گفتوگوی شاهرخ احکامی با ایرج پزشکزاد 1393
مدت زمان مطالعه : 8 دقیقه
گفتوگوی شاهرخ احکامی دربارهی موضوع اصلی داستان دایی جان ناپلئون و دیگر آثار ایرج پزشکزاد
در سفری به پاریس، فرصتی دست داد و بالاخره توانستم رضایت آقای ایرج پزشکزاد، نویسنده دیرآشنای همه ایرانیها را برای گفتگویی دوستانه جلب کنم. برای این نشست صمیمانه پیشاپیش از ایشان سپاسگزارم و گفتگو را با این پرسش آغاز میکنم که چگونه نویسنده شدند؟
پدرم برای من از مدرسه متوسطه معلم فرانسه گرفته بود که من بخونم و بعد هم به زور او من یه سالی هم به مدرسه فرانسوی رفتم و دیگه میتونستم از زبان فرانسه ترجمه کنم. ولی نوشتنی که از خودم نوشته باشم، میرسه به بعد از کودتای ۲۸ مرداد.
در چه سبکی مینوشتید؟
در مطبوعات اون زمان بود که داستان معروف «آسمون و ریسمون» را هفت هشت سال مینوشتم و نقد ادبیات به زبان طنز و مناظره بود.
در کدام مجله بود؟
در مجله فردوسی.
من آنجا نوشتههای شما را میخوندم و نامههای #کارو شاعر رو. کی به کتاب نویسی روی آوردید؟ اولین کتابتون «داییجان ناپلئون» بود؟
نخیر. اولین کتابم مجموعه طنزیاتی بود به نام «بوبول». بله تحت عنوان «بوبول».
چرا چنین اسمی انتخاب کردید؟ «بوبول» یعنی چه؟
اسم یکی از قصههایش بود. بیست سی تا حکایت بود و این یکی از اونا بود. سال ۳۳، ۳۴ بود.
زمانی که کتاب «داییجان ناپلئون» در ایران منتشر شد و سریالش ساخته شد، من در ایران نبودم. وقتی از آمریکا آمدم، مادرم اولین چیزی که به من و همسرم گفت باید بخونیم، همین کتاب «داییجان ناپلئون» بود. وقتی شروع به خوندش کردم، چنان گرفتار شدم که دیگه نمیخواستم زمینش بذارم.چرا «داییجان ناپلئون» این قدر میان مردم محبوبیت پیدا کرد و سر و صدا راه انداخت؟
داغ مرا تازه میکنین. برای اینکه از «بیبیسی» آمدن به اصرار بسیار زیاد و با من دو روز از صبح تا شب مصاحبه کردن. مصاحبه هم راجع به «داییجان ناپلئون» بود. من توضیح دادم که تم اصلی این کتاب، رویارویی دو طبقهست. یه طبقهی قدیمیی بیخود عزیز شده و رو به زوال؛ یه طبقهی جوونی که به همت درس و تحصیل و تخصص آمدن تو جامعه ولی این طبقه اولی اینها رو تحقیر میکنه و نمیخواد قبولش کند. زد و خورد و رویارویی اینهاست و چون یکی از این آدمها، آدم قدیمیی که معتقده همه چیز زیر سر انگلیسیهاست، باعث شده که مردم یه باره این عقدهای رو که تو دلشان هست از صد و پنجاه سال دخالت مداوم دولت بریتانیا به یاد بیارن و اونو عامل فلاکت در زندگیشون بدونن . و در واقع این جنبه، اصلاً شد تم اصلی.
آمدن این تم دوم رو اصلاً از قلم انداختن و این که مردم زجرکشیده هستن و از صدوپنجاه سال دخالت انگلیس رو از مصاحبه انداختن. درحالی که من حتی عین کلمه آقای سرآنتونی پارسونز را تکرار کردم. گفتم شما خودتان هفتاد سال پیش گفتین.
یعنی آقای سرآنتونی پارسونز، آخرین سفیر انگلیس در ایران پیش از کودتای ۲۸ مرداد، گفته که ما صدوپنجاه سال بجای ملت ایران تصمیم میگرفتیم. عین این جمله. در مصاحبه «بیبیسی» این رو اصلاً حذف کردن و بعدم تمام کتاب رو بردن روی جنبه عشقیش. که پرسیده بودن و من هم گفته بودم بله جوانان عاشق میشدن. اصلاً رمان رو یک رمان عشقی کردن! خیلی هم اعتراض کردم… ولی حالا دیگه گذشته و رفته.
حالا این اکیپ آقای میرکامران برای اینکه من دعوایشان کردم، هر دو روز یه بار زنگ میزنن که آقا ببین چقدر به این برنامه توجه شده. دیروز یه خانم زنگ زد که رسیده به چهل و نه هزار نفر که این برنامه رو دیدن. تا به حال این بزرگترین رقمی است که برای تماشای یه برنامه داشتیم. گفتم این برای من دلخوشی نمیشه. نتیجه اینکه… بله سؤالی که فرمودید… چی داشتیم میگفتیم؟
راجع به «داییجان ناپلئون» و نفوذش در ایران و مسئله انگلیسا…
بله، مسئله انگلیسیها رو که اینا بکلی حذف کردن.
خوب، «بیبیسی» که صدای انگلیسها است دیگه. آن موقعی که این کتاب چاپ شد، عدهای ادعا کردند که این اصلاً کار خود انگلیساست. در جایی هم گفته شده که آقای پزشکزاد این کتاب را ترجمه کرده!
کتاب «داییجان ناپلئون» تا به حال به چند زبان ترجمه شده است؟
تا اون مصاحبه رو که میکردم، به هشت زبان بود. چند روز پیش خانمی گفت، نه ببخشید ناشری از آمریکا گفت که ترجمه نهمی هم همین روزا از چاپ درمیاد. حالا بامزه است، گفتم کجا و به چه زبانی؟ گفت، استونی، یکی از کشورهای حوزه بالتیک.
آقای دکتر اگه میشه این کتاب «حافظ ناشنیده پند» رو برای یکی از دوستان من در آمریکا ببرید. یک رمان تاریخی درباره شیخ #محمد_گلندام است.
حتماً، حتماً. این کمترین کاریه که میتونم انجام بدم. شیخ محمد گلندام کیه؟
محمد گلندام دوست و همدرس #حافظ بوده و اصلاً جامع حافظه که اشعار حافظ رو جمعآوری و تدوین کرده. من در این باره رمان نوشتم. آدمها در این کتاب واقعی هستن. یعنی حافظ، #عبید_زاکانی، #ابواسحاق_اینجو و دخترش و … این پرسوناژها واقعی هستند که من از آنها داستان ساختم.
چه جالب. شخصیتهای «داییجان ناپلئون» هم واقعی بودند؟
نخیر. آنها واقعی نبودند ولی از واقعیهای الهام گرفته بودم.
حالا کتاب «داییجان ناپلئون» به دلایلی که گفتید اینقدر محبوب شد. چی شد که سریالش محبوبیت پیدا کرد؟
نخیر مردم دوستش داشتن. خوششون اومده بود. منتها همه چیز به کارگردان فیلم رسید و چیزی به نویسنده کتاب نرسید. بلافاصله حکومت اسلامی همون یه ماه بعد از انقلاب ریختن و نسخههای داییجان ناپلئون را جمع کردن. اون فیلم رو هم توقیف کردن. البته بعداً از روی این کتاب هزارها نسخه چاپ کردن و فروختن و فیلمش رو هم به شکل ویدئو تکثیر کردن و تجارتها کردن. همهام تقلبیه. من در یه مصاحبه گفتم، در ایران که یک آگهی ترحیم هم باید با اجازه وزارت ارشاد چاپ بشه، از این کتاب هزار هزار یواشکی چاپ میشد و حتی به خارج هم صادر میشد.
غیر از «داییجان ناپلئون» و کتابی که برای دوستتان به من دادید، چه آثار دیگری دارید؟
والله بیست و خردهای کتاب است. اسم همهشان الان یادم نیست.
بیشتر داستان هستن…؟
دو قسمته. یک قسمت آثار داستانی است و یک قسمت آثار تاریخی، در رابطه با انقلاب مشروطیت ایران، انقلاب کبیر فرانسه، انقلاب روسیه، واقعه پانزده خرداد ۴۲٫ عرض شود این جور چیزا. سوابق تاریخیی اختلاف چین و شوروی. تعدادی اینهاست و تعدادی هم مجموعه قصههاست.
به نظر شما واقعه پانزده خرداد ۴۲ چه تاثیری در وضعیت ایران گذاشت؟
خود آخوندها میگن این زیربنای انقلاب اسلامی بوده. محمدرضاشاه میگه »نقطه عطف سلطنت من». مدارکی هست بدین صورت است که میگن. من نتونستم بیشتر از این چیزایی که هست جایی پیدا کنم. از یک طرف نظر شرح وقایع از زبان دولت ایرانه که در مطبوعات منعکس شده و از طرف دیگه حرفی است که آخوندها میزنن. من همه رو گذاشتم. فکر کردم که خواننده باید خودش نتیجهگیری بکنه.
زمانی که شما در کشورهای دیگر دیپلمات بودید، نظر مردم آن کشورها نسبت به مردم ایران و ایران چی بود؟ منظورم از نظر احترام مردم و دولتهای مختلف نسبت به ایران.
دولتهای مختلف میدیدن که ما داریم ادای مملکت درمیآریم. یعنی مملکتی بود که تمام تصمیماتش را یک نفر میگرفت. ما دیپلمات بودیم. البته من خیلی جاها در مصاحبهها اینو گفتم ولی اینها نگذاشتن. ما ادای دیپلمات درمیآوردیم. قیافه هم میگرفتیم و مینشستیم، ولی کارهای نبودیم. تصمیم تصمیم یک نفر بود. چون همه تصمیمها رو یک نفر میگرفت. اون آقای شاه! همهی دنیا میدونستن. من تا حالا هیچ وقت، چون به نفع آخوندها تموم میشد، همه حرفام رو نزدم. ولی فرض کنید من مسئول اروپای غربی بودم، اروپای غیرکمونیستی. با وجود این مطلقاً خبر نداشتیم چه خبره.
تمام تصمیمها در یک جا، در دربار گرفته میشد، حالا یا مستقیم در دربار یا ساواک و یا فلان…. گذشت دیگه. بله ادای دیپلمات درمیآوردیم…. یه دفعه من یک مقاله نوشتم… توی این «نیمروز» که در لندن چاپ میشه، راجع به وقایع بحرین… این آقای قاسمی هست آنجا که میشناسید، آقای #رضا_قاسمی، برداشت یک مقاله نوشت. البته با احترام که پزشکزاد عزیز را به اشتباه انداختهاند! و فلان و از این حرفا… چون اگر چنین چیزی بود من که رئیس اداره بحرین بودم، میدانستم.
من فقط او قسمت از یادداشتهای علم را کپی کردم و فرستادم که چاپ شد. آقای خلعتبری را اصلاً در مذاکره راه ندادند. کسی که وزیر خارجه مملکت بود. جایی که وزیر خارجه رو راه ندادن، تو رئیس اداره قطعاً نباید بدونی.
حرف بحرین رو زدید. قضیه بحرین زمان اردشیر زاهدی بود درسته؟ مثل اینکه اردشیر با دادن بحرین موافق نبود؟
اون هم فرقی نمیکرد.
یادمه در یادداشتهای علم، علم میگه، این رو بدین بره. یه مشت چپی میره تظاهرات علیه ما راه میاندازن. ولش کنین اینو بذارین بره. این چیزی بود که در خاطرات علم خوندم.
حالا یعنی واقعاً میشد بحرین را نگه داشت؟
نه نمیشد. نه اینکه ما کوتاهی کردیم. اون قدرتهای بزرگ انگلیس و امریکا نمیذاشتن که بحرین این مملکتی که همه چیز داره رو ایران بخوره. ولی تئاتری درآوردن که مضحک بود. یعنی نماینده سازمان ملل بره اونجا و از مردم سؤال کنه و رفراندم کنن ببینن آیا میخوان مستقل بشن یا با ایران؟
اونها میدونستند، دبیرکل سازمان ملل هم میدونست که یک توافقی شده. رفت اونجا و نشست با یه عده حاج آقاهای اونجا صحبت کرد و گفت، بله همهشون میخوان بحرین مستقل باشه! در هر حال نمیذاشتن که بحرین از گلوی ایران پایین بره.
حالا آقای پزشکزاد، کمی از خودتون بگین. کجا متولد شدین، تحصیلاتتون چی بود. ایرج پزشکزاد رو اونجوری که دلش میخواد به خوانندگان«میراث ایران» معرفی کنین.
من ۱۳۰۶ به دنیا اومدم. الان ۸۶ سالمه. ابتدایی و متوسطه رو در ایران بودم. بعد حقوق رو در فرانسه خوندم تا درجه فوق لیسانس. شروع هم کرده بودم که مثلاً یه دکترایی بگیرم که زمان مصدق شد و یه باره لیره نه تومن شد سی و چهار پنج تومن. رفتم ایران تو دادگستری پنج سال قاضی دادسرای تهران بودم و بعد هم پنج سال وزارت خارجه.
اون زمان وزارت خارجه یه پروتکل خاصی برای استخدام داشت.
بله طبق قانون از خارج نمیتونستن استخدام کنن. یک کنکوری گذاشتن که کارمندان دولت که حکمی داشتن، میتونستن امتحان بدن. سال ۱۳۳۶ زمان علی اکبر حکمت من به وزارت خارجه رفتم.
یکی از عللی که خلعتبری رو اعدام کردند همین قضیه نفت و مسایل اتمی و انرژی اتمی بود.
نخیر، نخیر. میخواستند چند نفری را بکشن و چشم زهره بگیرن. بله البته در محاکمهش گقتن. اون موقع محاکمهشو در تلویزیون نمایش هم دادن. بیچاره خیلی ترسیده بود. جلوی آخوند و خلخالی نشستن وحشتم داشت. آدم که دست پاچه است دیگه مغزش کار نمیکنه و نمیتونه جواب درست بده. ازش پرسیدن چرا شما موافقت کردین زبالههای اتمی اتریش رو بیارن در ایران دفن کنن؟ خلعتبری جوابی سربالا داد که ربطی به قضیه نداشت. یعنی ببینین مغزش کار نکرد. در حالی که خیلی مسئله ساده بود.
اوایل سال ۵۷، یعنی همون سالی که آخراش انقلاب کردن، بهار۵۷، خلعتبری یه دعوت رسمی به اتریش داشت. من اون موقع مدیر کل روابط عمومی بودم و چون قبلاً هم در اداره سوم رئیس بودم، من رو هم در هیأت گذاشتن. ما رفتیم اونجا. اونجا گفتن که چون مردم اتریش رفراندم کردن و گفتن ما اتم نمیخوایم، برای زباله اتمی هم که میخواستن قرارداد ببندن، اصلاً منتفی شد.
هیچی کشکی. یعنی اگر عقلش اون موقع کار میکرد باید میگفت آقا اصلاً مسئلهای نبود اونها خودشون اتم نخواستند که زباله داشته باشه. یکی اینو پرسیدن من یادمه. یکی دیگه هم درباره برگرداندن شاه بود که پرسیدن شما چرا با امریکا قرارداد استرداد مجرمین ندارین. و ازش پرسیدن ما با چند تا مملکت قرارداد استرداد مجرمین داریم؟ گفت با سی و هفت هشت مملکت!
چهارماه پیش از انقلاب من باهاش حرف زده بودم راجع به اینکه به چه مناسبت ما فقط با سه مملکت قرارداد استرداد مجرمین داریم. یک مملکت چهارم هم پیدا کرده بودن اونهم ایتالیا. به همین مناسبت من با خلعتبری صحبت کرده بودم. قراداد استرداد مجرمین که ما بسته بودیم رو هم مجلس ایتالیا رد کرد! یعنی در واقع سه تا. اما خلعتبری در دادگاه اصلاً مغزش کار نمیکرد، بالکل دیوانه شده بود گفت سی و هفت هشت تا!
خودشو باخته بود دیگه. از زمانی که اینا دارن با غرب سر مسائل اتمی مذاکره میکنن، دایم عکسهای خلعتبری رو تو فیس بوک میذارن که به خاطر همین مسایل کشته شد و میگن، او به این جرم اعدام شد و حالا خود اینا دارن همون کارا رو میکنن.بنابراین جرمی نبوده.
آدم مظلومی بود. البته مثل همه آدما در آخرا ی دوره شاه. آدمای کوچکی بودن. از نظر معلومات خوب بودن، همه تحصیل کرده ولی از نظر شخصیت آدمای ضعیفی بودن. این تا دنیا دنیا بوده متأسفانه همین بوده. کسی که بخواد خودش تنهایی همه چیز رو اداره کنه، سعی میکنه کوچکترین آدما را بیاره که هرچی گفت بگن چشم!
کی از ایران بیرون آمدید؟
من بعد از انقلاب ده ماهی در ایران بودم.
مزاحمتون نشدن؟
نخیر تنها کاری که کردن اینکه حکم دادن که شما با نصف حقوق منتظر خدمتید. چون مدیرکل بودم و مقام سفیر هم داشتم، گفتن که شما دیگه نباید کار کنید و منتظر خدمت میشوید. من هم تقاضای بازنشستگی کردم و آمدم. البته وقتی شلوغ شد و ریختند سفارت آمریکا رو گرفتن، گفتم دیگه نزدیکتر رفته. تا بازرگان بود، یه خورده امید داشتم که بالاخره یه دمکراسیمانند، چیزی بشه. ولی یه دفه ریختند سفارت رو گرفتند و بازرگان هم استعفا داد، دیدم دیگه موندن نداره.
در میان این همه نویسندگان در سطح شما، چرا تا به حال هیچ ایرانی کاندید جایزه نوبل نشده؟ مسایل سیاسی ایرانه یا…؟
آخه کسی رو نداشتیم. آخه باید این کتابها به زبانهای خارجی ترجمه بشه تا بشناسند. کتابی که در ایران منتشر شده و انعکاس جهانی هم نداشته، از کجا میخوان بدونن و بشناسن؟
حالا کتاب شما که اینقد هم ترجمه شده؟
نه، کتاب من، نه.
توی نویسندگان معاصر ایران کدوم را دوست دارید؟
والا من نویسندگان معاصر رو نمیشناسم به دلیل اینکه بیشتر از بیست و چند سالیه که فقط تصادفاً چند تا رمان خوندم. اصلاً رمان نمیخونم. هرچی میخونم تاریخ و بیوگرافی. در این دو رشته فکر میکنم، الان از فرانسویها بیشتر تاریخ فرانسه رو میشناسم. خوشبختانه در این محلهای که ما هستیم، دویست متر اونورتر، جایی که سابقاً کشتارگاه جنوب پاریس بود، آمدن یه پارکی ساختن و قسمت بزرگی از پارک رو بازار کتاب کردن. به این ترتیب که روزهای شنبه و یکشنبه اینجا بازار کتابه. یعنی کتابهای دست دوم. بنده میرم اینجا. چون اینجا نمیشه کتابهای نو رو خرید. خیلی گرانان سی یورو، چهل یورو… خب، کتابی که در بازار سی چهل یوروست اینجا میشه دست دومش را سه، چهار، پنج یورو پیدا کرد.
گفتین بیوگرافی میخونید، در شخصیتهای تاریخی کدوم را میپسندید؟
من این سالها که در فرانسه بودم، بیشتر شخصیتهای فرانسه را مطالعه کردم. از لویی سیزده تا امروز.
مطلب دیگهای دارید که بخواین اضافه کنین؟
شما دارید با من مصاحبه میکنید!
بله، همه رو با اجازه شما ضبط کردم. ببخشید. شما که این قدر کتابهای جالب دارید، ولی همه سراغ «داییجان ناپلئون» رو میگیرن. یادم میآد، #مشیری که آمده بود امریکا میگفت هرجا که میرم شعر بخونم، تنها شعری رو که از من میخوان بخونم، شعر «کوچه» است. مشیری میگفت بابا من شعرهای دیگه هم گفتم… حالا حس شما در این مورد چیه؟
واللـه چی بگم. کتابیه که سایه انداخته رو کتابای دیگم. به هرحال تنها رمان فارسی است که در زمان حیات نویسندهش تا به حال به هشت زبان ترجمه شده. در روسیه دههزار تایی فروش کرده. و این قضیه که از روسیه گرفته تا یونان، اسپانیا، ترکیه و اسرائیل…. رفته.
در خارج از ایران ، کار نویسندگی ایرانیان را چطور میبینید؟ آیا کار درخوری کردن؟
بایستی کتاب در ایران منتشر بشه، توزیع بشه. که نه انتشارات عمدهای داریم و نه توزیع درستی. بعضی کتابا هم که در امریکا چاپ شده، به فرانسه نرسیده، چه برسه اونورتر. در خود امریکا یک مؤسسه کارآمد توزیع نیست که بتوونه کتاب رو بین چند میلیون ایرانی که در سراسر دنیا پراکندهاند، پخش کنه. نویسنده هم اصلاً نمیدونه کتابش رو چند نفر خووندن…. من که نتونستم کار عمدهای در خارج از محیط خودم، ایران، بکنم.
آقا #بزرگ_علوی چند سال پیش که آمده بود اینجا، ازش پرسیدم برای نوشتن چی کار میکنی. گفت آقا من چه بکنم در خارج. ایران که بودم، راه میافتادم میرفتم پارک. میرفتم با رفقا صحبت میکردم. روزنامه میخوندم، سر و صداها را میشنیدم، یه چیز تو ذهنم ساخته میشد برای اینکه یه چیز بنویسم. حالا اون موقع که در آلمان شرقی بود بعدش که آلمان و گفت… نویسنده در غربت، باید یک موجود استثنایی باشه تا یک چیز عالی بنویسه.
دعوا و مرافعهای که ما اینجا داریم، اینکه نه روزنامهای با انتشار وسیع هست و نه وسایل ارتباط جمعی. یعنی رادیو تلویزیون. مثلاً این تلویزیون صدای آمریکا…. اینجا یک انجمن فرهنگی ایرانیان هست. اومدند اصرار زیاد کردند تو بیا اینجا یه سخنرانی بکن. گفتم نه وقتشو دارم نه حوصلهشو…. وقتی اصرار زیاد کردن، گفتم خیلی خب من میتونم یکی از قصههام را براتون بخونم. گفتند خب بخون. سالنی گرفتن و ما رفتیم اونجا. یکی دو تا از قصههام را خووندم. خب طبیعیه که عکس هم انداختن. روز بعدش دیدم تلویزیون «صدای آمریکا» عکس منو نشان داد با عنوان مراسم «بزرگداشت ایرج پزشکزاد در پاریس». من خیلی عصبانی شدم که شب تا صبح نشستم به نمره گرفتن. هیچکس رو هم گیر نیاوردم. بالاخره خانم درخشش رو گیر آوردم و پیغام گذاشتم که خودش زنگ زد که نعرهام رفت به آسمان که آقا توی این دنیای عظیم که اقیانوس هنر، کتاب و موزیکه، من کی هستم که خودمو بزرگ کنم. و «بزرگداشت» بگیرم. خجالت داره که یه همچی چیزی رو به من ببندید.
واقعاً این طوره. حکایت آن مگس مولاناست که بر برگ کاه و بول خر خیال میکرد که کشتیبان درجه یکه! این که برای من بزرگداشت گرفتن، یعنی من قبول کردم که «بزرگ» هستم و رفتم تو اون مجلس. واقعاً تا صبح نشستم پای تلفن. چقدر زنگ زدم، چقدر تلکس فرستادم… چقدر پیغام جورواجور… ولی گوش نکردن و چهار روز تمام عکس من صفحه اولشون بود با عنوان «بزرگداشت ایرج پزشکزاد در پاریس»!
تا اینکه چیزی نوشتم و شاید در صد نسخه به هرجایی که میشناختم، فرستادم، ایران، هندوستان،… حکایت رو نوشتم...
آخر شما خیلی متواضعاید.
نه آقا، متواضع نیستم. دنیا را میبینم آخه. مگه من چیام؟کیام که… ؟
آخه اگه بخواین کلمه فارسی برای این مجلس بذارین، چی میذارین؟ مجلسی که میخواد از شما تقدیر کنه.
از من برای چی تقدیر کنن؟
مثلاً.
اسمشو نذارن «بزرگداشت». آخه «بزرگ» به چه مناسبت؟ اینها برای خودشان است برای اینکه بگن دکانشان گرمه و این حرفها را میزنن.
خیلی خیلی جالبه. چیز دیگهای دارید اضافه کنید؟
والا من چی بگم از مصاحبه فرار میکنم، چی دیگه بگم.
چند سال بود که من دنبال شما بودم و ممنون از دوست عزیزمون، مهندس اشراق که بالاخره توونست شما را قانع کنه تا امروز اینجا باهم بنشینیم. برای من افتخار و شانس بزرگی بود.
مولانا فرمود:
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همی افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خواندهام
مدتی در فکر آن میماندهام
اینک این دریا و این کشتی و من
مرد کشتیبان و اهل و رای زن
حالا حکایت منه!
ارسال دیدگاه