فیلتر مصاحبه

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مصاحبه

گفت‌وگوی خیالی با صادق هدایت

گفت‌وگو با صادق هدایت 1389

مدت زمان مطالعه : 6 دقیقه

ادبیات

این مصاحبه مجموعه‌ای از اندیشه‌های صادق هدایت است که در آثارش مطرح شده و مهدی عاطف‌راد آنها را به صورت مصاحبه‌ای خیالی گردآوری کرده است.

مصاحبه

گفت‌وگوی خیالی با صادق هدایت روز ‌یازدهم آذر سال ١٣٢٩، درست ‌یک روز پیش از آخرین سفر هدایت به اروپا، خبرنگار گمنام‌ی‌کی از نشریات تهران، مصاحبه‌ای با صادق هدایت انجام داد. فردای آن روز، صادق هدایت به اروپا رفت و چند ماه بعد، در فروردین سال ١٣٣٠، در پاریس خودش را کشت.‌یک هفته پس از سفر هدایت به اروپا، نشریه‌ای که خبرنگار برای آن کار می‌کرد و مصاحبه را هم برای انتشار در آن انجام داده بود، توقیف شد و خبرنگار بخت برگشته نتوانست مصاحبه‌اش را در آن به چاپ برساند. بیکاری، بی‌پولی، ناامیدی نسبت به آینده و سرخوردگی از زندگی سبب شد که آن خبرنگار بی‌نوا، چند هفته زودتر از صادق هدایت، بر او پیشدستی کند. او در شهر اصفهان، خودش را از روی سی و سه پل، به زاینده رود انداخت و در امواج خروشان آن غرق شد. به این ترتیب مصاحبه‌ی آن خبرنگار ناکام تا به امروز منتشر نشده ماند و کسی از آن با خبر نشد. چندی پیش، به طرزی باور نکردنی، دست نوشته‌های این خبرنگار – شامل ‌یادداشت‌ها و روزنوشته‌هایش و چند مصاحبه از جمله مصاحبه‌ی‌ منتشر نشده‌اش با صادق هدایت - به دستم افتاد؛ و چون مصاحبه را جالب و خواندنی‌ یافتم، حیفم آمد که دوستداران صادق هدایت را از آن محروم بگذارم. به همین دلیل تصمیم گرفتم متن این مصاحبه را به طور کامل و در نهایت امانت داری، بدون هیچ دخل و تصرفی، در اختیار خوانندگان محترم قرار دهم تا بتوانند از زبان صادق هدایت با خلاصه‌ای از اندیشه‌ها و ایده‌هایش آشنا شوند. اینک این شما و این مصاحبه‌ی‌ تاریخی و تاکنون منتشر نشده‌ی‌ خبرنگار گمنام با صادق هدایت ناکام.

آقای هدایت عزیز، خیلی ممنون از این که به من فرصت دادید تا در این عصر سرد پاییزی، ساعتی از وقت شریف‌تان را بگیرم و پرسش‌هایم را با شما در میان بگذارم.

خواهش می‌کنم. بفرمایید.

اجازه بدهید از زندگی شروع کنیم. به عنوان نخستین پرسش، می‌خواستم بدانم زندگی را چگونه می‌بینید؟

زندگی‌ یک زندان است، زندان‌های گوناگون. ولی بعضی‌ها به دیوار زندان صورت می‌کشند و با آن خودشان را سرگرم می‌کنند. بعضی‌ها می‌خواهند فرار کنند، دست‌شان را بیهوده زخم می‌کنند. و بعضی‌ها هم ماتم می‌گیرند. ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم. همیشه باید خودمان را گول بزنیم. ولی وقتی می‌آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته می‌شود... آدمی‌زاد‌ی ‌که تنها و بی‌پشت و پناه است و در سرزمین ناسازگار گمنامی ‌زیست می‌کند که زاد و بوم او نیست... همین که به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار می‌گیریم و سرتاسر زندگی ما مانند‌ یک رشته کابوس است که در دندانه‌های چرخ دادگستری می‌گذرد.

زندگی خود را چطور حس می‌کنید؟

سرتاسر زندگی‌ام میان چهار دیوار گذشته است. میان چاردیواری که اتاق مرا تشکیل می‌دهد و حصاری که در زندگی و افکار من کشیده، زندگی من مثل‌ یک کُنده‌ی‌ هیزم تر است که گوشه‌ی‌ دیگدان افتاده و به آتش هیزم‌های دیگر برشته و زغال شده، ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده.


که اینطور! حال بگویید بدانم مرگ را چگونه می‌بینید؟

تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید. حضور مرگ همه‌ی‌ موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما بچه‌ی‌ مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های زندگی نجات می‌دهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا می‌زند و به سوی خودش می‌خواند. در سن‌هایی که ما هنوز زبان مردم را نمی‌فهمیم، اگر گاهی در میان بازی مکث می‌کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم... و در تمام مدت زندگی، مرگ است که به ما اشاره می‌کند.

با این حساب، شما از کدامیک بیشتر می‌ترسید؟ از زندگی ‌یا از مرگ؟

همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگی سمج خودم.

حال که زندگی را چیز چنین وحشتناکی می‌بینید، به نظر شما چگونه باید زندگی کرد؟

باید دم را غنیمت دانست. گیرم که بشر هم بود، بعد از آن که مُردیم، چه اهمیتی دارد که‌ ی‌ادگار موهوم ما در کله‌ی ‌‌یک دسته میکروب که روی زمین می‌غلتد، بماند یا نه و از کارهای‌مان دیگران کیف بکنند ‌یا نکنند؟

یعنی فلسفه‌ی‌ زندگی شما همان فلسفه‌ای است که خیام می‌گوید: حالی خوش باش؟

بله. به ما چه که وقت خودمان را سر بحث پنج حواس و چهار عنصر بگذرانیم؟ پس به امید و هراس موهوم و بحث چرند وقت خودمان را تلف نکنیم، آن چه گفته‌اند و به هم بافته‌اند افسانه‌ی‌ محض است، معمای کائنات نه به وسیله‌ی‌ علم و نه به دستیاری دین هرگز حل نخواهد شد و به هیچ حقیقتی نرسیده‌ایم. در ورای این زمینی که رویش زندگی می‌کنیم نه سعادتی هست و نه عقوبتی. گذشته و آینده دو عدم است و ما بین دو نیستی که سر حد دو دنیا است، دمی ‌را که زنده‌ایم در‌ی‌ابیم. استفاده بکنیم و در استفاده شتاب بکنیم. به عقیده‌ی‌ خیام، کنار کشتزارهای سبز و خرم، پرتو مهتاب که در جام شراب ارغوانی هزاران سایه منعکس می‌کند، آهنگ دلنواز چنگ، ساقیان ماهرو، گل‌های نوشکفته،‌ یگانه حقیقت زندگی است که مانند کابوس هولناکی می‌گذرد. امروز را خوش باشیم. فردا را کسی ندیده. این تنها آرزوی زندگی است: حالی خوش باش زان که مقصود این است.

پس به نظر شما تلاش برای کسب معرفت و فضیلت هیچ فایده‌ای ندارد؟

نه علوم و نه عقاید گوناگون و نه فرض‌های فلسفی نتوانسته از دردهای روحی بشر بکاهد.

به نظر شما اگر مرگ نبود زندگانی چطوری می‌شد؟

اگر مرگ نبود همه آرزویش را می‌کردند، فریادهای ناامیدی به آسمان بلند می‌شد، به طبیعت نفرین می‌فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‌شد چه قدر تلخ و ترسناک بود!

چرا شما این قدر مرگ را دوست دارید؟

چون مرگ همه‌ی‌ هستی‌ها را به‌ یک چشم نگریسته و سرنوشت آن‌ها را‌ ی‌کسان می‌کند. نه توانگر می‌شناسد، نه گدا، نه پستی، نه بلندی؛ و در مغاک تیره آدمیزاد، گیاه و جانور را در پهلوی ‌ی‌کدیگر می‌خواباند. تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می‌کشند، بی‌گناه شکنجه نمی‌شود، نه ستمگر هست، نه ستم دیده، بزرگ و کوچک در خواب شیرین غنوده اند. چه خواب آرام و گوارایی است که روی بامداد را نمی‌بینند، داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگی را نمی‌شنوند!

انسان را چگونه تعریف می‌کنید؟ آیا او را اشرف مخلوقات می‌دانید؟

انسان روی گرگ و جانوران خونخوار روی زمین را سفید کرده است.

انسان برتر است ‌یا حیوان؟

حیوانات بر ما برتری دارند، زیرا که انسان محتاج به وجود آن‌ها است، در صورتی که آنان احتیاجی به ما ندارند.

ریشه‌ی‌ اصلی بدبختی‌های بشر را در چه می‌دانید؟

در گوشت خواری. خوب است پیش از این که وارد مطلب بشویم بیدادگری و درندگی را که از عادت گوشت خواری ناشی می‌شود در نظر بیاوریم. آیا می‌دانید که احتیاج ‌ی‌ا لذت گوشت‌خواری هر روز سبب کشتار کرورها از حیوانات اهلی می‌شود؟... حساب کرده‌اند از روی سیل خونی که از این کشتار مشئوم راه می‌افتد، می‌توانند به آسانی کشتی رانی کنند... ستمگری و کشتار نسبت به حیوانات، دشنام و ناسزا به شرافت و مقام انسانیت است. پیدایش آنان، به دنیا آمدن و بازی و شادی و درد کشیدن و مهربانی مادری و ترس از مرگ و هوا و هوس، اعضای بدن و همچنین مرگ و سرنوشت حیوانات، همه شبیه و مانند انسان است.

مگر روح آن‌ها پست تر از روح ما نیست؟

اما بالاخره مثل ما احساس درد و شادی می‌کنند. پستی آن‌ها برای ما تکلیف برادر بزرگ‌تر را معین می‌کند، نه حق دژخیمی ‌و ستمگری را. این گوشتی که مردم می‌خورند درد و شکنجه‌ی‌ جانوران بی‌گناه و بی‌آزار است که نمی‌توانند از خودشان دفاع کنند. خون ریخته شده‌ی‌ آنان، فریاد انتقام می‌کشد و نفرین می‌فرستد به انسان و ستاره‌ای که روی آن زندگی می‌کنیم... چرا زندگی ظالمانه آدمی‌زاد باید سبب آن قدر درد و زجر دیگران را بیهوده فراهم بیاورد و از درهم شکستن خوش بختی و سرور جنبندگان استفاده‌ی‌ موهوم کند؟ آیا تمدن او ناگزیر است که به خون بی‌گناهان آلوده بشود؟ هر چه بکارند همان را درو خواهند کرد. انسان خون می‌ریزد، تخم بیدادگری و ستم گری می‌کارد، پس در نتیجه، ثمره‌ی‌ جنگ و درد و ویرانی و کشتار می‌درود. انسانیت پیشرفت نخواهد کرد و آرام نخواهد گرفت و روی خوش بختی و آشتی نخواهد دید تا هنگامی‌که گوشت خوار است.

پس احساسات عالیه‌ی‌ انسانی چی؟ مگر انسان دارای احساسات عالیه نیست؟ مگر دارای فکر و اندیشه نیست؟

زر پرستی و شکم پروری، همه‌ی‌ احساسات عالیه‌ی‌ انسان را خفه می‌کند... مردم شکم خودشان را پر از این گوشت مردار کرده و در همه‌ی‌ خانه‌ها هنگام خوراک، بوی دل به هم‌ زن عضلات سرخ کرده و پخته شده که با هزار گونه آب و تاب رنگرزی پیرایش کرده‌اند، بلند می‌شود. بچه، زن، مرد از این تکه‌ها می‌خورند و این‌ها همان مردمانی هستند که لاف تربیت و ظرافت اخلاق و پاک‌دامنی و پرهیزکاری و مهربانی می‌زنند: قاضی، ملا، آموزگار، شاعر، ادیب، نقاش، نویسنده و همه‌ی‌ کسانی که گمان می‌کنند در زندگی کمال مطلوب عالی‌تری از زرپرستی و شکم چرانی دارند، هنگامی‌ که می‌خواهند فکر بکنند، معده‌ی‌ آنان از لاشه و خون لخته شده‌ی‌ جانوران سنگین است.

آقای هدایت، به نظر شما آیا بشر در طول تاریخ پیشرفتی هم داشته؟

به طور کلی بشر در باطن همیشه‌ ی‌ک جور بوده، ‌ی‌ک جور احساسات داشته و ‌ی‌ک جور فکر کرده. از این حیث آدم امروزه با آدم-‌میمون بیست هزار سال پیش فرقی نکرده، ولی تمدن تغییرات ظاهری به آن داده است. همه‌ی‌ این احساسات امروزه ساختگی است. حق به جانب لُختی‌ها است که پشت پا به تمدن بشر زده‌اند. چون با ارث میلیون‌ها سال که پشت سر ما است، انسان همیشه از دیدن جنگل، سبزه، گل و بلبل بیشتر کیف می‌برد تا از قصرهایی که از افکار متمدن ناخوش درست کرده. چون که بشر میلیون‌ها سال زیر شاخه‌ی‌ درخت‌ها خوابیده، آرامش جنگل را حس کرده، صبح زود از آواز پرندگان بیدار شده، شب‌های مهتاب به آسمان نگاه کرده و حالا به واسطه‌ی‌ محروم ماندن از این کیف‌ها است، به واسطه‌ی‌ دور افتادن از محیط طبیعی خودش است، که به صورت امروز در آمده. مثلاً من از مهتاب بیشتر کیف می‌برم. هر وقت به ماه نگاه می‌کنم فکر می‌کنم که نیاکان انسان، همه به آن نگاه کرده‌اند، جلو آن فکر کرده‌اند، گریه کرده‌اند، و ماه سرد و بی‌اعتنا درآمده و غروب کرده. مثل این است که ‌ی‌ادگار آن‌ها در آن مانده است. من از مهتاب بیشتر کیف می‌کنم تا از بهترین چراغ‌هایی که بشر اختراع کرده.

پس با این حساب شما به طبیعت علاقه‌ای خاص دارید. حالا از میان عناصر طبیعی، به کدام‌ ی‌ک دلبستگی بیشتری دارید؟

من برای آب می‌میرم. وقتی که شنا می‌کنم، مثل این است که همه‌ی‌ پرندگان، همه‌ی‌ طبیعت با من گفت و گو می‌کنند. دلم می‌خواست همه‌ی‌ روزهایم را جلو دریا باشم. زمزمه‌ی‌ آب با من حرف می‌زند. مرا می‌خواند و به سوی خودش می‌کشاند. شاید من بایستی ماهی شده باشم. برای این که ماهی را بکُشم باید خودم را بکُشم. چون از دریا و آب که دور می‌شوم، مثل این است که ‌یک تکه از هستی من، آن جا در خیزاب دریا موج می‌زند و اندوه بی‌پایان مرا می‌گیرد.

آقای هدایت، آدم طبیعی به نظر شما چطوری باید زندگی کند؟

آدم طبیعی، آدم سالم، باید خوب بخورد، خوب بنوشد، و خوب عشق‌ورزی بکند. خواندن، نوشتن و فکر کردن، همه‌ی‌ این‌ها بدبختی است، نکبت می‌آورد. لختی‌ها عاقل‌اند که می‌گویند باید به طبیعت برگشت. انسان هر چه از طبیعت دور بشود، بدبخت‌تر می‌شود.

مردم روزگار خود را چطور مردمی ‌می‌بینید؟

از جانوران هم کمتر‌ند. آنچه که آن‌ها را اداره می‌کند اول شکم و بعد شهوت است، با‌ یک مشت غضب و‌ یک مشت باید و نباید که کورکورانه به گوش آن‌ها خوانده‌اند.

نسبت به میهن‌تان چه احساسی دارید؟

سرزمین ما دشنام زده شد... لگد مال شد... میهن این گوشه‌ی‌ خاکی است که ما به گیتی آمده‌ایم... که نیاکان ما در آن خفته‌اند... و بچه‌های ما‌ یک روزی در آن لبخند می‌زنند... این مرغزاری است که رودخانه‌ها از میان آن می‌گذرد... جنگل‌های انبوهی است که پر شده از آوای پرندگان... بوستانی است که زیر پرتو زرین خورشید، شاخه‌ی‌ درخت‌ها از گل خمیده... دشت‌های سبز است، تپه‌های شنگرفی است... آسمان لاجوردی است که مرغان هوا روی آن پرواز می‌کنند... میهن همه‌ی‌ این گل و گیاه و جانورانی هستند که با روان ما آشنا شده‌اند، که نیاکان آن‌ها با نیاکان ما زندگانی کرده و آن‌ها را مانند ما به این آب و خاک دلبستگی می‌دهد.

وضعیت زندگی مردم مملکت‌تان را چگونه می‌بینید؟

روزها را ‌یکی از پس دیگری با سلام و صلوات به خاک می‌سپاریم و از گذشتن آن هم افسوس نداریم. همه چیز این مملکت مال آدم‌های به خصوصی است: کیف، لذت، گردش و همه چیز...

آیا علاقه‌ای به زندگی در مملکت‌تان دارید؟

در مملکتی که آدم مثل ‌یهودی سرگردان زندگی می‌کند به چه چیزش ممکن است علاقه‌مند باشد؟

آیا امیدی به تغییر و تحول در اوضاع مملکت و بهبود زندگی مردم دارید؟

به هر حال، هر اتفاقی که بیفتد در زندگی احمقانه‌ی‌ ما تغییری پیدا نمی‌شود. ما هم به طور احمقانه آن را می‌گذرانیم چون کار دیگری از دست‌مان برنمی‌آید.

آیا راهی برای گریز از این اوضاع می‌شناسید؟

خفقان‌ یگانه راز گریز برای انسان امروز است که در سرتاسر زندگانی‌اش دچار خفقان و تنگی نفس بوده است.


برای کی می‌نویسید؟

من فقط برای سایه‌ی‌ خودم می‌نویسم.

اصلی‌ترین آرزوی شما چیست؟

می‌خواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه‌ی‌ انگور در دستم بفشارم و عصاره‌ی‌ آن را، نه، شراب آن را، قطره قطره، در گلوی خشک سایه‌ام، مثل آب تربت، بچکانم.

و آخرین حرف‌تان.

باید رفت!

  • داستان
  • مرور آثار یک نویسنده
  • دوران زندگی

فایل های مصاحبه