گفتوگو با اسماعیل فصیح 1388
مدت زمان مطالعه : 11 دقیقه
گفتوگوی سعید کمالی دهقانی در روزهای بیمارستان با اسماعیل فصیح دربارهی آثار و دوران زندگیاش
بخش اول – جشن بیکران
وقتی قرار شد چند روزی در بیمارستان از اسماعیل فصیح مراقبت کنم، فکرش را هم نمیکردم که چیزهایی بشنوم از زبان خودش که سالهای سال است خیلیها منتظر شنیدنش هستند: ناگفتههای اسماعیل فصیح از زندگی و آثارش. به همین دلیل با آن که نه بیمارستان مکان مناسبی بود برای گفتوگو و نه حال جسمی و روحی فصیح آن قدر مناسب که صحبت کند، وقتی خودش شروع کرد به تعریف کردن خاطراتاش اجازه گرفتم تا آنها را یادداشت کنم.
اسماعیل فصیح حالا بیش از یک هفته است که بر اثر سکته مغزی در بیمارستان فوق تخصصی شرکت نفت تحت نظر است، شرکتی که فصیح سالیان سال از عمرش را آنجا سپری کرده و خاطرات بسیاری از آن دارد. کارکنان و پزشکان بیمارستان که اسمی از فصیح و رمانهایش نشینداند، بعد از دیدن انعکاس خبر بستری شدناش در روزنامههای کشور با لحن محترمانهتری حرف میزنند، او را به اتاق خصوصی میبرند و بیشتر از گذشته از او مراقبت میکنند.
بیمارستان شرکت نفت حالا تبدیل شده به مکانی که افراد بسیاری برای اولین بار اسماعیل فصیح را آنجا میبینند، مشتاقانی که بارها و بارها برای انجام مصاحبه، دیدار یا عرض ارادتی به هزار زحمت شمارهی تلفن این نویسنده گوشهگیر را پیدا کرده و جواب رد محترمانهای شنیده بودند. با این همه اسماعیل فصیح به قول نزدیکانش هنوز همان آدم گذشته است: مهربان، دوست داشتنی، منزوی و البته کمی هم خجالتی. او تنها در فشار عصبی مجوز نگرفتن کتاب جدیدش از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است، علتی که فصیح خود عمده دلیل بستری شدناش در بیمارستان میداند، در این حال پزشکان هم فشار عصبی زیاد را عامل بروز عارضهی مغزی فصیح معرفی میکنند.
فصیح از آن دسته عصبیهایی است که #مارسل_پروست در کتاب معروف خود دربارهاشان مینویسد: «همهی چیزهای عظیم و مهمی که میشناسیم کار عصبیهاست. همهی مکتبها را آنها بنیان گذاشتهاند و همهی شاهکارها را آنها ساختهاند و نه کسان دیگر. بشریت هرگز نخواهد فهمید که چقدر به آنها مدیون است و بخصوص آنها برای ارائه این همه چیز به بشریت چقدر رنج کشیدهاند. ما از شنیدن موسیقی خوب، از دیدن نقاشی زیبا لذت میبریم، اما نمیدانیم که برای سازندگانشان به چه بهایی تمام شدهاند، به قیمت چه بیخوابیها، چه گریهها، چه خندههای عصبی، چه کهیرها، چه آسمها، چه صرعها، و چه مقدار اضطراب مرگ که از همه آنهای دیگر بدتر است...»
اگر قرار باشد یکی از پرکارترین و در عین حال کم حاشیهترین نویسندگان معاصر را نام ببریم، اسماعیل فصیح بیشک یکی از اولین ایشان خواهد بود. نویسندهای که برخلاف تیراژ چشم گیر کتابهایش در گیرودار این سالهای ادبیات ایران، بجز یکباری که در سال ۱۳۷۲ با مجله «کلک» گفتوگو کرده، تن به مصاحبه نداده و در بین دوستداران ادبیات به گوشه گیری معروف است و کمتر کسی است که از زندگی و تجربیاتاش خبر دارد. انزوای ادبی فصیح شاید دو عامل عمده داشته باشد، یکی درد و رنج بسیاری که در سالیان اول اقامتاش در ایالات متحده از مرگ همسرش کشید و دیگری دوری از وابستگیهای حزبی و جناهی و زد و بندهای ادبی. دلایلی که باعث شده فصیح از محافل ادبی ایران دوری کند و به جای آن تنها بنویسد. انزوای بیش از حد فصیح، هر چند باعث شده تنها به مهمترین خواسته و علاقهاش یعنی نوشتن بپردازد و نویسندهی پرکاری باشد، او را تا حدی از فضای ادبی کشور دور کرده و تبدیل شده به نقطهی مشترکی که منتقدان آثار فصیح روی آن انگشت میگذارند و معتقدند به همان دلایل نسل امروز کمی از اسماعیل فصیح و آثارش فاصله گرفته است.
اسماعیل فصیح که دوستان نزدیک و اعضای خانواده «ناصر» صدایاش میزنند، دربارهی کودکیهایش میگوید: «سال ۱۳۱۳ به دنیا آمدم و فرزند دهام خانواده ارباب حسن بودم که در محلهی درخونگاه تهران زندگی میکردیم. پدرم نزدیک سه راه شاپور مغازهی خواربار فروشی داشت و نزدیک چهارراه گلوبندک هم خانهای داشت که دارای دو حیاط بزرگ بود و شامل اتاقهای زیادی میشد و برادرهای بزرگم که ازدواج کرده بودند در آنجا زندگی میکردند. خواهرم هر از چند گاهی کتابهای مختلفی میگرفت و برایام میخواند، مثل کتابهای الکساندر دوما. پس از آن که ارث پدر بین فرزندانش تقسیم شد، من سهمی نخواستم. مادرم به من ۳۲۰۰ تومان کمک کرد و با همان پول رفتم آمریکا.»
پس از آن که در جواب سئوالاش که قیمت امروز تخم مرغ را میپرسد گفتم حدود صد تومان، میگوید:
از تهران با ۷۰ تومان رفتم استانبول و سه روز هم طول کشید. بعد از استانبول با قطار زمینی Orient Express رفتم پاریس و از پاریس هم با ارزانترین بلیط طیاره که گیرم آمد رفتم نیویورک. قبل از آن که بروم آمریکا در همین ایران از سفارت آمریکا پذیرش دانشگاه گرفته بودم و وقتی که رسیدم به آمریکا، اول نیویورک بودم و بعد رفتم مانتانا، یعنی از این سر آمریکا رفتم آن سر آمریکا تا در Montana State College درس بخوانم. چهار سال شیمی خواندم و از همان ماه اول هم چون انگلیسیام خوب بود، اجازه یافتم تا ساعات آزادم را در هفته برای دانشگاه کار کنم.
استادم که از من خوشاش آمده بود، گفت:Do you know how to wash the test tubes? و من هم گفتم:Sure, I know how to wash the test tubes since I was four years old. به همین ترتیب تا آخر آن سال آن قدر پول در آوردم که ماشین خریدم. آن چهار سال خیلی خوب بود، پس از آن که لیسانس شیمی گرفتم، با ماشین رفتم کالیفرنیا. یعنی سال ۱۹۶۱٫ توی راه که بودم و رادیو گوش میکردم شنیدم که ارنست همینگوی خودکشی کرده. اتفاقاً همینگوی ژوئیه سال ۱۸۹۹ متولد شده بود و دقیق در همان ماهی که متولد شده مرده.
اول نگذاشتند که جنازهی #همینگوی دفن بشود چون ایالتی که آنجا زندگی میکرد، ایالتی کاتولیک بود و دو سه روز جنازه مانده بود و چون خودکشی کرده بود نمیگذاشتند دفن بشود. تا این که خبر به پرزیدنت کندی رسید و او هم فوراً دستور داد که من بعنوان پرزیدنت و یک کاتولیک متعصب میخواهم که همینگوی دفن شود. بعد دفنش میکنند و روی آن تنها مینویسند:
Ernest Hemingway
۱۸۹۹-۱۹۶۱
درست شصت و دو سال.»
اسماعیل فصیح در همان سالهای اول اقامت در آمریکا کتابهای #ارنست_همینگوی را میخواند، به قول خودش عاشق کتاب «وداع با اسلحه» است و یکبار هم در آوریل ۱۹۶۱ یعنی درست دو ماه پیش از خودکشی همینگوی، این نویسندهی مشهور آمریکایی را که نزدیک ایالت مانتانا زندگی میکرده، دیده است. فصیح ماجرا را این طور تعریف میکند:
وقتی در سانفرانسیسکو ازدواج کردم، با همسرم رفتم به مزولا در مانتانا. یک روز دانشگاه همینگوی را دعوت کرد تا برای دانشجویان صحبت کند، همینگوی بعد از پانزده سال اقامت در کوبا آن وقتها در همان نزدیکی ایالت ما در مانتانا زندگی میکرد، مانتانا یکی از ایالتهای بزرگ آمریکا بود و همان جا بود که لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفتم. همینگوی هم آمد، آن هم با یک شلوار کوتاه و زیرپوش.
البته نیامد توی دانشگاه. جلوی در دانشگاه همه به شکل نیم دایره دور همینگوی نشستیم و به سئوالهای مختلف جواب داد. همینگوی وقتی چهره متفاوت و شرقی من را دید فکر کرد که احتمالاً باید اهل کوبا یا کشورهای شرقی باشم، به من نگاه کرد و گفت:
Where are you come from?
به زبان انگلیسی خیلی خوب و همان طور که آمریکاییها «ایران» را تلفظ میکنند، جواب دادم ایران! او هم گفت:
You iran?
من هم جواب دادم:
Yes, from Iran.
)فصیح با صدای بلند میخندد( و بعد گفت:
Try very hard!
من هم گفتم:
!Yes I’ll try
بعد پرسیدم:
Writing or something else?
گفت:
! Write
یا شاید هم Right که آن موقع نفهمیدم منظورش کدامیک است، که البته احتمالاً منظورش همان «نوشتن» بوده. بعد هم من مثل نظامیها دست راستم را بردم بالا و به او سلام نظامی دادم. مجله رودکی هم جدیداً یک ویژه نامه درباره همینگوی منتشر کرده که برایم فرستادند و آن را خواندم. یک نکته خیلی بامزهای هم که درباره همینگوی وجود دارد این است که یک روز صبح از خواب بیدار میشود و با خودش میگوید کبدم خیلی وضعاش خراب است، تا شب باید فکری به حالاش بکنم. همان روز بود که با گلوله خودش را کشت.
فصیح با تمام خاطرات خوشی که از آمریکا دارد، وقتی یاد مرگ همسرش میافتد، چهرهاش را غم میگیرد، چشماناش کمیتر میشود و میگوید که سالیان سال تلاش کرده این بغض گلو را فراموش کند و به اشارات کوتاهی در کتابهایش به این موضوع بسنده کرده، تا آن که در سال ۱۳۸۳ تصمیم به چاپ کتابی میگیرد به نام «عشق و مرگ» که نزدیکترین روایت را به زندگی شخصیاش دارد و به قول خودش «جلال آریان» در آن exactly با خود اسماعیل فصیح شباهت دارد.
فصیح ماجرای واقعی بودن رمان «عشق و مرگ»، آخرین کتابی که از او منتشر شده را تأیید میکند و میگوید که «جلال آریان» کارآکتر نام آشنای رمانهای او در این کتاب نزدیکی بیشتری با خود شخصیت نویسنده دارد: «اولین ازدواجم با یک دختر نروژی به نام آنابل کمبل بود در سانفرانسیسکو، که تازه آمده بود به کالیفرنیا و من هم عاشقاش شده بودم. اما هنگام وضع حمل بچه در شکم مادر میمیرد، و مادر و کودک با هم همزمان میمیرند.» در این بین فصیح عبارتی از دکتر فراهام در رمان «عشق و مرگ» را به یاد میآورد که به قهرمان داستان میگوید: If you love her don’t marry her.
مرگ آنابل کمبل، فصیح بیست و نه ساله را تحت تأثیر قرار میدهد، طوری که خود میگوید آمریکا بعد از مرگ همسر برایش «تحمل ناپذیر» میشود و تصمیم میگیرد تا در بازگشت به ایران به جای آن که سوار هواپیما بشود، با کشتی Queen Merry و در طول چهارده شبانه روز به جنوب فرانسه برود و دو هفتهای را هم در ونیز سپری کند و بعد با هواپیما بیاید ایران، تا شاید حال و اوضاعاش بهتر شود.
فصیح وقتی به تهران میرسد دوستان جدیدی پیدا میکند که #صادق_چوبک، #نجف_دریابندری، #احمد_محمود، #غلامحسین_ساعدی و #کریم_امامی از مهمترین آن چهرهها هستند، فصیح در این باره تعریف میکند:
وقتی رسیدم ایران، رفتم پیش صادق چوبک که چهرهی خاصی بود در شرکت نفت و بعد هم نجف دریابندری را دیدم که آن موقع در انتشارات فرانکلین بود. یک بار که رفته بودم پیش صادق چوبک در تهران، کتاب «خاک آشنا» را برایش بردم و وقتی آن را دید گفت فعلاً دست نگه دار و برو جنوب شرکت نفت. بعد نامهای نوشت برای رئیس کارگزینی و او هم حکم مرا نوشت و داد دستم. بعد از این ماجرا چوبک را چند بار هم جنوب دیدم. بعد یک رئیس انگلیسی پیدا کردیم که من از او خوشم نمیآمد و کار را ول کردم و آمدم تهران و گفتم میخواهم استعفا بدهم. صادق چوبک گفت که نه، استعفا نده و برو به مسجد سلیمان. شش ماهی آن جا بودم و بعد دوباره برگشتم آمریکا.
فصیح در ادامه میگوید:
دو سال بعد از این که از آمریکا برگشتم ایران، بواسطه یک دوست قدیمی که در دبیرستان رهنما داشتم، با خانم «پریچهر عدالت» ازدواج کردم. بعد دخترم، سالومه که نقاشیهای کتاب «دل کور» را کشیده، بدنیا آمد و الان هم در شیکاگو زندگی میکند. یک پسر هم دارم به نام شهریار که کرج است.
ساعت سه صبح است که فصیح از خواب بیدار میشود، یاد خاطراتش از آبادان میافتد و میگوید:
وقتی هنوز آبادان بودم، این موقع شب از خواب بیدار میشدم و شروع میکردم به نوشتن. ده دوازده صفحهای مینوشتم تا هوا روشن شود و بعد صبحانه میخوردم و از این که کار را کمی جلو انداخته بودم، ذوق میکردم.
شرکت نفت و باشگاهاش خاطرات زیادی دارد هم برای اسماعیل فصیح که بیشتر عمرش را برای آنجا کار کرده و هم برای دوست داران کتابهایش که در گوشه و کنار رمانهای فصیح نام آن را میدیدند:
شبها یا میرفتیم سینما، یا میرفتیم باشگاه شرکت نفت که سینما هم داشت، غذا میخوردیم، شرکت با کمپانیهای خارجی قرار داد داشت و در هفته فیلمهایی از لندن و آمریکا میآمد و آنها را میدیدیم.
با این همه انگار آن قدر که فصیح به شرکت نفت و آبادان وفادار بوده، شرکت به او نبوده. شرکت نفت، آن هم در آن روزهایی که فصیح برایش کار میکرده، آدم را یاد #ابراهیم_گلستان و فعالیتهای مختلفاش میاندازد، فصیح کتابهای گلستان را مهم میداند و میگوید:
ابراهیم گلستان را میشناختم و بارها هم در ایران دیدم اش و هم در لندن، اما زیاد به هم نزدیک نبودیم، هفت هشت سال پیش منزل یکی از شاگردان ام به نام آقای رحمت که در لندن برای شرکت نفت کار میکرد، آقای گلستان را دیدم.
فصیح خود را بیشتر از همه تحت تأثیر #جمالزاده و احمد محمود و #بزرگ_علوی میداند و میگوید:
بیشتر از همه با احمد محمود ارتباط داشتم که زیاد همدیگر را میدیدم و همچنین غلامحسین ساعدی، که وای چه قدر آدم خوبی بود.
عاشق شعرهای #فروغ_فرخزاد است و به گفتهی خودش تا وقتی که هنوز در بستر بیماری نیفتاده بود، هر از چند گاهی به «ظهیرالدوله» میرفت و از او یاد میکرد. جلال آریان کتاب «شهباز و جغدان» هم وقتی به دیدار برادر فیلسوفش در شمال تهران میرود، هر از چند گاهی به قبر دورافتادهی فروغ سر میزند، فصیح دربارهی فروغ میگوید:
من و فروغ فرخزاد زیاد همدیگر را دیدیم. فروغ را قبلاً یک بار در مسجد سلیمان دیده بودم و آشنا بودیم و آن جا داشت با آقای گلستان فیلم میساخت. یک بار که من قرار بود بیایم تهران برای کار شرکت، از قبل به فروغ خبر دادم و قرار گذاشتیم ناهار را با ابراهیم گلستان و غلامحسین ساعدی توی خیابان نادری بخوریم، یک خیابان فرعی بود توی نادری به نام قوام السلطنه که ناهار را آنجا خوردیم. با فروغ قرار گذاشتیم و باز برای شام همدیگر را در هتل هیلتون دیدیم.
اسماعیل فصیح «تنگسیر» صادق چوبک را رمانی به یادماندنی میداند و در پاسخ به این سئوال که دوستیاش در آینده هم با چوبک ادامه داشته یا نه میگوید:
صادق چوبک بازنشسته شده بود، اتفاقی یک بار در «هایت پارک» لندن به هم بر خوردیم، تا این که دیگر همدیگر را ندیدم و بعد فهمیدم که در آمریکا فوت کرده. من و صادق چوبک دوستی خوبی داشتیم، البته دوستیامان هیچ گاه به رفت و آمد خانوادگی نکشید، ولی هر وقت که کاری داشتم میرفتم پیشش. سالهای آخر عمرش هم با آن که دیدارهایمان کمتر شده بود، بواسطه دوستی مشترک همیشه برایم عکس و کارت میفرستاد.
«جلال آریان» برای دوست داران فصیح کاراکتر نام آشنایی است، قهرمانی که در بیشتر کتابهای فصیح حضور دارد و خیلیها به قول فصیح به اشتباه او را در همه جای کتاب خود نویسنده تصور میکنند. فصیح درباره انتخاب نام این کاراکتر میگوید:
یک روز وقتی هنوز جنوب بودم تصمیم گرفتم یک کاراکتر در زندگیام انتخاب کنم به نام جلال آریان.
فصیح دربارهی «جلال آریان» میگوید:
در هر داستانی که جلال آریان در آن حضور دارد، یک نفر هست که رنج میبرد و تلاشش را میکند اما ماجرا به مرگ ختم میشود، در نهایت یا مرده آن فرد را حمل میکند مثل زمستان ۶۲ یا …
فصیح در پاسخ به این سئوال که چرا آریان همیشه گرفته و رنجور است میگوید:
از دردهای قلب و مغز و اینهاست دیگر. یک حادثه بدی که اتفاق میافتاد آدم را به این راحتیها ول نمیکرد که.
جلال آریان آن قدر با اسماعیل فصیح عجین شده که باور این که با فصیح متفاوت است کمی سخت و مشکل به نظر میرسد. حال آن که آریان به همان میزان به فصیح نزدیک است که «مارسل» راوی «در جستجوی زمان از دست رفته» به «مارسل پروست». گاه شباهت و نزدیکی آن قدر زیاد میشود، مثل کتاب «عشق و مرگ» که فاصلهای این دو از بین میرود، اما همیشه این طور نیست.
فصیح با آغاز کار در جنوب ایران، نگارش «شراب خام» را هم شروع میکند، رمانی که خود دربارهاش میگوید:
شراب خام را نوشتم و سال ۱۳۴۷ آن را بردم انتشارات فرانکلین و بواسطه نجف دریابندری و با ویراستاری #کریم_امامی منتشر شد. البته الان سالهاست که آقای دریابندری را ندیدهام و تماس آنچنانی نداریم.
اغلب کتابهای اسماعیل فصیح را که نگاه کنید، شعری در آغاز آن آمده است که به قول فصیح کلید اصلی داستان است، شراب خام هم کلیدی داشته که در همان چاپهای اول به توصیه نجف دریابندری حذف شده:
هر کدام از کتابها چند بیت شعر در ابتدایش دارد که تز داستان را تشکیل میدهد، برای شراب خام هم بیتی نوشته بودم از حافظ که میگفت: اگر این شراب خام است اگر آن فقیه پخته/ به هزار بار بهتر زهزار پخته خامی، که آقای دریابندری آن موقع به دلایلی گفت این را حذف کن.
فصیح در این لحظه یاد شعر کتاب «نامهای به دنیا» می افتد و میگوید:
کتاب «نامهای به دنیا» ابتدا در آمریکا چاپ شد و بر اساس یک شعری از #امیلی_دیکنسون بود: این نامهای است به دنیا، که هرگز به من ننوشت.
بخش دوم – درد سیاوش
اسماعیل فصیح پس از «شراب خام» کتابی نوشت به نام «دل کور» که ماجرایش را از فضاها و خاطرات کودکی الهام گرفته است، همان فضاهای محلههای قدیمی تهران به خصوص زیر بازارچه درخونگاه و خانهی پدریاش که همیشهی خدا شلوغ بود و پر از ماجرا. فصیح درباره آن دوران میگوید:
دو سالم بود که پدرم میمیرد، من هر از چند گاهی سر قبر پدرم میروم، همیشه هم ضلع جنوبی قبر میایستم تا این که یک بار که بر حسب اتفاق شمال قبر ایستاده بودم، انگار خاطره مرگ پدرم به یادم آمد و ناگهان گریه کردم. همه چیز انگار لامصب توی این کامپیوتر ذهن آدم حک شده.
فصیح درباره شخصیت «رسول» در «دل کور» میگوید:
رسول بهترین برادرم است، البته نام واقعیاش محمد بود، که توی کتاب خودش را میکشد چون وصیت کرده بودند که به مادرم ارثی نرسد، برادر واقعیام محمد هم مثل رسول آدم با استعداد و باهوشی بود و همه شعرها را از بر میخواند.
«دل کور و بعد ناگهان داستان جاوید»، این چیزی است که فصیح ناگهان بعد از تعریف کردن ماجرای «دل کور» میگوید. «داستان جاوید» از کارهای موفق اسماعیل فصیح است، اثری که نزدیک به ده بار تجدید چاپ شده و علاقهی بیشمار فصیح را به ایران باستان نشان میدهد، فصیح برخلاف آن چه در مقدمهی کتاب آورده، ماجرای داستان را ساخته و پرداخته ذهن اش معرفی میکند و میگوید:
اصلاً هیچ کس نبوده، هر چیز بوده توی این کامپیوتر ذهن ام بوده.
نوشتن داستان جاوید شش سال طول کشیده، فصیح درباره کتاب میگوید:
بعد از آن که دو تا کتاب نوشتم، شروع کردم به نوشتن رمان «داستان جاوید»، در حالی که نه کسی را میشناختم به نام «جاوید» و نه از دین زرتشتی خبر داشتم، ناگهان یک روزی خلاصهای به ذهنم رسید و داستان را که شروع کردم، نوشتن اش شش سال طول کشید.
اسماعیل فصیح برخلاف گوشه گیریهای همیشگیاش یکبار به بهمن فرمان آرا که از او خواسته بوده فیلمی بر اساس رمانهایش بسازد، خلاصهای از «داستان جاوید» را میدهد، اما:
ارشاد به او اجازه نداد.
«ثریا در اغما» که در کنار «زمستان ۶۲» و «داستان جاوید» از مهمترین آثار اسماعیل فصیح است، نقدی است اجتماعی بر فضای روشنفکری پس از انقلاب. میگوید:
یک سری آدم سیر در رفته بودند از ایران به ترکیه و کشورهای غربی و در کافهها و مهمانیهای آنچنانی خوش میگذراندند، بعد این طرف توی ایران ماجرایی بود که نگو و نپرس.
فصیح که بخاطر بسته بودن سفارت انگلستان در تهران مجبور میشود برای دیدن دختر مریض اش به پاریس برود تا از آن جا برای ویزا اقدام کند، یک ماه و نیمی در پاریس معطل میشود و در نهایت هم با جواب رد مواجه شده و به ایران باز میگردد.
فصیح با مشکلات بسیاری در پاریس روبرو بود و در طول اقامتش و دید و بازدید از کافهها و مهمانیهای پاریس با به ظاهر روشنفکرانی روبرو شد که به خوش گذرانی مشغول بودند، کسانی که انزجار فصیح را از فضای روشنفکری بیشتر و بیشتر کردند و تقریباً باعث شدند که تا به امروز نگاه محتاطی داشته باشد و وسواس بیش از حدی نشان بدهد. فصیح در این باره میگوید:
وقتی ثریا در اغماست، انگار دنیا در اغماست. ایرانیهای خوش گذران ساکن پاریس و این طرف هم یک سری فلاشبک به خرم شهر و بلوچستان و … آدمهای خوش گذرانی که در کافههای پاریس دنبال خوشی و شادی خودشان هستند و تازه دارند از آن جا برای ایرانیهای داخل ایران هم تز میدهند و راه حل نشان میدهند.
ثریا در اغما را انتشارات Zed Books Ltd. با ترجمهی خود فصیح در سال ۱۹۸۵ منتشر کرده است و به قول فصیح:
دو مقاله هم دربارهاش در نشریات انگلیسی نوشته شد.
ثریا در اغما همچنین در سال ۱۹۹۷ در قاهره و بدون اجازه فصیح به عربی منتشر شده است. و اما بعد از چاپ کتاب «درد سیاوش» در سال ۱۳۶۴ نوبت به نوشتن «زمستان ۶۲» میرسد، کتابی که به اعتقاد بسیاری از منتقدان بهترین اثر فصیح است، کتابی که هشت سال توقیف بود و خود فصیح هم بیشتر از دیگر کتابهایش آن را دوست دارد و میگوید:
زمستان ۶۲ بیرون آمد و بعد هشت سال توقیف شد. فکر میکنم چون اوایل جنگ بود و در آن وضعیت منصور فرجام عاشق دختری به نام لیلا شده بود. وقتی کتاب به چاپ دوم رسید، دستور میآید که «کتابها خمیر شود» و کتابها را خمیر میکنند.
ایران جزء کپی رایت بین المللی نیست، زمستان ۶۲ را یک ایرانی که در آلمان کتابفروشی بزرگی دارد، به آلمانی ترجمه و چاپ کرد و بعداً پنج نسخه هم برای من فرستاد. زمستان ۶۲ توقیف بود تا آن که یک روز آقای عطاء الله مهاجرانی آمد خانه دیدن ام، دوباره اجازه چاپ گرفت و ناشر هم بلافاصله ده هزار نسخه منتشر کرد و آن قدر عجلهای این کار انجام شد که یادشان رفت آن شعر اول کتاب را روی صفحهی اول بیاورند، که من روی آن خیلی حساس بودم.
راوی کتابهای فصیح هر از چند گاهی در کتاب، مشغول خواندن کتابی از یک نویسنده است که به قول فصیح:
همان تز اصلی داستان است.
که این کتاب داخل داستان در «زمستان ۶۲» کتاب «در انتظار گودو» نوشتهی #ساموئل_بکت است. با این همه اسماعیل فصیح از انتشارات البرز و پیکان و آسیم راضی است و صاحبانشان را از دوست قدیمیاش معرفی میکند و میگوید:
بیشتر کتابهای من را نشر «آسیم» چاپ کرده. من نشر البرز و پیکان و آسیم را از همان دوران نشر نو میشناختم. قرار داد که میبستیم، شانزده درصد قیمت پشت جلد را چک مینوشتند برای شش هفت ماه بعد و میدادند به من و البته حق تجدید چاپ کتابهایم هم با آنها بود، برای همین است که در طول این همه سال سراغ ناشر دیگری نرفتهام، ضمن این که از کارشان راضی هم هستم.
اسماعیل فصیح چند وقتی است که رمان «تلخ کام» را تحویل ناشر داده و میگوید:
نه ماه است که در انتظار مجوز است.
کتابی که مجوز نگرفتن اش فشار عصبی بسیاری بر او وارد کرده، فشاری که آن قدر سهمگین بوده که بجز بستری کردن اش در بیمارستان توانسته زبان اعتراض این نویسندهی به شدت منزوی معاصر را پس از نیم قرن بگشاید و بگوید:
وقتی یک نویسندهای مثل من که تمام عمرش را فقط نوشته و نوشته اجازه ندهند که کتاب چاپ کند، پس برای چه و به چه امیدی باید زنده باشم؟
فصیح درباره کتاب جدیدش میگوید:
کتاب «تلخ کام» آخرین حرفهای داستان جاوید است. یعنی جاوید در نود و یک سالگی. این بار جلال آریان بعد از انقلاب برای چند کار شرکتی میرود لندن و توسط یک خانمی مطلع میشود که شخصی در خانهی سالمندان به طور عجیبی تمام روزها قدم می زند و با زبان اوستایی حرف می زند و گه گاه گریه میکند و جلال آریان میرود پیش او تا از او مراقبت کند. وقتی جاوید میفهمد که آریان به دیدنش آمده، میگوید: وای! تو آریانی یعنی از دین زرتشتی، و او میگوید که نه بابا، اسم من جلال است.
ارسال دیدگاه