رسول یونان کیست؟ 1394
مدت زمان مطالعه : 10 دقیقه
گفتوگو با رسول یونان دربارهی زیستن، نوشتن و میزان استقبال مخاطب از آثارش
پیداکردن #رسول_یونان سخت نیست. اگر گذرتان به خیابان کریمخان تهران بیفتد به احتمال زیاد او را خواهید دید و اگر آنجا نبود شک نکنید گوشه یکی از کتابفروشیها یا کافههای همان اطراف پیدایش میکنید. نگران برخوردش هم نباشید! جوری گرم میگیرد انگار سالهاست با او دوستی دارید. منتظر نمانید تا دوروبرش خلوت شود. آدمهای انگشتشماری او را تنها دیدهاند. از هر چه دوست داشتید بپرسید. صمیمی است و برخلاف آنچه شعرهایش نشان میدهد از نظریههای ادبی و فلسفه و این چیزها خوب سر در میآورد. خلاصه ما هم همینگونه او را یافتیم. ناگهان در یک بعدازظهر. گوشه یک کافه. نشستیم و گپ زدیم. از هر دری سخنی.
اگر تهران را از من بگیرند به شانگهای میروم
رسول یونان در سال ١٣٤٨ در دهکدهای در کنار دریاچه ارومیه به دنیا آمد. او شاعر، نویسنده، مترجم و نمایشنامهنویس است. وی همچنین سابقه فیلمسازی و بازیگری را نیز در کارنامه هنری خود دارد. از یونان کتابهای متعددی به چاپ رسیده که از آن جمله میتوان به «روز بخیر محبوب من»، «پایین آوردن پیانو از پلههای یک هتل یخی» (مجموعه شعر)؛ یک کاسه عسل (ترجمه/ گزینه شعر #ناظم_حکمت)، کلبهای در مزرعه برفی (مجموعه داستان)، گندمزار دور (مجموعه نمایشنامه)، خیلی نگرانیم شما، لیلا را ندیدید (رمان)و ... اشاره کرد. گزیدهای از دو دفتر شعر رسول یونان با عنوان «رودی که از تابلوهای نقاشی میگذشت» توسط واهه آرمن به زبان ارمنی ترجمه شده و در تهران به چاپ رسیده است.
من اهل شو دادن نیستم. من همین طوری كه زندگی میكنم مینویسم. شعار نمیدهم واقعا خوشحالم كه كنار مردم هستم چون اگر این مردم كتابهای مرا نخرند من وجود خارجی ندارم. آنها به من روحیه میدهند اما گاهی وقتها نویسنده و شاعران ما پارهوقتند و چون پارهوقتند مخاطبان آنها هم پارهوقت میشوند.
دنیا به خاطر نظر هیچكس متوقف نمیشود. دنیا جلو میرود و ما هم همراه آن میرویم. البته آدمهای بسیاری هستند كه در ایستگاههای متروک جا ماندهاند. من خوابهایم را مینویسم اما نه خوابهایی كه دیدهام بلكه خوابهایی كه قرار است آنها را ببینم. فرشته الهامبخش هیچگاه به خانه ما نیامده است. اگر میآمد حتما چیزهایی واجبتر از شعر برایمان میآورد.
در نگاه اول، چیزی كه در كار رسول یونان خاص است این است كه انگار زندگی و شعرش یكی هستند. انگار این نكته رسول یونان را برای مخاطب جذابتر كرده است و انگار دارد جذابتر از شعرهایش میشود!
این نظر لطف شماست. حتماً دنیای من كمی هیجان دارد و به همین خاطر نوشتههای من را میخوانند! اما درواقع وقتی ما از زبان حرف میزنیم از شكل نوشتاری زیست آدمی حرف میزنیم. #میشل_فوكو میگوید كه زبان بازتاب تجربیات فرد است و وقتی دنیای من در زبان شكل میگیرد یعنی این دنیا به شكل فیزیكالی از كلمات ظهور پیدا میكند.
به نظر خودت چرا كارهایت توانستهاند مخاطبان زیادی را به خود جذب كنند؟ به خاطر هیجان؟
بعضی وقتها نویسندهها یا شاعران از خودشان دور میافتند. وقتی از خودشان دور میافتند به بازآفرینی دنیای دیگران دست میزنند و چون دنیای دیگران را نمیشناسند وارد دنیای آنها هم نمیتوانند بشوند، بنابراین مخاطبان هم از آنها دور میشوند اما من از تجربه زیستی خودم استفاده میكنم؛ از زادگاهی كه به دنیا آمدم و همچنین از جایی كه زندگی میكنم. آدمی نیستم كه در خانه بنشینم و جهان را از تلویزیون ببینم بلكه سعی میكنم دنیا را با چشمهای خودم ببینم و بعد آن را با دقت تعریف كنم.
این كه مدام دیده شوی و مردم تقاضای عكس و امضای كتاب از تو داشته باشند چه حسی به تو میدهد؟صادقانه!
واقعیت را میگویم. من تا این حد شهرت ندارم. اما كمكم دارم معروف میشوم. حس خوبی دارد ولی گاهی وقتها هم زیاد خوب نیست. برای آدم مشكلآفرین هم میشود. مثلاً میخواهید یواشكی در خیابان با كسی قدم بزنید و این دیده میشود. زندگی آدم رفتهرفته تبدیل به زندگی شیشهای میشود. دیوارهای خانه آدم رفتهرفته تبدیل به شیشه میشوند. این كمی غمانگیز است. با این حال هیچكس نمیگوید از شهرت بدم میآید. من هم تعارف نمیكنم، من هم بدم نمیآید.
تقریباً توافقی جمعی سر این موضوع وجود دارد كه تیراژ كتاب در ایران بسیار پایین است و در این میان و دستكم در این بازار كساد جزو استثناها هستی و كتابهایت فروش خوبی دارند. به عنوان یک شاعر چقدر با بحث-قهر مخاطبان با كتاب- موافق هستید؟
نه به هیچوجه! گاهی وقتها این ما هستیم كه كمكاریم. مثلاً شاعر یا نویسنده ما یک كتاب ٦٤ صفحهای منتشر میكند و انتظار دارد همه بیایند و با دنیای او ارتباط برقرار كنند. معلوم است كه این اتفاق نمیافتد. این اتفاق در هیچ كجای دنیا نمیافتد اما كسانی كه راه خودشان را ادامه میدهند در هر ژانری كه بوده مورد استقبال واقع شدهاند. با وجود اینكه خیلیها میگویند در ایران بحران مخاطب داریم، من موافق این ایده نیستم چون من به كتابفروشیها میروم و میبینم كه مردم برای پرداخت پول كتاب صف ایستادهاند.
پس به نظرت برای آشتی مخاطبان باید پركار بود؟
جالب اینجاست كه اگر در كشور ما كسی كار خودش را انجام بدهد و حرفهای با كارش برخورد كند به او تهمت میزنند و اسمش را میگذارند تولید انبوه اما اگر كاری را انجام ندهد، میگویند اگر مینوشت شاهكار خلق میكرد. بارها شاهد بودیم كسانی كه تک كتاب بودند ستایش شدند و كسانی كه چندین كتاب منتشر كردهاند با عباراتی مثل «تولید انبوه» و «به آخر رسیده» تخطئهاش كردهاند. در حالی كه نویسنده كارش نوشتن است. یک بار كسی به من گفت چرا اینقدر كتاب چاپ میكنی؟ گفتم چرا به من گیر میدهی؟ به موراكامی بگو كه دارد دنیا را فتح میكند. گاهی وقتها نویسنده و شاعران ما پارهوقتند و چون پارهوقتند مخاطبان آنها هم پارهوقتند.
ولی خود تو هم از این كتابهای كمحجم نوشتهای. مثلاً همین كتاب آخری كه چاپ كردهای.
اینها داستآنهای كوتاهی هستند كه از صفر كلمه تا ٥٥ كلمه تشكیل شدهاند. من سالهاست كه از این نوع داستآنها مینویسم. نخستینش «فرشتهها» بود و بعد از آن چهار مجموعهی دیگر هم چاپ كردم.
همینطوری هم فكر میكنی؟ كوتاه كوتاه؟ ٥٥ كلمهای فكر میكنی؟
توجه داشته باش كه بعضی از این داستآنها كوتاه نیستند! در ذهن ادامه پیدا میكنند.
جوابهایت رندانه هستند. در معنای خوب و حافظانهی كلمه رند!
من از این كلمه بدم میآید.
به هر حال این رندی را به ذهن متبادر میكنی. به این معنا كه هم یک جورهایی ابنالوقت در معنای خوب كلمه هستی، طنازی، حرفت را میزنی اما حرفی هم نمیزنی، نقد هم میكنی به قول خودت و در نهایت هم همه راضی هستند و با لبخندی بر لب راهی میشوند. آنهایی هم كه نقدت میكنند ظاهرا كار خاصی از دستشان برنمیآید! وتو هم آدم خوب داستان باقی میمانی.
من به این موضوع فكر نكردهام. من آدمی نیستم كه با برنامهریزی زندگی كنم.
رند كه با برنامهریزی زندگی نمیكند. زندگی و كارش شبیه هم است. تو هم انگار فرقی بین خودت و شعرهایت نیست. آدم وقتی با تو حرف میزند انگار دارد شعرهایت را میخواند.
فكر میكنم رند وقتی حرفی میزند ضرر نمیكند ولی من از حرف زدنهایم ضرر هم كردهام. یک بار من مقالهای درباره زیباییشناسی در یكی از روزنامهها چاپ كردم و یكی از دوستان آمد و گفت تو هم از اینها بلدی؟! گفتم چطور؟ گفت از تو بعید بود! میدانید من اهل شو دادن نیستم. من همینطوری زندگی میكنم. همینطوری هم كتاب میخوانم، فلسفه میخوانم و مینویسم و خوشحالم كه كنار مردم هستم. نمیخواهم شعار بدهم ولی خوشحالم چون اگر این مردم كتابهای مرا نخرند من وجود خارجی ندارم. آنها به من روحیه میدهند.
پس به خاطر آنچه هستی ضرر هم كردهای؟
بله! اما نه از طرف آدمهای باسواد و باشعور. مثلاً وقتی كتابم پرفروش میشود شروع میكنند به تهمت زدن و تحقیر كردن. البته گاهی هم كتابهای من فروش نمیروند. و طبیعتاً تقصیر خودم است و ضررش هم به خود من برمیگردد ولی برخی هستند كه وقتی كتابهایشان فروش نمیرود دیگران را میكوبند و همینها وقتی مثلاً كتابهایم با استقبال روبهرو میشود علیه من جوسازی میكنند.
و چه جوابی برایشان داری؟
جوابی ندارم فقط دعا میكنم. دعا میكنم كتاب آنها هم فروش برود. در فیلمی كه اسمش یادم نیست یكی از شخصیتها دیالوگ فوقالعادهای داشت كه میگفت وقتی دیده نمیشوی، خشن میشوی. كسانی كه دیده نمیشوند، خشن و بیرحم میشوند.
سادهنویسی از طرف برخی منتقدان و جریانها به عنوان یک نقد جدی به شعر دههی ٨٠ وارد میشود و تو به عنوان یكی از شاعران مهم این جریان شعری ذیل این نقد هم قرار داری. خودت در این باره چه فكر میكنی؟
ببینید ساده نوشتن یا پیچیده نوشتن یا آشفته نوشتن هر كدام نوعی خصوصیت است. صرفا به تنهایی دارای ارزش نیست. خیلیها ساده نوشتند مگر مردم به طرف آنها رفتند؟ همینطور خیلیها پیچیده نوشتهاند، مگر مردم سراغ آنها رفتهاند؟ چیزی كه هست این است كه باید فعالیت سوژه شكل بگیرد. فعالیت سوژه روی كاغذ شكل میگیرد. اصل این است. گاهی وقتها این حرفها برای ایجاد حواسپرتی است. طرف میخواهد مسئلهاش را جور دیگری جلوه دهد. درواقع راهانداختن بحث سادهنویسی و پیچیدهنویسی داستانی است برای پر كردن كامنتهای فیسبوكی و برخی روزنامههای زرد.
اگر همهچیز را با این زاویه نگاه كنیم پس وقتی از منتقد حرف میزنیم از كی حرف میزنیم؟
ببینید نقد یک علم است. وقتی در نقد گرایشهای فردی و جمعی مورد نظر باشد این دیگر نقد نیست. در این حالت نقد تا حد یک بیانیه در حمایت از یک فرد یا گروه خاص پایین میآید. نقد علم است. نقد ساختگشایی از اثر است. متاسفانه برخی نقدنویسان ما درحالی كه با مقولهی شعر و داستان اصولاً بیگانه هستند، میآیند و ادعا میكنند كه منتقدند. یعنی سرپوش میگذارند روی ناكارآمدی خودشان. نقد، خودش باید یک اثر ادبی باشد. بعضی وقتها اینها مثلاً مینویسند فلان كتاب یا اثر ضعیف است درحالی كه خود نقد از نثر ضعیفتری برخوردار است. بعضی وقتها هم منتقدان ما احساسی عمل میكنند مثل عاشقان ورشكسته و این غمانگیز است. مثلاً یادم میآید وقتی پاموک جایزه نوبل گرفته بود، یكی از منتقدان ایرانی نوشته بود این نویسنده در حد جایزه نوبل نیست. من پرسیدم مگر آثارش را خواندهای؟ گفت: نه من فقط یک كتاب از او خواندهام. گفتم پس چطور میگویی در حد جایزه نوبل نیست. اینها دیگر نقد نیست بیشتر حرفهای بعد از صرف شام است. البته هستند منتقدان انگشتشماری كه ما از آنها یاد گرفتیم و یاد خواهیم گرفت.
به نظر خودت، شاعر مدرنی هستی؟
این را باید دیگران بگویند.
دیگران كه همیشه حرف خودشان را میزنند. میخواهم بدانم خودت درباره خودت چه فكر میكنی.
نخستین مجموعهشعر من سال ٧٦ چاپ شد و آخرین كتابم هم تازه از زیر چاپ بیرون آمده است. میتوانید محیط شعرها، داستآنها و نمایشنامههای مرا بررسی كنید و قضاوت كنید چقدر مدرن بودهام. فقط میدانم همیشه آدمی رو به جلو بودهام. هیچوقت ایستا نبودهام. یعنی حتی وقتی دیگران به عنوان محیط اجتماعی فقط از پارک، سینما یا ساحل فلان كشور مینوشتند، من از فیسبوک حرف زدم و درباره آن داستان نوشتم. من همیشه خودم را آداپته میكنم. یعنی نه اینكه آداپته كنم دنیا به خاطر نظر هیچكس متوقف نمیشود. دنیا جلو میرود و ما هم همراه آن میرویم. البته كسانی هم هستند كه میمانند. آدمهای بسیاری در ایستگاههای متروک جا ماندهاند.
آدم وقتی كارهای تو را میخواند باخودش فكر میكند كه تو خوابهایت را مینویسی.
من خوابهایم را مینویسم. اما نه خوابهایی كه دیدهام، خوابهایی كه قرار است آنها را ببینم. چون خوابهایی كه میبینم خوابهای خوبی نیستند بیشتر سرگرمیاند. ملغمهای از فیلمهای اكشن هستند كه آرنولد یكهتاز آنهاست!
یعنی قهرمانها را دوست داری؟
من قهرمانهایی كه انتقام دیگران را میگیرند دوست دارم.
خودت را هم قهرمان میدانی؟
نه ! دوست داشتم ولی هیچوقت نتوانستم!
حق چه كسی را میخواستی بگیری؟
حق خیلیها را. من اهل دِه هستم. آنجا میدیدم كه مثلاً یک كشاورز كمتر از دسترنجش به دست میآورد. كمتر از زحمتش دستمزد میگیرد. من كسی بودم كه همیشه دوست داشتم همهچیز مساوی بین آدمها تقسیم شود.
و تو خودت را صدای این گروه میدانی؟ كسانی كه حرفشان در سرزمینشان، سرِ زمینهایشان میماند. تو انگار داری از رویایهای آنها حرف میزنی.
چه بخواهیم چه نخواهیم بیعدالتی در دنیا هست. چون خودخواهی و طمع به سراغ اكثر انسانها میرود و آنها را بیانصاف میكند. بیعدالتی هست. من هم مثل بقیه انسآنها كه در حقشان ظلم شده دوست داشتم كاری كنم.
به نظرت كتابهایت اینقدر كه حال آدمهای پایتخت و شهرنشین را خوب میكند حال همولایتیها یا گروههای در حاشیه رانده شده را هم خوب میكند؟ بازخوردی از طرف آنها داشتهای؟
بله من دوستان زیادی دارم. مثلاً دوستی دارم كه كارگر گچپزی است. همیشه به من زنگ میزند و پیگیر كارهای من است. یک بار یكی از كارهای من را خوانده بود و گفت فقط ١٠ صفحهاش را دوست داشته. گفتم ممنونم حتی اگر یک صفحهاش را هم دوست داشتی برای من افتخار بود.
به عنوان یک شاعر، آیا فرشتهی الهامبخشی برای شعرهایت داری؟
فرشتهی الهامبخش هیچگاه به خانه ما نیامده است. اگر میآمد حتماً چیزهایی واجبتر از شعر برایمان میآورد. من شعرهایم را میبینم. در بیداری میبینم و امیدوارم روزی در خوابهایم هم ببینمشان.
پس خواب و بیداری تو برعكس هم هستند؟ فیلمهای اكشن را در خواب میبینی و شعرها و رویاهایت را در روز.
من به دنیای بهتری میاندیشم. دوست دارم آن دنیای بهتر شكل بگیرد. من خیلی چیزها را میبینم و مینویسم اما تلاش میكنم آن زاویه روشنش را پررنگتر كنم. من اثرم را خلق میكنم و ارائه میدهم. اما وقتی اثرم به من برمیگردد من دیگر آنجا نیستم. من از آنجا حركت كردهام. بیشتر رهگذرم در ادبیات. در حال رفتنم. یک جا نمیایستم.
دیدن تو به عنوان یک رهگذر تجربهای است كه بیشتر مخاطبانت داشتهاند. آنها تو را همه جای شهر میبینند. درست مثل یک رهگذر...
شما ممكن است من را در جاهای مختلف دیده باشید ولی در موقعیتهای یكسان مرا نخواهید دید. من وقتی میگویم رهگذرم، به این معناست كه در یک موقعیت نمیمانم. من از موقعیتها رد میشوم. ممكن است در یک جا هم بمانم اما یادمان باشد موقعیتها با جا و مكان فرق میكنند.
حالا كه از رفتن حرف میزنی اجازه بده بپرسم تو به عنوان یک مهاجر از حاشیه به مركز، هیچوقت احساس غربت میكنی؟
من هیچگاه احساس غربت نمیكنم چون دنیا بزرگ شده است. وقتی دنیا بزرگ باشد آدم احساس غربت نمیكند. این احساس فقط در جاهای كوچک به سراغ آدم میآید. بیگانهها فقط در دهكده زود شناخته میشوند. حتی اگر بیگانه هم باشی در جاهای بزرگ احساس غربت نمیكنی.
پس تهران را دوست داری؟
من تهران را خیلی دوست دارم واگر تهران را از من بگیرند به شانگهای میروم. من جاهای شلوغ را خیلی دوست دارم. در شلوغی آرامش بیشتری به دست میآید. در سكوت همه گوش خواباندهاند كه ببینند دیگری چه میكند اما در شلوغی هر كس زندگی خودش را میكند.
یعنی هیچوقت احساس شهرستانی بودن نمیكنی؟
من چون آدم نژادپرستی نیستم چندان درگیر این مقولات نمیشوم یا لااقل از كنارشان رد میشوم. به هر حال همه كسانی كه به اینجا میآیند از یک جای دیگری میآیند و جای دیگری هم میروند.
قبول داری حرفهایت كمی بوی عرفان میدهد؟
من عرفان نمیدانم. چند وقت پیش یک فیلم اكشن دیدم كه هنرپیشه آن فیلم حرف جالبی میزد. در جایی از فیلم میگفت كه حقایق آدم را آزاد میكند. بعضی وقتها ما حقایق را نمیبینیم. گاهی فكر میكنیم ما برای مدت طولانی در این دنیا هستیم و برای همین میخواهیم جایی كه داریم را محكمتر كنیم. مثلاً خانهای كه در آن هستیم را بزرگتر میكنیم و خلاصه تمهیدات زیادی برای این زندگی میبینیم. ولی وقتی با این واقعیت روبهرو میشویم كه ٣٠ یا ٤٠ سال دیگر (چه بخواهیم چه نخواهیم) در این دنیا نیستیم دیگر از قید این تعلقات نجات پیدا میكنیم. البته اضافه كنم من از واقعیتها حرف میزنم نه از باوركردن و پذیرفتن آنها. من واقعیتها را دیدم و زندگیام محصول همان واقعیتهاست.
آثار تو بیشتر وقتها رنگ و بوی زیست جهان قومی و محلی تو را با خود دارند و این میتواند به شكل یک گفتوگو بین حاشیه و مركز بروز كند. هیچوقت خودت را به عنوان كسی كه توانسته صدای گروهی از حاشیه باشد، دیدهای؟
دقیقاً! من شعرهای اجتماعی زیادی دارم. مثلا درباره مردهشور شعر گفتم و خب بازخوردهای خوبی گرفتم. مثل این كه: «تو در برج عاج زندگی نمیكنی، تو در كنار این مردم زندگی میكنی». در ادبیات ما یک مشكل هست. شاعران و نویسندگان ما وحدت مكانی دارند اما وحدت زمانی ندارند. خیلیهاشان در كافه مدرن قرن بیستویكم نشستهاند اما مثل قرن هفت فكر میكنند و برخی هم برعكس جلوترند. تجربه و آموختههای من به من یاد داده كسانی كه انسان عصر حاضرند مورد استقبال واقع میشوند. انسان عصر بودن به معنای رهایی از دگماتیسمهاست، رهایی از گذشتهگرایی. من حال را پذیرفتهام و آینده را هم میپذیرم. اما یواشكی به خودت میگویم، انسانها شكل نرمال شهر و زادگاهشان را دوست ندارند آن شكلی را دوست دارند كه در ذهنشان ساختهاند.
آیا تو هم دنبال همین هستی؟
بله من آن شكلی كه از سرزمین ساختهام را دوست دارم. برشی از واقعیتهای مطلوب. و همچنین برشی از واقعیتهای محدود. من اغلب موقعیتهای مطلوب را در نوشتههایم میآورم.
به نظرت ادبیات قرار است زندگی را راحتتر كند؟
گاهی واقعیتها بخشهای خشن قدرتمندی دارند. دریدا همین را میگوید كه اگر واقعیت كافی بود ادبیات به وجود نمیآمد.
یعنی تو خودت را سپر خشونت واقعیت میكنی و تنها سویه مطلوب آن را نشان میدهی؟
من بیشتر دنبال راهحلم.
راه حلی هم پیدا كردهای؟
بله بعضی راه حلها را پیدا میكنم. نه تمام راهحلها را ولی گاهی میتوانم؛ با نشان دادن بخشهای مطلوب زندگی.
این نكته مهمی است. گاهی اینقدر حال شعرهای تو خوب است كه ممكن است حال آدم را بد كند. انگار در این دنیا زندگی نمیكنی.
دردها وجود دارند. ولی اكثر اتفاقات در ذهن رخ میدهند. پدیدههایی مانند شادی، آزادی، سلامتی همه و همه ذهنی هستند. من از ذهنهای سالم حرف میزنم تا ذهنهایی كه ممكن است مثلا سالم نباشند. من حركت به سمت ذهنهای سالم را تشویق میكنم. نه اینكه غم و اندوه نداشته باشم. اما مثلا وقتی شبها بیدارم، شب را با یادآوری آفتاب سپری میكنم. من سرما را با یادآوری آفتاب سپری میكنم. میگویم دنیا میچرخد و موقعیتهای مطلوب هم بالاخره میآیند.
آیا این فرار از واقعیت نیست؟ یا نوعی محافظهكاری؟
البته در شعرهای من كمی طنز هم هست كه میتواند تعادل خواننده را به هم بزند. گاهی ما فقط باید لبخند بزنیم و عبور كنیم. این شیوه من است. اما آدم محافظهكاری نیستم.
شاید تو نباشی ولی شعرهایت بیشتر وقتها محافظهكارند. میخواهی بگویی لبه انتقادی آثار تو همان طنز كارهایت است؟
دقیقاً. من از ترانههای یک مردهشور برای پسرش میگویم. آنجا زندگی برشی از رعد و برق و گورستان است. ولی من دوست دارم این را مثل یك كارتپستال نشان بدهم. دوست ندارم خیلی وحشتناک باشد.
پس خودت هم میدانی شعرهایت كارتپستالی هستند. یك برش تمیز و قاببندی شده كه لبخند روی لب مخاطب مینشاند. خیلی شیک و تمیز!
تو میخواهی هر جور فكر كن! من دوست دارم خبرهای خوب به دوستانم بدهم. خبرهای بد را نمیتوانم.
خبرهای بد را میگذاری برای دیگران؟
نه! در توانم نیست. نه اینكه خبرهای بد دادن غلط باشد. من زرنگ بودم این بخش را انتخاب كردم!
پس تو خیلی به همهچیز خوشبینی.
واقعیت امر چیز دیگری است. مشكلات به معنای بدبینی نیست. گاهی وقتها ما وقتی كتاب یا رمانی مینویسیم و كار تمام میشود، برای ارایه آن مشكلات فراوانی وجود دارد اما اینها مشكلات كار هستند نه بدبینی. مثلاً من دوستی دارم كه نیاز داشت یكی از سكانسهای فیلمش را در هوای برفی فیلمبرداری كند. اما خب شرایطش پیش نمیآمد و خیلی به هم ریخته و عصبانی شده بود. به او گفتم كه این ربطی ندارد كه تو بخواهی احساس بدبینی كنی، این مشكلات كار توست. فقط همین. هر كاری و هر حركتی رنجهایی با خودش دارد. ما نباید این رنجها را به عنوان نشانههای بد كار بدانیم.
جایی گفته بودی نشانههایتان را عوض كنید تا زندگیتان عوض شود. معنای حرفت چیست؟
نشانهها انواع مختلفی دارند. برخی نشانهها، وضعی هستند. در ادبیات ما دود نشانهی آتش است اما در ادبیات سرخپوستی نشانه علامت دادن است. حتی قبیلهای هستند در آفریقا كه كوچ را زمان پاییز میدانند. دیگر كاری به ریزش برگ درختها ندارند. آنها قراردادشان این است كه هروقت كوچ كنند آن موقع پاییز است. همه انسانها از این نشانههای وضعی دارند. اما ممكن است نشانههای وضعی من بیشتر باشند و درست به همین خاطر من كافه را بیشتر از خانهام دوست دارم. اغلب مردم بیشتر وقتها در خانه هستند و گاهی به كافه میروند من برعكس بیشتر وقتم را در كافه میگذرانم و فقط گاهی به خانه میروم. اینها نشانههای وضعی هستند.
و فكر میكنی عوض كردن این نشانهها میتواند زندگی انسان را تغییر دهد؟ در واقع این را یک امكان میبینی؟
بله. من دوستی دارم كه گاهی شبها به من زنگ میزند. میگفت من وقتی به خانه برمیگردم در مسیرم صحنههایی را میبینم كه اذیت میشوم. گفتم تو میتوانی از مسیر دیگری به خانه بروی و فردا از مسیر دیگری رفت و مشكل حل شد. در واقع نشانههایش را عوض كرد.
تو در حوزه سینما هم كار كردهای. هم به عنوان بازیگر و هم به عنوان فیلمساز. تجربه خوبی بود؟
بله. نقش یک آدم خشن را بازی كردم.
رسول یونان در نقش مردی خشن!
بله. گندمزارها را به آتش كشیده بود و متهم به قتل بود و ضمنا خیلی هم كم حرف بود.
پس حسابی مجبور شدی بازی كنی!
نهچندان. فقط فهمیدم كه قاتلها چه زندگی وحشتناكی دارند. ممكن است در ظاهر پیروز به نظر برسند اما در واقع زندگیشان تبدیل به دوزخ میشود؛ دوزخی كه رهایی از آن ممكن نیست.
دوست داری این تجربه را تكرار كنی؟
بله، پیشنهادهایی برای بازیگری دارم و بهزودی یكی را انتخاب خواهم كرد.
میخواهم به شیوهی قدیمی چند اسم بگویم و تو نظرت را دربارهشان بگویی:
#وودی_آلن.
وودی آلن! آن عینكش خیلی خوب است. عمق اشیاء و دنیا را میبیند.
#رضا_براهنی.
او خیلی از رازهای سرزمین ما را میداند.
#حافظ .
استاد ادبیات است.
ناظم حكمت.
نمیدانم چرا وقتی یاد ناظم حكمت میافتم دوست دارم هیچ زندانی در این دنیا نباشد.
#عمران_صلاحی.
مردی كه همیشه خندید ولی هیچكس گریههای او را ندید.
#ماركز .
قصهگوی خاص.
#آرنولد .
من از آرنولد خوشم میآید. آرنولد به آدمهایی مثل من امید میدهد. من از او تشكر میكنم كه انتقام ما را در فیلمها از آدمهای بد میگیرد. همین طور از #جمشید_هاشم_پور هم تشكر میكنم.
دو شعر چاپ نشده از رسول یونان
آخرین كشتی
امید چیز خوبی است
مثل آخرین سكه
مثل آخرین بلیط
مثل آخرین گلوله
مثل آخرین كشتی
آخرین سكه نمیگذارد كه غرورت بشكند
آخرین بلیط نمیگذارد كه
ناامید از ترمینالها برگردی
آخرین گلوله نمیگذارد كه سرباز اسیر شود
كسی كه امید دارد
فقیر نیست
همیشه چیزی دارد
یادم رفت از آخرین كشتی بگویم
آخرین كشتی حتی اگرهم نیاید
نمیگذارد كه نام دریا و مسافرت از یادت برود.
دستهای تو
دستهای تو
یادگاریهایی شگفتانگیزند
از سكونت ماه بر خاک
وقتی زندگی تاریك میشود
به دستهای تو فكر میكنم
وقتی كارها گره میخورند
درها باز نمیشوند
به دستهای تو فكر میكنم
دستهای سفید تو
بالهای منند
برای فرار از زمین در روز مبادا
به دستهای سفید تو فكر میكنم!
شعری از #اكتای_رفعت ترجمهی رسول یونان
لباسی از ابر پوشیدم
كفشی از خاک
عاشق بودم و دیوانه
راههای پوشیده از برگ را پشت سر گذاشته
به سوی تو آمدم
پاییز بود
و استانبول، پیر
صدای آن پرنده زرد
در همه جا پیچیده بود
در دهلیز نشستیم و
به پشتیها تكیه دادیم
نشستیم رو به آفتاب قدیمی.
در قاب پنجره فقط ما بودیم
آنهایی كه میآمدند و میرفتند
فقط ما بودیم
كه با غروب
گاه نجوا میكردیم و
گاه نمیكردیم
سكوت من
آبستن فریاد باد بود
وقتی حرف میزدم
برگهای تو میریختند
مصاحبهکننده؛ پیام رضایی، منتشر شده در روزنامهی اعتماد.
ارسال دیدگاه