی که من خسته شده بودم اما آقای دکتر با وجود آن‌که عمل کرده بود، به شوق پیدا کردن کتاب تا آن‌جا رفت.
از آن‌ها پرسیدند آیا جلد دوم کتاب را دارند و وقتی با جواب مثبت مواجه شدند، خیلی خوشحال شدند. انگار که به او گنجینه باارزشی یا قباله زمینی را داده باشند؛ اما به ما گفتند دیر آمدید و باید تا ساعت ۲ بعداز ظهر منتظر بمانید. آن‌ها خیلی به زمان مقید هستند و تعارفی ندارند. من به آن‌ها گفتم که دکتر چه کسی است و کمی حواس‌شان را جمع کردند. بعد از پیدا کردن کتاب و کپی گرفتن از آن که حدود ساعت ۴ شده بود، به خانه برگشتیم. زمانی که به خانه رسیدیم، خیلی خسته بودیم؛ به صورتی که همسر من و خانم قمر آریان مانند بچه‌ها پاهای ما را در وان حمام گذاشتند تا بتوانیم بنشینیم. غرض من از گفتن این خاطره مسئله خواستن و طلبگی زرین‌کوب بود. ایشان واقعاً طلبه بود. سن آقای دکتر آن زمان بالای ۶۰ سال بود اما در آن روز و با آن حال طلبه بود و به من یاد داد وقتی طلبه باشی باید این‌طور باشی و پی کاری بروی حتی اگر بیمار هستی. او علاقه‌مند به کتاب، کسب اطلاعات بیشتر و افزودن به افزوده‌ها بود. تکمیل چیزهایی که همه فکر می‌کردند تکمیل است. ایشان تا آخر می‌گفتند برای علم و یافتن هیچ‌گاه انسان تکمیل نیست. «گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما/ گفت آنک یافت می‌نشود، آنم آرزوست». دکتر زرین‌کوب این بود.

سپس عظیم زرین‌کوب درباره علاقه عبدالحسین زرین‌کوب به موسیقی می‌گوید:

زرین‌کوب به موسیقی اصیل ایرانی علاقه خاصی داشت. او به سه خواننده علاقه‌مند بود: #ادیب_خوانساری، #غلامحسین_بنان و استاد #شهیدی. او عاشق صدای ساز #حسن_کسایی بود. البته ما به صورت خانوادگی عاشق صدای ساز نی و ساز استاد کسایی هستیم، یادم می‌آید بچه که بودیم و شلوغ می‌کردیم، زمانی که رادیو می‌گفت نوای ساز استاد کسایی است، مادرم می‌گفت: «هیس! سیدحسن می‌خواهد نی بزند، حرف نزنید». زرین‌کوب زمانی که می‌خواست به فرانسه برود به من گفت «از استاد کسایی چیزی درنیامده؟» من هم گفتم چرا، دو کاست از او به تازگی منتشر شده است. من دو کاست را در اختیار ایشان گذاشتم. خانمش تعریف می‌کرد زرین‌کوب زمانی که شروع به نوشتن «سرّ نی» می‌کرد، کاست کسایی را برایش می‌گذاشتم، خود زرین‌کوب هم می‌گوید با نوای نی کسایی «سرّ نی» را نوشتم.
وقتی کسی عاشق باشد چنین است «عشق، حقیـقی است مجـازی مگیر /ایـن دم شـیر اسـت بـه بـازی مگـیر». زرین‌کوب عاشق تمام علوم انسانی، تاریخ، ادبیات، عرفان، فرهنگ و هنر این مملکت بود و درباره تمام موضوعات و مسائل تحقیق کرد و خواند و نوشت. ۷۷ سال عمر کرد. از هفت‌سالگی در این مسائل کار کرد، خواند و خواند و خواند و بیش از این‌که بنویسد خواند و بعد نوشت و شد زرین‌کوب و آثار ۷۰ جلدی‌اش را پدید آورد که متأسفانه ۱۰ یا ۱۵ جلد زمانی که هنوز چاپ نشده بود، گم یا دزدیده شد.

در بخشی از گفت‌وگو، حبیب‌الله شریفی مقدمه‌ای از کتاب «عبدالحسین زرین‌کوب؛ شخصیت، آثار و اندیشه» را برایمان می‌خواند:

نوشتن در باب شخصیت، آثار و تألیف استاد زرین‌کوب کار آسانی نیست. این معنا نه از قلت مطلب و مدرک است، چه بسا از وفور و کثرت آن‌هاست.
مشکل از آن‌جا آغاز می‌شود که نمی‌توان موضوعی را بر موضوع دیگر رجحان داد، چه هر گوشه و زاویه، این بحر عظیم دامنه‌ای مواج و جوشان دارد و این «بحر را در کوزه» آوردن، به حقیقت ممکن نیست، مگر «قسمت یک‌روزه‌ای» که «هم به قدر تشنگی باید چشید».
یکی از افتخارات من این است که فهرست مطالب کتاب را با نظر خود دکتر زرین‌کوب تنظیم کردم؛ اما درباره نوشتن مطالب چیزی به من نگفتند و جاهایی که درباره زندگی شخصی‌شان بود از خودشان پرسیدم.

این استاد دانشگاه درباره آخرین دیدارش با زرین‌کوب با بغض و حسرت برایمان می‌گوید:

زمانی که دکتر زرین‌کوب می‌خواست از فرانسه به آمریکا برود، در فرودگاه به او گفتم دوست دارم سری بعد که به فرانسه تشریف آوردید در سوربن بزرگداشتی برای شما برگزار کنم تا درباره آثار شما صحبت شود، اما آن موقع حالش خیلی بد بود، نگاه معصومانه‌ای به من کرد و گفت: «بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال» این را که گفتند یعنی کار من دیگر تمام است و آمدنی در کار نیست.

از برادر عبدالحسین زرین‌کوب می‌پرسیم عشق زرین‌کوب به ایران از کجا آمده است و او در پاسخ اظهار می‌کند:

از بچگی عشق به ایران در وجود او بود. خودش می‌گفت از طریق «شاهنامه» حکیم بزرگ #فردوسی به عشق تاریخ رسیدم و از طریق تاریخ عاشق ایران و سرزمین ایران شد. زرین‌کوب واقعاً عاشق ایران و ایرانی و عاشق جامعه و مردم بود. او به تاریخ و فرهنگ علاقه‌مند بود.

سپس خاطره آشنایی زرین‌کوب با «شاهنامه» را برایمان تعریف می‌کند و می‌گوید این خاطره در هیچ کتابی نیامده است:

پدربزرگ ما (پدر مادرم) در بروجرد داروخانه‌ای داشت. او به زرین‌کوب که نوه بزرگش بود و خیلی دوستش داشت گفته بود زمانی که از مدرسه می‌آید، پیش او برود. خود زرین‌کوب می‌گفت زمانی که پیش پدربزرگم رفته بودم آقای قدبلندی با لباس لری آمد و گفت: «این شاهنامه است و این کتاب را به فلانی برسان.» زمانی که پدربزرگم مشغول کار شد پارچه را کنار زدم و دیدم کتاب پر از تصاویر اسفندیار و دیو و رستم و ... است. چیزی نگفتم، کتاب را بستم، بعد هم پشت قفسه داروها قایم شدم. پدربزرگم فکر کرد، رفتم چیزی بخرم و بعدش به خانه برگردم.
غروب که می‌شود، پدربزرگم داروخانه را می‌بندد. وقتی هوا تاریک می‌شود چون آن زمان برق هم نبود، زرین‌کوب چراغ گردسوزی را روشن می‌کند و سپس مشغول خواندن «شاهنامه» می‌شود. چنان عاشق کتاب شده و مشغول خواندن بوده که معلوم نیست کی خوابش می‌برد. زمانی که پدربزرگم به خانه برمی‌گردد، مادرم می‌پرسد «عبدی کجاست؟». بعد پدربزرگم می‌گوید «مگر به خانه نیامده است؟» بعد همه شهر و محله را به دنبالش می‌گردند. حتی لانه سگش را. (عبدالحسین در کودکی سگی داشته که برایش لانه ساخته بود. معمولاً وقتی از مدرسه به خانه برمی‌گشت قبل از این‌که وارد خانه شود و لباسش را عوض کند به لانه سگش می‌رفت و با او بازی می‌کرد.) تا نیمه‌های شب که دنبالش می‌گردند او را نمی‌یابند. تصمیم می‌گیرند به پلیس آن زمان اطلاع بدهند، بعد از گشتن، یکی از پاسبان‌ها به پدربزرگم می‌گوید دکتر برویم داروخانه شما را هم بگردیم. وقتی آن‌جا می‌روند، می‌بینند چراغش روشن است. در را که باز می‌کنند می‌بینند بچه روی «شاهنامه» خوابش برده است.
خود زرین کوب می‌گفت، شب من را که به خانه بردند، پدرم به حرمت پدربزرگم چیزی نگفت ولی فردایش چنان کتکی به من زد که تا یک هفته نمی‌توانستم تکان بخورم. پدربزرگم زمانی که متوجه تنبیه او می‌شود، عین همان «شاهنامه» را برایش می‌خرد.

او خاطره دیگری از کودکی زرین‌کوب زمانی که شش سال داشته برایمان این‌گونه بازگو می‌کند و تأکید دارد این خاطره‌ها جایی گفته یا چاپ نشده است:

پدر من و دوستانش جلسه‌ای داشتند که از مولانا، #حافظ، #سعدی و فردوسی شعر می‌خواندند. مادرم تعریف می‌کرد از بس به بچه گفته بودند صوفی‌ها دین ندارند و کافر هستند بچه باورش شده بود. در یکی از این جلسات، یکی از دوستان پدرم که عارف و صوفی بود و شعرهای مولانا را می‌خواند شرکت کرده بود. زرین‌کوب آن زمان که شش سال داشته وارد جلسه شده و گفته «مرگ بر صوفی» و سپس فرار کرده است. دوست پدرم به او می‌گوید من به شما چیزی می‌گویم، این بچه زمانی که بزرگ شود یکی از نویسندگان بزرگ عرفان و تصوف می‌شود. همین هم شد. زرین‌کوب در ۷۷ سالی که عمر کرد اقلاً ۵۰ سال از عمرش بلکه بیشتر را در عرفان و تصوف سیر کرد و در تاریخ؛ او تاریخ را از عینک ادبیات دید و ادبیات را از عینک تاریخ.

عظیم زرین‌کوب سپس خاطراتی درباره حافظه قوی برادرش برایمان تعریف می‌کند:

زرین‌کوب کتابخانه‌ای در ساختمان بهجت‌آباد داشت. هر سال من این کتابخانه را مرتب و تمیز کردم. در سال ۷۴ زمانی که کتابخانه را تمیز می‌کردم دو کارتن دیدم که شامل رساله‌های لیسانس و فوق لیسانس دوره دانشکده معقول و منقول بود. احتیاجی به آن رساله‌ها نبود و من آن‌ها را کنار می‌گذاشتم. به رساله‌ای رسیدم که جلد قهوه‌ای داشت و رویش چیزی نوشته نشده بود. زمانی که خواستم کتاب را کنار بگذارم،‌ گفت: «آن را دور نریز، این رساله‌ای است از یک دانشجو که در سال ۱۳۳۶ با عنوان فلان موضوع نوشته شده است و چقدر عالی نوشته، این کتاب باید چاپ شود.» زرین‌کوب سال تحصیلی دانشجو، اسم و فامیل و موضوع رساله را به صورت دقیق گفت. در حالی‌که ۴۰ سال از آن زمان گذشته بود. چیزی که زرین‌کوب را زرین‌کوب کرد کلاس‌های درس و دانشگاه نبود؛ زرین‌کوب می‌گفت: «دانشجو کسی است که برود و دانش را بجوید. دانشگاه چیزی به آدم نمی‌دهد و خود فرد باید دنبالش برود.»

برادر زرین‌کوب چاپ اول کتاب «فلسفه شعر یا تاریخ تطور شعر و شاعری در ایران» را که زرین‌کوب در سال ۱۳۱۹ زمانی که معلم بوده، نوشته و سال ۱۳۲۳ در چاپخانه لاویان بروجرد به چاپ رسانده، به همراه خود آورد بود تا به ما نشان بدهد. در ابتدای کتاب، نامه دکتر #رضا_زاده_شفق درج شده است. عظیم زرین‌کوب می‌گوید: رضازاده شفق که خیال می‌کرده صاحب کتاب یک نویسنده و محقق ۷۰-۸۰ ساله شهرستانی است نامه‌ای به این شرح برایش فرستاده است: «دوست فرزانه ارجمند، رساله فلسفه شعر را که بی‌مقدمه جزو جزوات متعدد از پست رسیده بود به تصادف باز کردم و اوراق آن‌را بهم زدم و یک‌باره دیدم شبیه به معمول و مکرر نیست و رایحه نازکی و نسیم لطف ذوق از آن می‌وزد، پس دمی توقف کردم و به نظر متوجه‌تر بدان پرداختم و با خود یا بیخود گفتم اگر هر دم نباشد گاهی و دمهائی بری از این باغ پریشان می‌رسد.» دکتر #پرویز_ناتل_خانلری هم که آن زمان استاد دانشگاه و مدیر مجله سخن بوده درباره این کتاب چهار صفحه نوشته و زرین‌کوب می‌گوید همان نقدی که دکتر خانلری نوشت من را وادار کرد به نقد بیشتر بپردازم.

عظیم زرین‌کوب همچنین خاطراتی از شناخت مردم از عبدالحسین زرین‌کوب تعریف می‌کند؛ از قصابی که در کشوی کار خود در کنار قرآن، کتاب «دو قرن سکوت» عبدالحسین زرین‌کوب را داشته تا لوله‌کشی که آثار زرین‌کوب را خوانده بود. او یادآور می‌شود:

من خودم این‌ها را که می‌گویم عشق می‌کنم که مردم ما به تاریخ و فرهنگ و بزرگان خود علاقه‌مند هستند.

شریفی هم درباره تاریخ و تاریخ‌نگاری از نظر زرین‌کوب برای‌مان می‌گوید؛ این‌که از نظر زرین‌کوب تاریخ‌نگاری شامل شرح وقایع تاریخی ارزش چندانی ندارد، البته ارزش این را دارد که چه کسی لشکرکشی کرده است و کجا را فتح کرده، اما رویدادهای تاریخی با فلسفه تاریخ اهمیت دارد که زرین‌کوب از آن به عنوان تاریخ‌نگری یاد می‌کرد و می‌گفت تاریخ‌نگری بهتر از تاریخ‌نگاری است.

در ادامه گفت‌وگو از واکنش عبدالحسین زرین‌کوب به برنامه تلویزیونی «هویت» می‌پرسیم. عظیم زرین‌کوب می‌گوید:

واکنشی نداشت. زمانی که من به زرین‌کوب گفتم چنین برنامه‌ای ساخته‌اند لبخندی زد و چیزی نگفت. البته خیلی کار بدی کردند، اما زرین‌کوب اهمیتی نمی‌داد. بعد از آن‌که از آمریکا برگشت و بعد از انقلاب فقط به نوشتن پرداخت یا به تحقیق و تدریس. شاید ۱۰-۱۵ جلد از کتاب‌هایش را بعد از بیماری و در ۱۵ سال آخری که زنده بود نوشت. در ۲۴ شهریور ۷۸ از دنیا رفت. ۱۹ سال از درگذشت ایشان می‌گذرد. بعداً پشیمان شدند و بعد از مرگ‌شان چندین بار از تلویزیون آمدند پیش بنده که مصاحبه کنند، اما قبول نکردم. بعد هم برنامه‌ای برای یادبود ساختند، بزرگداشت و این‌ها؛ اما گذشته بود. او آن‌چنان واکنشی نداشت زیرا غرق در فرهنگ و ادب و تاریخ مملکت بود. این‌ها هم مسئله‌ای نبود.

برادر عبدالحسین زرین‌کوب سپس با بیان این‌که در تهران یک موسسه فرهنگی یا جایی را به نام او نگذاشته‌اند، می‌گوید:

چند سال پیش با رئیس فرهنگستان علوم تاجیکستان به نام پروفسور ملأ احمد آشنا شدم. او که زبان فارسی را بهتر از استادان کنونی ادبیات فارسی دانشگاه تهران صحبت می‌کرد، به من گفت، فکر می‌کنم مردم تاجیکستان بیش از مردم ایران با بزرگان شما به‌ویژه دکتر زرین‌کوب آشنا هستند؛ به خاطر این‌ که «دو قرن سکوت» ایشان در هر خانه‌ای پیدا می‌شود، اگر یک کتاب قرآن هست، یک «دو قرن سکوت» هم هست. حتی یکی از بزرگراه‌های تاجیکستان را به اسم زرین‌کوب گذاشته‌اند، اما در کشورمان برای زرین‌کوب برنامه «هویت» و «چراغ» می‌سازند و از بزرگان فرهنگ و ادبشان این‌طور یاد می‌کنند. مملکتی که تاریخ و فرهنگش جهانی است باید با بزرگانش این کار را بکند؟ افسوس!

  • معرفی / بررسی کتاب
  • مرور آثار یک نویسنده
  • دوران زندگی
  • نویسنده
  • تفکرات و نظرات

فایل های مصاحبه