فیلتر مصاحبه

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مصاحبه

گفت‌وگوی حمیدرضا امیدی‌سرو با مصطفی مستور

گفت‌وگو با مصطفی مستور 1393

مدت زمان مطالعه : 9 دقیقه

ادبیات

گفت‌وگو با مصطفی مستور درباره‌ی ادبیات، سینما و داستان‌نویسی

مصاحبه

گفت‌وگوی حمیدرضا امیدی‌سرو با مصطفی مستور استقبال از آثار شما در طول سال‎های گذشته چشمگیر بوده است، وقتی کارتان را شروع کردید، پیش‎بینی می‎کردید آثارتان با این اقبال روبه‎رو شود؟

وقتی آدم شروع به نوشتن می‎کند، توجه زیادی به این موضوع ندارد، گرچه خیلی دوست دارد که کارش دیده و یا خوانده شود. فکر می‎کردم آن‎ چیزهایی که روح و ذهنم را آزار ‎داده و دغدغه‎های فکری و روحی‎ام را ساخته است و من را وادار به نوشتن می‎کند از آن جنس چیزهایی نیست که مناسب یک جامعه‌ی سیاست‎زده باشد. تصور می کردم و هنوز هم همین طور فکر می‌کنم، که این‎ها حرف‎هایی هستند برای جامعه‎ای که از این تلاطم‎های سیاسی گذر کرده است و بخواهد زندگی کند. در متن زندگی است که این پرسش‌ها جدی می‌شوند و روح انسان را خراش می‌دهند. در جوامعی مثل ایران که درگیر سیاست‎زدگی هستند، زندگی به مفهوم حقیقی‌اش شکل نمی‌گیرد؛ ما در نوعی «شبه‎زندگی» قرار داریم و به همین خاطر رویکردی که در این شرایط به نوع نوشته‌های من می‌شود هم شگفت‎انگیز است و هم نگران کننده. فکر می‎کردم کارهای من مناسب زمانی هستند که مردم طوفان‎های سیاسی را سپری کرده باشند و برگشته باشند به زندگی؛ به متن طبیعی زندگی. به وضعیتی که فرصت داشته باشند فکر کنند که این زندگی چه موانع، پیچیدگی‎ها و یا شکست‎ها و ناکامی‌هایی دارد و بعد آن شکست‎ها و ناکامی‎ها و موانع را در پاره‎ای از کارهای من ببینند.
اما وقتی دیدم این اتفاق نیفتاد و در دورانی که جامعه ما به شدت سیاست‎زده است، این آثار خوانده می‎شوند؛ برای من هم بسیار غریب بود و هم به نوعی نگران کننده. معنای این اتفاق این است که تعداد کسانی که در زندگی رنج می‌کشند کم نیست و وقتی بدانیم این خوانندگان عموما جوان هستند و فرهیخته، نگرانی دوچندان می‌شود چون به این مفهوم است که رنجهای بزرگ زندگی به لایه‌ای از جامعه رسیده است که این لایه قاعدتا و به شکل غریزی و طبیعی باید شاد و سرشار از امید باشد.

مخاطبان آثار شما را طیف‎های مختلفی تشکیل می‎دهند. از کسانی که گرایش‎های مذهبی قوی دارند، تا آن‎ها که الزاما هم مذهبی نیستند. فکر می‎کنید مایه‎هایی که در آثار شما وجود دارد، از شکلی فراگیر برخوردار است و می‎تواند دغدغه هر آدمی با هر گرایش فکری یا مذهبی باشد؟

در آثار من وضعیت‎هایی مثل بی‎پناهی، ناامیدی، رنج، تردید، اضطراب، ترس، معناداری یا بی‎معنایی زندگی، عشق، خیانت، معصومیت و البته مفهوم مرگ مدام طرح می‌شود. اینها مفاهیم مشترک و بنیادین ما آدمها هستند. صرف‎نظر از فرهنگ و جامعه و تاریخ و جغرافیایی که در آن زیست می‌کنیم این مفاهیم با انسانیت ما همراه هستند. این‎ها چیزهایی هستند که هم دین می‌کوشد پاسخی برای آن ها فراهم کند و هم در حوزه‎های فلسفی و عرفانی پاسخی برای آنها طرح می‌شود. از طرفی این‎ها از نوع مسائل وجودی (اگزیستانس) هستند که در زندگی فردی آدم‌‌ها حضور جدی دارند. شاید به این دلیل باشد که مخاطب‎هایی از طیف‎های گوناگون به آن احساس نزدیکی کرده‎اند. به هرحال طبیعی است کسانی که در زندگی با این مفاهیم و تنگناها روبه‎رو می‌شوند به نوعی بازتاب وضعیت خودشان را در موقعیتهای شخصیتهای این داستانها جست‎و‎جو کنند.

برخی فکر می‎کنند علت مقبولیت آثار شما در میان مخاطبان این است که در عین طرح پرسش، پاسخی نیز به آن‎ها ارائه می‎شود. با این مسئله موافقید؟

فکر می‌کنم این تفسیر کامل و سرراستی برای این جریان نیست. به نظر من تفسیر بهترش این است که آدمی وجود دارد با دغدغه‎ها و دلمشغولی‌ها و نوعی نگاه به زندگی که آن را در قالب داستان می‎نویسد. این نگاه وقتی وارد داستان می‌شود اغلب به شکل یک موقعیت بروز می‌کند تا طرح یک پرسش یا پاسخ به سؤالی خاص. اما داستان جایی است که هم می‌توان در آن ریشه‌های شکل گرفتن یک پرسش را طرح کرد و هم می‎توان زمینه‌هایی را در آن نشان داد که دورنمای پاسخی برای یک سؤال را فراهم کند. به هرحال داستان نه پرسشنامه است و نه حل‎المسائل؛ داستان طرح یک «موقعیت» است. فکرمی‌کنم همین «موقعیت» است که مخاطب را درگیر می‌کند.

چه ضرورت یا نیازی شما را به سمت نوشتن سوق می‎دهد؟

ادبیات برای من یعنی جایی که می‌توانم بخشی از روحم را در آن نشان دهم؛ نشان دادنی که به قصد تاثیرگذاری بر دیگران و در تحلیل نهایی به بهتر کردن زندگی مخاطب کمک کند. با این حال خوب می‎دانم که امکانات ادبیات در این سه زمینه بسیار محدود و ناچیز است؛ هم در نمایش روح انسان، هم در تاثیرگذاری و هم در بهترکردن زندگی دیگران. با این همه، کوچک بودن و محدود بودن توانایی ادبیات دلیل کافی برای استفاده نکردن از آن نیست. ادبیات با همه اعتبارش نمی‌تواند تأثیری عمیق و گسترده در پیرامونش بگذارد و منشاء تغییر و تحولی اجتماعی یا سیاسی باشد. بارها گفته‌ام که ادبیات خیلی‎خیلی تأثیرگذاری‎اش محدود و کوچک است و این تأثیرگذاری هم خیلی زود تمام می‎شود. بنابراین از ادبیات انتظار بزرگی ندارم. اصولا از هنر چنین انتظاری ندارم. با این همه باید به همین تاثیرات کوچک و محدود قانع باشیم چون امکان دیگری در اختیار ندارم. کلمات، تنها ابزار ما برای بیان چیزهایی هستند که در اعماق روح مان می‌گذرد.
اگر نمایش وضعیت درونی بتواند حتی برای دقایقی بر مخاطب تأثیر مثبت بگذارد و یا حس همدردی او را برانگیزد به طوری که احساس کند رنج‎هایی را که او دارد از سر می‌گذراند؛ دیگری هم ‎تجربه کرده است، شاید احساس کند که در دنیا تنها نیست. شاید از معدود لذت‌های نوشتن این باشد که بنویسی تا دیگران احساس کنند در زندگی تنها نیستند.

نوع نگاه شما به زندگی از ویژگی‎های شاخص آثار شماست. به‎نظر قدری تلخ است و حتی گاهی به سیاهی هم پهلو می‎زند. آیا با این نظر موافق هستید؟

فکر می‎کنم درک ما از زندگی دو منبع بسیار مهم دارد که یک بخش آن مطالعات ما است. ما می‌خوانیم تا برای پرسش‎هایی که آزارمان می‎دهند، پاسخی پیدا کنیم. این بخش را می‎توان در آثار فلسفی یا علوم تجربی یا عرفان و یا منابع دینی دنبال کرد.
اما بخش دیگری از درک و فهم ما از زندگی بر می‎گردد به تجربه‎هایی که ما در زندگی از سر می‌گذرانیم. به‎نظر من این بخش دوم خیلی عمیق‎تر، تأثیرگذارتر و حتی ماندگارتر است. از نظر من، زندگی با رنج‎های فوق‎العاده زیادی همراه است و موانعی در مسیر زندگی وجود دارد که اغلب نمی‌توانیم از روی آن‎ها جهش کنیم. موانعی که وقتی با آنها برخورد می‎کنیم زخم‎هایی به‎جسم و روح ما وارد می‌کنند که به سادگی التیام پیدا نمی‎کنند. به خصوص که این موانع به شکل پیش بینی نشده و غیرقابل درکی مدام در برابر ما پدیدار می‌شوند.
البته روزنه‎ها و دریچه‎های نور هم وجود دارد اما این روزنه‌ها بسیار اندک هستند و تو هرچه در زندگی جلوتر بروی این موانع و رنجها بیشتر می‌شوند و همزمان توانایی‎ها و تحرکت کم‎تر می‌شود. طبیعی است وقتی زندگی را هم به لحاظ تئوریک و هم به لحاظ تجربه‌های فردی این‎طور ببینی ممکن است به این نتیجه برسی که زندگی چیز چندان جذابی هم نیست. در واقع نه تنها جذاب نیست، بلکه تلخ هم هست و بخش‎های مهمی از آن سیاه است و پاسخ قانع‎کننده‎ای نیز برای آن وجود ندارد. فکر می‎کنم بسیاری از آدم‎ها صرف‎نظر از رنگ پوست، نژاد، زبان و موقعیت تاریخی و جغرافیایی که در آن زندگی می‌کنند، حتی آدم‎های گذشته‎های دور تاکنون، رنج‎های واحدی را سپری کرده‌اند.
پاره ای از رنج ها برای همه مشترک است؛ چه در کشورهای قدرتمند صنعتی و چه در کشورهای عقب افتاده. البته کشورهای پیشرفته تا حد امکان از شدت رنج‎هایی که می‌توان آنها را با تدبیر و عقلانیت از بین برد، کاسته‌اند. اما پارهای از رنج‎ها هستند که ربطی به تدبیر انسان ندارند. این رنج‎ها وجود دارند چون برآمده از انسان بودن ما هستند نه از بی‌کفایتی ما در تدبیر؛ مانند بیماریها، شکستها و ناکامیهای در عشق، تنهایی و مرگ. همین‎هاست که نگاه من را می‎سازد؛ این که فرقی نمی‎کند کی هستی و کی و کجا زندگی می‌کنی. اما من سعی کرده‌ام با امید زندگی کنم، حتی اگر این امید روز به روز کم‎سوتر شده باشد. فکر می‌کنم هنوز می‎توان امیدوارانه زندگی کرد.

پایان داستان‎های شما همواره با یک رستگاری امیدوارانه‎‎ای توأم است که امکان دارد نقطه مقابل آن نوعی نگاه تلخ به‎زندگی باشد؛ نگاهی که در طول داستان وجود دارد. فکر نمی‎کنید این نوع پایان‎بندی‎ها از تاثیر بخشی‎های قبلی می‎کاهد؟

امیدورام که این‎طور باشد! اگر داستان‎هایم این‎گونه باشد که بتواند آن تلخی‎ها را و آن سیاهی را بپوشاند خیلی خوب است. اگر خواننده به این نتیجه برسد که «هنوز امیدی هست» این خیلی خوب است. همان‎طور که گفتم من همیشه یک روزنه امید را در زندگی نگه می‎دارم و شاید این خودش یک حد فاصل و تفاوتی باشد که در نوع نگاه من به زندگی با نویسنده‎ای مثل صادق هدایت وجود دارد. فکر می‌کنم برای او این روزنه‌های کوچک هم مسدود شده بود.

فکر می‎کنید سبک کار شما و یا جهان‎بینی حاکم بر آثارتان به کدامیک از نویسندگان ایرانی نزدیکی دارد.

فکر می‎کنم وقتی نویسنده‎ای شروع می‌کند به نوشتن در گام اول فرضش این است که صدای او صدای متفاوتی – و نه لزوما بهتری- است. می‎نویسد چون فکر می‎کند که نوشته او و یا نوع نگاه او با بقیه متفاوت است. از این نظر فکر می‌کنم برای شناخت بهتر یک نویسنده توجه به تفاوت‎ها بهتر از یافتن اشتراکات اهمیت دارد.

خود شما چه نوع داستان‎هایی را می‎پسندید؛ آن نوع داستان‌هایی که با رویکردی فرم‎گرایانه نوشته می‎شوند یا آن داستان‎هایی که وزن اصلی را به مضمون اثر می‎دهند؟

به جای فرم و مضمون ترجیح می‌دهم دو عنصر جذابیت و اندیشه را به کار ببرم. منظورم از اندیشه نوع نگاه و تفکری است که نویسنده نسبت به زندگی دارد و لزوما نگاه فلسفی و پیچیده نیست. عنصر جذابیت (Fascination) ابعاد و وجوه گوناگونی دارد و رابطه آن با فرم و نحوه بیان، بحثی طولانی است که نمی‎خواهم به آن بپردازم. جذابیت یعنی عناصری که مخاطب را پیوند بزند به داستان. به نوشته‎هایی که عمق داشته باشند و در آن‎ها تفکری به معنای عامش مطرح شده باشد و این اندیشه با جذابیت طرح شده باشد، علاقه بیشتری دارم. من این مسئله را بیشتر در نویسندگان آمریکای شمالی می‎بینم. در آثار نویسندگانی مثل #کارور، #آیزاک_باشوتیس_سینگر، #جومپا_لاهیری و البته با یک حساب جداگانه‎، در آثار #سلینجر. این نوع نویسندگان صاحب آن نوع ادبیاتی هستند که من می‎پسندم و اگر از قدیمی‎ترها بخواهم اسم ببرم، #چخوف و #فلانری_اوکانر از نویسندگان محبوب من هستند.
این همان نوع ادبیاتی است که فارغ از بازی‌های زبانی و تردستی‌های ساختاری به شکلی شگفت‌انگیز، طبیعی و البته جذابی اندیشه را در داستان تزریق می‌کند. این همان سنت نوشتنی است که نوع نوشتن من ریشه در آن دارد.
در بحث فرم و مضمون درست است که نمی‎توان گفت یک اثر فرم ندارد و یا خط فاصلی میان فرم و مضمون آن‎ کشید، اما بعضی برای بیان مضامین موردنظر خود فرم‎های ساده‎تری را می‎پسندند و برخی سعی می‎کنند فرم‎های پیچیده‎تر و توأم با ظرافتی را به‎کار ببرند.
برخلاف تصور عمومی، ساده نوشتن کار بسیار دشواری است. این که بخواهید حرفها و موقعیت‌های پیچیده را در ساختاری ساده بریزید کارتان بسیار دشوارتر از زمانی است که بخواهید آن‎ها را در ساختار پیچیده‌ی خودشان طرح کنید. تردستی‎های فرمی بیش‎تر نوعی مهندسی داستان است تا شکل طبیعی آن. وقتی شما بخواهید داستانی بنویسید که هم ساده باشد و هم در عین حال عمیق، کار دشواری پیش رو خواهید داشت.
بسیاری از نویسندگانی که من از آن‎ها نام بردم به همین شیوه می‎نویسند. داستان‌های چخوف پس از گذشت دویست سال، با همه سادگی‌شان هنوز زنده هستند و هنوز خوانده می‎شود.

به‎طور مشخص در میان نویسندگان ایرانی کار چه کسانی را می‎پسندید؟

از نظر پاره‌ای جهات کارهای خانم #گلی_ترقی و خانم #زویا_پیرزاد را به بقیه ترجیح می‌دهم.

هر نویسنده‎ای حین کار برای خودش عادت‎هایی دارد، عادت‎های شما هنگام داستان‎نویسی از چه سنخی است؟ یک ایده از مرحله‎ای که به ذهن شما می‎رسد تا زمانی که به داستان بدل می‎شود و به چاپ می‎رسد، چه مراحلی را طی می‎کند؟

معمولا مدتی با یک ایده یا جرقه زندگی می‎کنم تا امکانات آن را بسنجم. گاهی مدت این زندگی یک روز است و بعد این جرقه رو به خاموشی می‎رود و گاهی هم طولانی‎تر می‎شود و مثلا یک هفته یا یک ماه بعد این جرقه خاموش می‌شود. اما گاهی یک جرقه‎ به محض این که روشن می‌شود، به‎سرعت گسترش پیدا می‎کند، شعله‎ور می‎شود و همه‎چیز را به‎ آتش می‎کشد و شما با تمام وجود این‎طور احساس می‎کنید که باید این را بنویسید. به هرحال برای آن‎که اثری تبدیل به یک داستان بشود باید زمانی را سپری کند تا این اطمینان حاصل شود که می‎توان از آن داستانی کوتاه یا یک رمان ساخت. در این فاصله چیزهایی بدان افزوده می‎شود و چندین زنجیره شکل می‌گیرد و شما احساس می‎کنید مجموعه این زنجیره‎ها در کنار هم می‎توانند، طرح داستانی بسازند و به یک قصه تبدیل شوند.
ممکن است یک داستان کوتاه شش ماه یا بیشتر زمان ببرد تا به لحاظ ذهنی آماده نوشتن شود. آن وقت است که شروع به نوشتن می‎کنم. عادت به نوشتن با قلم ندارم. اصولا چیزی به اسم «دست‌نویس» ندارم. همه چیز پای کامپیوتر شروع می‌شود و همان جا هم تمام می‎شود. با کامپیوتر تایپ می‎کنم و خیلی هم کُند پیش می‎روم. نوشتن و تایپ یک داستان‌کوتاه چند صفحه‌ای گاه چند هفته طول می‌کشد. برای نوشتن یک صفحه داستان گاهـی چند سـاعت باید پای کامپیوتر باشـم. بس که کنـد می‌نویسم. وقتی چیزی را نوشتم به ندرت آن را تغییر می‌دهم. کاری به نام ویرایش بر روی داستان انجام نمی‎دهم. در واقع همزمان با نوشتن ویرایش هم می‌کنم. وقت نوشتن روی ساختار جملات و تشبیهات فکر می‎کنم و وقتی جمله‎ای را نوشتم دیگر بر نمی‎گردم تا دوباره آن را ویرایش کنم یا چیزی را حذف یا اضافه کنم. وقتی یک صفحه از داستان را می‎نویسم دیگر آن صفحه برای من تمام شده است و تا مطمئن نشوم که چه می‎خواهم آن را تایپ نخواهم کرد، البته به‎جز اصلاحاتی بسیار جزیی که به هرحال اجتناب‎ناپذیر است و پس از پرینت اول در داستان وارد می‌کنم. ولی برای من حدود نود، نودوپنج درصد از کار همان چیزی است که بار نخست نوشته‎ام.

چه شد که تصمیم به ترجمه‌ی آثار #ریموند_کارور گرفتید؟

اوایل که نوشتن را شروع کردم داستان‎های کوتاه زیادی می‎خواندم تا نویسنده‎ای را پیدا کنم که همه‌ی کارهایش خوب باشند نه بعضی از آنها. همیشه فکر می‌کردم نویسنده‌ای باید باشد که همه کارهایش، نه بعضی از آنها، با تلقی من از داستان خوب همخوان باشد. برخی از نویسنده‎ها تک‎داستان‎هایشان برای من جذابیت داشت و برخی را هم اصلا کارهایشان را نمی‎پسندیدم. بنابراین مجبور بودم آن قدر بخوانم تا نویسنده‎ای را پیدا کنم که همه داستان‎هایش برایم جذاب باشد. این اتفاق با خواندن داستان‎ «چندتا جعبه» از ریموند کارور برای من رخ داد.
داستان را در کتابی که خانم دکتر #مریم_خوزان در اوایل دهه هفتاد ترجمه کرده بودند پیدا کردم. هنوز هم فکر می کنم «چندتا جعبه» یکی از بهترین کارهای کارور و بلکه یکی از بهترین داستان‌های کوتاه ادبیات معاصر است. بعد از آن علاقه‎مند شدم بقیه کارهای کارور را بخوانم اما چیز دیگری به فارسی در نیامده بود. بنابراین یکی از دوستانم که انگلیس بود آخرین مجموعه داستان‎ چاپ شده کارور را برایم آورد و من بلافاصله ترجمه‌ی داستان‌ها را شروع کردم. همان جا بود که فهمیدم کارور نویسنده گمشده من است. البته بعد از آن با سلینجر آشنا شدم که به نظر من در حقیقت بهترین داستان‎نویس معاصر است و من کارهای او را از هر داستان‎ دیگر استثناء می‎کنم. بارها و بارها کارهایش را خوانده و لذت برده‎ام؛ هم به لحاظ تفکری که پشت آثار او وجود دارد و هم به لحاظ جذابیت‎هایی که فرم کار او دارد.

در دوران نوجوانی تجربه‎هایی در زمینه فیلمسازی داشته‌اید و در میان آثارتان هم به کتاب «سرشت و سرنوشت» بر می‎خوریم که کتابی است درباره #کیشلوفسکی؛ یکی از چهره‎های شناخته شده سینما. چه چیزی در آثار این فیلم‎ساز باعث تعلق‎خاطر شما نسبت به او شده است؟

پیونـد روحـی‎ای را که با نویسـنده‌ای مثل سـلینجر دارم می توان در حوزه‎های دیگر گسترش داد. سعی می‌کنم فیلم‎های خوب سینمای جهان را ببینم و در همین فیلم دیدن‎ها به کیشلوفسکی رسیدم. کیشلوفسکی پیش از آن که فیلمساز بزرگی باشد، متفکر بزرگی است. متفکر به معنای کسی که نگاهش به هستی و زندگی بسیار عمیق است. تقریبا همه کارهای او را بارها دیده‎ام و همین باعث شد اثر کوچکی را که درباره او نوشته شده بود، ترجمه کنم.

سینمای ایران را چه‎طور ارزیابی می‌کنید؟

به‎نظر من سینمای ایران سال‎هاست که فرسوده شده است. این سینما به یک پوست‎اندازی تمام عیار احتیاج دارد، یا بهتر است بگویم احتیاج داشت چون فکر می‌کنم به جایی رسیده که احیای آن اگر ناممکن نباشد، بسیار دشوار است. فیلمسازان بزرگ قدیمی مدام در حال تولید آثار متوسط و زیر متوسط هستند. بدنه سینمای ایران در حال بازتولید آثار درجه سه است. چیزی به نام فیلم‌نامه در سینمای ایران تقریبا بی‌معنا شده است. منتقدان سینمایی گویی هرکدام با یکی از فیلمسازان عهد اخوت بسته‌اند و با ستایش آثار ضعیف و متوسط فیلمساز محبوبشان راه پیشرفت او را به کلی مسدود کرده‎اند. در چنین وضعیتی وقتی یک فیلم «خوب» ساخته می‌شود اهالی سینما چنان فریادی از شادی برمی‌آورند که فکر می‌کنی شاهکاری ساخته شده است اما وقتی فیلم را می‌بینی یا آن را با یکی از آثار برجسته سینمای معاصر مقایسه می‌کنی پاک ناامید می‌شوی. من با دیدن چنین فیلمهایی بارها ناامید شده‌ام.
البته گاهی تک جرقه‎هایی هم هست که از سطح سینمای ایران بالاترند و حتی قابل مقایسه با سینمای خوب جهان هستند؛ مثل «نفس عمیق». اما با این تک جرقه‎ها سینمای ایران نجات پیدا نمی‌کند. تا وقتی در دنیا فیلم‎هایی مثل «رقصنده در تاریکی» #لارس_وون_تریر یا «پنهان» #میشائل_هانکه یا «پیش از غروب» و «پیش از طلوع» هر دو به کارگردانی #ریچارد_لینکلیتر ساخته می‌شود دیگر نمی‌توانی سینمای ایران را ببینی و برای داوری‌اش آن فیلم‎های خوب را از ذهنت بیرون بریزی. در ایران تقریبا سالی هفتاد فیلم ساخته می‎شود که تنها پنج درصد از آن‎ها را خود منتقدان سینما، ستایش می‎کنند. وقتی آن پنج درصد را که سه یا چهار فیلم می‌شود، می‎بینم، معمولا ناامید می‎شوم.

زندگی به‎عنوان یک نویسنده چه شرایط و مختصاتی دارد؟

به هرحال بخشی از آن شهرت و محبوبیت است اما این محبوبیت با محبوبیت یک بازیگر یا ورزشکار یا خواننده تفاوت دارد. خوانندگان، نویسنده محبوبشان را به این خاطر دوست ندارند که چهره‌اش مثل بازیگر سینما جذاب است یا صدایش مثل خواننده زیبا است یا قدرت جسمانی خوبی دارد. وقتی خواننده‌ای نویسنده‌ای را دوست دارد فکر می‌کنم درست یا نادرست، شیفته‌ی اندیشه و روح او شده است. در واقع نوعی ربط روحی میان نویسنده و خواننده شکل می‌گیرد؛ ربطی دو سویه. شاید به همین خاطر است که وقتی با خوانندگانم مواجه می‌شوم و با ان‎ها حرف می‎زنم احساس می‎کنم سالهاست آن‎ها را می‌شناسم و آنها هم سالهاست که مرا می‌شناسند بدون آن که همدیگر دیده باشیم. همین احساس قرابت است که باعث می‎شود آن‎ها مرا در رنج‎هایشان، عشق‌هایشان و ناکامی‌هاشان سهیم کنند. این سهیم‎شدن باعث می‌شود تا مدام در اندوه دیگران سهیم شوی.
اما بخش خوشایند آن این است که تو فکر می‎کنی، دوستان خیلی‎خیلی زیادی داری، حس می‌کنی که در بسیاری از انسان‌ها تکثیر شده‌ای و این همه به کمک ادبیات بوده است. این که به هر شهر بروی کسانی باشند که برای اولین‎بار آن‎ها را می‎بینی اما به‎شکل غریبی آن‎ها تو را می‌شناسند و یا تو آن‎ها را می‎شناسی و آن چنان که خودشان می‌گویند، شخصیتهای داستانهایت ‌هستند، هیجان انگیز است.

رابطه شما با خوانندگانتان چطور هست، آیا آن‎ها را می‎بینید؟

در اهواز زندگی من با آرامش بیشتری است. خیلی از خوانندگان من را نمی‎شناسند و اصولا نوع زندگی من به‎گونه‎ای است که خیلی در محافل ظاهر نمی‎شوم. اما در تهران به‎ویژه در مراکز فرهنگی، بلافاصله شناخته می‌شوم. با خوانندگان پیگیرتر آثارم سعی می‌کنم بلافاصله از ادبیات عبور کنم و به تنگناهای زندگی بپردازم. چیزی که مورد علاقه‌ی دو طرف است. اصولا فکر می‎کنم خوانندگان من یا به ادبیات نرسیده‌اند و مسئله‌شان ادبیات نیست و یا از ادبیات عبور کرده‌اند. یعنی یا دغدغه‌‍شان موضوعاتی است که در داستانهایم طرح شده و یا ادبیات برای آن‎ها ابزاری است برای طرح مسائل مهمتر است.

  • معرفی / بررسی کتاب
  • مرور آثار یک نویسنده
  • داستان
  • دوران زندگی

فایل های مصاحبه