بهترین نوشته ام به نام وودی آلن در تلگرام میچرخد! 1395
مدت زمان مطالعه : 45 دقیقه
یک نویسنده باید ببیند مانند شخصی که کر و لال است ، باید بشنود مثل کسی که نابینا است ، باید لمس کند مثل کسی که هیچ حس دیگری ندارد ، تا بتواند با محیط ارتباط لازم را برقرار کند واز درک آن در نوشته هایش استفاده کند
- دوسم داری؟
- چی ؟
- هیچی، این رو خوب می دونم که هیچ وقت نباید یه سوال رو واسه کسی تکرار کرد، مگه وقتی که مطمئن باشی طرف گوش هاش سنگینه، چون در غیر این صورت داره به این فکر می کنه چه خزعبلاتی تحویلت بده، اگه می خواست راستش رو بگه قطعا همون اول می گفت!
* قهوه سرد آقای نویسنده
سرویس کافه هنر روزپلاس : اگر اهل شبکه های اجتماعی باشید و کمی علاقه مند به هنر و ادبیات حتما نام روزبه معین را شنیده اید و یا حداقل نوشته های اورا خوانده اید ، نوشته هایی که به عنوان بخشی از کتاب ، قهوه سرد آقای نویسنده ، آنتارکتیکا 89 درجه جنوبی ، وقتی که باران پیانو مینوازد و ... در فضای مجازی منتشر میشود ، جذابیت این نوشته ها به حدی بود که به گفته گو خالق این آثار بنشینیم . در ادامه گفت و گوی روزپلاس با این نویسنده جوان را میخوانید .
یک حس عمیق در نوشته های شما وجود دارد که باعث جذب خواننده می شود ، این احساس از کجا سرچشمه میگیرد ؟ آیا تجربیات شخصی در این نوشته ها تاثیر گزار است ؟
هر نویسنده ای قطعا از احساسات و تجربیات شخصی بهره میگیرد ، اما باید بدانیم کسی که قلم به دست میگیرد نسبت به سایرین دید وسیع تر دارد و این طور نیست که تمام نوشته های برای خود شخص اتفاق افتاده باشد ، حتی گاهی میشود از مکالمات دو نفر در اتوبوس و تاکسی الهام گرفت برای خلق داستانی جدید ، شاید هم برخی اتفاقات شخصی وارد داستان شود .
اجازه بدهید این طور بگویم ، یک نویسنده باید ببیند مانند شخصی که کر و لال است ، باید بشنود مثل کسی که نابینا است ، باید لمس کند مثل کسی که هیچ حس دیگری ندارد ، تا بتواند با محیط ارتباط لازم را برقرار کند واز درک آن در نوشته هایش استفاده کند .
گفت و گو با خالق اثر قهوه سرد آقای نویسنده : بهترین نوشته ام به نام وودی آلن در تلگرام میچرخد !
در باره کتاب هایی که تا کنون منتشر کرده اید بگویید
شروع فعالیت من با نمایش نامه نویسی بود و در این حوزه تنها کتاب هنگامی که باران پیانو می نوازد" منتشر شده است، که یک داستان_نمایشنامه است، اما درباره سوال مردم که بسیار به من لطف دارند و مدام درباره نحوه خرید کتاب ها می پرسند باید بگویم که "قهوه سرد آقای نویسنده" هنوز انتشار نیافته است و هنوز موفق به دریافت مجوز نشده است . البته چندین کتاب دیگر نوشته ام مانند "عطر چشمان او" ، "کتاب فروشی خیابان 21 ام شرقی" ، "آنتارکتیکا ، 89 درجه جنوبی" و ... که البته ترجیح میدهم پس از انتشار کتاب قهوه سرد آقای نویسنده، درباره نحوه ادامه فعالیتم تصمیم بگیرم .
"قهوه سرد آقای نویسنده " که بخش هایی از آن در شبکه های اجتماعی منتشر شده به نظر میرسد مجموعه ای از داستان های کوتاه باشد ، درست است ؟ "آنتارکتیکا 89 درجه جنوبی" چطور ؟
درباره این اثر تصمیم گرفتم چند بخش کوتاه را در شبکه های اجتماعی منتشر کنم که با استقبال خوبی رو به رو شد ، باید بگویم این کتاب یک داستان منسجم و کامل است اما به نحوی نوشته شده که به نظر میرسد مجموعه از داستان های کوتاه باشد و یا چند داستان مجزا دارد ، اما در حقیقت یک داستان کلی دارد با پیچیدگی های نوشتاری خاص خودش . آنتارکتیکا همان قطب جنوب است و داستان در 89 درجه جنوبی کره زمین اتفاق می افتد و در این کتاب از نماد های مختلف استفاده کرده ام، شاید یک داستان خارجی به حساب بیاید اما هیچ گاه نمی خواهم در داستان نویسی خودم را محدود به مرزهای جغرافیایی کنم ، به هر حال فعلا در مرحله ویرایش است و هنوز تصمیمی برای چاپ آن ندارم .
همیشه نویسندگان در شروع با مشکل جذب مخاطب و پیدا کردن ناشر مناسب رو به هستند ، شما با استفاده از شبکه های اجتماعی تا حد زیادی مخاطب خود را جذب کرده اید ، آیا ناشر ها هم استقبال مناسبی داشتند ؟
معمولا برای کتاب اول نویسنده به سراغ ناشر میرود ، اتفاقی که در چاپ "وقتی که باران پیانو مینوازد" برای من هم اتفاق افتاد اما از استقبال این روزها خیلی راضی هستم ، خدا رو شکر ، لطف خدا شامل حال من شده و مردم استقبال خوبی کرده اند ، شاید هر هفته ناشر جدیدی تماس میگیرد و پیگیر میشود تا اگر برای چاپ اقدامی نکرده ام همراهی ام کند ، اما فعلا در انتظار مجوز برای کتاب اولم هستم .
کدام نوشته تان را بیشتر دوست دارید ؟
نوشته های یک نویسنده مثل فرزندانش می ماند، هیچ گاه نمی توانم بگویم کدام یک را بیشتر دوست دارم، اما شاید یکی از قسمت های قهوه سرد آقای نویسنده که با نام "وقتی یک پسر بچه عاشق" می شود معروف شده برایم حس و حال عجیبی داشته باشد، نوشته ای که مورد ظلم قرار گرفت و پس از انتشار آن متاسفانه بی نام در اینترنتی باز نشر شد و یکباره با نام داستانی از وودی آلن در کانال ها و صفحات مجازی گسترش یافت، این هم شاید از مشکلات نبود کپی رایت در کشور ما هست که نویسنده را از کمترین حق خود محروم می کنند.
و در آخر بخشی از "قهوه سردِ آقای نویسنده " به نام "وقتی یک پسر بچه عاشق" :
گفت و گو با خالق اثر قهوه سرد آقای نویسنده : بهترین نوشته ام به نام وودی آلن در تلگرام میچرخد !
من چند سال پیش دیوانهوار عاشق شدم،وقتی که فقط ده سال داشتم؛عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک تهاستکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود!اون هرروز به خونه پیرزن همسایه میاومد تا پیانو یاد بگیره.از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود و معشوقهی دوران کودکی من،زنگ خونه ما رو میزد،منم هرروز با یه دست لباس اتو کشیده میرفتم پایین و در رو واسش باز میکردم،اونم میگفت:«ممنون عزیزم!»لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم!
پیرزنِ همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ«دریاچه قو»چایکوفسکی را بهش یاد میداد و خوشبختانه به اندازهی کافی بیاستعداد بود که نتونه آهنگ رو بزنه،به هر حال تمرین رو بیاستعدادی چربید و داشت کم کم یاد میگرفت.اما پشت دیوار،حال و روز من،چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیرزنِ همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» رو یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتنها و صدای زنگ نیست!واسه همین همهی هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.یه روز با سادیسمی تمام ، یواشکی ، ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که میتونستم نتها رو جابهجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش.
یه صدایی تو گوشم داشت فریادمیکشید، فکر کنم روح چایکوفسکی بود!
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»! شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن، پیرزن فقط جیغ می کشید،روح چایکوفسکی هم تو گور داشت میلرزید! تنها کسی که لذت میبرد من بودم، چون پیرزن هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نتها دست کاری شده. همه چی داشت خوب پیش میرفت،هرروز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزن مرد ،فکر کنم دق کرد! بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم!
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته.
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش،دیگه نه لاغر بود و نه عینکی،همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نتهای تقلبی من رو گذاشت رو پیانو!اینبار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزن، تن خودمم داشت میلرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نتهای اشتباهیِ من اجرا کرد!وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق میکردن!از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود!اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود»
فکر میکنم هنوزم یه پسر بچهام!
ارسال دیدگاه