گفتوگو با پائولو کوئلیو 1386
مدت زمان مطالعه : 3 دقیقه
گفتوگوی آرش حجازی مترجم آثار کوئلیو با او دربارهی عشق، سیاست و گفتوگو
پائولو، میدانی كه دو سال قبل، طرح گفتوگوی تمدنها توسط آقای خاتمی، رئیسجمهوری ایران مطرح شد. فكر میکنی جهان نسبت به این پیشنهاد چگونه عمل خواهد كرد؟
من بیشتر از هر چیز، در این طرح حسن نیت را احساس میکنم؛ و ما به این حسن نیت نیاز داریم تا خود را به نوع بشر بهتری تبدیل كنیم. این گفتوگو بسیار مهم است، چون گفتوگو به معنای تبادلنظر میان دو عقیدهی متفاوت، دو فرهنگ متفاوت است. وگرنه تکگویی خواهد بود. بنابراین من به تفاوتها اعتقاددارم. من معتقدم كه هر ملت باید پسزمینهی فكری، فرهنگی و مذهبی خود را حفظ كند اما همچنین اعتقاددارم كه فراتر ازاینپس زمینهی فرهنگی و مذهبی، عشق قرار دارد. عشق همهچیز را بههم میپیوندد. پس از لحظهای كه بتوانیم باهم صحبت كنیم، از اعماق قلبمان، بتوانیم احساساتمان، میلمان به زندگی و حركت را باهم در میان بگذاریم، گفتوگو آغاز به شنیدن میکنیم، آغاز به درک كردن خواهیم كرد.
در کتابهای تو،عشق پدیدهی بسیار مهمی است. تو اعتقادداری كه عشق مهمترین عامل برای پیوند میان انسانهاست؛ اما گاهی عشقی هست كه همچون شعلهای وجود را میسوزاند. فكر میکنی با چنین عشقی، گفتوگو ممكن باشد؟
من معتقدم جدای از عشق، جدای از شعلهی مقدسی كه در چشم و قلب ماست، ما به نظم و بردباری هم نیاز داریم. عشق، نظم و بردباری، بزرگترین فضیلتهای انسان هستند. پس وقتی شروع به صحبت میکنیم، باید نظر خود را بگوییم و بعد باید بردبار باشیم تا نظرات دیگران را هم بشنویم. وگرنه، هر كاری که میکنیم، اصرار بر آنچه خود عقیده داریم خواهد بود و این گفتوگو نخواهد بود. گفتوگو یعنی نشستن و صحبت كردن و گوش دادن.
عشق گاهی هم به مرحلهی عجیبی میرسد. آدم نمیتواند بشنود، نمیتواند بفهمد، نمیتواند منطق داشته باشد. فقط عاشق است. این عشق چگونه به گفتوگو كمک خواهد كرد؟
من فكرمی كنم خدا ما را روی زمین گذاشت تا احساسات خود را با دیگران شریک شویم. این تنها راه برای آموختن است. بالاتر از شاعران ایران نداریم. شاعران این شعلهی مقدس عشق را داشتند؛ اما آنها هم میتوانستند احساسات خود را با دیگران در میان بگذارند. نهفقط با مردم ایران، كه با مردم سراسر جهان. در شعلهی مقدس با دیگران سهیم شدند. من اعتقاددارم هر كس خدا را در قلب خود دارد، باید خدا را در وجود انسانهای دیگر نیز ببیند.
آیا گفتوگو پیش از جنگ و بدون جنگ ممكن است؟
متأسفانه ما هنوز در جهان كاملی زندگی نمیکنیم. نه به خاطر اینکه خدا نمیخواهد، بلكه چون ما بسیار اشتباه میکنیم؛ اما باید این مسؤولیت را بپذیریم كه جهانی همراه با گفتوگو و بدون جنگ داشته باشیم. ما از رودهای بسیاری گذشتهایم، لحظهای بسیار دردناک و دشواری را در تاریخ گذراندهایم و نفهمیدهایم كه جنگ میان انسانها به هیچ كجا نخواهد انجامید. فقط نابود میکند. پس از لحظهای که مینشستیم تا باهم صحبت كنیم، ممكن است اختلاف داشته باشیم، اما در پایان میتوانیم روح خود را ابراز كنیم؛ و برادر شما میتواند روح شما را درک كند؛ و این ممكن است. من فكر میکنم «میز» شیء بسیار مهمی در زندگی است. مهمترین لحظههای زندگی پشت میز رخ میدهد. با كنار گذاشتن میز و جنگیدن میز و جنگیدن، هیچ نتیجهی مثبتی حاصل نخواهد شد. پس بگذارید میز را میان خود داشته باشیم.
تو یک نویسندهی پرفروش هستی. میلیونها نفر آثار تو را خواندهاند و تحت تأثیرشان قرارگرفتهاند. آیا فكر میکنی كار تو هم روشی برای برقراری گفتوگو میان تمدنها باشد؟
من فكر میکنم هنر، نخستین گام به سمت گفتوگو است. وقتی چیزی را كه خلقشده، میبینی، خالق اثر بهترین بخش از وجود خود را در آن قرار میدهد. پس به آن شخص آفرینندهی اثر، و به فرهنگی كه آن شخص را پدید آورده، احترام میگذاری؛ و بعد به خود احترام میگذاری کهمی توانی زیبایی را ببینی. من در کتابهایم سعی میکنم بهترین بخش وجود خودم را در اختیار دیگران قرار دهم. کتابهای من بهتر از خود من هستند؛ مانند هر اثر هنری دیگری. با آفرینش، بخشی از وجود خود را به دیگران میبخشیم، بهترین بخش از وجود خودمان را. با آفریدن اثر، خودم را درک میکنم و با درک كردن خودم، برادرم را درک خواهم كرد؛ و بعد برادرم خود را به من نشان خواهد داد.
نویسندگان بسیار موفقی هستند كه به كشورهای گوناگونی سفر میکنند؛ اما تو تنها نویسندهای هستی كه هرگز در هیچ سرزمینی احساس غربت نمیکنی. چگونه ممكن است؟
هرگز احساس غربت نمیکنم، چون روح من پیش از من به این سرزمینها سفر میکند. روح من کتابهای من است، كار من است؛ بنابراین وقتی به این كشورها سفر میکنم، بهراحتی یكدیگر را درک میکنیم. چون مردم کتابهای من را میخوانند. البته فقط بهترین بخش از روح من را میخوانند. برای همین به آنجا میروم تا نشان بدهم كه من هم مثل هر كس دیگری، یک انسان هستم. كه بیشتر یا كمتر از دیگران نمیدانم، چون خدا خرد خود را اختیار همگان قرار میدهد.
حجازی: در كیمیاگر چوپانی به نام سانتیاگو هست؛ اما فقط دو بار نامش را در این كتاب میبری. در آغاز و پایان كتاب. چرا نامش را هرگز نمیبری؟
وقتی كیمیاگر را مینوشتم، بهشدت تحت تأثیر كتاب «مرد پیرو دریا» ی ارنست همینگوی بودم. داستان نبرد مردی با دریا. او كتاب را با این جمله آغاز میکند: «نام پیرمرد سانتیاگو بود»؛ و در سراسر كتاب، دیگر نام پیرمرد رانمی برد؛ و تصمیم گرفتم همین كار را، با همین نام انجام دهم. فكر كردم: عالی است! او دیگر هرگز نام شخصیت اصلی داستان را نبرده؛ اما حضور شخصیت اصلی بسیار بارز است. همینگوی میگوید: «نام پیرمرد، سانتیاگو بود» من میگویم: «نام مرد جوان، سانتیاگو بود.»
صحنهای كه سانتیاگو با صحرا سخن میگوید، تأثیری نیرومند بر خواننده دارد. صحرا را چگونه میبینی؟
صحرا نهفقط در كیمیاگر، كه در والكیریها هم حاضر است. صحرا سراسر زندگی من است، من عاشق صحرا هستم. صحرا، ساده كردن زندگی است، روح انسان را ساده میکند. برای من استعارهی بسیار مهمی است. من و همسرم باهم به صحراهای بسیاری سفرکردهایم. در صحرا، انسان باید به هر چیزی توجه كند. یک گل ساده میتواند یک معجزه به شمار رود. ناگهان متوجه میشوی گلی ساده آنجا هست و بعد تمام انرژی و قدرت خود را بر آن گل ساده متمركز میکنی. گاهی در یک باغ پرگل، نمیتوانی كه یک گل چقدر زیباست و روح ما هم همینگونه است. باید افكار خود را ساده كنیم، شیوهی اندیشیدن خود را ساده كنیم تا بتوانیم شكوه ایزدی را درک كنیم.
پس صحرا برای تو گونهای معبد است.
صحرا برای من یک معبد است. بله.
ارسال دیدگاه