گفتوگو با زویا پیرزاد 1397
مدت زمان مطالعه : 4 دقیقه
گفتوگو با زویا پیرزاد دربارهی زنان آثارش
اخیرا جایزه کوریه انترناسیونال به خاطر کتاب «طعم گس خرمالو» به شما اهدا شد و همچنین جوایز بسیاری در ایران، به ویژه برای کتاب «چراغها را من خاموش میکنم»، دریافت کردهاید. آیا برای شما مهم است که آثارتان در کشورهای خارجی منتشر شود و جایزه دریافت کنید؟
اینکه کارهایم شناخته شوند، مردم آنها را بخوانند و با آنها ارتباط برقرار کنند، برای من یک تشویق بزرگ است. به همین دلیل دریافت جایزه کوریه انترناسیونال بسیار خوشحالم کرد. زمانی که مردم میآیند و از کتاب هایم صحبت میکنند یا زمانی که نظرات مردم را در وبلاگها میخوانم، بسیار لذت می برم. ولی خیلی دوست ندارم که با روشنفکران بنشینم و از ادبیات صحبت کنم. راستش خیلی دوست ندارم که عضو یک خط فکری یا یک گروه نویسنده ایرانی خاص باشم، زیرا نوع نوشتن داستان کوتاه و شیوه نوشتن من با آن چیزی که در ایران انجام شده و میشود کاملا تفاوت دارد. فکر میکنم نویسنده بودن یعنی فقط نوشتن. جنبه دیگر این حرفه، یعنی تماس با خوانندگان، بسیار جالب است. خواننده دروغ نمی گوید؛ یا از کار شما خوشش آمده یا آن را نپسندیده.
شخصیتهای اصلی داستانهای شما اغلب زنان هستند. به نظر میرسد که زن ایرانی، آن طور که در آثار شما مشاهده میشود، بین فشارهای خانوادگی، کار کردن، و تمایل برای شکوفایی شخصی سردرگم مانده است...
من در مورد زنان زیاد مینویسم، زیرا موضوع زنان درحال حاضر در مرکز دلمشغولیهای من قرار دارد. اینکه فکر کنیم زنان به مردان وابستهاند، واقعا مرا میرنجاند. در ایران، ارمنستان، هندوستان و بسیاری کشورهای دیگر که فرهنگ غیرغربی دارند، دختر زمانی که متولد میشود، دختر پدرش است و سپس زن شوهرش و در نهایت مادر پسرش. سرنوشت و زندگی یک زن همواره به زندگی یک مرد گره خورده. این چیزی است که جامعه از زن توقع دارد: کار کردن در منزل، ازدواج کردن و سپس بچه دار شدن. حدود پنجاه سال پیش در فرانسه نیز به همین منوال بود.
با این حال، وضعیت در ایران تغییر کرده. داستان "طعم گس خرمالو" به وضوح این واقعیت را بازگو میکند، یعنی برخی از زنان کار میکنند و برخی دیگر، به مانند بسیاری از کشورها، در خانه میمانند.
خصوصیت ویژه ایران این است که مسأله خانواده همچنان فراگیر است. به عنوان مثال در رمان "عادت میکنیم" اغلب از من میپرسند چگونه ممکن است آرزو که یک زن خودساخته است، مدیریت یک شرکت را برعهده دارد و مردان زیادی زیر دستش هستند، تا این حد به اجرای خواستههای دختر و مادرش تن میدهد. خیلیها به من گفتهاند که باور این موضوع کمی سخت است. ولی رابطه دختر و مادر واقعا خیلی خاص است و این موضوع در رمان به شکلی مضاعف نشان داده شده. زنان خودساخته و مستقل بسیاری هستند که تحت سلطه مادرشان اند. آنها در واقع میان اجبارهای اطرافیان و تمایلات خودشان گیر کرده اند. آرزو مجبور است کار کند و نیازهای خانواده اش را برآورده نماید، ولی ته قلبش دوست دارد عاشق باشد و زندگی سادهای داشته باشند.
شما در نوشتههایتان بسیار دقیق هستید و به دقت به جزئیات میپردازید، ولی درعین حال چیز زیادی نمی توان از شخصیتهای داستان فهمید.
#آنتوان_چخوف گفته است در صورت توصیف یک اتاق در ابتدای رمان اگر میخواهیم به عنوان مثال از تفنگ روی دیوار صحبت کنیم، باید این تفنگ مجددا در قسمت دیگری از داستان ظاهر شود. نمی توان آن را به مانند شیئی در موزه توصیف کرد. اگر در رمانهایم یک آپارتمان شلوغ را، که هم شوفاژ دارد هم شومینه، بخواهم توصیف کنم، میفهمیم که ماجرا در یک خانواده متمول تهرانی میگذرد. مسایل زمانی که به صورت غیرمستقیم بیان میشوند تأثیر بیشتری دارند. شخصیت ها هم میتوانند در دیالوگها اطلاعاتی از خودشان بدهند. من فکر میکنم که این برای خواننده جالب تر است. دوست ندارم که حوصله خواننده سر برود. به نظر من، این مهم ترین چیز است، زیرا من خودم به عنوان یک خواننده اگر خوشم نیاید زود خسته میشوم.
شما گفتید ایدههای بسیاری از فیلمهای کلاسیک گرفته اید و نوشتههای شما نیز بسیار سینمایی است؛ به طوری که حتی گاهی وجود کادر احساس میشود.
من زمانی که مینویسم، روند صحنه را میبینم و میخواهم که خواننده نیز آن را ببیند. بی شک این مسأله از آنجا ناشی میشود که نوشتههای من براساس مشاهداتم است. من مشاهده گر خوبی هستم؛ زمانی که با مردم صحبت میکنم یا مثلا در صف بانک ایستاده ام، همه جا را نگاه میکنم و مطمئنا چیزهایی را درمی یابم؛ زمانی که مینویسم، خودم را در صحنه میگذارم.
نوشتههای شما برخلاف آنچه در اکثر آثار ایرانی دیده میشود، بسیار ساده است.
من معتقدم که هر نویسنده آنطور که هست مینویسد. من خودم شخصیت چندان پیچیدهای ندارم و به همین دلیل است که اینطور مینویسم. آنچه را که در ادبیات ایرانی نمی پسندم، این است که شخصیتها به مانند زندگی روزمره حرف نمی زنند. زمانی که من نوشتن را آغاز کردم، کلمات به این شکل به ذهنم می آمد و من فهمیدم که به این شکل نوشتن نزدیک ترم و زبان من همین است.
دیالوگ بسیار مهم است، به ویژه در زبان فارسی که میتواند خیلی زود سنگین شود. نویسندگان ایرانی سعی میکنند به شیوه مستقیم یا غیرمستقیم بنویسند. ولی من تلاشم این است نه به شیوه مستقیم بنویسم و نه غیرمستقیم. تا آنجا که می توانم سعی میکنم زبان نوشتاری را به زبان گفتاری نزدیک کنم. فکر و خیالم این است که زبان را ساده کنم. به علاوه، زمانی که داستان کوتاه مینویسیم، کلمات باید به زمینه و به روند داستان مربوط باشند. در داستان «طعم گس خرمالو» روند داستان کاملا از روند داستان "لکه ها" متفاوت است. در «طعم گس خرمالو»، زن داستان یک اشراف زاده است که به تنهایی در یک خانه بزرگ زندگی میکند و زمان به آرامی میگذرد، ولی در "لکه ها" روند داستان بسیار سریع است، درست به مانند زوجی که زندگی شان از هم میپاشد. در «عادت میکنیم» بویژه، موضوع بسیار جالب توجه میشود. زمانی که این کتاب را نوشتم، از من میپرسیدند: «برای تمام کردن این کتاب عجله داشتی؟» من عجله نداشتم، ولی داستان را مطابق روند زندگی در تهران امروز نوشتم. در کتاب «چراغها را من خاموش میکنم»، همه چیز آرام پیش میرود، زیرا آبادان ( زادگاه زویا پیرزاد) در سالهای ۱۹۶۰ یک شهر بسیار آرام بود. در «طعم گس خرمالو» کلماتی به کار برده شده که اصلا در «لکه ها» مورد استفاده قرار نگرفته، زیرا به شخصیتها مربوط نمی شود. من به دنبال این هستم که کلمات به صورت ساده و درست آورده شوند. ساده نوشتن بسیار سخت است.
داستان کتاب «یک روز مانده به عید پاک» در جامعه ارمنیها میگذرد. شما نیز ارمنی هستید. فرهنگ فارسی و ارمنی را چگونه با هم میآمیزید؟
فرهنگ ارمنی بسیار متفاوت است. ارمنیان ۴۰۰ سال است که در ایران زندگی می کنند، ولی فرهنگ شان را خوب حفظ کرده اند، حتی اگر چیزهای زیادی را از فرهنگ فارسی گرفته باشند. من هر دو فرهنگ را دارم و با مشکلات مربوط به هر دو فرهنگ نیز مواجه بودهام ارمنیان نسبت به زبان و فرهنگ شان بسیار حساس اند. من در ابتدا با این کم تحملی موافق نبودم، ولی به سر خودم آمد. مادرم، ۱۰۰ درصد ارمنی، با یک مسلمان ازدواج کرد و مسلمان شد. این مسأله برای او بسیار مشکل بود؛ خانواده اش او را طرد کردند. من همیشه در مدرسه ارمنیها اذیت میشدم، چون نام خانوادگیام به «یان» ختم نمی شد. به دلیل اینکه به ارمنستان نرفته بودم، با ارمنیها چندان نزدیک نبودم. زمانی که به آنجا سفر کردم، متوجه شدم که ارمنیها اگر اینطور نبودند، الان دیگر جامعهای نداشتند. در کتاب "یک روز مانده به عید پاک" درست است که داستان تخیلی است، ولی درحقیقت درباره خودم نوشتهام .
شخصیتهای داستانهای شما اغلب به ایالات متحده میروند، یا از آنجا برمی گردند. آیا میتوان از آن به عنوان مسحور شدن ایرانیان برای ایالات متحده یاد کرد؟
ایالات متحده یک نقش بسیار مهم برای مردم ایران دارد. آنچه که از امریکا می آید، یعنی فرهنگ امریکا، برای مردم ایران جذاب است. به ویژه پس از انقلاب اسلامی، بسیاری از مردم دوست دارند به امریکا بروند و در آنجا زندگی کنند. آنها فکر میکنند در آنجا مشکلات همه برطرف میشود که البته همیشه هم اینطور نیست. کسانی که در ایالات متحده زندگی میکنند یا به طور مرتب به آنجا میروند دوست دارند این مسأله را نشان دهند. آنها اغلب با افاده به مردمی که در ایراناند نگاه میکنند. در کتاب «عادت میکنیم»، زنی هست که با دخترش در آرایشگاه بحث میکند و می کوشد که جملات فارسی اش را با کلمات انگلیسی پر کند. این صحنه واقعا روی داده و من هم آن را همانطور در کتاب آوردهام این همان چیزی است که ما آن را فرهنگ لوس آنجلسی مینامیم. یک روز یک خانم ایرانی که ملیت امریکایی گرفته بود به من گفت: «من خیلی به پاسپورت امریکاییام افتخار میکنم.» من هم در جواب به او گفتم که من هم به پاسپورت ایرانیام افتخار میکنم. من هرگز به امریکا نرفتهام و دوست هم ندارم به آنجا بروم.
ارسال دیدگاه