پرسشهایی از فریبا کلهر 1395
مدت زمان مطالعه : 7 دقیقه
پرسشهایی از فریبا کلهر دربارهی انتخاب حرفهی نویسندگی، آثار، دوران زندگی و نویسندگان کودک مورد علاقهاش
آیا در کودکی و نوجوانیتان فکر میکردید که نویسنده شوید؟
نه، در کودکی نه. اما در نوجوانی میدانستم که نوشتن و نویسنده شدن را دوست دارم. البته به چشم شغل به نوشتن نگاه نمیکردم و اگر کسی ازمن میپرسید: «میخواهی چه کاره بشوی؟» فوری جواب میدادم خلبان! بعد که همه بهم میخندیدند، جواب من در برابر سؤال «میخواهی چه کاره بشوی؟» این بود: «میخواهم وکیل بشوم!!!» و باز هم خنده حضار! حالا چطوری توی سرم رفته بود که خلبان یا وکیل بشوم، نمیدانم. اصلاً اینکه چطور با آن همه تحویل گرفته نشدن زنده ماندم را هم نمیدانم!
در دوره کودکی و نوجوانیتان کدام کتاب یا کتابها روی شما تأثیر گذاشتهاند؟ چهچیزی در این داستانها بود که شما را تحتتاثیر قرار میداد؟
در کودکی جز کتابهای درسی، کتاب قصههای صبحی را شنیده بودم. یکی از خواهرهایم بچهها را دور خودش جمع میکرد و قصههای صبحی را میخواند. تنها کتابی که نمیدانم چطور از دنیای سراسر بازی و عاری از هر کتاب من سردرآورده بود! «ماه پیشونی» را اولینبار از زبان خواهرم شنیدم. بعد تا دوران دبیرستان کتابی نخواندم و یکهو نمیدانم چطور و چرا کتاب «دیوار» فروغ فرخزاد را خریدم. عاشق فروغ شده بودم و شعرسپید میگفتم.
حالا که فکر میکنم، میبینم من تمام استانداردهای نویسنده شدن را به هم ریختهام. در کودکی و نوجوانی کتاب قابل توجهی نخواندهام، از خانوادهٔ فرهنگی و ادب دوست نیستم، میخواستم خلبان و وکیل بشوم، شعر سپید میگفتم. در یک خانواده با هشت فرزند، من فرزند هفتم بودم یعنی هیچ جایگاهی نداشتم... آخرش هم سر از قصهنویسی برای کودکان و نوجوانان درآوردم. پس نتیجه میگیرم که نویسنده شدن هیچ قاعده و قانونی ندارد.
چه شد که تصمیم گرفتید بنویسید و نویسنده شوید؟
هپروتیتر از آن بودم که تصمیم بگیرم. در نوجوانی بزرگترین تصمیمی که گرفتم این بود که یک شب تا صبح بینی بزرگم را با دست فشار بدهم و خدا خدا کنم صبح که بلند میشوم بینیام کوچک شده باشد. در همین «دوران بینی گنده نوجوانی» رادیو مسابقهٔ داستاننویسی اعلام کرد. دست به قلم شدم و چیزی نوشتم. پست کردم و منتظر جواب پای رادیو نشستم. چند روز بعد یکی از دو برادرم پاکتی را که پست کرده بودم انداخت جلوم و گفت این چرت و پرتها چیه مینویسی؟ میخواهم بگویم حتی عرضه نداشتم روی پاکت نامه نشانی درست بنویسم. آنوقت تصمیم بگیرم نویسنده بشوم؟
ایدههای داستانهایتان چطور و از کجا به ذهنتان میرسد؟
ایدهها از هزار جا به ذهنم میرسد. نه زمان دارد نه مکان. با یک عطسه، با یک پیادهروی کوتاه، با شنیدن صدایی از دور، با شنیدن صدای قطرهها، با هر چیزی ایدهها به من هجوم میآورند. زمانی که جوانتر بودم از یورش ایده و قصه به رعشه میافتادم. هنوز بلد نبودم ایدهها را یادداشت کنم و یکی یکی بنویسمشان. گاهی همزمان چند ایده را با هم پیش میبردم. خوب یا بد، نوشتنشان تمام میشد اما ایدههای بعدی در راه بودند. زود به خودم آمدم و دیدم جوانیام دارد صرف نوشتن دیوانهوار میشود. از طرفی کلید طلایی نوشتن را پیدا کرده بودم و هر موقع که میخواستم، میتوانستم قصهای بنویسم. بنابراین پایم را از روی گاز برداشتم. سرعتم را کم کردم تا کمی جوانی بکنم. پشیمان هم نیستم. این که صد تا قصه بنویسی یا صد و پنج تا، واقعاً کجای دنیا به حساب میآید و چه اهمیتی دارد؟
هنگامی که در نوشتن به مشکلی برمیخورید و نمیتوانید بنویسید و ایدهای پیدا نمیکنید و کارتان به گره میخورد، چه میکنید؟
همه نویسندهها به تجربه دریافتهاند که وقتی نوشتهشان پیش نمیرود، نباید لجاجت کنند. «یک وقفه کوتاه طلایی» مشکل را به شکلی که فکرش را هم نمیکنیم، حل میکند. من در این وقفه کوتاه همان کارهایی را میکنم که هر کس دیگری ممکن است بکند. زمین آشپزخانه را تی میکشم. پرخوری میکنم. همه کسانی را که به من ظلم کردهاند، نفرین میکنم! شاید هم کمی موسیقی گوش بدهم و کتاب شعر بخوانم. در هر حال وقتی سر نوشتن برمیگردم، آزاد و رها و آمادهام.
برنامه کاری روزانهتان چطور است؟ چقدر کتاب میخوانید و چقدر درگیر نوشتن هستید؟ چه ساعتهایی مینویسید و روزتان را معمولاً چگونه میگذرانید؟
من فرزند تاریکیام. خفاشم شاید. امکان ندارد صبحها بتوانم چیزی بنویسم و حتی بخوانم. صبحها وقت کارهای یک زن خانهدار است. ابایی هم ندارم از گفتنش. وقتی ایران بودم، خدمتکار داشتم اما اینجا در کانادا خودم کارهای خانه را انجام میدهم. تأثیر اقتصاد بر هنر از همین چیزهای کوچک شروع میشود! از ظهر به بعد قامت من راست میشود. میشوم نویسنده و خودم را برای خانوادهام میگیرم. با هر اخلالی که در خواندن و نوشتنم ایجاد شود، دادم درمیآید که من دارم تلف میشوم و جامعه آسیب میبیند از ننوشتن من!! مینویسم و میخوانم و مینویسم و میخوانم و خودم را هلاک میکنم. هر چه هوا تاریکتر میشود، قویتر میشوم. ساعت یازده شب به بعد در اوج قدرتم و اگر خواب متوقفم نکند، مغز و احساسم همچنان پرتوان هستند و کلمهها رام من.
آیا در دورهای از نوشتنتان، تحتتاثیر نویسنده خاصی بودهاید؟ چه کتابها و نویسندههایی شما را در دوران نوشتنتان شگفتزده کردهاند و روی شخصیت و دیدگاه ادبیتان تأثیر گذاشتهاند؟
هیچوقت و در هیچ دورهای از زندگی حرفهای، تحت تأثیر هیچ نویسندهٔ کودک و نوجوان ایرانی نبودم. شاید دلیلش این باشد که نویسنده پیشرو و جریانساز تا امروز نداریم. اما کدام نویسنده کودک و نوجوانی است که تحت تأثیر #اریش_کستنر و کتاب «امیل و کارآگاهان» نباشد؟ میشود «پیپی جوراب بلند» #آسترید_لیندگرن را خواند و تأثیر نگرفت؟ میشود تحت تأثیر میشل انده و کتاب داستان بی پایانش نبود؟ و یا #تالکین و #اگزوپری و #رولد_دال...؟ اما از این بین، اریش کستنر و طنزش من را جهت داد. خیلی سال است که سعی میکنم قصههایم حتی آنهایی که خیلی جدی هستند، دارای طنز و خوشمزگی باشند و خوانندهها با ابروهای گره خورده کتابهایم را نخوانند. این را از کستنر دارم.
کدام داستان یا کتابتان را از بقیه بیشتر دوست دارید و به آن دلبستگی بیشتری دارید؟ متوجهام که هر نویسندهای همه داستانهایش را مثل بچههایش دوست دارد، ولی اگر بخواهید یکی از داستانهایتان را انتخاب کنید، کدام است و چرا؟
من در هر مصاحبهای این را میگویم که بهترین کار من رمان «مرد سبز شش هزار ساله» است. رمانی برای نوجوانان با موضوع جاودانگی. به سال چاپش توجه کنید. سال ۷۷ چاپ اولش بود. پس دست کم دو سال قبلش نوشته شده. یعنی سال ۷۵. سال ۷۵ ادبیات کودک ایران کجا بود و چه رمانهای ایرانی برای نوجوانان چاپ شده بود؟ «هوشمندان سیاره اوراک» سال هفتاد و یک چاپ شده بود. خیلی از آن استقبال شد و الان نوستالژی آدم بزرگهایی شده که در نوجوانی آن را خواندهاند. با این حال من میگویم «مرد سبز شش هزار ساله» یک پله رماننویسی خودم را بالا برد. ایدهٔ وجود شخصیتی که نیمی انسان و نیمی گیاه است را شما کجا و در کدام کتاب و حتی فیلم دیدهاید؟ آن هم سال ۷۵ که رمان نوجوان ایران واقعاً دوران کودکیاش را میگذارند.
بگذریم... از کتابهای متاخرم، کتاب «هرکول خانم بیست درصدی» را میپسندم. کتابی با حال و هوای جادو و جادوگری. اما فیزیک کوانتوم که علمی پرمناقشه است، جای محکمی در قصهٔ هرکول خانم دارد. فضای مفرح و شادی دارد و سعی کردهام رمانی مهندسی شده بنویسم که در ساختارش نقصی ندارد. فکر میکنم موفق شدهام و همین باعث شده که دوستش داشته باشم.
چرا تصمیم گرفتید نویسنده کودک و نوجوان شوید؟ چه چیزی شما را به انتخاب این مخاطب برای داستانهایتان علاقهمند کرد؟ نوشتن برای کودکان و نوجوان چه جذابیتها و چه سختیهایی دارد؟
من یک نویسنده خوش شانس و تصادفی هستم. کاملاً اتفاقی فهمیدم که کانون پرورش فکری مربی فرهنگی استخدام میکند. در دورهٔ آموزشی کانون شرکت کردم و در امتحانش قبول شدم. راهی کتابخانهٔ شماره ۳ کانون شدم. آن زمان نوزده سالم بود و خیلی باسوادتر از امروز بودم. شرایط انقلابی کشور باعث شده بود خیلی مطالعه کنم. کتابهای شریعتی را چندبار خوانده بودم، با افکار دکتر پیمان آشنا بودم، کلاس تحلیل دیالکتیک مرتضی مطهری میرفتم و... میخواهم بگویم یک دنیا چیز بلد بودم. بعد وارد کتابخانهای شدم پر از چیزهای دیگر و دلفریبتر. پر از کتاب... مربیهایی که یکی نقاشی یاد بچهها میداد یکی تئاتر و دیگری فیلمسازی. محیطی پر از بالندگی. محیطی که اگر رشد نمیکردی، ضرر کرده بودی. آنجا من با کتابهای کودکان آشنا شدم. کتاب «آهوی گردن دراز» را که برای بچهها قصهخوانی کردم با خودم گفتم: «یافتم یافتم!»
یافته بودم که منم میتوانم بنویسم و نوشتن برای بچهها شروع شد.
نوشتن برای کودکان و نوجوانان چه تفاوتی با نویسندگی برای بزرگسالان دارد؟
اول از شباهت داستان کودک و نوجوان و داستان بزرگسال بگویم. تمام عناصری که شما برای قصهٔ کودک لازم دارید، در ادبیات بزرگسال هم دارید: افتتاحیه، میانه، اختتامیه. شما این سه را در هر قصهای دارید. شما در هر جور داستانی گره و کشمکش و طرح و... دارید. حالا کمی زیاد، کمی کم. در ادبیات کودک شما واژگان کمتر و جملههای کوتاهتر و صنایع ادبی سادهتر دارید. اما مهمتر از همهٔ اینها این است که هدف ادبیات کودک سه چیزاست: ترغیب، آموزش و سرگرمی. در ادبیات کودک، شما باید خواننده را به انجام دادن یا انجام ندادن کاری ترغیب و تشویق کنید. این تشویق و ترغیب در ادبیات بزرگسال وجود ندارد. یعنی شما تعهدی در قبال این سه هدف ندارید. وقتی میخواهید برای بچهها بنویسید، باید سوگند بقراط بخورید و خودتان را موظف کنید که کودکان را به خوبیها و امید و روشنایی هدایت کنید. این نه به معنی نوشتن قصههایی پیاممحور است. به این معنی است که ما به عنوان بزرگتر وظیفه داریم کودکان را از آتش دور کنیم. حالا تعریف این آتش تمثیلی چیست؟ برای هر نویسنده ممکن است کمی فرق کند اما در اساس همه به یک راه و یک مسیر معتقد هستند.
به چه موضوعاتی علاقهمندید و چه موضوعاتی ذهن شما را درگیر میکند و وسوسهتان میکند که دربارهاش بنویسید؟
بیشتر از آنکه به موضوع و یا موضوعات خاصی علاقهمند باشم، به سبک خاصی علاقه دارم. عاشق فانتزی هستم و تا الان تعداد زیادی از قصههایی که نوشتهام فانتزی بودهاند. اولین رمان فانتزی را سال ۷۰ چاپ کردم. منظورم رمان نوجوان «امروز چلچله من» است. اولین قدم من در رماننویسی برای نوجوانان و اولین تجربهام در فانتزینویسی. این رمان را در روزهای حمله هوایی ارتش عراق به تهران نوشتم. همهٔ افراد خانواده به خارج شهر پناه برده بودند. من مانده بودم و یک خانهٔ خالی و صدای قهقهه خودم. روی زمین خوابیده بودم و مینوشتم و میخندیدم. صدام اگر میدانست دختری در تاریکی دراز کشیده و زیر نور شمع رمان فانتزی با زمینههای طنز مینویسد و برای حمله هوایی او تره هم خرد نمیکند، چه میکرد؟ میخواهم بگویم جوان که بودم خیلی جانسخت بودم و ادبیات کودک برایم خیلی جدیتر از حالا بود.
دیدگاهتان به ادبیات چگونه است؟ در نوشتن به دنبال چه چیزی میگردید و اگر بخواهید جهانبینیتان را در کل مجموعه آثارتان بازگو کنید، چه خواهید گفت؟
آیا در سال ۷۵ میدانستم که روزی ازمن سؤال میشود در ادبیات دنبال چه هستی؟ وقتی کتاب «بانوی هزار قصه» را مینوشتم، فکر میکردم ایدهآل یک نویسندهٔ کودک این است که بچههایی با کتابهایش تربیت شوند که متفاوت از نسلهای قبل هستند و یا نویسنده دنیایی بسازد که وجود ندارد اما به شدت پالایش شده و انسانی است. در قصهٔ بانوی هزار قصه، بانوی نویسنده نهصد و نود و نه قصه نوشته و دنبال سوژه برای هزارمین قصه میگردد و در مسیر پیدا کردن سوژه متوجه میشود که قصههای قبلی همه بیاثر بوده و بچههای متفاوتتری تربیت نشدهاند. این سادهانگاری است که فکر کنیم با ادبیات و بهطور کل با هنر میتوانیم تغییرات مهم و اساسی در جهان به وجود بیاوریم. نهایت کاری که از ادبیات برمیآید ایجاد تغییرات کوچک و نامریی و آفریدن لحظههایی است که روح مخاطب نوازش شود. البته که ادبیات دنیای فرد را گسترش میدهد و او را عضو جامعهای میکند که کتاب خاصی را خواندهاند اما نهایت کارکرد، هدف، وظیفه و هر اسم دیگری که رویش بگذاریم، پالایش روح آدمی است. این پالایش نه آنی، بلکه به مرور زمان صورت میگیرد و قطرهای است. فرد قطره قطره تغییر میکند و اگر سایر نهادها از جمله خانواده و آموزشوپرورش و حکومت و...کارشان را درست انجام بدهند، هزارمین قصهٔ بانوی هزار قصه همان چیزی میشود که باید بشود.
هر نویسنده از برخورد با مخاطبانش خاطرههایی دارد. کدام سؤال یا گفتگو یا برخورد با مخاطب کودک و نوجوان برای شما شگفتانگیز بوده است و شما را به فکر فرو برده و ذهنتان را مشغول کرده است؟
پنج، شش سال پیش دختری به اسم اوراک در فیس بوک برایم پیام گذاشت و از کتاب «هوشمندان سیاره اوراک» تعریف کرد. میگفت وقتی در دوازده سالگی کتاب را خوانده تحت تأثیر قرار گرفته طوری که «اوراک» را کرده امضای خودش. «اوراک» دانشجو بود و میخواست مرا ببیند. توی دفتر کار همسرم با او قرار گذاشتم. آمد. دختری ریزه پیزه و مو مشکی عین پنجه آفتاب. وقتی که از بغل گرفتن و نگاه کردن به هم خسته شدیم روبهروی هم نشستیم و او از توی کیفش پوشهای درآورد. اسم «اوراک» را به شکلهای مختلف خطاطی کرده بود. باورکردنی نبود. آن دختردوستداشتنی با کتاب هوشمندان من و اسم اوراک زندگی کرده بود. حالا او آمریکاست. ازش خبر دارم. دختر من و خواهر بزرگتر صدراست و هنوز هم اسم پروفایلش اوراک است.
از میان نویسندگان ایرانی ادبیات کودک به آثار کدام نویسنده یا نویسندگان علاقهمند هستید و چه کتابهای ایرانی را دوست دارید و خواندنش را به دیگران توصیه میکنید؟
بیشتر از آنکه کتابهای نویسندگان ایرانی را دوست داشته باشم، خود نویسندهها را دوست دارم.
کدام شخصیت داستانی را در داستانهای کودکان بیشتر از همه دوست دارید و چرا؟
«پیپی جوراب بلند» شخصیت ماندگار و دوستداشتنی ادبیات کودکان است. دختری که پدر و مادری عجیب دارد اما خودش توانمند و پر دل و جرئت است. مجموعهای بدیع از ویژگیها که برای اولینبار و به شکلی شایسته و قابل قبول در سری کتابهای پیپی جوراب بلند اتفاق افتاده است. کتابهای بعدی با این مضمون و شخصیتپردازی، ایده برداری از کتاب پیپی جوراب بلند بوده است. مثلاً کتاب ماتیلدا نوشتهٔ رولد دال. ماتیلدا دختری است با ویژگیهای پیپی. پدر و مادری عجیب و نامناسب. دختری که با بزرگترهایش درمیافتد و تمسخرشان میکند و طنزی که هم در مجموعهٔ پیپی هست هم در ماتیلدا. بسیاری از نویسندههای کودک و نوجوان وامدار آسترید لیندگرن هستند. او جسارت دختران را نمایش داد. چیزی که امروز در صدها کتاب در سرتاسر دنیا تکرار و با آفریده میشود. پیپی جوراب بلند را دوست دارم و شخصیت مومو را در کتاب مومو و یا تیستو سبز انگشتی. چطور میشود این شخصیتها را از یاد برد! حالا این داستانهای نسبتاً قدیمیتر را که کمکم دارند وارد لیست کلاسیکها میشوند، مقایسه کنید با داستانهای امروزی. امروز میخوانی دو روز بعد فراموششان میکنید.
آخرین کتاب کودک و نوجوانی که خواندهاید و خیلی دوستش داشتید، چه بود و چرا از این کتاب خوشتان آمد؟
کتاب شگفتی یا اعجوبه، آخرین کتابی است که خواندهام. کتاب دو تا حسن بزرگ داشت. اول موضوعش بود. پرداختن به بیماریها و ناتوانیها، نقصها و معلولیتها چیزی است که ادبیات ما به شدت از کمبودش رنج میبرد. اما ادبیات کودکان غربی به لزوم چنین کتابهایی پی برده و در هر کتابخانه بخشی به نام «کتاب با ویژگیهای خاص» یا همچین چیزی در نظر گرفتهاند که روز به روز قفسههایش پرتر میشود.
کتاب شگفتی موضوع فوقالعادهای دارد. پسری با یک سندرم هولناک. نویسنده طوری فضا و شخصیتسازی کرده که در پایان کتاب ما اصلاً هولناکی این سندرم را نمیبینیم. خوبی دیگر این کتاب، پایان روشن آن است. ویژگی ادبیات کودک و نوجوان همین پایان روشن است.
برای نوجوانان و نویسندههای جوانی که به نوشتن علاقه دارند، چه پیشنهادها و راهنماییهایی دارید؟
توصیهها را صدها نویسنده به نویسندههای تازهکار و جوان کردهاند. از #مارکز و #فاکنر گرفته تا #ایشی_گورو و #هنری_میلر. توصیهای برای گفتن نمانده. اما دلم میخواهد تاکید کنم که نویسندگی یعنی خیالپردازی. با خیالپردازی میشود قصههای واقعی و روزمره را به شاهکار تبدیل کرد. اگر میخواهید نویسندگی وارد خونتان شود، کتابهای واقعاً باارزش و ادبی را رونویسی کنید یا بخشهایی از کتاب را از اول بنویسید. تمرین... تمرین و بازهم تمرین برای نوشتن از روی دست نویسندگان بزرگ کمک میکند که در آینده سبک و راه و روش خودتان را پیدا کنید.
ارسال دیدگاه